شهید آوینی

مـن بـه او گفتم چرا اين خبر صحيح را مؤلفان صحاح ششگانه ننوشته اند؟
وى در پاسخ گفت : خـيـلـى از روايـات صـحـيح داريم كه نويسندگان صحاح از درج آن غفلت ورزيده اند!(1)2ـ در سخنرانى مشروحى كه امير مؤمنان براى ((راس اليهود)) در محضر گروهى از اصحاب خود ايراد فرمود به فداكارى خود چنين اشاره مى فرمايد:هنگامى كه ارتش قريش سيل آسا بر ما حمله كرد، انصار ومهاجرين راه خانه خود گرفتند.
من با وجود هفتاد زخم از آن حضرت دفاع كردم .
سپس آن حضرت قبا را به كنار زد ودست روى مواضع زخم ، كه نشانه هاى آنها باقى بود، كشيد.
حـتـى بـه نـقل ((خصال )) صدوق ، حضرت على ـ عليه السلام ـ در دفاع از وجود پيامبر (ص ) به قـدرى پـافشارى وفداكارى كرد كه شمشير او شكست وپيامبر شمشير خود را كه ذوالفقار بود به وى مرحمت نمود تا به وسيله آن به جهاد خود در راه خدا ادامه دهد.
(2)3ـ ابن ابى الحديد مى نويسد:هنگامى كه غالب ياران پيامبر پا به فرار نهادند فشار حمله دشمن به سوى آن حضرت بالا گرفت .
دسته اى از قبيله بنى كنانه وگروهى از قبيله بنى عبد مناف كه در ميان آنان چهار قهرمان نامور بود به سوى پيامبر هجوم آوردند.
در ايـن هنگام حضرت على پروانه وار گرد وجود پيامبر مى گشت واز نزديك شدن دشمن به او جلوگيرى مى كرد.
گـروهـى كه تعداد آنان از پنجاه نفر تجاوز مى كرد قصد جان پيامبر كردند وتنها حملات آتشين حضرت على بود كه آنان را متفرق مى كرد.
اما آنان باز در نقطه اى گرد مى آمدند وحمله خود را از سر مى گرفتند.
در اين حملات ، آن چهار قهرمان وده نفر ديگر كه اسامى آنان را تاريخ مشخص نكرده است كشته شدند.
جـبـرئيـل ايـن فـداكـارى حـضرت على ـ عليه السلام ـ را به پيامبر (ص ) تبريك گفت وپيامبر فرمود:((على از من ومن از او هستم )).
4ـ در صحنه جنگهاى گذشته پرچمدار از موقعيت بسيار بزرگى برخوردار بوده وپيوسته پرچم به دست افراد دلير وتوانا واگذار مى شده است .
پـايـدارى پـرچـمـدار مـوجـب دلگرمى جنگجويان ديگر بود وبراى جلوگيرى از ضربه روحى به سربازان چند نفر به عنوان پرچمدار تعيين مى شد تا اگر يكى كشته شود ديگرى پرچم را به دست بگيرد.
قريش از شجاعت ودلاورى مسلمانان در نبرد بدر آگاه بود.
از اين رو، تعداد زيادى از دلاوران خود را به عنوان حامل پرچم معين كرده بود.
نخستين كسى كه مسئوليت پرچمدارى قريش را به عهده داشت طلحة بن طليحه بود.
وى نخستين كسى بود كه با ضربات حضرت على ـ عليه السلام ـ از پاى در آمد.
پس از قتل او پرچم قريش را افراد زير به نوبت به دست گرفتند وهمگى با ضربات حضرت على ـ عـليه السلام ـ از پاى در آمدند:سعيد بن طلحه ، عثمان بن طلحه ، شافع بن طلحه ، حارث بن ابى طلحه ، عزيز بن عثمان ، عبد اللّه بن جميله ، ارطاة بن شراحبيل ، صواب .
بـا كـشـته شدن اين افراد، سپاه قريش پا به فرار گذارد واز اين راه نخستين پيروزى مسلمانان با فداكارى حضرت على ـ عليه السلام ـ به دست آمد.
(1)مـرحوم مفيد در ارشاد از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل مى كند كه پرچمداران قريش نه نفر بودند وهمگى ، يكى پس از ديگرى ، به دست حضرت على ـ عليه السلام ـ از پاى در آمدند.
ابن هشام در سيره خود علاوه بر اين افراد از افراد ديگرى نام مى برد كه در حمله نخست با ضربات على ـ عليه السلام ـ از پاى در آمدند.
(2).
فصل ششم .

پيروزى قطعى اسلام بر شرك

سپاه اعراب بت پرست ، به سان مور وملخ ، در كنار خندق ژرفى فرود آمدندكه مسلمانان شش روز پيش از ورود آنان حفر كرده بودند.
آنـان تصور مى كردند كه همچون گذشته با مسلمانان در بيابان احد روبرو خواهند شد، ولى اين بار اثرى از آنان نديدند ولاجرم به پيشروى خود ادامه دادند تا به دروازه شهر مدينه رسيدند.
مشاهده خندقى ژرف در نقاط آسيب پذير مدينه آنان را حيرت زده ساخت .
شـمـاره سـربـازان دشمن از ده هزار متجاوز بود، در حالى كه شماره مجاهدان اسلام از سه هزار تجاوز نمى كرد.
(1)مـحـاصره مدينه حدود يك ماه طول كشيد وسربازان قريش هرگاه به فكر عبور از خندق مى افـتـادنـد بـا مقاومت پاسداران خندق ، كه در فاصله هاى كوتاهى از آن در سنگرهاى دفاع موضع گرفته بودند، روبرو مى شدند.
تير اندازى از هر دو طرف روز وشب ادامه داشت وهيچ يك بر ديگرى پيروز نمى شد.
ادامه اين وضع براى سپاه دشمن دشوار وگران بود.
زيـرا سردى هوا وكمبود علوفه دامهاى آنان را به مرگ تهديد مى كرد ومى رفت كه شور جنگ از سرهايشان بيرون رود وسستى وخستگى در روحيه آنان رخنه كند.
از ايـن رو، سـران سـپاه جز اين چاره نديدند كه رزمندان سرسخت وتواناى خود را از خندق عبور دهند.
شـش نـفـر از قهرمانان سپاه قريش اسبهاى خود را در اطراف خندق به تاخت وتاز در آوردند واز نقطه باريكى عبور كردند و وارد ميدان شدند.
يـكـى از ايـن شـش نـفر، قهرمان نامى عرب ، عمرو بن عبدود، بود كه نيرومندترين ودلاورترين جنگجوى شبه جزيره به شمار مى رفت واو را با هزار مرد جنگى مى سنجيدند وبرابر مى شمردند.
وى در پـوششى فولادين از زره قرار داشت ودر برابر صفوف مسلمانان مانند شير مى غريد وفرياد مـى كشيد كه :مدعيان بهشت كجا هستند؟
آيا از ميان شما يك نفر نيست كه مرا به دوزخ بفرستد يا من او را به بهشت روانه سازم ؟
كلمات او نداى مرگ بود ونعره هاى پياپى او چنان ترسى در دلها افكنده بود كه گويى گوشها بسته وزبانها براى جواب از كار افتاده بود.
(1)بـار ديگر قهرمان سالخورده عرب دهانه اسب خود را رها كرد ودر برابر صفوف مسلمانان باليد وخراميد ومبارز طلبيد.
هـربـار كه نداى قهرمان عرب براى مبارزه بلند مى شد فقط جوانى بر مى خاست واز پيامبر اجازه مى گرفت كه به ميدان برود ولى پيوسته با مقاومت وامتناع آن حضرت روبرو مى شد.
آن جوان حضرت على ـ عليه السلام ـ بود وپيامبر (ص ) در برابر تقاضاى او مى فرمود:بنشين اين عمرو است !عمرو براى بار سوم نعره كشيد وگفت : صدايم از فرياد كشيدن گرفت .
آيـا در مـيـان شما كسى نيست كه به ميدان گام نهد؟
اين بار نيز حضرت على ـ عليه السلام ـ با التماس فراوان از پيامبر (ص ) خواست كه به وى اذن مبارزه دهد.
پيامبر فرمود: اين مبارز طلب عمرو است .
حضرت على عرض كرد:باشد.
سرانجام پيامبر با درخواست وى موافقت فرمود وشمشير خود را به او داد وعمامه اى بر سر او بست ودر حق او دعا كرد(2) وگفت : خداوند، على را از بدى حفظ فرما.
پـروردگـار، در بـدر عبيده و در احد شيرخدا حمزه را از من گرفتى ؛ خداوند، على را از آسيب حفظ فرما.
سپس اين آيه را تلاوت كرد:[رب لا تذرني فردا وا نت خير الو ارثين ] (انبياء:89).
سپس اين جمله تاريخى را بيان فرمود:((برز الايمان كله ا لى الشرك كله )).
يعنى دو مظهر كامل ايمان وشرك با هم روبرو شدند.
(1) حضرت على ـ عليه السلام ـ مظهر ايمان وعمرو مظهر كامل شرك وكفر بود.
وشـايـد مـقـصود پيامبر (ص ) از اين جمله اين باشد كه فاصله ايمان وشرك بسيار كم شده است وشكست ايمان در اين نبرد موقعيت شرك را درجهان تحكيم مى كند.
امـام ـ عليه السلام ، براى جبران تاخير، به سرعت رهسپار ميدان شد ورجزى به وزن وقافيه رجز قهرمان عرب خواند كه مضمون آن اين بود كه : عجله مكن ؛ مرد نيرومندى براى پاسخ به نداى توا ك مده است .
حضرت على ـ عليه السلام ـ زرهى آهنين بر تن داشت وچشمان او از ميان مغفر مى درخشيد.
قـهـرمـان عـرب پـس از آشـنـايى با حضرت على از مقابله با او خود دارى كرد وگفت : پدرت از دوستان من بود ومن نمى خواهم خون فرزند او را بريزم .
ابـن ابـى الحديد مى گويد:استاد تاريخ من ابوالخير وقتى اين قسمت از تاريخ را تدريس مى كرد چنين گفت :عمرو در جنگ بدر شركت داشت واز نزديك شجاعت ودلاوريهاى على را ديده بود.
از اين رو، بهانه مى آورد ومى ترسيد كه با چنين قهرمانى روبرو گردد.
سرانجام حضرت على ـ عليه السلام ـ به او گفت : تو غصه مرگ مرا مخور.
من ، خواه كشته شوم وخواه پيروز گردم ، خوشبخت خواهم بود وجايگاه من در بهشت است ، ولى در همه احوال دوزخ در انتظار توست .
در ايـن موقع عمرو لبخندى زد وگفت :برادر زاده ! اين تقسيم عادلانه نيست ؛ بهشت ودوزخ هر دو مال تو باشد.
(2)آنگاه حضرت على ـ عليه السلام ـ او را به ياد نذرى انداخت كه با خدا كرده بود كه اگر فردى از قريش از او دو تقاضا كند يكى را بپذيرد وعمرو گفت چنين است .
حضرت على ـ عليه السلام ـ گفت :درخواست نخست من اين است كه اسلام را بپذير.
قهرمان عرب گفت : از ا ين درخواست بگذر كه مرا نيازى به دين تو نيست .
سـپـس حضرت على ـ عليه السلام ـ گفت : بيا از جنگ صرف نظر كن ورهسپار زادگاه خويش شو وكار پيامبر را به ديگران واگذار كه اگر پيروز شد سعادتى است براى قريش واگر كشته شد آرزوى تو بدون نبرد جامه عمل پوشيده است .
عمرو در پاسخ گفت :زنان قريش چنين سخن نمى گويند.
چگونه برگردم ، در حالى كه بر محمد دست يافته ام واكنون وقت آن رسيده است كه به نذر خود عـمـل كـنـم ؟
زيـرا من پس از جنگ بدر نذر كرده ام كه بر سرم روغن نمالم تا انتقام خويش را از محمد بگيرم .
اين بار حضرت على ـ عليه السلام ـ گفت :پس ناچار بايد آماده نبرد باشى وگره كار را از ضربات شمشير بگشاييم .
در اين موقع قهرمان سالخورده از كثرت خشم به سان پولاد آتشين شد وچون حضرت على ـ عليه الـسلام ـ را پياده ديد از اسب خود فرود آمد وآن را پى نمود وبا شمشير خود بر حضرت على تاخت وآن را به شدت بر سر آن حضرت فرود آورد.
حـضـرت عـلى ـ عليه السلام ـ ضربت او را با سپر دفع كرد ولى سپر به دو نيم شد وكلاه خود نيز درهم شكست وسرآن حضرت مجروح شد.
در هيمن لحظه امام فرصت را غنيمت شمرده ، ضربتى محكم بر او فرود آورد واو را نقش بر زمين ساخت .
صداى ضربات شمشير وگرد وخاك ميدان مانع از آن بود كه سپاهيان دوطرف نتيجه مبارزه را از نزديك ببينند.
امـا وقـتـى ناگهان صداى تكبير حضرت على ـ عليه السلام ـ بلند شد غريو شادى از سپاه اسلام برخاست ومسلمانان دريافتند كه حضرت على ـ عليه السلام ـ بر قهرمان عرب غلبه يافته ، شر او را از سر مسلمانان كوتاه ساخته است .
كـشـتـه شـدن ايـن قهرمان نامى سبب شد كه آن پنج قهرمان ديگر، يعنى عكرمه وهبيره ونوفل وضرار ومرداس ، كه به دنبال عمرو از خندق عبور كرده ، منتظر نتيجه مبارزه حضرت على ـ عليه السلام ـ وعمرو بودند، پا به فرار گذاشتند.
چهار نفر از آنان توانستند از خندق به سوى لشكرگاه خود بگذرند وقريش را از قتل قهرمان بزرگ خود آگاه سازند، ولى نوفل به هنگام فرار با اسب خود در خندق افتاد وحضرت على ـ عليه السلام ـ كه در تعقيب او بود وارد خندق شد واو را با يك ضربت از پاى در آورد.
(1)مرگ اين قهرمان سبب شد كه شور جنگ به خاموشى گرايد وقبايل مختلف عرب هر كدام به فكر بازگشت به زادگاه خود بيفتند.
چيزى نگذشت كه سپاه ده هزار نفرى كه با سرما وكمى علوفه نيز روبرو بودند راه خانه هاى خود را در پـيـش گـرفـتـنـد واسـاس اسلام كه از طرف نيرومندترين دشمن تهديد مى شد، در پرتو فداكارى حضرت على ـ عليه السلام ـ محفوظ ومصون بماند.
ارزش ايـن فـداكـاريكسانى كه از ريزه كاريهاى اين نبرد واوضاع رقتبار مسلمانان واز ترسى كه بر آنـان در اثـر غـريـدن قـهـرمان نامى قريش مستولى شده بود آگاهى كاملى ندارند وبه اصطلاح ((دستى از دور بر آتش دارند)) نمى توانند به ارزش واقعى اين فداكارى پى ببرند.
ولى براى يك محقق كه اين بخش از تاريخ اسلام را به دقت خوانده ، آن را با اسلوب صحيح واستوار تجزيه وتحليل كرده است ، ارزش والاى اين فداكارى مخفى نخواهد بود.
در ايـن داورى كافى است كه بدانيم اگر حضرت على ـ عليه السلام ـ به ميدان دشمن نرفته بود در هـيـچ يك از مسلمانان جرات مبارزه با دشمن متجاوز نبود، وبزرگترين ننگ براى يك ارتش مبارز اين است كه به نداى مبارز طلبى دشمن پاسخ مثبت ندهد وترس روح وروان سپاهيان را فرا گيرد.
حـتـى اگـر دشـمـن از نبرد صرف نظر مى كرد وپس از شكستن حلقه محاصره به زادگاه خود بازمى گشت ، داغ اين عار، براى ابد بر پيشانى تاريخ دفاعى اسلام باقى مى ماند.
اگـر حـضـرت على ـ عليه السلام ـ در اين نبرد شركت نمى كرد ويا كشته مى شد قريب به اتفاق سـربـازانى كه در دامنه كوه ((سلع )) گرداگرد پيامبر بودند واز غرشهاى قهرمان عرب مثل بيد مى لرزيدند، پا به فرار گذارده ، از كوه سلع بالا رفته ومى گريختند.
چـنانكه عين اين جريان در نبرد احد ونبرد حنين ، كه سرگذشت آن در تاريخ منعكس است ، رخ داد وجـز چـنـد نفر انگشت شمار كه در ميدان نبرد استقامت ورزيدند واز جان پيامبر (ص ) دفاع كردند، همه پا به فرار گذاشتند وپيامبر را در ميدان تنها نهادند.
اگر امام ـ عليه السلام ـ در اين مبارزه شكست مى خورد، نه تنها سربازانى كه در دامنه كوه سلع به زير پرچم اسلام ودر كنار پيامبر قرار داشتند فرار مى كردند، بلكه سربازان مراقبى كه در طول خـط خـنـدق در فاصله هاى كوتاهى موضع گرفته بودند، سنگرها را رها مى كردند وهر كدام به گوشه اى پناه مى بردند.
اگـر حـضرت على ـ عليه السلام ـ در اين نبرد جلو تجاوز قهرمانهاى قريش را نمى گرفت يا در اين راه كشته مى شد، عبور سربازان دشمن از خط دفاعى خندق آسان وقطعى بود وسرانجام موج سـپاه دشمن متوجه ستاد ارتش اسلام مى شد وتا آخرين نقطه ميدان مى تاختند ونتنيجه آن جز پيروزى شرك بر آيين توحيد وبسته شدن پرونده اسلام نبود.
بـنـابـر ايـن مـحاسبات ، پيامبر گرامى (ص ) با الهام از وحى الهى ، فداكارى حضرت على ـ عليه الـسـلام ـ را در آن روز چـنـيـن ارزيابى كرد وفرمود:((ضربة علي يوم الخندق ا فضل من عب ادة الثقلين )).
(1)ارزش ضربتى كه على در روز خندق بر دشمن فرود آورد از عبادت جهانيان برتر است .
فلسفه اين ارزيابى روشن است .
زيرا اگر اين فداكارى واقع نمى شد آيين شرك سراسر جهان را فرا مى گرفت وديگر مشعلى باقى نمى ماند كه ثقلين دور آن گرد آيند ودر پرتو فروغ آن به عبادت وپرستش خدا بپردازند.
ايـنـجاست كه بايد گفت امام ـ عليه السلام ـ با فداكارى بى نظير خود مسلمانان جهان وپيروان آيين توحيد را قرين منت خود قرار داده است وبه سخن ديگر، اسلام وايمان در طى قرون واعصار گذشته مرهون فداكارى امام ـ عليه السلام ـ بوده است .
بـارى ، عـلاوه بر فداكارى ، جوانمردى حضرت على ـ عليه السلام ـ به حدى بود كه پس از كشتن عمرو به زره پرقيمت او دست نزد ونعش ولباس او را به همان حال در ميدان ترك كرد.
بـا ايـنكه عمرو او را در اين كار سرزنش كرد ولى حضرت على ـ عليه السلام ـ به سرزنش او اعتنا نكرد.
از اين رو، هنگامى كه خواهر عمرو بر بالين برادر آمد چنين گفت :هرگز براى تو اشك نمى ريزم زيـرا بـه دسـت فرد كريمى كشته شدى (1) كه به جامه هاى گرانبها وسلاح جنگى تو دست نزده است .
فصل هفتم .

نبرد خيبر وسه امتياز بزرگ

چگونه زبان دشمن به شرح افتخارات حضرت على ـ عليه السلام ـ گشوده شد ومجلسى كه براى بدگويى از او تشكيل شده بود به مجلس ثناخوانى وى تبديل گشت ؟
شهادت امام مجتبى ـ عليه الـسلام ـ به معاويه فرصت داد كه در حيات خود زمينه خلافت را براى فرزندش يزيد فراهم سازد واز بـزرگـان صـحابه وياران رسول خدا كه در مكه ومدينه مى زيستند براى يزيد بيعت بگيرد، تا دست فرزند او را به عنوان خليفه اسلام وجانشين پيامبر بفشارند.
بـه هـمـين منظور، معاويه سرزمين شام را به قصد زيارت خانه خدا ترك گفت ودر طول اقامت خود در مراكز دينى حجاز، با صحابه وياران رسول خدا ملاقاتهايى كرد.
وقتى از طواف كعبه فارغ شد در ((دار الندوة ))، كه مركز اجتماع سران قريش در دوران جاهليت بود، قدرى استراحت كرد وبا سعد وقاص وديگر شخصيتهاى اسلامى ، كه در آن روز انديشه خلافت وجانشينى يزيد بدون جلب رضايت آنان عملى نبود، به گفتگو پرداخت .
وى بر روى تختى كه براى او در دار الندوه گذارده بودند نشست وسعد وقاص را نيز در كنار خود نشاند.
او محيط جلسه را مناسب ديد كه از امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ بدگويى كند وبه او ناسزا بگويد.
ايـن كـار، آن هـم در كـنـار خـانه خدا ودر حضور صحابه پيامبر كه از سوابق درخشان وجانبازى وفـداكـاريـهـاى امـام ـ عليه السلام ـ آگاهى كاملى داشتند، كار آسانى نبود، زيرا مى دانستند تا چندى پيش محيط كعبه وداخل وخارج آن مملو از معبودهاى باطل بود كه همه به وسيله حضرت عـلـى ـ عـلـيه السلام ـ سرنگون شدند واو به فرمان پيامبر (ص ) گام بر شانه هاى مباركش نهاد وبـتـهـايـى را كـه خـود مـعاويه وپدران وى ساليان دراز آنها را عبادت مى كردند از اوج عزت به حضيض ذلت افكند وهمه را در هم شكست .
(1) اكـنون معاويه مى خواست ، با تظاهر به توحيد ويگانه پرستى ، از بزرگترين جانباز راه توحيد، كه در پرتو فداكاريهاى او درخت توحيددر دلها ريشه دوانيد وشاخ وبرگ بر آورد، انتقاد كند وبه او ناسزا بگويد.
سـعد وقاص در باطن از دشمنان امام ـ عليه السلام ـ بود وبه مقامات معنوى وافتخارات بارز امام رشك مى ورزيد.
روزى كه عثمان به وسيله مهاجمان مصرى كشته شد همه مردم با كمال ميل ورغبت اميرمؤمنان را بـراى خـلافـت وزعـامـت انـتـخاب كردند، جز چند نفر انگشت شمار كه از بيعت با وى امتناع ورزيدند وسعد وقاص از جمله آنان بود.
هـنـگـامـى كه عمار او را به بيعت با حضرت على ـ عليه السلام ـ دعوت كرد سخنى زننده به وى گفت .
عمار جريان را به عرض امام ـ عليه السلام ـ رسانيد.
حضرت فرمود:حسادت اورا از بيعت وهمكارى با ما بازداشته است .
تـظـاهـر سـعد به مخالفت با امام ـ عليه السلام ـ به حدى بود كه روزى كه خليفه دوم به تشكيل شوراى خلافت فرمان داد واعضاى شش نفرى شورا را خود تعيين كرد وسعد وقاص وعبد الرحمان بـن عـوف پسر عموى سعد وشوهر خواهر عثمان را از اعضاى شورا قرار داد، افراد خارج از شورا با بـيـنـش خـاصى گفتند كه عمر با تشكيل شورايى كه برخى از اعضاى آن را سعد وعبد الرحمان تـشـكيل مى دهند مى خواهد براى بار سوم دست حضرت على ـ عليه السلام ـ را از خلافت كوتاه سازد.
ونتيجه همان شد كه پيش بينى شده بود.
سـعـد، بـه رغـم سابقه عداوت ومخالفتهاى خود با امام ـ عليه السلام ، هنگامى كه مشاهده كرد مـعـاويـه به على ـ عليه السلام ـ ناسزا مى گويد به خود پيچيد ورو به معاويه كرد وگفت :مرا بر روى تخت خود نشانيده اى ودر حضور من به على ناسزا مى گويى ؟
به خدا سوگند هرگاه يكى از آن سـه فـضيلت بزرگى كه على داشت من داشتم بهتر از آن بود كه آنچه آفتاب بر آن مى تابد مال من باشد:1ـ روزى كه پيامبر (ص ) او را در مدينه جانشين خود قرار داد وخود به جنگ تبوك رفت به على چنين فرمود:((موقعيت تو نسبت به من ، همان موقعيت هارون است نسبت به موسى ، جز اينكه پس از من پيامبرى نيست )).
2ـ روزى كـه قـرار شـد پـيامبر با سران ((نجران )) به مباهله بپردازد، دست على وفاطمه وحسن وحسين را گرفت وگفت :((پروردگارا! اينان اهل بيت من هستند)).
3ـ روزى كـه مـسـلـمـانـان قسمتهاى مهمى از دژهاى يهودان خيبر را فتح كرده بودند ولى دژ ((قـمـوص ))، كـه بزرگترين دژ ومركز دلاوران آنها بود، هشت روز در محاصره سپاه اسلام بود ومجاهدان اسلام قدرت فتح وگشودن آن را نداشتند.
سـردرد شـديـد رسـول خدا مانع از آن شده بود كه شخصا در صحنه نبرد حاضر شود وفرماندهى سپاه را بر عهده بگيرد وهر روز پرچم را به دست يكى از سران سپاه اسلام مى داد وهمه آنان بدون نتيجه باز مى گشتند.
روزى پـرچم را به دست ابوبكر داد و روز بعد آن را به عمر سپرد ولى هر دو، بى آنكه كارى صورت دهند به حضور رسول خدا بازگشتند.
ادامه اين وضع براى رسول خدا گران ودشوار بود.
لـذا فـرمود:فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه هرگز از نبرد نمى گريزد وپشت به دشمن نمى كند.
او كسى است كه خداو رسول خدا او را دوست دارند وخداوند اين دژ را به دست او مى گشايد.
هـنـگامى كه سخن پيامبر (ص ) را براى حضرت على ـ عليه السلام ـ نقل كردند، او رو به درگاه الهى كرد وگفت :((اللّه م لا معطي لم ا منعت و لا م انع لم ا ا عطيت )).
يـعـنـى پـروردگارا! آنچه را كه تو عطا كنى بازگيرنده اى براى آن نيست وآنچه را كه تو ندهى دهنده اى براى او نخواهد بود.
[سعد ادامه داد:] هنگامى كه آفتاب طلوع كرد ياران رسول خدا دور خيمه او را گرفتند تا ببينند اين افتخار نصيب كدام يك از ياران او مى شود.
وقتى پيامبر (ص ) از خيمه بيرون آمد گردنها به سوى او كشيده شد ومن در برابر پيامبر ايستادم شايد اين افتخار از آن من گردد وشيخين بيش از همه آرزو مى كردند كه اين افتخار نصيب آنان شود.
نـاگـهـان پـيـامبر فرمود: على كجاست ؟
به حضرتش عرض شد كه وى به درد چشم دچار شده واستراحت مى كند.
سلمة بن اكوع به فرمان پيامبر به خيمه حضرت على رفت .
آنـگاه پيامبر زره خود را به حضرت على پوشانيد وذوالفقار را بر كمر او بست وپرچم را به دست او داد ويـاد آور شد كه پيش از جنگ آنان را به آيين اسلام دعوت كن واگر نپذيرفتند به آنان برسان كـه مـى توانند زير لواى اسلام وبا پرداخت جزيه وخلع سلاح ، آزادانه زندگى كنند وبر آيين خود باقى بمانند واگر هيچ كدام را نپذيرفتند راه نبرد را در پيش گير؛ وبدا پيامبر در حق وى دعا در پيش گير؛ وبدان كه هرگاه خداون آنامبر در حق وى دعا در پيش گير؛ وبدان كه هرگاه خداوند فـردى را بـه وسيله تو راهنمايى كند بهتر از آن است كه شتران سرخ موى مال تو باشد وآنها را در راه خدا صرف كنى .
(1)سـعـد وقاص پس از آنكه قسمت فشرده اى از اين جريان ر، كه به طور گسترده آورديم ، نقل كرد مجلس معاويه را به عنوان اعتراض ترك گفت .
پـيـروزى درخـشـان اسلام در خيبراين بار نيز مسلمانان در پرتو فداكارى اميرمؤمنان به پيروزى چشمگيرى دست يافتند واز اين جهت امام ـ عليه السلام ـ را فاتح خيبر مى نامند.
وقتى با گروهى از سربازان كه پشت سر وى گام بر مى داشتند به نزديكى دژ رسيد، پرچم اسلام را بر زمين نصب كرد.
در اين هنگام دلاوران دژ همگى بيرون ريختند.
حارث برادر مرحب ، نعره زنان به سوى حضرت على شتافت .
نعره او آنچنان بود كه سربازانى كه پشت سر حضرت على ـ عليه السلام ـ قرار داشتند بى اختيار به عـقـب رفـتند وحارث به مانند شيرى خشمگين بر حضرت على تاخت ، ولى لحظاتى نگذشت كه جسد بى جان او بر خاك افتاد.
مـرگ بـرادر، مـرحب را سخت متاثر ساخت وبراى گرفتن انتقام ، در حالى كه غرق در سلاح بود وزرهى فولادين بر تن وكلاهى از سنگ بر سر داشت وكلاه خود را روى آن قرار داده بود به ميدان حضرت على ـ عليه السلام ـ آمد.
هر دو قهرمان شروع به رجز خوانى كردند.
ضربات شمشير ونيزه هاى دو قهرمان اسلام ويهود وحشت عجيبى در دل ناظران افكنده بود.
ناگهان شمشير برنده وكوبنده قهرمان اسلام بر فرق مرحب فرود آمد واو را به خاك افكند.
دلاوران يـهود كه پشت سر مرحب ايستاده بودند پا به فرار گذاشتند وگروهى كه قصد مقاومت داشتند با حضرت على ـ عليه السلام ـ تن به تن جنگ كردند وهمگى با ذلت تمام جان سپردند.
نوبت آن رسيد كه امام ـ عليه السلام ـ وارد دژ شود.
بـسـته شدن در مانع از ورود امام وسربازان او شد، ولى امام ـ عليه السلام ـ با قدرت الهى دروازه خيبر را از جا كند وراه را براى ورود سربازان هموار ساخت وبه اين طريق آخرين لانه فساد وكانون خـطر را درهم كوبيد ومسلمانان را از شر اين عناصر پليد وخطرناك ، كه پيوسته دشمنى با اسلام ومسلمانان را به دل داشتند(ودارند)، آسوده ساخت .
(1)نـسبت اميرالمؤمنين با رسول اكرم (ص )اكنون كه در باره يكى از سه فضيلتى كه سعد وقاص در حـضور معاويه براى اميرمؤمنان ـ عليه السلام ـ ياد آورى كرد سخن گفتيم ، شايسته است كه در باره آن دو فضيلت ديگر نيز به طور فشرده سخن بگوييم .
يكى از افتخارات امام ـ عليه السلام ـ اين است كه در تمام نبردها ملازم پيامبر(ص ) وپرچمدار وى بود، جز در غزوه تبوك كه به فرمان پيامبر در مدينه باقى ماند.
زيـرا پـيـامبر به خوبى آگاه بود كه منافقان تصميم گرفته اند پس از خروج آن حضرت از مدينه شورش كنند.
از ايـن رو، به حضرت على ـ عليه السلام ـ فرمود: تو سرپرست اهل بيت وخويشاوندان من وگروه مهاجر هستى وبراى اين كار جز من وتو كسى شايستگى ندارد.
اقامت امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ نقشه منافقان را نقش بر آب كرد.
لذا به فكر افتادند نقشه ديگرى طرح كنند تا حضرت على ـ عليه السلام ـ نيز مدينه را ترك گويد.
از ايـن رو شـايع كردند كه روابط پيامبر وحضرت على به تيرگى گراييده است وحضرت على به جهت دورى راه وشدت گرما از جهاد در راه خدا سر باز زده است .
هنوز پيامبر (ص ) چندان از مدينه دور نشده بود كه اين شايعه در مدينه انتشار يافت .
امام ـ عليه السلام ـ براى پاسخ به تهمت آنان به حضور پيامبر (ص ) رسيد وجريان را با آن حضرت در ميان نهاد.
پيامبر (ص ) با ذكر جمله تاريخى خود ـ كه سعد وقاص آرزو داشت اى كاش در باره او گفته مى شد ـ آن حضرت را تسلى داد وفرمود:((ا م ا ترضى ا ن تكون مني بمنزلة ه ارون من موسى ا لا ا نه لا نبي بعدي ؟
))آيا راضى نيستى كه نسبت به من ، همچون هارون نسبت به موسى باشى ؟
جز اينكه پس از من پيامبرى نيست .
(1)ايـن حـديث كه در اصطلاح دانشمندان به آن ((حديث المنزله )) مى گويند تمام مناصبى كه هـارون داشـت بـراى حضرت على ـ عليه السلام ـ ثابت كرده جز نبوت كه باب آن براى ابد بسته شده است .
اين حديث از احاديث متواتر اسلامى است كه محدثان وسيره نويسان در كتابهاى خود آورده اند.
فضيلت سومى كه سعد وقاص از آن ياد كرد مساله مباهله پيامبر (ص ) با مسيحيان نجران بود.
آنـان پـس از مـذاكـره با پيامبر در باره عقايد باطل مسيحيت حاضر به پذيرش اسلام نشدند، ولى آمادگى خود را براى مباهله اعلام كردند.
وقت مباهله فرا رسيد.
پيامبر ازميان بستگان خود فقط چهار نفر را انتخاب كرد تا در اين حادثه تاريخى شركت كنند واين چهار تن جز حضرت على ودخترش فاطمه وحسن وحسين ـ عليهم السلام ـ نبودند.
زيـرا در مـيـان تمام مسلمانان نفوسى پاكتر وايمانى استوارتر از نفوس وايمان اين چهار تن وجود نداشت .
پـيـامبر (ص ) فاصله منزل ومحلى را كه بنا بود مراسم مباهله در آنجا انجام بگيرد با وضع خاصى طى كرد.
او در حـالى كه حضرت حسين ـ عليه السلام ـ را در آغوش داشت ودست حسن ـ عليه السلام ـ را در دسـت گرفته بود وفاطمه ـ عليها السلام ـ وحضرت على ـ عليه السلام ـ پشت سر آن حضرت حركت مى كردند قدم به محل مباهله نهاد وپيش از ورود به محوطه به همراهان خود گفت :من هر موقع دعا كردم شما دعاى مرا با گفتن آمين بدرقه كنيد.
چهره هاى نورانى پيامبر (ص ) وچهار تن ديگر كه سه تن ايشان شاخه هاى شجره وجود مقدس او بـودنـد چـنـان ولوله اى در مسيحيان نجران افكند كه اسقف اعظم آنان گفت :((چهره هايى را مـشاهده مى كنم كه اگر براى مباهله رو به درگاه الهى كنند اين بيابان به جهنمى سوزان بدل مى شود ودامنه عذاب به سرزمين نجران نيز كشيده خواهد شد.
از اين رو، از مباهله منصرف شدند وحاضر به پرداخت جزيه شدند.
عـايشه مى گويد:پيامبر (ص ) در روز مباهله چهار تن همراهان خود را زير عباى سياه خود وارد كرد واين آيه را تلاوت نمود:[ا نم ا يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس ا هل البيت و يطهركم تطهيرا].
زمـخشرى مى گويد:سرگذشت مباهله ومفاد اين آيه بزرگترين گواه بر فضيلت اصحاب كساء است وسندى زنده بر حقانيت آيين اسلام به شمار مى رود.
(1).
فصل هشتم .

عدالت دشمن پرور

((على در اجراى دستور خدا بسيار دقيق وسختگير است وهرگز تملق ومداهنه در زندگى او راه ندارد)).
پيامبر اكرم (ص )كسانى كه در زندگى هدف مقدسى را دنبال مى كنند وبراى وصول به آن شب و روز مـى كـوشـنـد، در برابر امورى كه با هدف آنان اصطكاك داشته باشد نمى توانند بى طرف بمانند.
ايـن افـراد در طى مـسير خود تا هدف ، مهر وعلاقه گروهى وقهر وغضب گروه ديگرى را برمى انگيزند.
در ايـن راه پـاكدلان وروشن ضميران فريفته دادگرى وسختگيريهاى او مى شوند، ولى افراد بى تفاوت وغير مسلكى از تضييقات وعدالت او ناراحت مى گردند.
گروهى كه با نيك وبد گرم مى گيرند وبامسلمان وغير مسلمان مى سازند ونمى خواهند خشم وكينه احدى را بر انگيزند، نمى توانند افراد هدفمند ومسلكى باشند.
زيرا سازشكارى با تمام طبقات ، جز نفاق ودو رويى نيست .
در دوران حـكـومـت اميرمؤمنان ـ عليه السلام ـ شخصى فرماندار محل خود را ستود وگفت كه همه طبقات از او راضى هستند.
امام ـ عليه السلام ـ فرمود:معلوم مى شود كه وى فرد عادلى نيست ، زيرا رضايت همگانى حاكى از سازشكارى ونفاق وعدم دادگرى اوست ؛ والا همه افراد از او راضى نمى شوند.
امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ يكى از آن مردان است كه مهر وعاطفه دادگران پارسا.

فروغ ولايت

وافـتـادگان پاكدل را برانگيخت ومتقابلا شعله خشم وغضب حريصان وقانون شكنان را در سينه هاشان بر افروخت .
آوازه عدالت وتقيد شديد امام ـ عليه السلام ـ به رعايت اصول وقوانين ، مخصوص به دوره حكومت او نيست .
اگـر چـه بـيـشـتر نويسندگان وگويندگان ، هنگامى كه از دادگرى وپارسايى امام سخن مى گويند، غالبا به حوادث دوران حكومت او تكيه مى كنند، زيرا زمينه بروز اين فضيلت عالى انسانى در دوران حكومت آن حضرت بسيار مهيا بود.
امـا عـدالـت ودادگـرى امام ـ عليه السلام ـ وسختگيرى وتقيد كامل او به رعايت اصول ، از عصر رسالت ، زبانزد خاص وعام بود.
از اين رو،افرادى كه تحمل دادگرى امام را نداشتند، گاه وبيگاه ، از حضرت على ـ عليه السلام ـ به پيامبر (ص ) شكايت مى بردند وپيوسته با عكس العمل منفى پيامبر، واينكه حضرت على ـ عليه السلام ـ در رعايت قوانين الهى سر از پا نمى شناسد، وبرومى شدند.
در تـاريـخ زندگانى امام ـ عليه السلام ـ در عصر رسالت حوادثى چند به اين مطلب گواهى مى دهـد ومـا بـراى نـمـونـه دو حـادثـه را در اينجا نقل مى كنيم :1ـ در سال دهم هجرت كه پيامبر گـرامى (ص ) عزم زيارت خانه خدا داشت حضرت على ـ عليه السلام ـ را با گروهى از مسلمانان به يمن اعزام كرد.
حضرت على ـ عليه السلام ـ مامور بود در بازگشت از يمن پارچه هايى را كه مسيحيان نجران در روز مباهله تعهد كرده بودند از ايشان بگيرد وبه محضر رسول خدا برساند.
او پس از انجام ماموريت آگاه شد كه پيامبر گرامى (ص ) رهسپار خانه خدا شده است .
ازاين جهت مسير خود را تغيير داد ورهسپار مكه شد.
آن حـضرت راه مكه را به سرعت مى پيمود تا هرچه زودتر به حضور پيامبر برسد وبه همين جهت پـارچـه ها را به يكى از افسران خود سپرد واز سربازان خويش فاصله گرفت تا در نزديكى مكه به حضور پيامبر رسيد.
حـضرت از ديدار او فوق العاده خوشحال شد وچون او را در لباس احرام ديد از نحوه نيت كردن او جويا شد.
حـضـرت على ـ عليه السلام ـ گفت :من هنگام احرام بستن گفتم بار الها ! به همان نيتى احرام مى بندم كه پيامبر احرام بسته است .
حضرت على ـ عليه السلام ـ از مسافرت خود به يمن ونجران وپارچه هايى كه آورده بود به پيامبر گزارش داد وسپس به فرمان آن حضرت به سوى سربازان خود بازگشت تا به همراه آنان مجددا به مكه باز گردد.
وقـتـى امـام ـ عليه السلام ـ به سربازان خود رسيد، ديد كه افسر جانشين وى تمام پارچه ها را در ميان سربازان تقسيم كرده است وسربازان پارچه ها را به عنوان لباس احرام بر تن كرده اند.
حضرت على ـ عليه السلام ـ از عمل بى مورد افسر خود سخت ناراحت شد وبه او گفت :چرا پيش از آنـكـه پـارچـه هـا را به رسول خدا (ص ) تحويل دهيم آنها را ميان سربازان تقسيم كردى ؟
وى گفت : سربازان شما اصرار كردند كه من پارچه ها را به عنوان امانت ميان آنان قسمت كنم وپس از مراسم حج ، همه را از آنان باز گيرم .
حضرت على ـ عليه السلام ـ پوزش او را نپذيرفت وگفت : تو چنين اختيارى نداشتى .
سـپـس دسـتور داد كه پارچه هاى تقسيم شده تماما جمع آورى شود تا در مكه به پيامبر گرامى تحويل گردد.
(1)گروهى كه پيوسته از عدل ونظم وانضباط رنج مى برند ومى خواهند كه امور همواره بر طبق خواسته هاى آنان جريان يابد به حضور پيامبر (ص ) رسيدند واز انضباط وسختگيرى حضرت على ـ عليه السلام ـ شكايت كردند.
ولـى آنان از اين نكته غفلت داشتند كه يك چنين قانون شكنى وانعطاف نابج، به يك رشته قانون شكنيهاى بزرگ منجر مى شود.
ازديـدگـاه امـيـر مؤمنان ـ عليه السلام ـ يك فرد خطاكار(خصوصا خطاكارى كه لغزش خود را كـوچك بشمارد) مانند آن سوار كارى است كه بر اسب سركش ولجام گسيخته اى سوار باشد كه مسلما چنين مركب سركشى راكب خود را در دل دره وبر روى صخره ها واژگون مى سازد.
(2) مـقـصـود امام از اين تشبيه اين است كه هرگناهى ، هرچند كوچك باشد، اگر ناچيز شمرده شود گناهان ديگرى را به دنبال مى ورد وتا انسان را غرق گناه نسازد ودر آتش نيفكند دست از او برنمى دارد.
از ايـن جـهـت بـايـد از روز نـخـست پارسايى را شيوه خويش ساخت واز هر نوع مخالفت با اصول وقوانين اسلامى پرهيز كرد.
پيامبر (ص ) كه از كار حضرت على ـ عليه السلام ـ ودادگرى او كاملا آگاه بود يكى از ياران خود را خـواسـت وبـه او گـفـت كه ميان اين گروه شاكى برو وپيام زير را برسان :از بدگويى در باره حضرت على ـ عليه السلام ـ دست برداريد كه او در اجراى دستور خدا بسيار دقيق وسختگير است وهرگز در زندگانى او تملق ومداهنه وجود ندارد.
او در سال هفتم هجرت از مكه به مدينه مهاجرت كرد وبه مسلمانان پيوست .
ولـى پـيـش از آنـكـه به آيين توحيد بگرود كرارا در نبردهايى كه از طرف قريش براى برانداختن حكومت نوبنياد اسلام برپا مى شد شركت مى كرد.
هـم او بـود كـه در نـبـرد احـد بـر مسلمانان شبيخون زد واز پشت سر آنان وارد ميدان نبرد شد ومجاهدان اسلام را مورد حمله قرار داد.
ايـن مـرد پس از اسلام نيز عداوت ودشمنى حضرت على ـ عليه السلام ـ را فراموش ت ودشمنى حـضرت على ـ عليه السلام ـ را فراموش نكرد وبر قدرت بازوان وشجاعت بى نظير امام رشك مى برد.
پس از درگذشت پيامبر (ص )، به دستور خليفه وقت تصميم بر قتل حضرت على ـ عليه السلام ـ گرفت ، ولى به عللى موفق نشد.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo