«آواز قناری به وقت مرگ»
در ادامه مجموعه اخبار «معضلات و مشکلات
ایثارگران در آیینه رسانهها» اینبار نیز مطلبی از روزنامه اعتماد
منتشر میشود . این گزارش با عنوان «آواز قناری به وقت
مرگ» در صفحات پرونده روز مورخ بیست و پنجم تیرماه سال
جاری با نگاهی به مشکلات و مسائل جانبازان شیمیایی منتشر شد. متن
این گزارش به شرح ذیل است :
بچهها! شیمیایی... شیمیایی زدن ...
شیمیایی ... زود ماسکهاتون را بزنید... شیمیایی... شیمیایی
.علی اون جارو نگاه کن... مثل اینکه رضا طوریش شده...
وقتی به رضا رسیدم بسختی نفس میکشید. با
سرعت با یکی از امدادگرها رساندیمش به آمبولانس. دو هفته بعد
هم من به یک جبهه دیگر منتقل شدم. همین موضوع باعث شد
که از رضا و رسول بیخبر بمانم.
جنگ که تمام شد، برگشتم تهران و تخصصم را
گرفتم و برای یک دوره مخصوص به آلمان رفتم. بعد از بازگشت
هم دربیمارستان مشغول به کار شدم در بخش بیماران ریوی.
یک روز آقایی آمد که تمام بدنش تاول زده
بود به محض دیدن او به یاد شلمچه و آن روز کذایی و رضا
افتادم. به یاد روزی که میدیدم همه در کنارم میسوزند و
گوشت بدنشان به استخوان میچسبد.
نفسش به خسخس افتاده بود. وقتی حرف
میزد صدایش خش داشت مانند اینکه ته گلویش را چاقو کشیده
بودی. شروع به صحبت کرد هنوز چند کلمهیی سخن نگفته بود که
سرفه امانش نداد.به قدری سرفه کرد که رنگش به کبودی زد.
سریع یک لیوان آب به دستش دادم و به آرامی پشتش را ماساژ
دادم. کمی بهتر شد و گفت: این تاولهایی رو که میبینی
یادگار عشق است عشق به این آب و خاک... عشق به ناموس و
شرف و خانواده است. این تاولها، حساسیتی است که بدن ما
نسبت به ظلم و بیعدالتی داره، این سرفههای بلند و
وحشتناک هم فریاد ماست که در گلو خفه شده، فریاد اون
بچههایی که رفتند و فراموش شدند و حالا به حساب نمییان.
من که تا آن لحظه به حرفهای او گوش
میدادم و در عین حال معاینهاش میکردم، نسخه او را نوشتم
و دستش دادم. نگاهی به نسخه کرد و گفت: دکتر جون میدونی
این آمپولها که نوشتی، هر کدام 50 هزار تومن قیمت داره؟!
به جای این آمپولها یه چیز دیگه بده که با جیب ما یکی
باشد. بعد لبخندی زد و رفت.
پس از رفتن او، یک لحظه نتونستم از فکر
رضا بیرون بیام. دایم لحظه آخری که گذاشتمش توی آمبولانس
جلوی چشمام بود.شب که به خانه رسیدم به چند نفر از دوستان
قدیمی که رضا رو میشناختند زنگ زدم. اما فایدهیی نداشت.
هیچکدام آنها از رضا خبر نداشتند. فردای آن روز وقتی به
بیمارستان رسیدم، تلفن زنگ زد رسول بود. گفت: شنیدم دنبال
رضا میگردی. اگه میخوای ببینیش باید بری آلمان، رفته
اونجا برای معالجه، اما زن و بچهاش ایران هستند اگه بخوای
میتونیم بریم پیششون.
قرار را برای پنجشنبه گذاشتیم اصلا فکر
نمیکردم رضا در یک همچین جایی زندگی کنه. اونم با وضعیتی
که رضا داشت، یک خانه محقر، در جنوبیترین نقطه تهران وارد
خانه که شدیم زهرا دختر کوچولوی رضا توجهم را به خود جلب
کرد. با تعریفی که رسول از او کرده بود، از لحاظ جسمی اصلا
به یک دختربچه 8 ساله نمیخورد. بعد از صحبت با زن رضا
فهمیدم که زهرا کوچولو نیز به مانند پدرش از نارسایی ریوی
رنج میبرد. علت ضعف جسمانی او هم این نارسایی بود. رضا
مدت یک ماه بود که برای معالجهبه آلمان رفته بود. در این
مدت سهبار تلفنی با خانوادهاش صحبت کرده بود. دو ماهی از
رفتن به خانه رضا گذشته بود که رسول زنگ زد و گفت: رضا
فردا میاد ایران. اگر میای فرودگاه بیام دنبالت. من که به
دنبال فرصت میگشتم تا رضا را ببینم قبول کردم.
وقتی داشت از پشت شیشه میآمد نشناختمش.
رضای دوران جنگ هیکلی بلند و چارشونه داشت اما این رضا که
من میبینم به قدری لاغر بود که حتی توان راهرفتن نداشت.
موهای سرش ریخته بود و زیر چمشانش مانند معتادها گود افتاده و
سیاه بود. با دیدنش عقدههای چندینو چند سالهام که تو
چشمام جمع شده بود یک دفعه سر باز کرد. ناخودآگاه وقتی در
آغوش گرفتمش اشک از چشمانم سرازیر شد.
به جای اینکه من رضا رو بخاطر بیماریش
دلداری بدم رضا بود که می خواست به هر ترتیبی شده جلوی
گریهام رو بگیره. در راه خانه، من کنجکاو بودم که بدانم
وضعیت جسمی او چگونه است و آیا سفر مداوای خارج مثمرثمر
بوده یا نه؟ اما من هر چه بیشتر سوال میکردم کمتر جواب می
گرفتم. شاید دلیل اون حضور خانوادهاش در ماشین بود.
با خواهش و تمنا راضیاش کردم که ناهار
برویم بیرون. موقع خوردن غذا یکدفعه به سرفه افتاد و در اثر
سرفه وضعیتش به حدی رسید که مجبور شدیم ببریمش اورژانس.
البته کارهای اولیه که لازم بود انجام دادم. به
بیمارستان... که رسیدیم، مسوول بخش اورژانس گفت که به
دلیل کمبود وسایل نمیتواند او را قبول کند. دوباره او را سوار
آمبولانس کردیم و به بیمارستان دیگری بردیم. در آنجا
اقدامات اولیه را انجام دادند و او را به بخش مخصوص انتقال
دادند.
بخشی که عطر یاس با مسمومیت ناشی از بوی
یونجه و سیر مواد شیمیایی مخلوط شده و انسان را به یاد
مظلومیت مردم حلبچه و شلمچه میاندازد. آن شب تا صبح در
میان سرفه و ناله جانبازان شیمیایی، این مردان غبار جنایت
گرفته، از درون شکستم که چرا از آنها غافل بودم. صبح روز
شنبه اول وقت استعفا نامهام را روی میز رییس بیمارستان
گذاشتم و رفتم. رفتم تا با یادگارهای بوی مرگ گرفته، روزگار
بگذرانم.دو هفتهیی را در بیمارستان کنار رضا بودم.
البته به عنوان پزشک اختصاصی آن بخش.
حال رضا روز به روز بدتر میشد. دیگر صدایش در نمیآمد. بسختی
نفس میکشید. به قول خودش نفس کشیدن برایش سختتر از
بلندکردن یک ماشین بر روی دستانش بود. سرفههای ممتد و
تاولهای بدنش نشان از رفتن میداد، رفتنی که آرزوی او بود.
چرا که از یک درد طاقتفرسا و فرسایشی نجات پیدا میکرد.
روز آخر که رضا برای سفر آماده شده بود از
من خواست که او را روی تخت بنشانم. پس از نشستن نگاهش را
به آسمان بیرون پنجره دوخت و یک جمله گفت:«قناری وقت
مرگ آوازش شادتر از همیشه است» بعد رویش را به سمت من
برگرداند و گفت: بیا یه کار خیر کن، یه جوک بگو دلمون شاد
شه.هنوز جملات من تمام نشده بود که دیدم گردنش به سمت
چپ خم شده... به صورتش که نگاه کردم انگار صد سال بود که
فراموش شده بود.