علم ایدئولوژیک، ایدئولوژی و بیطرفی
نویسنده : دکتر حسن رحیم پور ازغدی
ما باید بین
فرهنگ و تمدن فرق بگذاریم تمدن جسم است و فرهنگ مقوله دیگری است. درست است كه
نمیشود تمدن را از فرهنگ كاملاً تفكیك كرد. اما میشود تفكیك اجمالی و موردی نمود.
یعنی یك ملازمه قطعی علمی بین این دو لزوماً وجود ندارد چون گاهی عللی خارج از
فرهنگ وارد جامعه میشوند و تمدن آن جامعه را میسازند. بسیاری از نكات مثبتی كه
الآن در تمدن غرب وجود دارد ریشه فرهنگ غربی ندارد و از جاهای دیگر از جمله جهان
اسلام رسیده است. از قرن 9 میلادی تا قرن 15 میلادی غرب بر سر سفره علوم و فرهنگ و
تمدن اسلامی نشست و 6 قرن ترجمه كرد و از قرن 15 میلادی كمكم تكان خوردند و بحث
رنسانس و امانیسم و رفورمیسم و عقلگرایی و تجربهگرایی را بعد از تماس با جهان
اسلام مطرح كردند. بنابراین تشكر از غرب به خاطر علوم جدید مثل این است كه شما به
خاطر پس گرفتن بخشی از میراث خودتان از كسی متشكر باشید. البته تشكر كردن عیبی
ندارد ولی باید معلوم باشد كه اصل قضیه این بوده است. منتگذاری اوریاییها بر ما
مثل منتگذاری كسی است كه جیب فرد دیگری را زده و بعد با مقداری از پول خودش، او را
به شام دعوت میكند. الآن قضی این است. وضعیت مسلمانها با علوم و تمدن جدید مثل
این مثال است. بدون نادیده گرفتن پیشرفت و تكنولوژی غرب به خصوص در 100 سال اخیر و
بالاخص در 60 و 70 سال اخیر كه یك سابقه بینظیر در غرب اتفاق افتاد باید بدانیم كه
این پیشرفت از كجا شروع شد و استارت آن كجا زده شد و مواد اولیه آن را از كجا
گرفتند كه بعد از 3 و 4 قرن به اینجا رسیدند ضمن اینكه نباید علم و تكنولوژی را بت
كرد. بلكه باید آنها را ارزشی در جدول ارزشی خودمان بدانیم و باید آنها را زیر سایه
ارزشهای اصل مثل توحید قرار داد و نباید آنها را مستقلاً بت كرد. ولی ارزش آنها در
جای خودش محفوظ است. خلاصه ما نباید بگذاریم كلاه خودمان را سر خودمان بگذارند و
منت هم بگذارند كه شاگردی غیر از بردگی است. عیبی ندارد كه فردی بهصورت ابزاری به
ملتی احترام بگذارد و از آنها چیزی بیاموزد و در عین حال در عقل دینی و معارف
انسانی و مفاهیم نظری آنها حساس باشد و سؤال طرح كند، اینها را نباید با هم مغالطه
كرد اینها دو مقوله جداست. به هم مربوط هستند ولی یكی نیست و از هم مستقل هستند.
اگر غرب به فضا موشك فرستاده است یا فلان امتیاز علمی را دارد و یا سرمایه و ارتش
مجهز دارد این دلیل بر آن نیست كه انسانشناسی و فلسفه درست هم داشته باشد الآن
توجه به فرهنگ و لباس و ارزشهای غربی در دنیا و حتی در ایران نه به دلیل قدرت
استدلال این فرهنگ است و نه به علت تفرق نظریه آن است. بلكه به علت قدرت نظامی و
اقتصادی و تبلیغاتی اوست اگر واقعاً اروپای غربی و امریكا فقیر بودند آیا باز هم
این همه الگوبرداری و تقلید از آنها در لباس و مدل مو و نحوه حرف زدن و غذاخوردن
وجود داشت؟ چون ثروتمند هستند اینگونه است. این تقلید از غربیها هم مثل كارهای
فردی است مثلاً در یك جامعه فقرا از ثروتمندان تقلید میكنند. میگوید چونكه او
ثروتمند است و ماشین و خانه خوبی دارد پس باید ادای او را درآورد. بچه یك فقیر در
طرح حرف زدن ادای بچه سرمایهدار را در میآورد حالا چه كسی گفته است كه چون او بچه
پولدار است پس شعور هم دارد؟ چرا چون ثروتمند است و زور دارد در همه چیز از او
تقلید میكنند؟ اینها مقولههای روانشناسی است. چرا در دانشگاههای فلسفه دنیا همه
جا بحث كانت، دكارت، استراكمیل، جان لاك، ویلیام جیمز و
…
مطرح میشود ولی حكیم هندی یا چیزی مطرح نمیگردد؟ برای اینكه هند فقیر است. نه به
خاطر آنكه فرهنگ هند از فرهنگ غرب فقیرتر است. كه اصلاً اینها قابل مقایسه نیست.
فرهنگ هند و چین و حتی بعضی از فرهنگهای عقلی و معارفی در افریقا و حتی در اروپای
قبل از این دوره، خیلی مباحث عمیق داشت. ولی چرا این مباحث در دنیا مطرح نیست؟ برای
اینكه هندیها فقیر و گرسنهاند. اینكه فلان جامعهشناس امریكایی یا غربی و یا فلان
اقتصاددان انگلیسی یا آلمانی یا فرانسوی فلان مطلب را گفت. چرا این قدر مهم است؟
بلكه باید حرف آنها را شنید راجع به آنها و فكر كرد ولی این روحیهها در دانشگاهها
وجود ندارد. در كل جهان اسلام و شرق و افریقا و آسیا و امریكای لاتین این روحیه را
كشتند، شخصیتها را كشتند. لذا اگر الآن اقبال به فرهنگ چین و هند و افریقا وجود
ندارد علتش این نیست كه فرهنگ اینها فقیرتر از فرهنگ غرب است بلكه علت آن است كه
اقتصاد آنها فقیر است و الا فلسفه آنگولاجكسون اروپای غربی و به خصوص انگلیس و
آمریكا جزء فقیرترین فلسفههای دین است. هر كسی كه فلسفه غرب و فلسفه شرق میشناسد
و با مفاهیم اسلامی آشناست اگر فلسفه آنها را بخواند میفهمد كه جزء فقیرترین و
بیچیزترین فلسفههای دنیا، فلسفه آنگولاجاكسون است اصلاً فلسفة ضد فلسفه است چون
بزرگترین افتخارشان فلسفه تحلیلی و پراگمانیسم است كه هر دوی آنها به معنای نفی
فلسفه است. و میگویند همه مباحث فلسفه، بحثها و گرههای لفظی است و ما اصلاً مشكل
عقلی نداریم. مثل كسی كه عقل ندارد و همه دنیا را بدون مشكل میبیند. اصلاً فلسفه
تحلیلی سفارش این است و میگوید تمام دعواها و بحثهایی كه حكما و فلاسفه كردهاند.
و این همه كتابهای قطور و اخلاق نظری و الهیات به وجود آوردند علت همه اینها سوء
تفاهم لفظی بوده است. اصلاً مشكلی وجود ندارد. این بزرگترین شاهكار فلسفه
آنگولاجاكسون است. فلسفه لینگوویستیك و فلسفه زبانی یا فلسفه تحلیلی این است كه
بالاترین سطح فلسفه آنان میباشد. امریكا كه اصلاً چند قرن است كه بوجود آمده است و
اروپاییهایی كه از كشورشان فرار كردند و یا آنها را بیرون كردند به امریكا رفتند و
زیر پرچم انگلیس كشور تشكیل دادند و بعداً هم مستقل شدند پس امریكا چیزی به نام
تاریخ و فرهنگ ندارد. و كشورهای بیتاریخ میباشد. و با اروپا فرق میكند. كه اینها
فرهنگ و تاریخ دارند. چرا توجهات به فرهنگ بیتاریخترین كشور جلب میشود؟ برای
اینكه پول و زور و رسانه دارد نه به دلیل اینكه منطق و استدلال دارد و قویترین
حرفهای فلسفی آنجا زده شده است. اما این مغالطه همیشه غالب است. و حتی در ورای ذهن
من و شما هم هست. وقتیكه صحبت از یك فیلسوف غربی یا امریكایی میشود فوری حرف او
را بزرگ میدانیم اما وقتی صحبت از یك فیلسوف شرقی یا هندی میشود. حرف او را نقد
میكنیم. اینها مسائلی است كه بهصورت ناآگاهانه به آنها معتقدیم. و جزء اعتقادات
پس پرده است.پس ادا درآوردن غیر از فهم مطلب است. یكی از سوء تفاهمهایی كه سر مسأله تولید علم
و نحوه انتقال علوم از جهان اسلام به غرب پیدا شده است و خیلیها بر آن مشكل دارند
و در این گرداب گیر افتادهاند همین میباشد و مشكل الآن هم نیست بلكه مربوط به قرن
17 و 18 میلادی در غرب و در 100 سال اخیر در جهان اسلام میباشد. مشكل این است كه
میگویند چون در غرب تكنولوژی از وقتی شروع شد كه آنها متافیزیك را رقیق كردند و آن
را ضعیف و حذف نمودند و الهیات مسیحی و الهیات عقلی و فلسفی را كنار گذاشتند و
گفتند كه ما اصلاً الهیات نمیخواهیم بلكه ما میخواهیم زندگیمان ار بكنیم. و هدف
آفریده شدن جهان برای ما مهم نیست. آنها گفتند كه ما از این به بعد به غایت جهان
كاری نداریم بلكه ما با مكانیزم جهان كار داریم. به نظر ما نه تنها جهان و انسان
غایت ندارد پس سیاست و فلسفه هم غایتی ندارد. و اینها حرف آدمهای بیكار است.
اینكه چرا آمده از كجا آمدهام به كجا میروم حرفهای مفت است. و سرت را زیر بینداز
و فكر كنی كه چگونه میشود بهتر زندگی كرد. و اینكه چگونه میشود كه كمتر زحمت كشید
و بیشتر لذت برد. و مسئولیت و تكلیف و هدف و غایت را انكار كردند شعار فرانسیس بكن
كه پدر علوم تجربی و علوم جدید و در اواخر قرون وسطی جزء شاگردان دانشگاههای اسلام
بود این بود كه «از این به بعد دیگر اهمیت ندارد كه جهان و انسان چرا هست. آنچه مهم
است آن است كه چه كنیم كه بیشتر از دنیا استفاده كنیم و لذت ببریم» یعنی سرت را
بالا نگیر بلكه سرت را پایین بینداز و راهت را ادامه بده. فرهنگ شرقی و مرتازهای
هندی و چینی كه تحت عنوان عرفانهای شرقی مطرح هستند جهت عكس اروپاییها را گرفتند.
و گفتند كه نباید پایین را نگاه كرد بلكه باید گوشهای نشست و سر را بالا گرفت و در
40 و 50 سال زندگی فقط باید در عوالم معنوی فكر كرد.و به حق و باطل
و تكلیف و اقتصاد و جامعه كاری نداشت. و علم و سیاست و نوع پوشش و غذا را باید كنار
گذاشت. و باید به محتویات عالم فكر كرد و با اطراف كاری نداشت. ولی فرهنگ اسلامی با
هر دو تفریط مبارزه میكند و میگوید كه هم باید به چرایی زندگی و هم به چگونگی
زندگی اندیشید و باید درست زندگی كرد و در حوزه مادی و معنوی، امروز نباید با فردا
مساوی باشد. و باید عقل را بكار انداخت كه جامعهای كه از عقل خود استفاده نكند
جامع دینی نیست. در فرهنگ اسلامی آدمی از عقل استفاده نمیكند آدم متدین نیست و عقل
را به كار انداختن و حل مشكلات عبادت است. بعضیها میگویند كه ما همیشه مشغول
زندگی مساوی هستیم پس كی ترقی معنوی و عبادت بكنیم» این سوال در فرهنگ غرب و شرق
بیجواب است و یك جواب در فرهنگ اسلامی دارد و این است كه همان لحظهای كه دنبال
درس و دانشگاه و كار هستی همانها عبادت هستند به شرط اینكه با توجه به هدف درست
انجام بشوند. پس آزمایشگاه یك فرد مسلمان به منزله مسجد اوست و كارخانه او نیز محل
عبادت او میگردد. هر جا كه هست برای او مسجد میشود البته اگر با هدف الهی و
انسانی عمل كند. خانهداری و رسیدگی به فرزند و همسر و احترام به پدر و مادر همه
عبادت است ولی باید به هر دوی دنیا و آخرت رسیدگی كرد. در روایت است كه «اگر كسی
دنیایش را به خاطر آخرت و یا آخرتش را به خاطر دنیا رها كند هیچ كدام از ما نیستند»
اینها حرفهای بدیهی نیست آخرین و جنجالیترین بحثهای فلسفی در دنیا همینهاست و
هنوز جوابی برای اینها ندارند. غربیها متافیزیك را كنار گذاشتند تا علم رشد كند.
در حالیكه در جهان اسلام علم زیر سایه متافیزیك رشد كرد. آنها گفتند كه بین علم و
متافیزیك تضاد وجود دارد و یا باید به الهیات و تقدیر و مبدا و معاد معتقد بود و
بحثهای عقلی و فلسفی و الهیاتی كرد یا در آزمایشگاه بحث تجربی استقرائی آزمایشگاهی
كرد. این دو با هم سازگار نیست. این نقطه شروع انحراف تمدن جدید غرب بود. گفتند كه
دیگر علم كنیز فلسفه و دین نیست بلكه علم مستقل است. اما با كمال تأسف الآن علم
كنیز سرمایهدارها و صاحبان قدرت شده است. علمی كه از حوزه اخلاق و الهیات كنار
كشیده شد و سكولاریزه گردید. الان در خدمت استعمار جهانی و آدمكشی و تكنولوژی مواد
مخدر و سكس و خشونت و دروغگویی و شستشوی مغزی و جنگ رسانهای درآمده است. غربیها
وارد دانشگاههای اسلامی شدند و گفتند : «كه ایدئولوژی و تقید و تعهد، تعصب است بلكه
علم باید آزاد باشد» آزاداندیشی به مفهومی كه غربیها میگویند نه تفكر آزاد از
استبداد و كلیشه و سنتهای غلط است بلكه تفكر آزاد از تعهد و مسئولیت انسانی است و
كمكم تبدیل به تفكر آزاد از منطق شد و به نسبیگرایی و شكاكیت رسید و به این رسید
كه همة مفاهیم تاریخی هستند و ما هیچ مفهوم فراتاریخی نداریم لذا هیچ حكم فراتاریخی
و شریعت ابدی وجود ندارد. منشأ همه اینها از این نوع تفكرات است. غربیها گفتند كه
«فارغ از هر نوع ایدئولوژی و تعهد و مسئولیت باید آزاد اندیشید تا علم رشد كند.
باید فارغ از متافیزیك و الهیات و عقل فلسفی بسته، اندیشید» دانشگاه و دانشجو هم
قبول كردند كه هیچ تعهدی نسبت به هیچ اصل پیشینهای نداشته باشند و آزادانه شروع به
تفكر كنند، و بیطرف باشند» و از آزاداندیشی، بیطرفی و لاقیدی و بیتعهدی نسبت به
انسان و خدا را نتیجه گرفتند و حقالله و حقالناس را فراموش كردند. و گفتند : علم
برای علم و هنر برای هنر است و اینكه علم و هنر در خدمت ایدئولوژی و در خدمت به خلق
و در خدمت ارزشهای اسلامی باشد درست نیست. پس «علمی شدن به معنی بیطرف بودن و
معنی نداشتن حق و باطل» گردید و بیتعصبی تبدیل به بیتفاوتی شد و اینگونه هم
نماند. بعدها برای كارهای علمی، قیمت پیشنهاد كردند و برای ساخت سلاحهای شیمیایی
دانشمندان را خریدند. اینگونه بود كه تحت عنوان مبارزه با سنت و تعصب و خرافات و
ارتجاع كل هنرمندان و دانشمندان را از جبهه خدا و حق و از كنار محرومین و ضعفا
بیرون كشیدند و در اردوی سرمایهدارها و استعمارگران و امپریالیسم بودند. همه
دانشمندانی كه بمبهای كشتار جمعی میسازند جانی و جلاد نیستند بلكه اغلب آنها
انسانهای دانشگاهی هستند كه حرفهای روشن فكری هم میزنند.مگر هر كسی كه
در خدمت استكبار جهانی در آمده است جانی بالفطره است. بلكه آنها عالم بیتعصب
هستند. عالمی هستند كه میگویند ما به چرایی و غایت و هدف و ایدئولوژی كاری نداریم
بلكه علم برای علم است و ما میخواهیم به مسائل، علمی نگاه كنیم. اینگونه میشود
كه اگر به مسائل علمی نگاه كردن به این معنی میشود هر كسی پیشنهاد قیمت بالاتر دهد
دانشمند را میخرد» الآن بسیاری از دانشمندانی كه در آزمایشگاههای غرب كار میكنند
عاشق علم هستند. نظریه نسبیت اینشتین در خدمت چه كسی قرار گرفت؟ در خدمت بمباران
ناكازاكی و هیروشیما قرار گرفت. جالب است كه در آن زمان ژاپن تسلیم شده بود اما
امریكا برای آزمایش بمبهای خود، این دو شهر را بمباران كرد. بعد از بمباران
هیروشیما میخواستند شهر دیگری غیر از ناكازاكی بمباران شود. خلبان میگوید : من آن
شهر دیگر را پیدا نكردم و گفتم كه دارم برمیگردم. از برج فرماندهی پرسیدند كه آیا
سر راهت هیچ شهر دیگری نیست؟ من گفتم : چرا یك شهر هست. دستور دهید كه بمب را
همانجا بینداز» از ژاپنیها باید پركاری و تلاش و پیگیری را یاد گرفت مثلاً
ژاپنیها به دولت فشار میآورند كه تعطیلات را كم كنید. اما خیال نكنید ژاپن، آش
دهانسوز است بلكه حكومت و ملت ژاپن، یك ذره استقلال ملی و سیاسی ندارند و
نمیتوانند كوچكترین تصمیم را برای خودشان بگیرند. كره جنوبی و ژاپن اصلاً
تصمیمساز نیستند. نوبل كه جایزه صلح نوبل به نام او میباشد مخترع دینامیت است.
جالب است كه جایزه صلح جهانی به نام مخترع دینامیت درست كردهاند. اینها سرنوشت علم
و تكنولوژی بدون غایت و هدف میباشد. علم سكولار، علم بدون الهیات است. علمی كه با
فداكاری ندارد. غربیها دانش را ارزش جدا كردند و به ضد ارزش وصل نمودند باید توجه
كرد كه اصلاً علم و تكنولوژی و هنر بیطرف ندارد اگر تخصص و هنر و عرضه انسان در
خدمت مردم و محرومین و فقرا نباشد و در صف خدا و توحید و عدالت نباشد حتماً در صف
ظلم و ضد خدا و ضد مردم است. ولی ممكن است عالم و دانشمند آگاه به مسائل و مقصر
نباشد و از بسیاری از مسائل و اطلاع هم نداشته باشد اما او با ناآگاهی خود به
سودجویان كمك میكند. ممكن است كسی پشت كامپیوتر نشسته است اصلاً در ذهنش تجاوز به
حقوق بشر، صدمه زدن به دیگران، جنایت كردن و یتیم كردن بچهها نباشد بلكه فقط كار
علمی انجام میدهد. اما باید شعور داشته باشد و از خودش بپرسد كه این تخصص من در
خدمت چه چیزی و چه كسی قرار میگیرد و تكلیف علم و تخصص من با متافیزیك الهیات و
اخلاق و مبدا و معاد چه میشود. او در نتیجه ناآگاهی خود عملة آماتور ظلمه میشود.
و بسیاری از آنها پول زیادی هم نمیگیرند و آماتور و عاشق علم هستند ولی عاشق احمق
علم میباشد. حماقت معنیاش همین است. احمق كسی است كه علت كار را نمیپرسد. احمق
و سفیه با مجنون و دیوانه فرق دارند. احمق به معنای خل و چل نیست. دیوانه كسی است
كه او را باید به تیمارستان ببرند احمق را به تیمارستان نمیبرند بلكه احمقها كل
جامعه را به دیوانه خانه تبدیل میكنند چون احمق كسی است كه سرش را پایین انداخته و
كاری را انجام میدهد ولی علت آن را نمیداند ولو متخصص و پركار و ثروتمند هم است.
احمقها كسانی هستند كه نمیدانند كه هزینه و فایده كار انجام شده چقدر است و اینكه
كار از كجا شروع میشود چرا شروع میشود و به كجا ختم میگردد. فقط یك چیز را
میفهمد و آن اینكه سرش را پایین بیندازد و مثل چرخ دندههای ماشین كار انجام دهد.
و تولید برای مصرف و مصرف برای تولید انجام دهد. حضرت امیر میفرمایند : «مؤمن كسی
است كه از خودش این سه سؤال را بپرسد كه من از كجا آمدهام و برای چه آمدهام و به
كجا میروم» اینها سؤالهایی است كه احمقها از خودشان نمیپرسند ولو اینكه متخصص
باشند. و جامعه بشری هر چه ضرر میبیند از حاكمان و مدیران احمق است. اصلاً یكی از
زوایای انحراف غرب، تفكیك علم از الهیات است. و اینكه پیشرفت علم را با پیشرفت
الهیاتو دین یكی دانستند. در غرب، در مجهولات دنبال خدا میگشتند یعنی هر چیزی را
كه نمیشناختند به خدا نسبت میدادند بعد از مدتی كه آن مطلب را میفهمیدند
میگفتند «خوب دیگر احتیاج به خدا نیست» یعنی در تاریكیها دنبال خدا میگشتند. اما
در فرهنگ اسلامی باشد در روشنی به دنبال خدا گشت نه در تاریكی. و انسان هر مطلبی را
كه نمیفهمد مثلاً چگونه زلزله میشود یا چگونه باران میآید و چگونه بیماری شفا
پیدا میكند تازه همان جاست كه باید خدا را بشناسد. نه اینكه مطلبی را كه نمیفهمی
به خدا نسبت بدهی و نتیجه آن، این میشود كه هر چه علم پیشرفت كند خدا عقبنشینی
میكند. در غرب هر چه علم جلو میآمد دین و الهیات و ارزش و اخلاق عقب میرفت. در
فرهنگ اسلامی درست برعكس بود و جامعه بیسواد جزیرهالعرب را كه 10 نفر باسواد داشت
با شعارهای متافیزیكی تبدیل به پیشرفتهترین جامعه از لحاظ تمدن و علم و فرهنگ و
اقتصاد و قدرت و ثروت كرد. یعنی زیر سایه اخلاق و متافیزیك و الهیات و عقل و عدالت
و ارزشها، علم اینقدر پیشرفت كرد. در فرهنگ اسلامی در روشنایی باید دنبال خدا گشت
چون كه خدا نور است. و لذا هر زمان مكانیزم جهان از نظر علمی شناخته شد الهیات و
دین عقبنشینی نمیكند. الهیات اسلامی علم را زیر سایه خودش پرورش میدهد. توجیه و
تفسیر میكند و به آن جهت میدهد. بنابراین پیشرفت انسان یك لكه تردید و سؤال برای
خدا نیست برای اینكه خود انسان هم آیتالله قدرت خداست. بعضیها از روی انسان به
نفی خدا میرسند از انسان كه بزرگترین شاهكار خداست، انكار خدا میرسند. بلكه باید
از اینها به وجود خدا رسید. از كشفیات
انسان، الهیات باید تقویت بشود نه اینكه تضعیف گردد. مثلاً میگویند هوش مصنوعی و
رباتها كه ساخته شدهاند خلقت الهی زیر سؤال میرود. در حالیكه اگر انسان هر قدر
در ساختن چیزهای مختلف موفق باشد قدرت خدا بیشتر ثابت میشود یعنی خدا موجودی را
خلق كرده است كه چه كارهایی میكند. بعضیها فكر میكنند پیشرفت انسان پیشرفت
خداست، اتفاقاً با ساخت ربات و
…
خلقت و قدرت الهی به اثبات میرسد. خداوند راجع به انسان گفت : تباركالله احسن
الخالقین. چرا كه انسان موجودی است كه میتواند آفرینشگری كند. در فرهنگ غربی هر
چه علم و تكنولوژی پیش میرفت خدا و الهیات و دین تضعیف میشد. و الآن به خرافات و
نسبیگری تبدیل شده است و هر كسی هر چیزی میخواهد میگوید و نظر همه محترم است.
ولی در فرهنگ اسلامی هر چه انسان جلوتر رفته است الهیات اسلامی بیشتر ثابت شده است.
پس الهیات اسلامی هیچ موقع تضعیف نمیشود. اما در غرب برعكس بود. پس در فرهنگ
اسلامی علم در طول مابعدالطبیعه و الهیات و فلسفه است نه اینكه در عرض آن باشد پس
هیچ تضادی بین علم و الهیات نمیباشد میشود از یك طرف بر علیت مقتضیات ذات تكیه
كرد و بهعنوان یك فیلسوف و حكیم امور ذاتی و عرضی و امور طبیعی و قصری را از هم
تفكیك كرد و از یك طرف نفی تجربه و سد باب پیشرفت عل ننمود. نگاه فیلسوف به حركت با
نگاه فیزیكدان به حرك البته دو نوع نگاه است اما منكر همدیگر نیستند. میتوان
بهعنوان یك فیلسوف یا متافیزیكدان عقلگرای متأله، حركت را بر اساس قوه و فعل
تفسیر و تعریف كرد و در عین حال در فیزیك و مكانیك هم حركت را فرمولیزه نمود. اینها
هیچ منافاتی با همدیگر ندارند و متافیزیكدان میتواند از علت فاعلی و غایت و چرایی
حركت و فلسفه تحول در جهان بحث بكند و همان فرد میتواند از زاویه دیگری راجع به
كیفیت هندسی و تعریف ریاضی تحولات طبیعی بحث كند. نگاه از دو سطح به پدیدههای عالم
كه یكی تغییر فلسفی و دیگری تغییر علمی است. هم ممكن است و هم لازم میباشد. آخرین
نكته كه خیلی مطرح میشود و خیلیها با مغالطه جواب آن را میدهند و بعضی هم كه از
حوزه تفكر دینی جواب میدهند، غلط جواب میدهند آن است كه برای تفسیر علمی و تجربی
از جهان و طبیعت لازم نیست كه تبیین مابعدالطبیعی را از جهان انكار كرد. نه تنها
لازم نیست بلكه با انكار مابعدالطبیعه، خود علم ست میشود چنانكه الآن در 40 و 50
سال اخیر این اتفاق افتاده است. در دهههای اخیر تفسیر علمی قطعی نداشتن جزء
بدیهیات در فلسفه علم و معرفتشناسی غرب میباشد و تفسیر علمی متكی بر یك مفهوم
متافیزیك و پارادایم فلسفی است كه غربیها از آن به اپیسیستم تعبیر میكنند و هر
تفسیر علمی و تجربی در قالب یك اپیسیستم خاص معنی میدهد یعنی میگویند ما پیكر
واحد و پیوستهای به نام علم نداریم. و چیزی به نام متد علمی و پیشرفت علم وجود
ندارد. چون پیشرفت علم به معنی آن است كه علم یك مجموعه واحد پیوستهای است كه در
یك مسیر طولی و خطی و زنجیرهای مدام تكامل پیدا میكند. الآن میگویند نه تنها
علوم با هم ارتباطی ندارند نظریات داخل یك علم هم با هم ارتباط منطقی ندارند.
بنابراین اصلاً ما هیچ پیكره واحد به هم پیوستهای به نام علم نداریم كه بتوان گفت
: علم متدی دارد كه تكامل پیدا كرده است. آخرین نظریات در فلسفه علم در غرب
میگویند كه ما چیزی به نام تكامل علم نداریم آن چیزی كه هست بحران علم است بعد از
آنكه به اسم علم و تجربه و علوم جدید اخلاق و عرفان، فلسفه و الهیات و حتی عقل
فلسفی را زیر سؤال بردند همان علم الآن تبدیل به جوجه لاغری شده است كه با هر بادی
زمین میافتد. دوستان را برای آشنایی با سیر نظریات فلسفی علم معرفتشناسی لاكاتوس
و كویر و معرفتشناسی توماس كهن و فریاربند ارجاع میدهم. كه اینها آخرین
نظریهپردازان فلسفی علم در غرب هستند كه در این 3 و 4 دهه اخیر بودهاند.خلاصه
نظریههایشان این است كه تاریخ علم غیرعقلانی بوده است و علم هیچ ارتباط منطقی
نداشته و ندارد بنابراین دیگر فلسفه علم منتفی است و ما حداكثر از جامعهشناسی علم
و روانشناسی عالمان میتوان سخن بگوییم از فلسفه علم نمیتوان سخن گفت. و امروز
متد علمی و تعریف و موضوع علم همه بیمعنا شدهاند و علم را اگر بتوان حداكثر
میتوان بهعنوان تعریف كرد و حتی به نظر ما علم را حتی به غرض و غایت هم نمیتوان
تعریف كرد و حداكثر به نتایج پراكنده نظریات علمی میتوان تعریف نمود. بنابراین ما دیگر چیزی بهعنوان قلمرو واحد و مشخص علم كه بتوان آن را در برابر
فلسفه و الهیات و حتی خرافات نشان داد نداریم. میگویند : ما یك زمانی میگفتیم غیر
از علم تجربی همه چیز خرافه است حتی دین و مذهب و عرفان و اخلاق و فلسفه خرافه
هستند اما امروزه میگوییم كه علم نیز خرافه است و همه خرافات به یك اندازه علمی
هستند» یك روزی میگفتند «آن گزاره و جملهای علمی است كه با تجربه بشود آن را
اثبات كرد یا حداقل با تجربه بشود آن را ابطال نمود» اولاً با تجربه نه چیزی اثبات
میشود و نه ابطال میگردد. چون اگر تجربه را از عقل و متافیزیك جدا كنیم چیزی را
اثبات یا ابطال نمیكند. فقط گزارش جزئی موردی از یك مورد خاص میباشد. میگویند
«امروز باید سرمان را پایین بگیریم و بگوییم كه حتی علم نیز خرافه است و ما معرفت
علی نداریم. و ما هیچ ملاكی برای علمی بودن و یا غیرعلمی بودن مطالب نداریم.
بنابراین حتی خرافات هم میتوانند علمی باشند.» یعنی كسانیكه گفتند : «متافیزیك
خرافه است چون تجربی نیست حالا میگویند : خرافات هم علمی است چون علم هم خرافه
است» اینها سرانجام علم سكولار و بیطرف و علمی كه به اخلاق و متافیزیك كاری نداشت
میباشد. الان میگویند كه ما فقط در صورتی میتوانیم تفسیر علمی را موقتاً بپذیریم
و آن هم زمانی است كه بگوییم تفسیر علمی محتاج به مبنای مابعدالطبیعه و فلسفی است
كه متأسفانه آن مبنا را هم نداریم. بنابراین هنگامی كه ارتباط علم با فلسفه و
متافیزیك قطع شد ابتدا علوم تجربی ضرر میبینند همچنان كه ضرر دیدند پس باید توجه
داشت كه در صورت انكار تغییر مابعدالطبیعه از عالم تفسیر علمی از جهان را هم
نمیتوان قبول كرد. چنانچه در غرب بعد از یك قرن به این نتیجه رسیدهاند و امروز در
فلسفه علم و معرفتشناسی جدید غرب بعد از قطع ارتباط علم با الهیات و فلسفه، معرفت
دینی و وحیانی، معرفت و علم نیست بلكه خرافه و سلیقه است و بعداً گفته شد كه معرفت
فلسفی و عقلی غیرتجربی هم معرفت نیست و آنها هم خرافه است، امروز گفته میشود كه
معرفت علمی نیز معرفت نیست یعنی تجربه هم علم نیست یعنی وقتی در میزان اعتبار تجربه
مبالغههای پوزوتیویستی میشود و معرفت دینی و عقلی و شهودی، انكار میشود نتیجه
بلافصل این افراطیگری بعد از مدتی به انكار خود معرفت تجربی و رد صلاحیت علوم جدید
منجر میشود و شده است غربیها امروزه میگویند كه ما اعتراف میكنیم كه باید نگاه
علی و الهی و عقلی به انسان و جهان را نخست پذیرفت تا پس از آن بتوان نگاه هندسی،
ریاضی و تجربی به طبیعت و جهان را تثبیت كرد ولی متأسفانه چون ما هیچ مابعدالطبیعه
فلسفی و الهی را قبول نداریم باید از علم هم صرفنظر بكنیم فقط میگوییم علم عبارت
از گزاره موقت است برای آنكه مشكلات عملی ما را حل كند. ابطالها علم نیست بلكه
یكسری حدس است و یكسری ابطال است و روی هیچ كدام هم نمیشود سوگند علمی خورد كه این
مطلب واقعاً از عالم واقع گزارش میدهد.» زمانی غربیها میگفتند : نه تنها علوم
طبیعی علم هستند بلكه علوم انسانی هم مثل علوم طبیعی هستند و علم محض تجربیاند و
لذا میگفتند : انسانشناسی همانی است كه ما میگوییم. و لذا علوم انسانی و
انسانشناسی دینی و الهی هم مزخرف است. امروز میگویند : نه تنها علوم انسانی مثل
علوم تجربی نیستند بلكه، اصلاً علوم انسانی علم نیستند و تنها یك سری حدسیات و
گزارهها و نظریه هستند اظهار میكنند كه حق علوم طبیعی هم علم نیستند. شما به
افراط و تفریطها در این قضیه توجه كنید كه الآن بت كردن علم تبدیل به افكار علم و
همه معرفتها شده است كه معنی نسبیگرایی و شكاكیت همین است.
منبع: باشگاه اندیشه