شهید آوینی

پـيامبر اكرم (ص )، براى اينكه احترام اموال عمومى رعايت شود، رو به ياران خود كرد وفرمود:اين گردن بند متعلق به شما واختيار آن با شماست .
اگر مايل هستيد گردن بند او را رد كنيد وابوالعاص را بدون دريافت فديه آزاد كنيد.
وياران گرامى وى با پيشنهاد آن حضرت موافقت كردند.
ابن ابى الحديد مى نويسد:(1)داستان زينب را براى استادم ابوجعفر بصرى علوى خواندم .
او تصديق كرد وافزود:آيا مقام فاطمه از زينب بالاتر نبود؟
آيا شايسته نبود كه خلفا قلب فاطمه را با ابـن ابـى الحديد ادامه مى دهد:من گفتم كه فدك طبق روايت ((طايفه انبيا چيزى به ارث نمى گذارند)) مال مسلمانان بود.
چـگونه ممكن است مال مسلمانان را به دختر پيامبر (ص ) بدهند؟
استاد گفت : مگر گردن بند زيـنـب كـه بـراى آزادى ابـوالـعاص فرستاده شده بود مال مسلمانان نبود؟
گفتم :پيامبر صاحب شريعت بود وزمام امور در تنفيذ حكم در دست او بود، ولى خلفا چنين اختيارى نداشتند.
در پـاسخ گفت :من نمى گويم كه خلفا بابن ابى الحدر پاسخ گفت :من نمى گويم كه خلفا به زور فـدك را از دسـت مسلمانان مى گرفتند وبه فاطمه مى دادند، مى گويم چرا زمامدار وقت رضايت مسلمانان را با پس دادن فدك جلب نكرد؟
چرا به سان پيامبر بر نخاست ودر ميان اصحاب او نگفت كه : مردم ، زهرا دختر پيامبر شماست .
او مى خواهد مانند زمان پيامبر نخلستانهاى فدك در اختيارش باشد.
آيـا حـاضـريد با طيب نفس ، فدك را به او بازگردانيد؟
ابن ابى الحديد در پايان مى نويسد:من در بـرابر بيانات شيواى استاد پاسخى نداشتم وفقط به عنوان تاييد گفتم : ابو الحسن عبد الجبار نيز چنين اعتراضى به خلفا دارد ومى گويد كه اگر چه رفتار آنها بر طبق شرع بود، ولى احترام زهرا ومقام او ملحوظ نشده است .
فصل ششم .

آيا پيامبران از خود ارث نمى ذارند؟

نظر قرآن در اين بارهابوبكر براى بازداشتن دخت گرامى پيامبر (ص ) از تركه پدر به حديثى تكيه مى كرد كه مفاد آن در نظر خليفه اين بود:پيامبران چيزى از خود به ارث نمى گذارند وتركه آنان پس از درگذشتشان صدقه است .
پيش از آنكه متن حديثى را كه خليفه به آن استناد مى جست نقل كنيم لازم است اين مسئله را از ديـدگـاه قـرآن مورد بررسى قرار دهيم ، زيرا قرآن عاليترين محك براى شناسايى حديث صحيح ازحديث باطل است .
واگر قرآن اين موضوع را تصديق نكرد نمى توانيم چنين حديثى را ـ هرچند ابوبكر ناقل آن باشد ـ حديث صحيح تلقى كنيم ، بلكه بايد آن را زاييده پندار ناقلان وجاعلان بدانيم .
از نـظـر قـرآن كريم واحكام ارث در اسلام ، مستثنا كردن فرزندان يا وارثان پيامبران از قانون ارث كـامـلا غـيـر مـوجه است وتا دليل قاطعى كه بتوان با آن آيات ارث را تخصيص زد در كار نباشد، قوانين كلى ارث در باره همه افراد واز جمله فرزندان ووارثان پيامبر حاكم ونافذ است .
اسـاسـا بـايـد پـرسـيد:چرا فرزندان پيامبران نبايد ارث ببرند؟
چرا با درگذشت آنان ، خانه ولوازم زندگى ايشان بايد از آنان گرفته شود؟
مگر وارثان پيامبر مرتكب چه گناهى شده اند كه پس از درگـذشت او بايد همه فورا از خانه خود بيرون رانده شوند؟
گرچه محروميت وارثان پيامبران از ارث ، عـقـلا بـعيد به نظر مى رسد، ولى اگر از ناحيه وحى دليل قاطع وصحيحى به ما برسد كه پـيامبران چيزى از خود به ارث نمى گذارند وتركه آنان ملى اعلام مى شود(!) در اين صورت بايد بـا كمال تواضع حديث را پذيرفته ، استبعاد عقل را ناديده بگيريم وآيات ارث را به وسيله كه بر اين مطلب گواهى .
ولى جان سخن همين جاست كه آيا چنين حديثى از پيامبر (ص ) وارد شده است ؟
براى شناسايى صـحـت حـديـثى كه خليفه نقل مى كرد بهترين راه اين است كه مضمون حديث را بر آيات قرآن عرضه بداريم ودر صورت تصديق آن را پذيرفته ، در صورت تكذيب آن را به دور اندازيم .
وقـتى به آيات قرآن مراجعه مى كنيم مى بينيم كه در دو مورد از وراثت فرزندان پيامبران سخن گفته ، ميراث بردن آنان را يك مطلب مسلم گرفته است .
ايـنـك آيـاتـى ولى جان سخن همين جاست كه بر اين مطلب گواهى مى دهند:الف ) ارث بردن يحيى از زكريا[وا ني خفت الموالي من ور ائي و ك انت امرا تي ع اقرا فهب لي من لدنك وليا يرثني و يرث من آل يعقوب و اجعله رب ضيا].
(مريم :5و6)من از (پسر عموهايم ) پس از درگذشت خويش مى ترسم وزن من نازاست .
پـس مـرا از نـزد خويش فرزندى عطا كن كه از من واز خاندان يعقوب ارث ببرد وپروردگارا او را پسنديده قرار ده .
ايـن آيه را به هر فردى كه از مشاجره ها دور باشد عرضه كنيد خواهد گفت كه حضرت زكريان از خـداونـد بـراى خود فرزندى خواسته است كه وارث او باشد، زيرا از ديگر وارثان خود ترس داشته ونمى خواسته كه ثروتش به آنان برسد.
اينكه او چرا ترس داشت بعدا توضيح داده خواهد شد.
مراد واضح واصلى از [يرثني ] همان ارث بردن از مال است .
البته اين مطلب به معنى اين نيست كه اين لفظ در غير وراثت مالى ، مانند وراثت علوم ونبوت ، به كار نمى رود، بلكه مقصود اين است كه تا قرينه قطعى بر معنى دوم نباشد، مقصود از آن ، ارث مال خواهد بود ز در آيه 32 س.
(1)اكـنـون قرائنى را كه تاييد مى كنند كه مقصود از [يرثني و يرث من آل يعقوب ] وراثت در مال اسـت نه وراثت در نبوت وعلم ، ياد آور مى شويم :1ـ لفظ ((يرثني )) و((يرث )) ظهور در اين دارند كـه مقصود همان وراثت در مال است نه غير آن ، وتا دليل قطعى بر خلاف آن در دست نباشد نمى توان از ظهور آن دست برداشت .
شـما اگر مجموع مشتقات اين لفظ را در قرآن مورد دقت قرار دهيد خواهيد ديد كه اين لفظ در تـمـام قـرآن (ج(1)اكنون قرائنى در آيه 32 سوره فاطر) در باره وراثت در اموال به كار رفته است وبس .
اين خود بهترين دليل است كه اين دو لفظ را بايد برهمان معنى معروف حمل كرد.
2ـ نـبـوت ورسـالـت فـيـض الهى است كه در پى يك رشته ملكات ومجاهدتها وفداكاريها نصيب انسانهاى برتر مى شود.
ايـن فيض ، بى ملاك به كسى داده نمى شود؛ بنابر اين قابل توريث نيست ، بلكه در گروه ملكاتى است كه در صورت فقدان ملاك هرگز به كسى داده نمى شود، هرچند فرزند خود پيامبر باشد.
بنابراين ، زكريا نمى توانست از خداوند درخواست فرزندى كند كه وارث نبوت ورسالت او باشد.
(انعام :124)خداوند داناتر است به اينكه رسالت خود را در كجا قرار دهد.
3ـ حـضرت زكريا نه تنها از خدا درخواست فرزند كرد، بلكه خواست كه وارث او را پاك وپسنديده قرار دهد.
اگر مقصود، وراثت در مال باشد صحيح است كه حضرت زكريا در حق او دعا كند كه :[واجعله رب رضيا] ((او را پسنديده قرار ده ))؛ زيرا چه بسا وارث مال فردى غير سالم باشد.
ولـى اگر مقصود، وراثت در نبوت ورسالت باشد چنين دعايى صحيح نخواهد ب(انع دعايى صحيح نـخـواهـد بـود وهمانند اين است كه ما از خدا بخواهيم براى منطقه اى پيامبر بفرستد واو را پاك وپسنديده قرار دهد! بديهى است كه چنين دعايى در باره پيامبرى كه از جانب خدا به مقام رسالت ونبوت خواهد رسيد لغو خواهد بود.
4ـ حـضـرت زكـريـا در مـقـام دعا ياد آور مى شود كه ((من از موالى وپسر عموهاى خويش ترس دارم )).
امـا مـبـدا ترس زكريا چه بوده است ؟
آيا او مى ترسيد كه پس از او مقام نبوت ورسالت به آن افراد نـااهل برسد واز آن رو از خدا براى خود فرزندى شايسته درخواست كرد؟
ناگفته پيداست كه اين احتمال منتفى است ؛زيرا خداوند مقام رسالت ونبوت را هرگز به افراد ناصالح عطا نمى كند تا او از اين نظر واهمه اى داشته باشد.
يـا ايـنـكـه تـرس او بـه سـبب آن بود كه پس از درگذشتش ، دين وآيين او متروك شود وقوم او گرايشهاى نامطلوب پيدا كنند؟
يك چنين ترسى هم موضوع نداشته است ؛زيرا خداوند هيچ گاه بندگان خود را از فيض هدايت محروم نمى سازد وپيوسته حجتهايى براى آنان برمى انگيزد وآنان را به خود رها نمى كند.
عـلاوه بـر اين ، اگر مقصود همين بود، در آن صورت زكريا نبايد در خواست فرزند مى كرد، بلكه كـافـى بـود كـه از خـداوند بخواهد براى آنان پيامبرانى برانگيزد ـ خواه از نسل او ووارث او باشند وخـواه از ديگران ـ تا آنان را از بازگشت به عهد جاهليت نجاب بخشند؛ حال آنكه زكريا بر داشتن وارث تكيه مى كند.
پـاسـخ دو پـرسشدر باره آيه مورد بحث دو پرسش يا اعتراض مطرح است كه برخى از دانشمندان اهل تسنن به آن اشاره كرده اند واينك هر دو اعتراض را مورد بررسى قرار مى دهيم .
الـف : حـضـرت يحيى در زمان پدر به مقام نبوت رسيد ولى هرگز مالى را از او به ارث نبرد، زيرا پيش از پدر خود شهيد شد.
بنابراين ، بايد لفظ ((يرثني )) را به وراثت در نبوت تفسير وهدف از درخواست فرز.
پـاسـخ : اين اعتراض در هرحال بايد پاسخ داده شود؛خواه مقصود وراثت در مال باشد، خواه وراثت در نبوت .
چون مقصود از وراثت در نبوت اين است كه وى پس از درگذشت پدر به مقام نبوت نايل شود.
بنابراين ، اشكال متوجه هر دو نظر در تفسير آيه است ومخصوص به تفسير وراثت در اموال نيست .
امـا پاسخ اين است كه وراثت بردن يحيى از زكريا جزو دعاى او نبود، بلكه تنها دعاى او اين بود كه خداوند به او فرزندى پاك عطا كندپاسخ : اين اعتراض در هروهدف از درخواست فرزند اين بود كه وى وارث زكريا شود.
خـداونـد دعـاى او را مـسـتـجـاب كـرد؛ هـرچـند حضرت زكريا به هدف خود از درخواست اين فرزند(وراثت بردن يحيى از او) نايل نشد.
توضيح اينكه در آيه هاى مورد بحث سه جمله آمده است :[فهب لي من لدنك وليا]: فرزندى براى من عطا كن .
[يرثني و يرث من آل يعقوب ]: از من واز خاندان يعقوب ارث ببرد.
[واجعله رب رضيا]:پروردگارا او را پسنديده قرار ده .
از سـه جمله ياد شده ، اولى وسومى مورد درخواست بوده اند ومتن دعاى حضرت زكريا را تشكيل مى دهند.
يعنى او از خدا مى خواست كه فرزند پسنديده اى به وى عطا كند، ولى هدف وغرض وبه اصطلاح علت غايى براى اين درخواست مسئله وراثت بوده است .
هـرچند وراثت جزو دعا نبوده است ، آنچه كه زكريا از خدا مى خواست جامه عمل پوشيد، هرچند هدف وغرض او تامين نشد وفرزند وى پس از او باقى نماند كه مال ويا نبوت او را به ارث ببرد.
(1)گـواه روشن بر اينكه وراثت جزو دعا نبوده ، بلكه اميدى بوده است كه بر درخواست او مترتب مـى شـده ، ايـن است كه متن دعا ودرخواست زكريا در سوره اى ديگر به اين شكل آمده است ودر آنجا سخنى از وراثت به ميان نيامده است .
[هن الك دع ا زكريا ربه ق ال رب هب لي من لدنك ذرية طيبة ا نك سميع الدع اء].
(آل عـمـران :38)در ايـن هـنگام زكريا پروردگار خود را خواند وگفت :پروردگار، مرا از جانب خويش فرزندى پاكيزه عطا فرما كه تو شنواى دعاى (بندگان خود)هستى .
هـمـان طـور كـه مـلاحظه مى فرماييد، در اين درخواست ، وراثت جزو دعا نيست بلكه در طلب ((ذريه طيبه )) خلاصه مى شود.
در سوره مريم به جاى ((ذرية )) لفظ ((وليا)) وبه جاى ((طيبة )) لفظ ((رضيا)) به كار رفته است .
ب : در آيـه مـورد بـحـث فرزند زكريا بايد از دو نفر ارث ببرد:زكريا وخاندان يعقوب ؛ چنانكه مى فرمايد:[يرثني و يرث من آل يعقوب ].
وراثت از مجموع خاندان يعقوب ، جز وارثت نبوت نمى تواند باشد.
پـاسـخ : مفاد آيه اين نيست كه فرزند زكريا وارث همه خاندان يعقوب باشد، بلكه مقصود، به قرينه لفظ ((من )) كه افاده تبعيض مى كند، اين است كه از بعضى ازاين خاندان ارث ببرد نه از همه .
در صـحـت اين مطلب كافى است كه وى از مادر خود يا از فرد ديگرى كه از خاندان يعقوب باشد ارث ببرد.
امـا اينكه مقصود از اين يعقوب كيست وآيا همان يعقوب بن اسحاق است يا فرد ديگر، فعلا براى ما مطرح نيست .
ب ) ارث بردن سليمان از داود[وورث سليمان داود].
(نمل :16)سليمان از داود ارث برد.
شـكـى نـيـست كه مقصود از آيه اين است كه سليمان مال وسلطنت را از داود به ارث برد وتصور ايـنـكـه مقصود، وراثت در علم بوده است از دو نظر مردود است :اول، لفظ ((ورث )) در اصطلاح همگان ، همان ارث بردن از اموال است وتفسير آن به وراثت در علم ، تفسير به خلاف ظاهر است كه بدون قرينه قطعى صحيح نخواهد بود.
ثاني، چون علوم اكتسابى از طريق استاد به شاگرد منتقل مى شود وبه طور مجاز صحيح است كه گفته شود((فلانى وارث علوم استاد خود است )) ولى از آنجا كه مقام نبوت وعلوم الهى موهبتى است واكتسابى وموروثى نيست وخداوند به هركسى بخواهد آن را مى بخشد، تفسير وراثت به اين نوع علوم ومعارف ومقامات ومناصب ، تا قرينه قطعى در كار نباشد صحيح نخواهد بود، زيرا پيامبر بعدى نبوت وعلم را از خدا گرفته است نه از پدر.
گذشته ازاين ، در آيه ما قبل اين آيه ، خداوند در باره داود وسليمان چنين مى فرمايد:[ولقد آتين ا د اود و سليمان علما و قالا الحمد للّه الذي فضلن ا على كثير من عب اده المؤمنين ].
(نمل :15)ما به داود وسليمان علم ودانش داديم وهر دو گفتند:سپاس خدا را كه ما را بر بسيارى از بندگان با ايمان خود برترى داد.
آيـا ظاهر آيه اين نيست كه خداوند به هر دو نفر علم ودانش عطا كرد وعلم سليمان موهبتى بوده است نه موروثى ؟
با توجه به مطالب ياد شده ، اين آيه (نمل :16) وآيه پيش (مريم :6) به روشنى ثابت مى كنند كه شريعت الهى در باره پيامبران پيشين اين نبوده كه فرزندان آنان از ايشان ارث نبرند، بلكه اولاد آنان نيز همچون فرزندان ديگران از يكديگر ارث مى بردند.
بـه جـهت صراحت آيات مربوط به وراثت يحيى وسليمان از اموال پدرانشان ، دخت گرامى پيامبر (ص ) در خـطـبـه آتـشـين خود، كه پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) در مسجد ايراد كرد، با اسـتـناد به اين دو آيه بر بى پايه بودن اين انديشه استدلال كرد وفرمود:((ه ذ ا كت اب اللّه حكما و عدلا و ن اطقا و فصلا يقول :[يرثني و يرث من آل يعقوب ] و [ورث سليمان داود] )).
(1)ايـن كـتـاب خدا حاكم است ودادگر وگوياست وفيصله بخش ، كه مى ويد:(([يحيى ] از من [زكريا] واز خاندان يعقوب ارث ببرد.
))(ونيز مى گويد:)((سليمان از داود ارث برد)).
حـديـث ابـوبـكـر از پيامبر (ص )بحث گذشته در باره آيات قرآن به روشنى ثابت كرد كه وارثان پيامبران از آنان ارث مى برند وارث آنان پس از درگذشتشان به عنوان صدقه در ميان مستمندان تقسيم نمى شود.
اكـنـون وقـت آن رسـيده است كه متن رواياتى را كه دانشمندان اهل تسنن نقل كرده اند وعمل خليفه اول ر، در محروم ساختن دخت گرامى پيامبر (ص ) از ارث پدر، از آن طريق توجيه نموده اند مورد بررسى قرار دهيم .
ابـتدا متون احاديثى را كه در كتابهاى حديث وارد شده است نقل مى كنيم ، سپس در مفاد آنها به داورى مـى پردازيم :1ـ ((نحن مع اشر الا نبياء لا نورث ذهبا و لا فضة و لا ا رضا ولا عقارا و لا دارا و ل كنا نورث الايمان و الحكمة و العلم و السنة )).
ما گروه پيامبران طلا ونقره وزمين وخانه به ارث نمى گذاريم ؛ما ايمان وحكمت ودانش وحديث به ارث مى گذاريم .
2ـ ((ا ن الا نبياء لا يورثون )).
پيامبران چيزى را به ارث نمى گذارند(يا موروث واقع نمى شوند).
3ـ ((ا ن النبي لا يورث )).
پيامبر چيزى به ارث نمى گذارد(يا موروث واقع نمى شود).
4ـ ((لانورث ؛ م ا تركن اه صدقة )).
چيزى به ارث نمى گذاريم ؛ آنچه از ما بماند صدقه است .
اينها متون احاديثى است كه محدثان اهل تسنن آنها را نقل كرده اند.
خـليفه اول ، در بازداشتن دخت گرامى پيامبر (ص ) از ارث آن حضرت ، به حديث چهارم استناد مى جست .
در ايـن مـورد، متن پنجمى نيز هست كه ابوهريره آن را نقل كرده است ، ولى چون وضع احاديث وى مـعلوم است (تا آنجا كه ابوبكر جوهرى ، مؤلف كتاب ((السقيفة )) در باره اين حديث به غرابت متن آن اعتراف كرده است (1) ) از نقل آن خوددارى كرده ، به تجزيه وتحليل چهار حديث مذكور مى پردازيم .
در بـاره حـديـث نخست مى توان گفت كه مقصود اين نيست كه پيامبران چيزى از خود به ارث نـمـى گـذارنـد، بلكه غرض اين است كه شان پيامبران آن نبوده كه عمر شريف خود را در گرد آورى سـيـم و زر وآب ومـلك صرف كنند وبراى وارثان خود ثروتى بگذارند؛ يادگارى كه از آنان باقى مى ماند طلا ونقره نيست ، بلكه همان حكمت ودانش وسنت است .
اين مطلب غير اين است كه بگوييم اگر پيامبرى عمر خود را در راه هدايت وراهنمايى مردم صرف كـرد وبا كمال زهد وپيراستگى زندگى نمود، پس از درگذشت او، به حكم اينكه پيامبران چيزى به ارث نمى گذارند، بايد فورا تركه او را از وارثان او گرفت وصدقه داد.
به عبارت روشنتر، هدف حديث اين است كه امت پيامبران يا وارثان آنان نبايد انتظار داشته باشند كه آنان پس از خود مال وثروتى به ارث بگذارند، زيرا آنان براى اين كار نيامده اند؛ بلكه برانگيخته شـده انـد كـه دين وشريعت وعلم وحكمت در ميان مردم اشاعه دهند واينها را از خود به يادگار بگذارند.
از طـريـق دانـشمندان شيعه حديثى به اين مضمون از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده است واين گواه بر آن است كه مقصود پيامبر همين بوده است .
امام صادق مى فرمايد:((ا ن العلم اء ورثة الا نبي اء و ذ لك ا ن الا نبياء لم يورثوا درهما ولا دينارا و ا نما ورثوا ا حاديث من ا حاديثهم )).
(1)دانـشـمـنـدان وارثان پيامبران هستند، زيرا پيامبران درهم ودينارى به ارث نگذاشته اند بلكه (براى مردم ) احاديثى را از احاديث خود به يادگار نهاده اند.
هـدف ايـن حديث ومشابه آن اين است كه شان پيامبران مال اندوزى وارث گذارى نيست ، بلكه شايسته حال آنان اين است كه براى امت خود علم و ايمان باقى بگذارند.
لـذا ايـن تعبير گواه آن نيست كه اگر پيامبرى چيزى از خود به ارث گذاشت بايد آن را از دست وارث او گرفت .
از ايـن بـيـان روشـن مى شود كه مقصود از حديث دوم وسوم نيز همين است ؛ هرچند به صورت كوتاه ومجمل نقل ه )) باي.
در حقيقت ، آنچه پيامبر (ص ) فرموده يك حديث بيش نبوده است كه در موقع نقل تصرفى در آن انجام گرفته ، به صورت كوتاه نقل شده است .
تا اينجا سه حديث نخست را به طور صحيح تفسير كرده ، اختلاف آنها را با قرآن مجيد، كه حاكى از وراثت فرزندان پيامبران از آنان است ، برطرف ساختيم .
مشكل كار، حديث چهارم است ؛زيرا در آن ، توجيه ياد شده جارى نيست وبه صراحت مى گويد كه تركه پيامبر يا پيامبران به عنوان ((صدق در حقيقت )) بايد ضبط شود.
اكـنـون سـؤال مـى شـود كـه اگر هدف حديث اين است كه اين حكم در باره تمام پيامبران نافذ وجـارى اسـت ، در ايـن صـورت مـضمون آن مخالف قرآن مجيد بوده ، از اعتبار ساقط خواهد شد واگـر مـقـصود اين است كه اين حكم تنها در باره پيامبر اسلام جارى است وتنها او در ميان تمام پـيـامـبـران چنين خصيصه اى دارد، در اين صورت ، هرچند با آيات قرآن مباينت ومخالفت كلى نـدارد، ولى عمل به اين حديث در برابر آيات متعدد قرآن در خصوص ارث ونحوه تقسيم آن ميان وارثـان ، كه كلى وعمومى است وشامل پيامبر اسلام نيز هست ، مشروط بر اين است كه حديث ياد شـده آنـچنان صحيح ومعتبر باشد كه بتوان با آن آيات قرآن را تخصيص زد، ولى متاسفانه حديث ياد شده ، كه خليفه اول بر آن تكيه مى كرد، از جهاتى فاقد اعتبار است كه هم اكنون بيان مى شود.
1ـ از مـيـان يـاران پيامبر اكرم (ص )، خليفه اول در نقل اين حديث متفرد است واحدى از صحابه حديث ياد شده را نقل نكرده است .
اينكه مى گوييم وى در نقل حديث مزبور متفرد است گزافه نيست ، زيرا اين مطلب از مسلمات تـاريخ است ، تا آنجا كه ابن حجر تفرد او را در نقل اين حديث گواه بر اعلميت او مى گرفته است !(1)آرى ، تـنها چيزى كه در تاريخ آمده اين است كه در نزاعى كه على ـ عليه السلام ـ با عباس در بـاره مـيراث پيامبر داشت (2) عمر در مقام داورى ميان آن دو به خبرى كه خليفه اول نقل كرده استناد جست ودر آن جلسه پنج نفر به صحت آن گواهى دادند.
(3)ابـن ابـى الـحـديـد مـى نويسد:پس از درگذشت پيامبر، ابوبكر در نقل اين حديث متفرد بود واحدى جز او اين حديث را نقل نكرد.
آرى ، برخى از مهاجران در دوران خلافت عمر به صحت آن گواهى داده اند.
(1)بـنابر اين ، آيا صحيح است كه خليفه وقت ، كه خود طرف دعوا بوده است ، به حديثى استشهاد كـنـد كـه در آن زمـان جز او كسى از آن حديث اطلاع نداشته است ؟
ممكن است گفته شود كه قـاضـى در مـحـاكـمه مى تواند به علم خود عمل كند وخصومت را با علم وآگاهى شخصى خود فـيصله دهد، وچون خليفه حديث ياد شده را از خود پيامبر شنيده بوده است مى توانسته به آرى ، خـود پيامبر شنيده بوده است مى توانسته به علم خود اعتمادكندو آيات مربوط به ميراث اولاد را تخصيص بزند وبر اساس آن داورى كند.
ولـى مـتاسفانه كارهاى ضد ونقيض خليفه و تذبذب وى در دادن فدك ومنع مجدد آن (كه شرح مـبـسـوط آن پـيـشتر آمد)، گواه بر آن است كه وى نسبت به صحت خبر مزبور يقين واطمينان نداشته است .
بنابر اين ،چگونه مى توان گفت كه خليفه در بازداشتن دخت گرامى پيامبر(ص ) از ميراث پدر به عـلـم خـويش عمل كرده وكتاب خدا را با حديثى كه از پيامبر شنيده بود تخصيص زده است ؟
2ـ چـنـانـچـه حـكـم خداوند در باره تركه پيامبر اين بوده است كه اموال او ملى گردد ودر مصالح مـسلمانان مصرف شود، چرا پيامبر (ص ) اين مطلب را به يگانه وارث خود نگفت ؟
آيا معقول است كـه پـيـامبر اكرم (ص ) حكم الهى را از دخت گرامى خود كه حكم مربوط به او بوده است پنهان سازد؟
يا اينكه به او بگويد، ولى او آن را ناديده بگيرد؟
نه ، چنين چيزى ممكن نيست .
زيـرا عصمت پيامبر (ص ) ومصونيت دختر گرامى او از گناه مانع از آن است كه چنين احتمالى در باره آنان برود.
بـلـكـه بايد انكار فاطمه ـ عليها السلام ـ را گواه بر آن بگيريم كه چنين تشريعى حقيقت نداشته اسـت وحـديـث مزبور مخلوق انديشه كسانى است كه مى خواستند، به جهت سياسى ، وارث بحق پيامبر را از حق مشروع او محروم سازند.
3ـ اگـر حـديثى كه خليفه نقل كرد به راستى حديثى صحيح واستوار بود، پس چرا موضوع فدك در كـشـاكش گرايشها وسياستهاى متضاد قرار گرفت وهر خليفه اى در دوران حكومت خود به گـونه اى با آن رفتار كرد؟
با مراجعه به تاريخ روشن مى شود كه فدك در تاريخ خلفا وضع ثابتى نداشت .
گـاهى آن را به مالكان واقعى آن باز مى گرداندند واحيانا مصادره مى كردند، وبه هرحال ، در هر عصرى به صورت يك مسئله حساس وبغرنج اسلامى مطرح بود.
(1)چـنـانـكـه پـيـشتر نيز ذكر شد، در دوران خلافت عمر، فدك به على ـ عليه السلام ـ وعباس بازگردانيده شد.
(2) در دوران خلافت عثمان در تيول مروان قرار گرفت .
در دوران خـلافـت مـعـاويـه وپـس از درگـذشت حسن بن على ـ عليه السلام ـ فدك ميان سه نفر(مروان ، عمرو بن عثمان ، يزيد بن معاويه ) تقسيم شد.
سـپـس در دوران خـلافت مروان تماما در اختيار او قرار گرفت ومروان آن را به فرزند خود عبد العزيز بخشيد واو نيز آن را به فرزند خود عمر هبه كرد.
عمر بن عبد العزيز در دوران زمامدارى خود آن را به فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ باز گردانيد.
وقتى يزيد بن عبد الملك زمام امور را به دست گرفت آن را از فرزندان فاطمه ـ عليها السلام ـ باز گـرفت وتا مدتى در خاندان بنى مروان دست به دست مى گشت ، تا اينكه خلافت آنان منقرض شد.
در دوران خلافت بنى عباس فدك از نوسان خاصى برخوردار بود.
ابو العباس سفاح آن را به عبد اللّه بن حسن بن على ـ عليه السلام ـ ازگردانيد.
ابو جعفر منصور آن را بازگرفت .
مهدى عباسى آن را به اولاد فاطمه ـ عليها السلام ـ باز گردانيد.
موسى بن مهدى وبرادر او آن را پس گرفتند.
تا اينكه خلافت به مامون رسيدو او فدك را بازگردانيد.
وقتى متوكل خليفه شد آن را از مالك واقعى بازگرفت .
(1)اگر حديث محروميت فرزندان پيامبر (ص ) از تركه او حديث مسلمى بود، فدك هرگز چنين سرنوشت تاسف آورى نداشت .
4ـ پـيـامـبـر گرامى (ص ) غير از فدك تركه ديگرى هم داشت ،ولى فشار خليفه اول در مجموع تركه پيامبر بر فدك بود.
از جـمـلـه اموال باقى مانده از رسول اكرم (ص ) خانه هاى زنان او بود كه به همان حال در دست آنـان بـاقـى ماند وخليفه متعرض حال آنان نشدوهرگز به سراغ آنان نفرستاد كه وضع خانه ها را روشن كنند تا معلوم شود كه آيا آنها ملك خود پيامبر بوده است يا اينكه آن حضرت در حال حيات خود آنها را به همسران خود بخشيده بوده است .
ابـوبكر، نه تنها اين تحقيقات را انجام نداد، بلكه براى دفن جنازه خود در جوار مرقد مطهر پيامبر اكرم (ص ) از دختر خود عايشه اجازه گرفت ، زيرا دختر خود را وارث پيامبر مى دانست !ونه تنها خانه هاى زنان پيامبر را مصادره نكرد، بلكه انگشتر وعمامه وشمشير ومركب ولباسهاى رسول خدا (ص ) ر، كه در دست على ـ عليه السلام ـ بود، از او باز نگرفت وسخنى از آنها به ميان نياورد.
ابـن ابـى الـحديد در برابر اين تبعيض آنچنان مبهوت مى شود كه مى خواهد توجيهى براى آن از خود بتراشد، ولى توجيه وى به اندازه اى سست وبى پايه است كه شايستگى نقل ونقد را ندارد.
(1)آيـا مـحروميت از ارث مخصوص دخت پيامبر بود يا شامل تمام وارثان او مى شد، يا اينكه اساسا هـيچ نوع محروميتى در كار نبوده وصرفا انگيزه هاى سياسى فاطمه ـ عليها السلام ـ را از تركه او محروم ساخت ؟
5ـ چنانچه در تشريع اسلامى محروميت وارثان پيامبر اكرم (ص )از ميراث او امرى قطعى بود، چرا دخت گرامى پيامبر (ص )، كه به حكم آيه ((تطهير)) از هر نوع آلودگى مصونيت دارد، در خطابه آتشين خود چنين فرمود:((يابن ا بي قح افة ا في كت اب اللّه ا ن ترث ا ب اك و لا ا رث ا بي ؟
لقد جئت شيئا فريا.
ا فـعـلى عمد تركتم كت اب اللّه فنبذتموه وراء ظهوركم و و زعمتم ا ن لا حظوة لي و لا ارث من ا بي و لا رحم بيننا؟
ا فخصكم اللّه بية ا خرج ا بي منه ا ا م هل تقولون : ا ن ا هل ملتين لا يتوارث ان ؟
ا و لـست ا نا و ا بي من ا هل ملة واحدة ا م ا نتم ا علم بخصوص القرآن و عمومه من ا بي وابن عمي ؟
فدونكه ا مخطومة مرحولة تلق اك يوم حشرك فنعم الحكم اللّه و الزعيم محمد و الموعد القي امة و عند الساعة يخسر المبطلون )).
(2)اى پسر ابى قحافه ! آيا در كتاب الهى است كه تو از پدرت ارث ببرى ومن از پدرم ارث نبرم ؟
امر عجيبى آوردى ! آيا عمدا كتاب خدا را ترك كرديد وآن را پشت سر انداختيد وتصور كرديد كه من از تـركـه پـدرم ارث نـمـى بـرم وپـيـوند رحمى ميان من واو نيست ؟
آيا خداوند در اين موضوع آيه مخصوصى براى شما نازل كرده ودر آن آيه پدرم را از قانون وراثت خارج ساخته است ، يااينكه مى گوييد پيروان دو كيش از يكديگر ارث نمى برند؟
آيا من وپدرم پيرو آيين واحدى نيستيم ؟
آيا شما به عموم وخصوص قرآن از پدرم وپسرعمويم آگاه تريد؟
بگير اين مركب مهار وزين شده را كه روز رستاخيز با تو روبرو مى شود.
پس ، چه خوب داورى است خداوند وچه خوب رهبرى است ص ) با حا.
ميعاد من وتو روز قيامت ؛ وروز رستاخيز باطل گرايان زيانكار مى شوند.
آيا صحيح است كه با اين خطابه آتشين احتمال دهيم كه خبر ياد شده صحيح واستوار بوده است ؟
اين چگونه تشريعى است كه صرفا مربوط به دخت گرامى پيامبر (ص ) وپسر عم اوست وآنان خود از آن خـبـر نـدارنـدوفرد بيگانه اى كه حديث ارتباطى به او ندارد از آن آگاه است ؟
!در پايان اين بـحـث نكاتى را ياد آور مى شويم : الف ) نزاع دخت گرامى پيامبر ( ميعاد من و ) با حاكم وقت در باره چهار چيز بود:1ـ ميراث ه در اين موضوع بح.
2ـ فـدك ، كه پيامبر در دوران حيات خود آن را به او بخشيده بود ودر زبان عرب به آن ((نحله )) مى گويند.
3ـ سهم ذوى القربى ، كه در سوره انفال آيه 41 وارد شده است .
4ـ حكومت و ولايت .
در خطابه حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ واحتجاجات او به اين امور چهارگانه اشاره شده است .
از اين رو، گاهى لفظ ميراث وگاه لفظ ((نحله )) به كار برده است .
ابـن ابى الحديد(در ج 16، ص 230 شرح خود بر نهج البلاغه ) به طور گسترد2ـ فدك ، كه پيامبر در اين موضوع بحث كرده است .
ب ) بـرخـى از دانـشـمـنـدان شيعه مانند مرحوم سيد مرتضى ـ ره ـ حديث ((لا نورث م ا تركن ا صدقة )) را به گونه اى تفسيركرده اند كه با ارث بردن دخت پيامبر (ص ) منافاتى ندارد.
ايـشـان مـى گـويند كه لفظ ((نورث )) به صيغه معلوم است و((ما))ى موصول ، مفعول آن است ولفظ ((صدقه ))، به جهت حال يا تميز بودن ، منصوب است .
در ايـن صـورت ، مـعنى اين حديث چنين مى شود:آنچه كه به عنوان صدقه باقى مى گذاريم به ارث نمى نهيم .
نـاگـفـته پيداست كه چيزى كه در زمان حيات پيامبر (ص ) رنگ صدقه به آن خورده است قابل وراثت نيست واين مطلب غير آن است كه بگوييم پيامبر اكرم (ص ) هرگز از خود چيزى را به ارث نمى گذارد.
امـا اين تفسير خالى از اشكال نيست ، زيرا اين مطلب اختصاص به پيامبر (ص ) ندارد، بلكه هر فرد مـسـلـمـان كـه مالى را در حال حيات خود وقف يا صدقه قرار دهد مورد وراثت قرار نمى گيرد وهرگز به اولاد او نمى رسد، خواه پيامبر باشد خواه يك شخص عادى .
ج ) مجموع سخنان دخت گرامى پيامبر (ص )، چه در خطابه آتشين آن حضرت وچه در مذاكرات او بـا خليفه وقت ، مى رساند كه فاطمه ـ عليها السلام ـ از وضع موجود سخت ناراحت بوده است وبر مخالفان خود خشمگين ، وتا جان در بدن داشته از آنان راضى نشده است .
خـشـم فاطمه ـ عليها السلام ـ چنانكه گذشت ، مناظره واحتجاج دخت گرامى پيامبر (ص ) با ابـوبكر به نتيجه نرسيد وفدك از زهرا ـ عليها السلام ـ گرفته شد وآن حضرت چشم از اين جهان بربست در حالى كه بر خليفه خشمگين بود.
اين مطلب از نظر تاريخ چنان روشن است كه هرگز نمى توان آن را انكار كرد.
بخارى ، محدث معروف جهان تسنن ، مى گويد:وقتى خليفه ، به استناد حديثى كه از پيامبر (ص ) نقل كرد، فاطمه رااز فدك بازداشت او بر خليفه خشم كرد وديگر با او سخن نگفت تا درگذشت .
(1)ابـن قـتـيـبـه در كتاب ((الامامة والسياسة ))(ج 1، ص 14) نقل مى كند:عمر به ابوبكر گفت :برويم نزد فاطمه ، زيرا ما او را خشمگين كرديم .
آنان به در خانه زهرا آمدند واذن ورود خواستند.
وى اجازه ورود نداد.
تا آنكه با وساطت على وارد خانه شدند.
ولى زهرا روى از آن دو برتافت وپاسخ سلامشان مبر شني.
پـس از دلجويى از دخت پيامبر وذكر اينكه چرا فدك را به او نداده اند، زهرا در پاسخ آنان گفت : شـمـا را بـه خـدا سـوگند مى دهم ، آيا از پيامبر شنيده ايد كه فرمود رضايت فاطمه رضايت من وخـشـم او خـشم من است ؛ فاطمه دختر من است ، هركس او را دوست بدارد مرا دوست داشته وهركس او را راضى سازد مرا راضى ساخته است .
وهـر كس زهرا را خشمگين كند مرا خشمگين كرده است ؟
در اين موقع هر دو نفر تصديق كردند كه از پياپس از دلجبر شنيده اند.
زهـرا ـ عـليها السلام ـ افزود:من خدا وفرشتگان را گواه مى گيرم كه شما مرا خشمگين كرديد ومرا راضى نساختيد، واگر با پيامبر ملاقات كنم از دست شما به او شكايت مى كنم .
ابوبكر گفت :من از خشم پيامبر وتو به خدا پناه مى برم .
در ايـن مـوقع خليفه شروع به گريه كرد وگفت : به خدا من پس از هر نمازى در حق تو دعا مى كنم .
اين را گفت وگريه كنان خانه زهرا را ترك كرد.
مردم دور او را گرفتند.
وى گفت :هر فردى از شما با حلال خود شب را با كمال خوشى به سر مى برد، در حالى كه مرا در چنين كارى وارد كرديد.
من نيازى به بيعت شما ندارم .
مرا از مقام خلافت عزل كنيد.
(1)مـحـدثان اسلامى ، به اتفاق ، اين حديث را از پيامبر گرامى (ص ) نقل كرده اند كه :((ف اطمة بضعة مني فمن ا غضبه ا ا غضبني )).
(2)فاطمه پاره تن من است .
هركس او را خشمگين سازد مرا خشمگين ساخته است .
فسلا م اللّه عليه ا يوم ولدت و يوم م اتت و يوم تبعث حيا.
فصل هفتم .

حضرت على وشورا انتخاب

خـلـفا پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) به يك منوال نبود، بلكه هر يك از خلفاى سه گانه به گونه خاصى انتخاب دند.
مثلا ابوبكر از طريق انصار، كه گروه زيادى از آنان در سقيفه بنى ساعده گرد آمده بودند انتخاب شد وسپس بيعت مهاجران به جبر يا اختيار به آن ضميمه گرديد.
عـمر از طرف شخص ابوبكر براى پيشوايى برگزيده شد وعثمان از طريق شوراى شش نفرى ، كه اعضاى آن را خليفه دوم تعيين كرده بود، انتخاب شد.
ايـن گوناگونى در شيوه انتخاب گواه آن است كه خلافت امرى انتخابى نبود ودر باره گزينش امـام بـه وسـيـلـه مـردم دسـتـورى از پيامبر (ص ) نرسيده بود، وگرنه معنى نداشت كه پس از درگذشت رسول اكرم (ص ) خلفاى وى به طرق مختلف ، كه هيچ يك به ديگرى شباهت نداشت ، انتخاب شوند ودستور پيامبر ناديده گرفته شود وهمه مردم مهر خاموشى بر لب نهند وبر روش گزينش اعتراض نكنند.
اين تفاوت گواه آن است كه مقام امامت ورهبرى در اسلام ، يك منصب انتصابى از جانب خداست .
ولـى مـتـاسـفانه سران آن قوم در اين مورد، همچون دهها مورد ديگر، نص پيامبر (ص ) را ناديده گـرفـتـنـد ومردم را به گزينش پيشوا از طريق امت سوق دادند، وچون گزينش رهبر از طريق مردم امر كاملا نوى بود وگردانندگان صحنه در اين زمينه سابقه اى نداشتند، گزينش رهبر به صورتهاى مختلف انجام گرفت .
ابـوبكر حق نمك را ادا كرددر گزينش ابوبكر براى خلافت ، عمر كوشش بسيار كرد وانگيزه او در ايـن كـار آن بود كه پس از درگذشت ابوبكر، كه با عمر فاصله سنى داشت ، مقام خلافت از آن او باشد.
در آغاز كار امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ رو به عمر كرد وگفت :نيك بدوش كه بهره اى از آن براى تو است .
امروز براى او محكم ببند تا فردا به تو بازش گرداند.
(1)ابـوبـكر هم نمك نشناسى نكرد ودر بستر بيمارى ودر حالى كه آخرين لحظات زندگى را مى گذراند، عثمان را احضار كرد وبه او دستور داد كه چنين بنويسد:اين عهدنامه عبد اللّه بن عثمان (2) اسـت به مسلمانان در آخرين لحظه زندگى دنيا ونخستين مرحله آخرت ؛ در آن ساعتى كه مؤمن به كار وانديشه ونيكوكارى وكافر در حال تسليم است .
سخن خليفه به اينجا كه رسيد بيهوش شد.
عـثمان به گمان اينكه خليفه پيش از اتمام وصيت درگذشته است ، عهد نامه را از پيش خود به آخر رسانيد وچنين نوشت :پس از خود، زاده خطاب را جانشين خود قرار داد.
چيزى نگذشت كه خليفه به هوش آمد وعثمان آنچه را به جاى او نوشته بود خواند.
ابـوبكر از عثمان پرسيد كه چگونه وصيت ما را چنين نوشتى ؟
وى گفت : مى دانستم كه به غير او نظر ندارى .
اگر اين جريان صحنه سازى هم باشد، باز مى توان گفت كه عثمان نيز در گزينش عمر بى تاثير نبود وبه سان يك ديپلمات كار كشته نقش خود را به خوبى ايفا كرد.
سالها بعد، وقت آن رسيد كه عمر حقشناسى كند وعثمان را پس از خود برگزيند وحق نمك را ادا كند.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo