شهید آوینی

ابـن ابـى الـحـديـد مـى گـويـد:مـن بـه يـكى از دانشمندان مذهب اماميه در باره فدك چنين گـفـتـم :دهكده فدك آنچنان وسعت نداشت وسرزمين به اين كوچكى ، كه جز چند نخل در آنجا نبود، اينقدر مهم نبود كه مخالفان فاطمه در آن طمع ورزند.
او در پاسخ من گفت : تو در اين عقيده اشتباه مى كنى .
شماره نخلهاى آنجا از نخلهاى كنونى كوفه كمتر نبود.
بـه طـورمـسـلـم ممنوع ساختن خاندان پيامبر از اين سرزمين حاصلخيز براى اين بود كه مباابن پيامبر از اين سرزمين حاصلخيز براى اين بود كه مبادا امير مؤمنان از درا ك مد آنجا براى مبارزه با دستگاه خلافت استفاده كند.
لـذا نـه تـنها فاطمه را از فدك محروم ساختند، بلكه كليه بنى هاشم وفرزندان عبد المطلب را از حقوق مشروع خود(خمس غنائم ) هم بى نصيب نمودند.
افرادى كه بايد مدام به دنبال تامين زندگى بروند وبا نيازمندى به سر ببرند هرگز فكر مبارزه با وضع موجود را در مغز خود نمى پرورانند.
(1)امـام مـوسـى بـن جـعـفـر ـ عليه السلام ـ حدود مرزى فدك را در حديثى چنين تحديد مى كـند:فدك از يك طرف به ((عدن ))، از طرف دوم به ((سمرقند))، از جهت سوم به ((آفريقا))، از جانب چهارم به درياها وجزيره ها وارمنستان محدود مى شد.
(2)به طور مسلم فدك ، كه بخشى از خيبر بود، چنان حدودى نداشت ؛ مقصود امام كاظم ـ عليه الـسـلام ـ ايـن بوده است كه تنها سرزمين فدك از آنان غصب نشده است بلكه حكومت بر ممالك پهناور اسلامى كه حدود چهارگانه آن در سخن امام تعيين شده از اهل بيت گرفته شده است .
قـطـب الـدين راوندى مى نويسد:پيامبر (ص ) سرزمين فدك را به مبلغ بيست وچهار هزار دينار است كه م.
در بـرخـى از احـاديـث هـفتاد هزار دينار نيز نقل شده است واين اختلاف به حسب تفاوت در آمد سالانه آن بوده است .
هـنگامى كه معاويه به خلافت رسيد فدك را ميان سه نفر تقسيم كرد:يك سوم آن را به مروان بن حكم ويك سوم ديگر را به عمرو بن عثمان وثلث آخر را به فرزند خود يزيد داد.
وچون مروان به خلافت رسيد همه سهام را جزو تيول خود قرار داد.
(1)از اين نحوه تقسيم استفاده مى شود كه فدك سرزمين قابل ملاحظه اى بوده در برخى ازاست هـنگامى كه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ با ابوبكر در باره فدك سخن گفت وگواهان خود را بـراى اثـبـات مدعاى خود نزد او برد، وى در پاسخ دختر پيامبر (ص ) گفت :فدك ملك شخصى پـيـامبر نبوده ، بلكه از اموال مسلمانان بود كه از در آمد آن سپاهى را مجهز مى كرد وبراى نبرد با دشمنان مى فرستاد ودر راه خدا نيز انفاق مى كرد.
(2)ايـنـكـه پـيـامـبر (ص ) با در آمد فدك سپاه بسيج مى كرد يا آن را ميان بنى هاشم وبينوايان هـنگامى كه حضرت ميان بنى هاشم وبينوايان تقسيم مى نمود حاكى است كه اين بخش از خيبر در آمد سرشارى داشته كه براى بسيج سپاه كافى بوده است .
هـنـگـامـى كـه عـمـر تصميم گرفت شبه جزيره را از يهوديان پاك سازد به آنان اخطار كرد كه سرزمينهاى خود را به دولت اسلامى واگذار كنند وبهاى آن را بگيرند وفدك را تخليه كنند.
پيامبر گرامى (ص ) از روز نخست با يهوديان ساكن فدك قرار گذاشته بود كه نيمى از آن را در اختيار داشته باشند ونيم ديگر را به رسول خدا واگذار كنند.
ازايـن جـهـت ، خـليفه ابن تيهان وفروة وحباب وزيد بن ثابت را به فدك اعزام كرد تا بهاى مقدار غصب شده آن را پس از قيمت گذارى به ساكنان يهودى آنجا بپردازد.
آنان سهم يهوديانرا به پنجاه هزار درهم تقويم كردند وعمر اين مبلغ را از مالى كه از عراق به دست آمده بود پرداخت .
(3)انـگـيـزه هـاى تصرف فدكهوادارى گروهى از ياران پيامبر (ص ) از خلافت وجانشينى ابوبكر نخستين پل پيروزى او بود ودر نتيجه خزرجيان كه نيرومندترين تيره انصار بودند، با مخالفت تيره ديگر آنان از صحنه مبارزه بيرون رفتند وبنى هاشم ، كه در راس آنان حضرت على ـ عليه السلام ـ قـرار داشـت ، بـنـابـه عـللى كه در گذشته ذكر شد، پس از روشن كردن اذهان عمومى ، از قيام مسلحانه ودسته بندى در برابر حزب حاكم خوددارى كردند.
ولى اين پيروزى نسبى در مدينه براى خلافت كافى نبود وبه حمايت مكه نيز نياز داشت .
ولـى بنى اميه ، كه در راس آنها ابوسفيان قرار داشت ، جمعيت نيرومندى بودند كه خلافت خليفه را به رسميت نشناخته ، انتظار مى كشيدند كه از نظر ابوسفيان وتاييد وتصويب وى آگاه شوند.
لـذا هـنگامى كه خبر رحلت پيامبر اكرم (ص ) به مكه رسيد فرماندار مكه ، كه جوان بيست وچند ساله اى به نام عتاب بن اسيد بن العاص بود، مردم را از درگذشت پيامبر (ص ) آگاه ساخت ولى از خلافت وجانشينى او چيزى به مردم نگفت در صورتى كه هردو حادثه مقارن هم رخ داده ، طبعا با هم گزارش شده بود وبسيار بعيد است كه خبر يكى از اين دو رويداد به مكه برسد ولى از رويداد ديگر هيچ خبرى منتشر نشود.
سـكوت مرموز فرماندار اموى مكه علتى جز اين نداشت كه مى خواست از نظر رئيس فاميل خود، بـا تـوجـه بـه ايـن حـقـايـق ، خـلـيـفـه بـه خـوبى دريافت كه ادامه فرمانروايى وى بر مردم ، در برابرگروههاى مخالف ، نياز به جلب نظرات وعقايد مخالفان دارد وتا آرا وافكار وبالاتر از آن قلوب ودلهاى آنان را از طرق مختلف متوجه خود نسازد ادامه زمامدارى بسيار مشكل خواهد بود.
يكى از افراد مؤثرى كه بايد نظر او جلب مى شد رئيس فاميل اميه ، ابوسفيان بود.
زيـرا وى از جمله مخالفان حكومت ابوبكر بود كه وقتى كه شنيد وى با توجه به اين حقايق ، خليفه زمـام امـور را به دست گرفته است به عنوان اعتراض گفت :((ما را با ابو فضيل چكار؟
)) وهم او بـود كـه ، پس از ورود به مدينه ، به خانه حضرت على ـ عليه السلام ـ وعباس رفت وهر دو را براى قيام مسلحانه دعوت كرد وگفت :من مدينه را با سواره وپياده پر مى كنم ؛ برخيزيد وزمام امور را به دست گيريد!ابوبكر براى اسكات وخريدن عقيده وى اموالى را كه ابوسفيان همراه آورده بود به خود او بخشيد ودينارى از آن برنداشت .
حتى به اين نيز اكتفا نكرد وفرزند وى يزيد(برادر معاويه ) را براى حكومت شام انتخاب نفر.
وقـتـى بـه ابوسفيان خبر رسيدكه فرزندش به حكومت رسيده است فورا گفت :ابوبكر صله رحم كرده است !(1) حال آنكه ابوسفيان ، قبلا به هيچ نوع پيوندى ميان خود وابوبكر قائل نبود.
تـعداد افرادى كه مى بايست همچون ابوسفيان عقايد آنان خريده شود بيش از آن است كه در اين صفحات بيان شود؛چه همه مى دانيم كه بيعت با ابوبكر در سقيفه بنى ساعده بدون حضور گروه مهاجر صورت گرفت .
از مـهـاجـران تـنـها سه تن ، يعنى خليفه ودو وقتى بفر از همفكران وى ـ عمر وابوعبيده ، حضور داشتند.
به طور مسلم اين نحوه بيعت گرفتن وقرار دادن مهاجران در برابر كار انجام شده ، خشم گروهى را بر مى انگيخت .
از اين جهت ، لازم بود كه خليفه رنجش آنان را برطرف سازد وبه وضع ايشان رسيدگى كند.
بـه عـلاوه ، مى بايست گروه انصار، به ويژه خزرجيان كه از روز نخست با او بيعت نكردند وبا دلى لبريز از خشم سقيفه را ترك گفتند، مورد مهر ومحبت خليفه قرار مى گرفتند.
خليفه نه تنها براى خريد عقايد مردان اقدام نمود، بلكه اموالى را نيز ميان زنان انصار تقسيم كرد.
وقتى زيد بن ثابت سهم يكى از زنان بنى عدى را به در خانه او آورد، آن زن محترم پرسيد كه : اين چيست ؟
زيد گفت :سهمى است كه خليفه ميان زنان و از جمله تو تقسيم كرده است .
زن با ذكاوت خاصى دريافت كه اين پول يك رشوه دينى !بيش نيست ، لذا به او گفت : براى خريد دينم رشوه مى دهيد؟
سوگند به خد، چيزى از او نمى پذيرم .
وآن را رد كرد.
(1)كمبود بودجه حكومتپيامبر گرامى (ص ) در دوران بيمارى خود هرچه در اختيار داشت همه را تقسيم كرد وبيت المال تهى بود.
نمايندگان پيامبر پس از درگذشت آن حضرت با اموال مختصرى وارد مدينه مى شدند، يا آنها را به وسيله افراد امينى گسيل مى داشتند.
ولـى ايـن در آمدهاى مختصر براى حكومتى كه مى خواست ريخت وپاش كند وعقايد مخالفان را بخرد قطعاكافى ست ح.
از طرف ديگر، قبايل اطراف پرچم مخالفت برافراشته ، از دادن زكات به ماموران خليفه خوددارى مى كردند وازاين ناحيه نيز ضربت شكننده اى بر اقتصاد حاكميت وارد مى آمد.
ازايـن جـهت ،رئيس حزب حاكم چاره اى جز اين نداشت كه براى ترميم بودجه حكومت دست به اين طرف وآن طرف دراز كرده ، اموالى را مصادره كند.
در ايـن مـيـان چـيزى بهتر از فدك نبود كه با نقل حديثى از پيامبر، كه تنها خود خليفه راوى آن بـود(2)، از د از طـرت حـضـرت فاطمه ـ عليها السلام ـخارج شد ودر آمد سرشار آن براى محكم ساختن پايه هاى حكومت مورد استفاده قرار گرفت .
عـمـر، به گونه اى به اين حقيقت اعتراف كرده ، به ابوبكر چنين گفت :فردا به در آمد فدك نياز شديدى پيدا خواهى كرد، زيرا اگر مشركان عرب بر ضد مسلمانان قيام كنند، از كجا هزينه جنگى آنها را تامين خواهى كرد.
(3)گفتار وكردار خليفه وهمفكران او نيز بر اين مطلب گواهى مى دهد.
چـنـانـكـه وقتى حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ فدك رااز او مطالبه كرد در پاسخ گفت :پيامبر هـزيـنـه زندگى شما را از آن تامين مى كرد وباقيمانده در آمد آن را ميان مسلمانان قسمت مى نمود.
در ايـن صـورت تـو با در آمد آن چه كار خواهى كرد؟
دختر گرامى پيامبر (ص ) فرمود:من نيز از روش او پيروى مى كنم وباقيمانده آن را در ميان مسلمانان تقسيم خواهم كرد.
با اينكه حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـراه را بر خليفه بست ، وى گفت :من نيز همان كار را انجام مـى دهم كه پدرت انجام مى داد!(1)اگر هدف خليفه از تصرف فدك ، تنها اجراى يك حكم الهى بود وآن اينكه در آمد فدك ، پس از كسر هزينه خاندان پيامبر (ص )، در راه مسلمانان مصرف شود، چـه فـرق مـى كـرد كه اين كار را او انجام دهد يا دخت پيامبر (ص ) وشوهر گرامى او كه به نص قرآن از گناه ونافرمانى مصون وپيراسته اند.
اصـرار خليفه بر اينكه در آمد فدك در اختيار او باشد گواه است كه او چشم به اين در آمد دوخته بود تا از آن براى تحكيم حكومت خود استفاده كند.
عـامـل ديـگـر تـصـرف فـدكـعامل ديگر تصرف فدك ، چنانكه پيشتر نيز ذكر شد، ترس از قدرت اقتصادى اميرمؤمنان على ـ عليه السلام ـ بود.
امـام ـ عـلـيـه السلام ـ همه شرايط رهبرى را دارا بود، زيرا علم وتقوا وسوابق درخشان وقرابت با پـيـامـبـر (ص ) وتـوصـيه هاى آن حضرت در حق او قابل انكار نبود وهرگاه فردى با اين شرايط وزمينه ها قدرت مالى نيز داشته باشد وبخواهد با دستگاه متزلزل خلافت رقابت كند، اين دستگاه با خطر بزرگى روبرو خواهد بود.
در ايـن صـورت ، اگر سلب امكانات وشرايط ديگر حضرت على ـ عليه السلام ـ امكان پذير نيست ونـمـى تـوان با زمينه هاى مساعدى كه در وجود اوست مبارزه كرد، ولى مى توان حضرت على ـ عليه السلام ـ را از قدرت اقتصادى سلب كرد.
از ايـن رو، بـراى تـضـعيف خاندان وموقعيت حضرت على ـ عليه السلام ، فدك را از دست مالك واقعى آن خارج ساختند وخاندان پيامبر (ص ) را محتاج دستگاه خود قرار دادند.
اين حقيقت از گفتگوى عمر با خليفه به روشنى استفاده مى شود.
وى به ابوبكر گفت :مردم بندگان دنيا هستند وجز آن هدفى ندارند.
تـو خـمـس وغنايم را از على بگير وفدك را از دست او بيرون آور، كه وقتى مردم دست او را خالى ديدند او را رها كرده به تو متمايل مى شوند.
(1)گـواه ديـگر بر اين مطلب اين است كه دستگاه خلافت نه تنها خاندان پيامبر (ص ) را از فدك مـحروم كرد، بلكه آنان را از يك پنجم غنايم جنگى نيز، كه به تصريح قرآن متعلق به خويشاوندان پـيـامـبـر اسـت (2)، محروم ساخت وپس از درگذشت پيامبر (ص ) دينارى از اين طريق به آنها پرداخت نشد.
تاريخنويسان غالبا تصور مى كنند كه اختلاف حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ با خليفه وقت تنها بر سر فدك بود، در صورتى كه او با خليفه بر سر سه موضوع اختلاف داشت :1ـ فدك كه پيامبر اكرم 3ـ سهم ذى القرى كه به تصريح قرآن يكى از مصارف خمس غنايم است .
عمر مى گويد: وقتى فاطمه ـ عليها السلام ـ فدك وسهم ذى القربى را از خليفه خواست ، خليفه ابا كرد وآنها را نداد.
انـس بـن مالك مى گويد:فاطمه ـ عليها السلام ـ نزد خليفه آمد وآيه خمس را كه در آن سهمى براى خويشاوندان پيامبر مقرر شده قرائت كرد.
خليفه گفت :قرآنى كه تو مى خوانى من نيز مى2 ـ ميراثى كه از پيامبر خوانم .
من هرگز سهم ذى القربى 3ـ سيراثى كه از پيامبر خوانم .
مـن هـرگز سهم ذى القربى را نمى توانم به شما بدهم ، بلكه حاضرم هزينه زندگى شما را از آن تامين كنم وباقى را در مصالح مسلمانان مصرف كنم .
فاطمه گفت :حكم خدا اين نيست .
وقـتـى آيـه خمس نازل شد پيامبر (ص ) فرمود:بر خاندان محمد بشارت باد كه خداوند (از فضل وكرم خود) آنان را بى نياز ساخت .
خـلـيـفـه گـفت :به عمر وابوعبيده مراجعه مى كنم ، اگر با نظر تو موافقت كردند حاضرم همه سهميه ذى القربى را به تو بپردازم !وقتى از آن دو سؤال شد آنان نيز نظر خليفه را تاييد كردند.
قـرآن كـريـم با صراحت كامل مى گويد كه يك سهم از خمس غنايم مربوط به ذى القربى است ، ولـى او بـه بـهانه اينكه از پيامبر در اين زمينه چيزى نشنيده است به تفسير آيه پرداخته وگفت : بايد به آل محمد به اندازه هزينه زندگى پرداخت وباقيمانده را در راه مصالح اسلام صرف كرد.
ايـن تـلاشـهـا جـز بـراى ايـن نـبـود كه دست امام ـ عليه السلام ـ را از مال دنيا تهى كنند واو را مـحـتـا(1)كـار خـا از مال دنيا تهى كنند واو را مح قرآن كريم از مال دنيا تهى كنند واو را محتاج از نـظـر فـقه شيعى ، به گواهى رواياتى كه از جانشينان پيامبر گرامى (ص ) به دست ما رسيده است ، سهم ذى القربى ملك شخصى خويشاوندان پيامبر نيست .
زيـرا اگـر قـرآن بـراى ذى القربى چنين سهمى قائل شده است به جهت اين است كه دارنده اين عنوان ، پس ازپيامبر (ص )، حائز مقام زعامت وامامت است .
از ايـن رو، بـايـد سـهم خداوپيامبر وذى القربى ، كه نيمى از خمس غنايم را تشكيل مى دهند، به خويشاوند پيامبر (ص ) كه ولى از نظر تشكيل مى دهند، به خويشاوند پيامبر (ص ) كه ولى وزعيم مسلمانان نيز هست برسد وزير نظر او مصرف شود.
خليفه به خوبى مى دانست كه اگر حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ سهم ذى القربى را مى طلبد مـال شـخصى خود رانمى خواهد، بلكه سهمى را مى خواهد كه بايد شخصى كه داراى عنوان ذى الـقـربـى اسـت آن را دريـافـت كرده ، به عنوان زعيم مسلمانان در مصالح آنها صرف كندوچنين شـخـصـى ، پـس از رسول اكرم (ص ) جز حضرت على ـ عليه السلام ـ كسى نيست ودادن چنين سـهمى به حضرت على ـ عليه السلام ـ يك نوع عقب نشينى از خلافت واعتراف به مسلمين سيل از ايـن رو، خطاب به حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ گفت :هرگاه سهم ذى القربى را در اختيار شما نمى گذارم وپس از تامين هزينه زندگى شما باقيمانده را در راه اسلام صرف مى كنم ! فدك در كـشـاكـش گـرايـشها وسياستهاى متضاددر نخستين روزهاى خلافت هدف از تصرف فدك ومـصـادره امـوال دخـت گرامى پيامبر (ص ) تقويت بنيه مالى حزب حاكم وتهى ساختن دست خليفه راستين از مال دنيا بود.
ولـى پـس از گـسترش حكومت اسلامى ، فتوحات بزرگ از اين رو، خطاب ببزرگ مسلمين سيل ثروت را به مركز خلافت روانه ساخت ودستگاه خلافت خود را از در آمد فدك بى نياز ديد.
از طـرف ديـگـر، مـرور زمان پايه هاى خلافت خلفا را در جامعه اسلامى تحكيم كرد وديگر كسى گمان نمى برد كه خليفه راستين امير مؤمنان على ـ عليه السلام ـ با درآمد فدك به فكر مخالفت بيفتد ودر مقابل آنان صف آرايى كند.
با اينكه در دوران خلفاى ديگر علل اوليه تصرف فدك ، يعنى تقويت بنيه مالى دستگاه خلافت ، از مـيـان رفـته وبه كلى منتفى شده بود، اما سرزمين فدك ودر آمد آن همچنان در قلمرو سياست واموال هر خليفه اى بود كه روى كار مى آمد ودر باره آن ، به گونه اى كه با نحوه نظر وگرايش او به خاندان پيامبر(ص ) بستگى داشت ، تصميم مى گرفت .
آنـان كه پيوند معنوى خود را با خاندان رسالت كاملا بريده بودند از بازگردانيدن فدك به مالكان واقعى آن به شدت خوددارى مى كردند وآن را جزو اموال عمومى وخالصه حكومت قرار مى دادند واحـيـانـا به تيول خود يا يكى از اطرافيان خويش در مى آوردند، ولى كسانى كه نسبت به خاندان پـيـامـبـر (ص ) كـم وبـيش مهر مى ورزيدند يا مقتضيات زمان وسياست وقت ايجاب مى كرد از فرزندان حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ دلجويى كنند آن را به فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ مى سپردند تا روزى كه خليفه ديگر وسياست ديگرى جانشين خليفه وسياست قبلى گردد.
از ايـن جـهـت ،فـدك هـيـچ گـاه وضع ثابت واستوارى نداشت ، بلكه پيوسته در گرو كشاكش گرايشهاى مختلف وسياستهاى متضاد بود.
گـاهـى بـه مالكان واقعى خود بازمى گشت واغلب مصادره مى شد ودر هر حال ، همواره يكى از در دوران خلفا تا زمان حضرت على ـ عليه السلام ـ فدك وضع ثابتى داشت .
از درآمـد آن مـبـلـغـى مختصر به عنوان هزينه زندگى به خاندان پيامبر (ص ) پرداخت مى شد وباقيمانده آن ، مانند ديگر اموال عمومى ، زير نظر خلفا به صرف مى رسيد.
هـنـگامى كه معاويه زمام امور را به دست گرفت آن را ميان سه نفر تقسيم كرد:سهمى به مروان وسهمى به عمرو بن عثمان بن عفان وسهمى هم به فرزند خود يزيد اختصاص داد.
فـدك همچنان دست به در دوست مى گشت تا كه مروان بن حكم ، در دوران خلافت خود، همه سـهـام را از آن دو نـفـر ديـگر خريد واز آن خود قرار داد وسرانجام آن را به فرزند خود عبد العزيز بخشيد واو نيز آن را به فرزند خود عمر بن عبد العزيز هديه كرد يا براى او به ارث گذاشت .
هنگامى كه عمربن عبد العزيز به خلافت رسيد تصميم گرفت كه بسيارى از لكه هاى ننگين بنى اميه را از دامن جامعه اسلامى پاك سازد.
از ايـن رو، بـه جـهـت گـرايشى كه به خاندان پيامبر (ص ) داشت ، نخستين مظلمه اى را كه به صاحبان اصلى آن باز گردانيد فدك بود.
وى آن را در اختيار حسن بن حسن بن على وبه روايتى در اختيار حضرت سجاد قرار داد.
(1) او نامه اى به فرماندار مدينه ابوبكر بن عمرو نوشت ودستور داد كه فدك را به فرزندان حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ پس دهد.
فرماندار بهانه گير مدينه در پاسخ نامه خليفه نوشت :فاطمه در مدينه فرزندان بسيارى دارد وهر كدام در خانواده اى زندگى مى كنند.
مـن فـدك را بـه كدام يك بازگردانم ؟
فرزند عبد العزيز وقتى پاسخ نامه فرماندار را خواند سخت هنگامى كه نامه من به دست تو رسيد فدك را ميان فرزندان فاطمه كه از على هستند تقسيم كن .
حـاشـيـه نشينان خلافت كه همه از شاخه هاى بنى اميه بودند از دادگرى خليفه سخت ناراحت شدند وگفتند:تو با عمل خود شيخين را تخطئه كردى .
چيزى نگذشت كه عمر بن قيس با گروهى از كوفه وارد شام شد واز كار خليفه انتقاد كرد.
خليفه در پاسخ آنان گفت :شما جاهل ونادانيد.
آنـچـه را كه من به خاطر دارم شما هم شنيده ايد ولى فرام هنگه را كه من به خاطر دارم شما هم زيـرا اسـتـاد من ابوبكر بن محمد عمرو بن حزم از پدرش واو از جدش نقل كرد كه پيامبر گرامى (ص ) فرمود:((فاطمه پاره تن من است ؛ خشم او مايه خشم من وخشنودى او سبب خشنودى من است )).
فـدك در زمان خلفا جزو اموال عمومى وخالصه حكومت بود وسپس به مروان واگذار شد واو نيز آن را به پدرم عبد العزيز بخشيد.
پس از درگذشت پدرم ، من وبرادرانم آن را به ارث برديم وبرادرانم سهم خود را به من فروخته يا پـس از درگـذشـت عـمـر بـن عـبد العزيز، آل مروان ، يكى پس از ديگرى ، زمام امور را به دست گـرفـتـنـد وهمگى در مسيرى بر خلاف مسير فرزند عبد العزيز گام برداشتند وفدك در مدت خلافت فرزندان مروان در تصرف آنها بود وخاندان پيامبر (ص ) از درآمد آن كاملا محروم بودند.
پس از انقراض حكومت امويان وتاسيس دولت عباسى فدك نوسان خاصى داشت : نخستين خليفه عباسى ، سفاح ، فدك را به عبد اللّه بن الحسن بازگرداند.
پس از وى منصور آپس از درگذشت عمر بن عور آن را باز ستاند.
مـهدى فرزند منصور از روش او پيروى نكرد وفدك را به فرزندان حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ باز گرداند.
پـس از درگـذشت مهدى فرزندان وى موسى وهارون ، كه يكى پس از ديگرى زمام خلافت را به دست گرفتند، فدك را از خاندان پيامبر (ص ) سلب كردند ودر تصرف خود در آوردند.
تا اينكه مامون فرزند هارون زمام خلافت را به دست گرفت .
روزى مـامـون بـراى رد مـظـالـم ورسـيـدگـى به شكايات رسما جلوس كرده ، نامه هايى را كه ستمديدگان نوشته بودند بررسى مى رد.
نـخستين نامه اى كه همان روز در دست او قرار گرفت نامه اى بود كه نويسنده آن خود را وكيل ونـمـايـنده حضرت فاطمه ـ عليها السلام ـ معرفى كرده ،خواستار بازگرداندن فدك به دودمان نبوت شده بود.
خليفه به آن نامه نگريست واشك در ديدگان او حلقه زد.
دستور داد كه نويسنده نامه را احضار كنند.
پس از چندى ، پيرمردى وارد مجلس خليفه شد وبا مامون در باره فدك به بحث نشست .
پس از يك رشته مناظرات مامون قانع شد ودستور داد كه نامه رسمى به فرماندار مدينه بنويسند كه فدك را به فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ باز گرداند.
نامه نوشته شد وبه امضاى خليفه رسيد وبراى اجرا به مدينه ارسال شد.
بـازگـردانـدن فـدك بـه خاندان نبوت مايه شادى شيعيان شد ودعبل خزاعى قصيده اى در اين زمينه سرود كه نخستين بيت آن اين است :ا صبــح وجـه الـزمـ ان قد ضحـكـا بـرد مــا مـون هـ اشـــم فـدكــــا (1)چهره زمانه خندان گشت ،زيرا مامون فدك را به فرزندان هاشم (كه مالكان واقعى آن بودند) باز گرداند.
شـگـفـت آور نـامه اى است كه مامون در سال 210 در اين زمينه به فرماندار مدينه قيم بن جعفر نوشت كه خلاصه آن اين است :امير مؤمنان ، با موقعيتى كه در دين خدا ودر خلافت اسلامى دارد وبه سبب خويشاوندى با خاندان نبوت ، شايسته ترين فردى است كه بايد سنتهاى پيامبر را رعايت كند وآنچه را كه وى به ديگران بخشيده است به مورد اجرا بگذارد.
پـيـامـبـر گـرامى فدك را به دختر خود فاطمه بخشيده است واين مطلب چنان روشن است كه هـرگـز كسى از فرزندان پيامبر در آن اختلاف ندارد وكسى بالاتر از آنان خلاف آن را ادعا نكرده است كه شايسته تصديق باشد.
بر اين اساس ،امير مؤمنان مامون مصلحت ديد كه براى كسب رضاى خدا واقامه عدل واحقاق حق ، آن را به وارثان پيامبر خدا باز گرداند ودستور او را تنفيذ كند.
از ايـن جـهـت ، به كارمندان ونويسندگان خود دستور داد كه اين مطلب را در دفاتر دولتى ثبت كنند.
هـرگـاه پـس از درگـذشت پيامبر اكرم (ص ) در مراسم حج ندا مى كردند كه هركس از پيامبر چيزى ر، به عنوان صدقه يا بخشش يا وعده اى ، ادعا كند ما را مطلع سازد مسلمانان گفتار او را مى پذيرفتند؛ تا چه رسد به دختر پيامبر گرامى كه حتما بايد قول او تصديق وتاييد شود.
امـيـر مؤمنان به مبارك طبرى دستور داد كه فدك ر، با تمام حدود وحقوق ، به وارثان فاطمه باز گـردانـد وآنـچه در دهكده فدك از غلامان وغلات وچيزهاى ديگر هست به محمد بن يحيى بن حسن بن زيد بن على بن الحسين ومحمد بن عبد اللّه بن حسن بن على بن الحسين باز گرداند.
بـدان كه اين نظرى است كه امير مؤمنان از خدا الهام گرفته وخدا او را موفق ساخته است كه به سوى خدا وپيامبر تقرب جويد.
ايـن مـطـلـب را به كسانى كه از جانب تو انجام وظيفه مى كنند برسان ودر عمران وآبادى فدك وفزونى در آمد آن بكوش .
(1)فدك همچنان در دست فرزندان زهرا ـ عليها السلام ـ بود تا اينكه متوكل براى خلافت انتخاب شد.
وى از دشمنان سرسخت خاندان رسالت بود.
لـذا فدك را از فرزندان حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ باز گرفت وتيول عبد اللّه بن عمر بازيار قرار ج ش.
در سرزمين فدك يازده نخل وجود داشت كه آنها را پيامبر اكرم (ص ) به دست مبارك خود غرس كـرده بـود ومردم در ايام حج خرماهاى آن نخلها را به عنوان تبرك وبه قيمت گران مى خريدند واين خود كمك شايانى به خاندان نبوت بود.
عبد اللّه ازاين مسئله بسيار ناراحت بود.
لذا مردى را به نام بشيران رهسپار مدينه ساخت تا آن نخلها را قطع كند.
وى نيز با شقاوت بسيار ماموريت خود را انجام داد، ولى وقتى به بصره بازگشت فلدر سر شد.
از آن دوره به بعد، فدك از خاندان نبوت سلب شد وحكومتهاى جائر از اعاده آن به وارثان حضرت زهرا ـ عليها السلام ـ خوددارى كردند.
فصل پنجم .

پرونده فدك در معرض افكار عمومي

چهارده قرن از جريان غصب فدك واعتراض دخت گرامى پيامبر (ص ) مى گذرد.
شايد بعضى تصور كنند كه داورى صحيح در باره اين حادثه دشوار است ، زيرا گذشت زمان مانع از آن اسـت كـه قـاضـى بـتواند بر محتويات پرونده به طور كامل دست يابد واوراق آن را به دقت بخواند وراى عادلانه صادر كند؛ چه احيانا دست تحريف در آن راه يافته ، محتويات آن را به هم زده است .
ولـى آنـچـه مـى تـوانـد كـار دادرسى را آسان كند اين است كه مى توان با مراجعه به قرآن كريم واحـاديـث پيامبر گرامى (ص ) واعترافات ادعاهاى طرفين نزاع ، پرونده جديدى تنظيم كرد وبر اساس آن ، با ملاحظه بعضى از اصول قطعى وتغيير ناپذير اسلام ، به داورى پرداخت .
اينك توضيح مطلب :از اصول مسلم اسلام اين است كه هر سرزمينى كه بدون جنگ وغلبه نظامى توسط مسلمانان فتح شود در اختيار حكومت اسلامى قرار مى گيرد واز اموال عمومى يا اصطلاحا خالصه شمرده مى شود ومربوط به رسول خدا (ص ) خواهد بود.
ايـن نـوع اراضـى مـلك شخصى پيامبر (ص ) نيست بلكه مربوط به دولت اسلامى است كه رسول اكـرم (ص ) در راس آن قـرار دارد وپـس از پـيـامبر اختيار وحق تصرف در اين نوع اموال با كسى خواهد بود كه به جاى پيامبر وهمچون او زمام امور مسلمانان را به دست مى گيرد.
قـرآن مـجـيد اين اصل اسلامى را در سوره حشر، آيات ششم بيست پنج سال سكوت فروغ ولايت بـسته /2زيريقاتي صفحه اى وافتادگان پاكدل را برانگيخت ومتقابلا شعله خشم وغضب حريصان وقانون شكنان را در سينه هاشان بر افروخت .
آوازه عدالت وتقيد شديد امام ـ عليه السلام ـ به رعايت اصول وقوانين ، مخصوص به دوره حكومت او نيست .
اگـر چـه بـيـشـتر نويسندگان وگويندگان ، هنگامى كه از دادگرى وپارسايى امام سخن مى گويند، غالبا به حوادث دوران حكومت او تكيه مى كنند، زيرا زمينه بروز اين فضيلت عالى انسانى در دوران حكومت آن حضرت بسيار مهيا بود.
امـا عـدالـت ودادگـرى امام ـ عليه السلام ـ وسختگيرى وتقيد كامل او به رعايت اصول ، از عصر رسالت ، زبانزد خاص وعام بود.
از اين رو،افرادى كه تحمل دادگرى امام را نداشتند، گاه وبيگاه ، از حضرت على ـ عليه السلام ـ به پيامبر (ص ) شكايت مى بردند وپيوسته با عكس العمل منفى پيامبر، واينكه حضرت على ـ عليه السلام ـ در رعايت قوانين الهى سر از پا نمى شناسد، روبرو مى شدند.
در تـاريـخ زندگانى امام ـ عليه السلام ـ در عصر رسالت حوادثى چند به اين مطلب گواهى مى دهـد ومـا بـراى نـمـونـه دو حـادثـه را در اينجا نقل مى كنيم :1ـ در سال دهم هجرت كه پيامبر گـرامى (ص ) عزم زيارت خانه خدا داشت حضرت على ـ عليه السلام ـ را با گروهى از مسلمانان به يمن اعزام كرد.
حضرت على ـ عليه السلام ـ مامور بود در بازگشت از يمن پارچه هايى را كه مسيحيان نجران در روز مباهله تعهد كرده بودند از ايشان بگيرد وبه محضر رسول خدا برساند.
او پس از انجام ماموريت آگاه شد كه پيامبر گرامى (ص ) رهسپار خانه خدا شده است .
ازاين جهت مسير خود را تغيير داد ورهسپار مكه شد.
آن حـضرت راه مكه را به سرعت مى پيمود تا هرچه زودتر به حضور پيامبر برسد وبه همين جهت پـارچـه ها را به يكى از افسران خود سپرد واز سربازان خويش فاصله گرفت تا در نزديكى مكه به حضور پيامبر رسيد.
حـضرت از ديدار او فوق العاده خوشحال شد وچون او را در لباس احرام ديد از نحوه نيت كردن او جويا شد.
حـضـرت على ـ عليه السلام ـ گفت :من هنگام احرام بستن گفتم بار الها ! به همان نيتى احرام مى بندم كه پيامبر احرام بسته است .
حضرت على ـ عليه السلام ـ از مسافرت خود به يمن ونجران وپارچه هايى كه آورده بود به پيامبر وقـتـى امـام ـ عليه السلام ـ به سربازان خود رسيد، ديد كه افسر جانشين وى تمام پارچه ها را در ميان سربازان تقسيم كرده است وسربازان پارچه ها را به عنوان لباس احرام بر تن كرده اند.
حضرت على ـ عليه السلام ـ از عمل بى مورد افسر خود سخت ناراحت شد وبه او گفت :چرا پيش از آنـكـه پـارچـه هـا را به رسول خدا (ص ) تحويل دهيم آنها را ميان سربازان تقسيم كردى ؟
وى گفت : سربازان شما اصرار كردند كه من پارچه ها و وى گفت : سربازان شما اصرار كردند كه من پارچه ها را به عنوان امانت ميان آنان قسمت كنم وپس از مراسم حج ، همه را از آنان باز گيرم .
حضرت على ـ عليه السلام ـ پوزش او را نپذيرفت وگفت : تو چنين اختيارى نداشتى .
سـپـس دسـتور داد كه پارچه هاى تقسيم شده تماما جمع آورى شود تا در مكه به پيامبر گرامى تحويل گردد.
(1)گروهى كه پيوسته از عدل ونظم وانضباط رنج مى برند ومى خواهند كه امور همواره بر طبق خواسته هاى آنان جريان يابد به حضور پيامبر (ص ) رسيدند واز انضباط وسختگيرى حضرت على ـ عليه السلام ـ شكايت ه هرگن.
ولـى آنان از اين نكته غفلت داشتند كه يك چنين قانون شكنى وانعطاف نابج، به يك رشته قانون شكنيهاى بزرگ منجر مى شود.
از ديـدگـاه امـيـر مؤمنان ـ عليه السلام ـ يك فرد خطاكار(خصوصا خطاكارى كه لغزش خود را كـوچك بشمارد) مانند آن سوار كارى است كه بر اسب سركش ولجام گسيخته اى سوار باشد كه مسلما چنين مركب سركشى راكب خود را در دل دره وبر روى صخره ها واژگون مى سازد.
(2)مـقـصـود امـام از ايـن تـشبيه اين است ك ولى آنا هرگناهى ، هرچند كوچك باشد، اگر ناچيز شـمرده شود گناهان ديگرى را به دنبال مى آورد وتا انسان را غرق گناه نسازد ودر آتش نيفكند دست از او برنمى دارد.
از ايـن جـهـت بـايـد از روز نـخـست پارسايى را شيوه خويش ساخت واز هر نوع مخالفت با اصول وقوانين اسلامى پرهيز كرد.
پيامبر (ص ) كه از كار حضرت على ـ عليه السلام ـ ودادگرى او كاملا آگاه بود يكى از ياران خود را خـواسـت وبـه او گـفـت كه ميان اين گروه شاكى برو وپيام زير را برسان :از بدگويى در باره حضرت على ـ عليه السلام ـ دست برداريد كه او در اجراى دستور خدا بسيار دقيق وسختگير است وهرگز در زندگانى او تملق ومداهنه وجود ندارد.
2ـ خالد بن وليد از سرداران نيرومند قريش بود.
او در سال هفتم هجرت از مكه به مدينه مهاجرت كرد وبه مسلمانان پيوست .
ولـى پـيـش از آنـكـه به آيين توحيد بگرود كرارا در نبردهايى كه از طرف قريش براى برانداختن حكومت نوبنياد اسلام برپا مى شد شركت مى كرد.
هـم او بـود كـه در نـبـرد احـد بـر مسلمانان شبيخون زد واز پشت سر آنان وارد ميدان نبرد شد ومجاهدان اسلام را مورد حمله قرار داد.
اين مرد پس از اسلام نيز عداوت ودشمنى حضرت على ـ عليه السلام ـ را فراموش نكرد وبر قدرت بازوان وشجاعت بى نظير امام رشك مى برد.
پـس از درگذشت پيامبر (ص )، به دستور خليفه وقت تصميم بر قتل حضرت على ـ عليه السلام (1)احـمد بن حنبل در مسند خود مى نويسد:پيامبر اكرم حضرت على را در راس گروهى كه در ميان آنان خالد نيز بود به يمن اعزام كرد.
ارتش اسلام در نقطه اى از يمن با قبيله بنى زيد به نبرد پرداخت وبر دشمن پيروز شد وغنايمى به دست آورد.
روش امـام ـ عـلـيه السلام ـ در تقسيم غنايم مورد رضايت خالد واقع نشد وبراى ايجاد سوء تفاهم مـيان پيامبر (ص ) وحضرت على ـ عليه السلام ـ نامه اى به رسول خدا نوشت وآن را به ب(1)احمد بن حنبل در وآن را به بريده سپرد تا هرچه ى گويد:پس از خاتمه كلام من ل.
بريده مى گويد:من با سرعت خود را به مدينه رسانيدم ونامه را تسليم پيامبر كردم .
آن حضرت نامه را به يكى از ياران خود داد تا براى او بخواند.
چون قرائت نامه به پايان رسيد، ناگهان ديدم كه آثار خشم در چهره پيامبر (ص ) ظاهر شد.
بريده مى گويد:از آوردن چنين نامه اى سخت پشيمان شدم وبراى تبرئه خود گفتم كه به فرمان خالد به چنين كارى اقدام كرده ام ومرا چاره اى جز پيروى از فرمان مقام بالاتر نبود.
ناگهان پيامبر (ص ) سكوت را شكست وفرمود:در باره على بدگويى مكنيد((فا نه مني و ا نا منه و هو وليكم بعدي ))( او از من ومن از او هستم واو زمامدار شما پس از من است ).
بـريده مى گويد:من از كرده خود سخت نادم شدم واز محضر رسول خدا درخواست كردم كه در حق من استغفار كند.
پيامبر (ص ) فرمود تا على نيايد وبه چنين كارى رضا ندهد هرگز درحق تو طلب آمرزش نخواهم كرد.
نـاگـهان حضرت على ـ عليه السلام ـ رسيد و ناگهان السلام ـ رسيد ومن از او درخواست كردم كه از پيامبر (ص ) خواهش كند كه در باره من طلب آمرزش كند.
(1)اين رويداد سبب شد كه بريده دوستى خود را با خالد قطع كند ودست ارادت واخلاص به سوى حـضـرت عـلـى ـ عليه السلام ـ دراز كند؛ تا آنجا كه پس از درگذشت پيامبر (ص )، وى با ابوبكر بيعت نكرد ويكى از آن دوازده نفرى بود كه ابوبكر را در اين مورد استيضاح كرد، و او را به رسميت نشناخت .
(2).
فصل نهم .

پيك ونماينده مخصوص پيامبر (ص )

حضرت على ـ عليه السلام ـ به فرمان خدا آيات سوره برائت و قطعنامه ويژه ريشه كن ساختن بت پرستى ر، به هنگام حج ، براى همه قبايل عرب برخواند وبراى اين كار، درست در جاى پيامبر (ص ) تكيه كرد.
تـاريـخ اسلام حاكى است كه در آن روزى كه پيامبر گرامى (ص ) رسالت خود را اعلان نمود، در همان روز نيز خلافت وجانشينى حضرت على ـ عليه السلام ـ را پس از خود اعلام كرد.
پـيـامـبر گرامى در طول رسالت بيست وسه ساله خود، گاهى به صورت كنايه واشاره وكرارا به تصريح ، لياقت وشايستگى حضرت على ـ عليه السلام ـ را براى پيشوايى زمامدارى امت به مردم ياد آورى مى كرد وافرادى را كه احتمال مى داد پس از درگذشت وى با حضرت على ـ عليه السلام ـ در افـتـنـد واز در مخالفت با او در آيند اندرز مى داد ونصيحت مى كرد واحيانا از عذاب الهى مى ترساند.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo