دل سوخته
گفتهاند اين خبر ارباب عقول
كه چنين آمده در حال رسول(ص)
چون كه شمع دل از اين خانه برفت
بر هوا دود ز پروانه برفت
عالمى از غم او محزون شد
حضرت فاطمه بس دل خون شد
بس كه از فاطمه دل سوخته بود
يثرب از نالهاش افروخته بود
ناله فاطمه بگداخت بسى
كارها را به هم انداخت بسى
زين مصيبت همه اشباه رجال
به على شكوه كنان پر ز ملال
همه گفتند كه گشتيم ملول
بس كه ناليده در اين شهر بتول
نيست گر پيرو قانون زهرا
مردم آزارى اين شهر چرا؟
همه گفتند بگو با زهرا
روزها گريه كند يا شبها
تا دل فاطمه آشفته شده
خانههامان همه آشفته شده
حرف بر حضرت صديقه رسيد
پاى از دامن آن شهر كشيد
گفت گر اشك نريزم چه كنم؟
با عدو گر نستيزم چه كنم؟
كوهها يار سزاوار منند
شهدا محرم اسرار منند
چون سخن از شرر آهم رفت
به سر قبر عمو خواهم رفت
تا بگويم ستم ظالم را
مىزنم ناله بنى هاشم را
صبح زهرا چو ز يثرب مىرفت
رجعتش تا دم مغرب مىرفت
ساكن كلبه احزان شده بود
همدم كوه و بيابان شده بود
آب شد در ره آن خاك، تنش
سوخت رخسار حسين و حسنش
سايبانى كه على ساخته بود
دشمن از كينهاش انداخته بود
گريه بانگى است كه عالمگير است
گريه گر گريه بود شمشير استمحمد سهرابى
گوهر عصمت
شهنشاه عدالت پرورى بود
كه او را در خزانه گوهرى بود
چنان در گيتى آن گوهر بها داشت
كه آن شه از بهايش فخرها داشت
به صبح و شام زيب محفلش بود
كه روشن زان گهر چشم دلش بود
زفر آن گهر جان شاد بودش
دل از قيد الم آزاد بودش
اگرچه سروران را سرور آمد
ز شاهان دو عالم برتر آمد
وز آن گهر كه بودش در خزانه
معزر بود آن شاه زمانه
فزون از آن گهر شد اعتبارش
كه شد چون روز روشن شامتارش
چو آن شه از بهايش با خبر بود
دلش روشن به مهر آن گهر بود
دل و جان شاد از آن در ثمين داشت
زبان در حمد گوهر آفرين داشت
بهاى زر بلى زرگر شناسد
گدا چون شاه، كى گوهر شناسد
ولى از كينه گوهر ناشناسان
همه گمراه و رهبر ناشناسان
در شادى بر آن رهبر ببستند
بر غم آن شه آن گوهر شكستند
مرا مقصود از آن شاه و گوهر
على مىباشد و زهراى اطهر
كه از بيداد گمراهان امت
ز بى شرمى به جاى پاس حرمت
نبى را جان، على را دل بخستند
چو با در پهلوى زهرا شكستند
كسى كه چون بنفشه كرد نيلى
رخ گلنارى زهرا به سيلى
در آن دم كاين خطا ز آن شوم سرزد
طپانچه بر رخ خيرالبشر زد
چو زهرا رفت از اين دار فانى
ز جور كين در ايام جوانى
على در دفن زهرا با دل زار
به قبرستان روان گرديد ناچار
نكرده هيچ كس در زير افلاك
به دست خود عزيز خويش در خاك
دچار اين گرفتارى على شد
گرفتار چنين كارى على شد
به دست خويشتن در خاك جان كرد
درون خاك آن گوهر نهان كرد
خداوندا به زهرا و به حيدر
ز جرم رنجى شرمنده بگذرمرحوم رنجی
عصاره حق
شنيدم من حديثى آسمانى
ز ابن فهد حلى پر معانى
كه زهرا در دم راز و نيازش
برفتى چون به معراج نمازش
جهان بر روح او حقا قفس بود
تجلى خدا در هر نفس بود
ز بصرى جاى ديگر اين شنيدم
كه من عابدتر از زهرا نديم
زبس در طاعت آن ام الكرم بود
دو پاى نازينش پر ورم بود
گرفتم يك نتيجه زين دو مطلب
كه در اوج بلايا ام زينب
همان روزى كه آتش شعله افروخت
همان روزى كه باب اللَّه مىسوخت
ادا مىكرد در دهليز آن در
نماز عشق، آن هم عشق حيدر
نفسهايش شمار افتاده بود او
چوگل در رهگذار افتاده بود او
نماز عشق زهرا ديدنى بود
مصلّى و مصلّى ديدنى بود
على محو نماز ساده او
نمىاز خون دل سجاده او
نماز عشق را نورى جلى بود
تمام نيت او يا على بود
چو او در پشت در تكبير مىزد
عدو با قبضه شمشير مىزد
عجب ذكرى عجب خونين سجودى
شرار و بوستان، ياس و كبودى
قنوتى بر ولايت متهم داشت
سبب اين بود بازويش ورم داشت
شنو از خون و دود و شعله تسبيح
كند دشمن خودش اين گونه تصريح:
به بيت فاطميان چون رسيدم
به جز بغض على ديگر نديدم
دلم لبريز از ناحق خود بود
درون من بهپا بدر و اُحد بود
شنيدم تا زدم بر درب بسته
صداى استخوانهاى شكستهحاج سید محمد میر هاشمی