كوثر عشق
فاطـــمه اي پاك بانوي بــهـشتبر مـشام آيـد ز تـو بوي بــهـشت
تـــو خـــداي خويش را آئينهاي
مـصــطفي را مــحــرم ديـرينهاي
فاطمه اي شاهــكـار ذوالــجلال
كوثر عشقيّ و خـورشيد كمــــال
دست تو اين چرخ گردون را مدار
هر دو عالم از تو دارد افـــتــخار
عــصمت تو در زلال جان ماست
كوثر تو زمزم ايـــمـان مـــاست
اي ولاي تو به مـــا آب حــيات
مــيكند حُبّ تو تضمين نــجات
دل ز تصــويرت حـكايت ميكند
سوي تـو ما را هــدايت ميكــند
در ره عــشق تــو اي روح روان
طاير جان پر زند تا كـــهــكشان
راز گــفتن با تو شوق جـــبرئيل
تشنة بحر سخايت ســلســــبيل
پاي تا سر عـــصمت و تقوا توئي
آنــكه زن با او شود معنا تــوئي
بــا ورود تــو پيــمبـر در قـيام
ني پيمبـر بل رســولان كـــرام
اي كــليد بــاب رضوان دست تو
هستي عــالــم همه از هست تو
با تو باشد حــقّ و بــا داور توئي
فــــاطـمه اي روح پيغمبر توئي
ليله القدر علي و احـــــــمدیتو بـــهار عشق حيّ سرمـــدي
مـــثل ذاتِ كــبريا تنها تــوئي
مادر دو مريـــــم و عيسي توئي
زهره الزّهــــرا ســرور سينهای
تو فــــروغ يـــازده آئــينهاي
خاك پايت سرمـة چشم مـــلك
خم به تعظيمت شده پشت فـلك
ما ز جـام عشق تو مُل ميزنيــم
خار هستيم و دم از گل مـيزنيم
روز محشر هست ما را زمـــزمه
فــاطمه يا فــاطمه يا فــاطمه
سروده ابوالفضل سماوي
اختیار ناله
اولین مظلوم عالم آه را گم کرده استرهبر راه خدا همراه را گم کرده است
یک توقف پشت در صد بغض مانده در گلو
تا کنار قبر مخفی چاه را گم کرده است
هیچ فانوسی دگر در کوچه ها روشن نبود
نیمه شب خورشید یثرب ماه را گم کرده است
انتهای شب صدای زخمی اش آید بگوش
اختیار از ناله ی شبگاه را گم کرده است
تا اذان صبح از بس ناله زد خوابش گرفت
خواب دید آن شب حسینش راه را گم کرده است
ابرهای بی صدا از دیده اش دریا گرفت
رعد و برق نعره اش ناگاه را گم کرده است
یاد آن روزی که گفتا مجتبی نجوا کنان
گامهای مادرم درگاه را گم کرده است
درد تنهایی خود را با که گوید مرتضی
با که گوید شیعه ای آگاه را گم کرده است
شهر اشباه الرجال اینجاست ای زهرائیان
امت بی درد اردوگاه را گم کرده است
کاش از این بیشتر پنهان نماند منتقم
عصر عاشورائیان خونخواه را گم کرده است
سروده محمود ژولیده
زبانحال حضرت زهرا(س)
منكه از عشق علي چون شمع شيدا سوختمصاحب جنت منم، اما در اينجا سوختم
سوختم تا يك سر مويي نسوزد از علي
تا بماند رهبرم من بي مهابا سوختم
بي گنه بودم ولي در آتشم انداختند
محسنم شد كشته، ناليدم كه بابا سوختم
زينبم مي ديد آتش زائر رويم شده
از پريشاني او در بين اعدا سوختم
صورت آتش گرفته تا زسيلي شد كبود
شكر كردم، بهر حفظ جان مولاسوختم
مثل چشم مجتبي مسمار يارب سرخ بود
من نمي گويم چه شد تنهاي تنها سوختم
هركه نان از سفره ي ما برده بود استاده بود
بسكه نامردي بود در اين تماشا سوختم
سوختم تا شعله ي عشقت بماند جاودان
پاي تا سر يا علي با اين تمنا سوختم
(برگرفته از كتاب بهار سوخته جلد2)
آب و نان
حیدر که هست پس تو چرا کار می کنی
جارو مکش که سرفه امانت نمی دهد
نانی بخور، عزیز دلم آب رفته ای
این کاسه های آب، توانت نمی دهد
دنبال رنگ چهره در آیینه ات مباش
آیینه شرم کرده نشانت نمی دهد
تابوت قوس دار و عجیبی که ساختم
شرحی زحجم جسم کمانت نمی دهد
دستاس!دست فاطمه ام پینه بسته است
از خواهش من است تکانت نمی دهد
سروده وحید قاسمی