از بم
دلت نلرزید ؟
بم
لرزید ...و مردمانی طعم زیر آوار ماندن و آورگی را چشیده اند و ... و عده ای
هر چه از مرگ و بلا شنیده بودند، دیدند...و کودکانی خنده هایشان در سرمای زیر
صفر بم یخ زد ...
و ارگ کهنسال تاریخ با دیدن این بزرگترین مصیبت عمرش ، تاب بر پا ایستادن را
از دست داد ...و غم گوشه صفحه های دل را نوار مشکی زد ...و ...
چه پرشتاب عالمیان فاجعه آن صبح را در گوش یگدیگر زمزمه کردند ...و چه
جوانمردانی که از گوشه گوشه سرزمین غیوران ، بی درنگ تا دیار کهن ترین بنای
خشتی جهان تا ختند ... و چه بسته های محبتی که ابزار گرمایش دل غمدیدگان شد
...و چه اتحادی که شهروندان بلاد محبت در یاری شهروندان بلاد مصیبت به
کار بستند ...
آری ...بم لرزید ... و خداوند در آن صبح سرد و خلوت ، قطعه ای از خاک را
فرمان لرزش داد ؛ لرزشی اندک که این قیامت کوچک را پدید آورد . و آیا تو از
این لرزه دلت نلرزید ؟ ...آیا باور کردی که مرگ به همین سادگی باشد ؟
....و آیا من و تو هم واقعا روزی در زیر آوار لحد فریاد یاری خواهیم کشید ؟
...امان از آن روز ... امان از آن روز که جوانمردان فریاد ما را نمی شنوند
...و کسی ما زیر آوار ماندگان را به بیمارستان زندگی نمی رساند ...و
آنگاه دیگر جز نامی از من و تو در روزنامه افکار باقی نمی ماند ...پس بیا من
و تو هم کمی بیاندیشیم ...که مرگ و بلا چشم انتظار من و تو نیز هست ...
فاعتبرو ا یا اولی الالباب...