بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

محاضرات تاريخ الامم الاسلاميه

تاليف شيخ محمد الخضرى

اين كتاب را نامبرده به عنوان تاريخ، بيرون داده ولى بسادگى يك كتاب تاريخ نيست او در اين كتاب مشتى از انگيزه هاى امويش را جا داده و در هرفرازى از سخنش حمله اى به شيعيان كرده و در هر قسمتى از آن عتابى نموده است، و از اين رو كتاب او نه كتاب تاريخى است كه بتوان بر نقل آن تكيه كرد و نه كتاب عقيدتى است كه بتوان مطالبش را مورد نقد قرار داد، بلكه مشتى هياهو و جنجال است كه صفاى" برادرى " را تيره، و آرامش را بهم ميزند شايسته اين بود كه از اشتباهاتش روى برگردانيم ولى چاره نداريم كه خواننده را در جريان برخى از لغزشهاى او قرار دهيم:

1- در جلد 2 ص 67 كتابش گويد: از مطالبى كه بر تاسف، مى افزايد يكى اينكه اين جنگ " جنگ صفين " به منظوررسيدن بيك هدف دينى يا رفع ظلم و ستمى كه بر امت وارد شده باشد نبود، بلكه هدف جنگ پيروزى شخص بر شخص بود. پيروان على " ع " به اين دليل او را يارى مى كردند كه او پسر عم پيامبر خدا " ص " و شايسته ترين مردم به زمامدارى است، و پيروان معاويه، بيارى وى برخاسته بودند باين عنوان كه او صاحب خون عثمان است و او شايسته ترين مردم بخونخواهى كسى است كه خونش بستم ريخته شده، و معتقد بودند بيعت با كسيكه قاتلان عثمان به او پناهنده شده اند، شايسته نيست.

پاسخ- كاش اين مرد مبادى اعتقادى خود را براى ما بيان مى كرد تا ببينيم آيا با اين نبرد " نبرد صفين " تطبيق مى كند يا نه، اكنون كه از بيان آن خوددارى كرده، گوئيم:

آيا چه مبناى دينى ميتواند قوى تر از اين باشد كه جنگ و دادخواهى صرفا براى اجراى فرمان پيامبر خدا " ص " صورت گيرد، فرمانيكه در آن روز امير المومنين " ع " را به جنگ با قاسطين " بيدادگران منحرف " يعنى همان ياران معاويه، ماموريت داده است و اصحاب خود را از آن روز به همدستى او سفارش كرد و وظيفه آنها راجنگ با آنان قرار داده، كه فرمود: سيكون بعدى قوم يقاتلون عليا، على الله جهادهم فمن لم يستطع جهادهم بيده فبلسانه، فمن لم يستطع بلسانه فبقلبه، ليس وراء ذلك شيئى. آيا چه مبناى دينى مى تواند از اين قوى تر باشد كه مردى بيارى كسى برخيزيد كه در عقيده او، آنكس، شايسته ترين فرد براى زمامدارى امت اسلامى است چنانكه خضرى خود بدان اعتراف دارد.

و آيا چه بنياد دينى مى تواند از يارى امير المومنين " ع " كه پيامبر "ص " درباره او و كسانش گويد: " حربكم حربى " و او را فرمايد: " ستقاتلك الفئه الباغيه و انت على الحق فمن لم ينصرك يومئذ فليس منى " از اين محكم تر باشد؟ آيا مسلمانى كه اين سخن پيغمبر " ص " را بشنود ميتواند به يارى او " ع " بر نخيزد؟ و چه مبناى دينى مى تواند نيرومندتر از فرمان صريح پيامبر امين چه نبرد با گروه تجاوزكاران باشد؟ روزى كه به عمار گفت: " تقتلك الفئه الباغيه " و روزى كه فرمود: آوخ بر عمار كه او را گروه متجاوز خواهند كشت در آن روز او، آنان را به بهشت دعوت ميكند و آنان او را به آتش.

و آيا كدام اساس دينى است كه نيرومندتراز تصريح رسول امين " ص " به جنگ در زير پرچم خليفه وقت باشد؟ آن هم خليفه اى كه اهل حل و عقد " كسانى كه رتق و فتق امور بدست آنان است "، بااو بيعت كرده اند، و همه شرائط خلافت او، به عقيده كسانيكه خلافت را به انتخاب و اختيار امت مى گذارند،تمام و كامل صورت گرفته است و نزد آنها كه اختيار امت را كافى مى دانندنص جلى بر خلافتش محقق گرديده. طبيعت امر اقتضا مى كند كسيكه بر او خروج كند بر امام وقت خروج كرده و جنگ با او به صريح قرآن كريم واجب باشد آنجا كه گويد: " و ان طائفتان من المومنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احداهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفيى الى امر الله "

كاش من مى دانستم چه ستمى بالاتر از اين بر امت مى توان روا داشت كه شخصى مثل معاويه بر بنياد اسلام چيره شود و بر مردم مسلمان رياست كند و خلافتى را بدون نص و بدون بيعت كسانى كه بيعتشان موثر است، دست زند، و بدون اجماع و مشورت ياوصيتى و بى آنكه او ولى دم عثمان باشد تا بخونخواهى اش برخيزد، خلافت را در دست گيرد.

اگر نگوئيم او خود كسى بود كه بسيج لشگر شام را عمدا به تاخير انداخت و در يارى او سنگينى كرد تا او بقتل رسد، گذشته از اين ها معاويه نه سابقه شرافتى دراسلام داشت و نه دانشى كه او را از خطا حفظ كند و نه نيروى تقوائى كه ازسقوط در وادى شهوات او را نگهدارد، او تنها در صدد بدست آوردن يك قدرت پادشاهى بود كه زمام ملك و قدرت را بدست گيرد، اختيارات كامل پيدا كند و بر امت اسلام تسلط يابد، اين قدرت هم سرانجام در نتيجه تهديدهاى بى رحمانه و تطميع هاى بى حساب دور از دين دارى و اصلاح طلبى، برايش فراهم شد و پايه هاى قدرت پادشاهى اش را درميان خونهائى كه ريخت و هتاكى هائى كه نسبت به دين روا داشت و گمراهى هائى كه پديد آورد، استوار ساخت.

واگر دشمنى او با اسلام چيزى جز مسلط كردن يزيد فاسق فاجر با تهديد و تطميع بر سر امت نبود، ستمگرى او براى بيرون راندنش از ربقه اسلام و باد مسلمين، كافى بود.

2- گويد: بدون ترديد معاويه خود را يكى از بزرگان قريش مى پنداشت، زيرا او فرزند بزرگ قريش ابوسفيان بن حرب، بزرگترين فرزند اميه بن عبد شمس بن عبد مناف بود. چنانكه على بزرگترين فرزند هاشم بن عبد مناف بود و از اينرو اين هر دو در بزرگى نسب با هم برابرند 68/2 " محاضرات ".

پاسخ- من با اين مرد نابخرد چه مى توانم بگويم، كسى كه عنصر نوبت و ممتاز ترين شخصيت مقدس يا كسى را كه منتقل شده از نسل هاى پاك پدران و مادران پاكيزه از پيامبران تا اوصياء پيامبران و تا شخصيت هائى كه همه از اولياء، حكماء، بزرگان و اشراف بوده اند تا برسد به شخص خاتم پيامبران و آنگاه مقام و صليت او، صاحب ولايت كبرى را، با يك مرد شكم پرست به يك چشم مى نگرد و هر دو را در بزرگى و شرف برابر مى داند با اين كه تفاوت آشكار و بسيار روشنى بين اين دو در شجره است: " درخت پاكى كه ريشه اش استوار و شاخسارش تا به آسمان كشيده شده، و درخت پليدى كه ريشه اش از بيخ از روى زمين كنده شده و هيچگونه استقرارى ندارد " وچه فاصله دورى است بين اين شجره!

يكى درخت مبارك زيتون و ديگرى درخت ملعونى كه در قرآن آمده بنا به تاويل پيامبر اعظم كه بى ترديد و خلاف تاويل شجره بنى اميه است، چنانكه درتاريخ طبرى 356/11 ملاحظه مى شود.

چگونه اين مرد، آن دو را برابر مى داند؟ در حاليكه پيامبر بزرگوار مى گويد:

خداوند از بنى آدم، عرب را برگزيد و از عرب، مضر را، و از مضر، قريش را، و از قريش، بنى هاشم را، و از بنى هاشم، مرا انتخاب كرد.

چگونه هر دو را برابر مى پندارد؟ درصورتيكه پيامبر در تمام طول زندگانى اش از ميوه هاى اين درخت ملعون بدش مى آمد و از روزى كه در خواب ديد بنى اميه مانند ميمونها و خوكها بر منبرش مى جهند، ديگر چهره اش خندان ديده نشد و خداوند بر او آيه فرستاد: " ما خوابى را كه بتو نموديم تنها براى آزمايش مردم بود ".

چگونه او هر دو را برابر مى نگرد؟ با اينكه بنى اميه بندگان خدا را بردگان

خود گرفته و مال خدا را عطيه اى براى خود پنداشته و كتاب خدا را مايه دسيسه و نيرنگ خود ساختند؟ چنانكه پيامبر صادق امين به اين مطالب خبر داده است.

چگونه او ابوسفيان را بزرگ قريش مى خواند و حال آنكه او، ننگ و عار قريش است و به تصريح پيامبر اعظم، ملعون است، آنجا كه گويد: خدايا، تابع و متبوع هر دو را لعنت بفرست. خدايا بر تو باد به " اقيعس " " براء به عازب گويد: يعنى معاويه ".

اين جمله را روزى فرمود كه ابوسفيان را با معاويه ديد. و روزى كه ابوسفيان سواره بود و معاويه با برادرش، يكى از پيش و ديگرى از دنبال بودند فرمود:

اللهم العن القائد و السائق و الراكب " خدايا جلودار، و راننده، و سواره رالعنت كن ".

و چگونه او را شيخ قرش در مقابل ابوطالب كه شيخ ابطح بود مى خواند و حال آنكه علقمه او را در شعرش چنين توصيف مى كند:

"ابو سفيان از روز نخست با گروه مسلمانان فرق داشت ".

" زيرا او، در دينش از ترس اينكه بر خلاف تمايلش كشته شود، نفاق مى ورزيد ".

" دور باد صخر " ابوسفيان " و پيروانش از رحمت حق، و به آتش شديد سوزان باد ".

كاش خضرى، اين سخن مقريزى را در "النزاع و التخاصم صفحه 28 " خوانده بود كه گويد: ابوسفيان رهبر احزابى بود كه با پيامبر خدا " ص " روز احد مى جنگيدند. و از برگزيده ياران پيامبر " ص "، هفتاد كس را اعم از مهاجر و انصار كه يكى از آنهااسد الله حمزه بن عبد المطلب بن هاشم بود، كشت. و در روز خندق نيز با پيامبر " ص " جنگيد و به آن حضرت نوشت:

بسمك اللهم... " بنامت اى خدا سوگند به لات، عزى، ساف، نائله، و هبل كه اى محمد به سويت آمدم و هدفم نابودى شماست مى بينم تورا به خندق پناه آورده اى و از ديدارمن نگرانى، بدانكه مرا با تو روزى همانند روز احد در پيش است.

و اين نامه را به وسيله ابى سلمه الجشمى فرستاد. و ابى بن كعب " رضى الله عنه " آن را بر پيامبر " ص " خواند وپيامبر " ص " در پاسخ به او نوشت:

نامه ات به من رسيد از دير باز اى احمق و اى نابخرد بنى غالب غرور در برابر خداوند ترا گرفته بود و به زودى خدا ميان تو، و آنچه مى طلبى، مانع خواهد شد و پايان كار به سود ماخواهد بود. و روزى بر تو خواهد آمد كه در آن روز من لات و عزى و ساف و نائله و هبل را بشكنم، اى سفيه بنى غالب!.

او، پيوسته با خدا و رسولش دشمنى مى ورزيد تا رسول خدا " ص " براى فتح مكه حركت كرد، عباس بن عبدالمطلب " رض "، او رديف مركب خود نشانده نزد رسول خدا " ص " آورد، زيرا عباس رفيق و هم صحبت او در جاهليت بود وقتى به رسول خدا " ص " وارد شد و خواهش كرد او را امان دهد پيامبر " ص " كه او را ديد بدو گفت: واى بر تو اى اباسفيان آيا وقت آن نرسيده است كه بدانى معبودى جز خداى يكتا نيست؟ ابوسفيان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد تا چه اندازه مهربان، خوشرفتار و جوانمردى بخدا سوگند به گمانم مى رسد اگر غير از خدا، ديگرى در كارها موثر بود او مرا يارى مى كرد،

پيغمبر " ص " فرمود: اى ابا سفيان آيا وقت آن نرسيده است تا بدانى من پيامبر خدايم؟

ابوسفيان گفت: پدر و مادرم فدايت باد، چه اندازه مهربان، خوشرفتار و جوانمردى، اما اين مطلب يعنى پيامبرى و نبوت تو چيزى است كه در دل از آن شبهه اى است.

عباس بدو گفت: واى بر تو شهادت حق را گواهى بده تا گردنت را نزده اند، آنگاه او شهادت داده و اسلام آورد.

اين بود داستان اسلام ابوسفيان. و در اينكه آيا رفتارش نيز با اسلام آوردنش تطبيق داشت يا نه اختلاف كرده اند؟

بعضى گويند: او با پيامبر خدا " ص " در جنگ حنين در حالى شركت كرده كه " ازلام " را همراه خود آورده و به آنها تفال مى زد و او پناهگاهى براى منافقين بوده و در زمان جاهليت منكر خدا بود.

و در نقل عبد الله بن زبيرآمده است كه او گويد: ابوسفيان را در جنگ " يرموك " ديدم كه وقتى روميان در جهبه پديد آمدند، مى گفت: آفرين بر شما اى " بنى الاصفر " و هنگامى كه مسلمانان با حمله خود آنان را وادار به عقب نشينى مى كردند، ابوسفيان اين شعر را ياد مى كرد.

" بنو الاصفر پادشاهانند، از پادشاهان رم ديگر كسى ياد نمى كند "

اين گفتاررا " عبد الله " براى پدرش " زبير " نقل كرد و چون پيروزى نصيب مسلمانان شد، زبير گفت: خدا او را بكشد، دست از نفاقش بر نمى دارد، آيا ما بهتر از بنى الاصفر نيستيم؟

" مدائنى " از ابى زكرياى عجلانى، از ابى حازم، از ابى هريره نقل كرده است كه گفت: ابوبكر با ابوسفيان بن حرب بن زيارت حج رفته بودند، ابوبكر در گفتگو با ابوسفيان صدايش را بلند كرد، ابو قحافه " پدرابوبكر " او را گفت: در مقابل پسر حرب آرامتر سخن بگو اى ابابكر! ابوبكر گفت: پدر خداوند از بركت اسلام خانه هائى را آباد ساخت كه قبلا آباد نبود. و خانه هائى را كه در جاهليت آبادان بوده، ويران كرد وخانه ابى سفيان، از آن خانه هائى بودكه ويران شد.

ابوسفيان كسى بود كه در روز بيعت ابوبكر، فتنه انگيزى مى كرد و مى گفت: من طوفانى در پيش مى بينم كه چيزى جز خون آن را آرام نمى كند. اى خاندان عبد مناف ابوبكر كيست كه امور شما را بدست گيرد؟ كجايند آن دو مرد نيرومندى كه ناتوان شده؟ و كجايند عزيزان خوار شده: على و عباس.

چرا بايد امر خلافت در پست ترين خاندان قريش باشد؟

آنگاه به على " ع " گفت: دستت را بگشاى تابا تو بيعت كنم، بخدا سوگند اگر بخواهى مدينه را از سربازان سواره و پياده پر مى كنم.

على " ع " سخنش رارد كرد و ابوسفيان در اين وقت به شعر" ملتمس " تمثل جست:

" هيچ چيزى آنچنان راه سقوط و انحطاط نپيمود كه دو چيز خوار و خفيف: يكى قبيله ما و ديگرى ميخ خيمه ما "

" اولى كارش به سقوط كشيده شده، ودومى را هر چه بر سرش مى كوبند و زخمش مى زنند، كسى بر او گريه نمى كند "

على " ع " كه چنان ديد او را از اين كار بازداشت و فرمود:

بخدا سوگند از اين عمل قصدت چيزى جز فتنه گرى و آشوب طلبى نيست، و بخدا قسم تواز دير باز براى اسلام فتنه جوئى و بدخواهى كرده اى، ما را نيازى به خيرخواهى ات نيست.

ابوسفيان شروع كرد در كوچه هاى مدينه گردش كردن در حالى كه مى گفت: اى بنى هاشم نگذاريد مردم در شما طمع كنند مخصوصاتيم بن مره و عدى، امر خلافت تنها در مورد شما است و به شما باز مى گردد و هيچ كس شايسته آن جز ابو الحسن على " ع " نيست.

عمر كه ازجريان مطلع شد به ابوبكر گفت: اين مرد مى خواهد شرى بپا كند و پيغمبر "ص " دل او را در كار اسلام پيوسته نرم مى داشت. شما هم آنچه از اموال زكات در دست خود دارد به او واگذاريد. ابوبكر چنين كرد و ابوسفيان راضى شده با او بيعت كرد.

قبل از خضرى، معاويه در اين مقايسه عينا همين نظر را داده بود، وى در آنچه به على امير المومنين " ع " نوشته، چنين گويد: ما فرزندان عبد مناف نسبت به همديگر برترى و فضيلتى نداريم.

و امير المومنين " ع " او رابه اين سخن پاسخ داد: بجانم سوگند هر چند ما همه فرزندان يك پدريم، ولى هيچ گاه اميه مانند هاشم نخواهد شد، چنانكه هيچ گاه حرب مانند عبد المطلب و ابوسفيان مانند ابى طالب نمى گردد، و آيا مهاجر مانند آزاد شده است و چكيده مانند چسبيده، و طرفدار حق همچون طرفدار باطل، و مومن همپاى دروغگوى دغلباز؟ چه فرزند بدى است كسى كه پيروى از پدرانش كند، آن پدرانى كه در جهنم سقوط كرده و معذبند، گذشته از اينهاخاندان ما را فضيلت نبوت است.

امينى گويد: " آيا اخبار گذشتگان بدست آنها نرسيده "؟ بگو خبر بزرگى است كه شما از آن رو گردانيد "

3- گويد: ما معتقديم فكر معاويه در انتخاب خليفه بعد از خود، خوب و نيكو بود و تا وقتيكه در انتخاب خليفه، قاعده اى وضع نشده و اهل حق و عقد كه بايد اختلافات را رسيدگى كنند، تعيين نگرديده اند، بهترين كاريكه مى توان كرد اختيار خليفه از طريق ولايت عهد، قبل از مرگ خليفه سابق است، زيرا بدين وسيله از پديد آمدن اختلاف كه براى امت اثرش بدتر از ظلم خليفه و حاكم است، جلوگيرى مى شود. " ص 119 "

و گويد: از چيزهائى كه مردم بر معاويه خورده گرفته اند، اينست كه فرزندش را به خلافت برگزيد و در اسلام سنت پادشاهى را كه منحصر به خاندان معينى باشد، پا بر جا كرد و حال آنكه در گذشته كار خلافت وسيله مشورت انجام مى گرفت و با نظر عموم قريش انتخاب مى شد.

وگويند: روشى كه معاويه نهاد، غالباباعث مى شود افرادى كه برتر و شايسته تر نيستند، انتخاب گردند و در خاندان خلافت كار تنعم و رفاه، به فرو رفتن در شهوات منتهى شده و به غرور و برترى جوئى نسبت به ساير مردم، كشيده شود، ولى به عقيده ما اين انحصار طلبى امرى ضرورى است و براى حفظ مصالح مسلمين و گرد آوردن پراكندگى ها و ايجاد همبستگى بين آنان، چاره اى از آن نيست، زيرا هرچه دائره انتخاب خليفه، گسترش يابد، داوطلبان اشغال مسند خلافت فزونى يابند و چون وسعت مملكت اسلامى و اشكال ارتباط بين نقاط آن را در نظر گيريم و با توجه به اين نكته كه افراد خاصى هم كه بايد منحصرا، انتخاب خليفه بوسيله آنها انتخاب گردد وجود نداشته اند و انتخاب هم، يك امر قطعى است و ما ملاحظه مى كنيم با اينكه اولاد عبد مناف بر ديگر افراد قريش برترى دارندو مردم نيز اين واقعيت را پذيرفته و بخشى كوچك از قبيله بزرگ قريش اند دركار خلافت به رقابت افتاده و امت را بر سر اختلاف در امر خلافت به هلاكت انداخته اند.

بنابراين هر گاه مردم از خاندانى راضى شدند و اطاعت و تسليم آن را بر خود، وظيفه خود دانستند و شايستگى زمامدارى آن خاندان را پذيرفتند، اين بهترين راه براى ايجاد هم آهنگى بين صفوف مسلمين خواهد بود.

بزرگترين كسانى كه معاويه را در انتصاب فرزندش به خلافت انتقاد مى كنند، شيعيانند كه خود، خلافت را منحصر در آل على " ع " مى دانند و در بين فرزندان على " ع " آن را مى كشانند كه هر پدرى به پسرش واگذار كند. و بنى عباس نيز بر همين رويه سير خلافت را بين خود ادامه دادند.

پاسخ- كسى معاويه را تنها از لحاظ انتخاب خليفه اش انتقاد نكرده است، بلكه ايراد بر معاويه از دو نقطه نظر است:

اولى بى لياقتى شخصى اوست چنانكه امير المومنين " ع " در يكى از گفتارهاى خود فرمايد: خداى عز و جل نه براى او سابقه اى در دين، و نه پدران صادقى در اسلام قرار داده است، او آزاد شده، فرزند آزاد شده است و حزبى است از احزاب جاهليت، كه پيوسته او و پدرش دشمن خدا و رسول و مسلمين بودند تا سرانجام، بالاجبار و از روى عدم تمايل اسلام را پذيرفتند. در ميان امت اهل حل و عقدى كه ابوبكر را به خلافت برگزيدندو با وصيت او نسبت به خلافت عمر موافقت كردند، و سپس با اهل شورا درامر خلافت عثمان هم آهنگى نشان دادند، آنگاه از روى رغبت و تمايل با مولاى ما امير المومنين " ع " دست بيعت گشودند بدين ترتيب خلافت امير المومنين " ع " قطعى شد و اطاعتش بر همه و از جمله بر معاويه واجب و لازم گرديد. اين اهل حل و عقد يا خودشان شخصا و يا نظائرشان در امر بيعت شوم معاويه بودند و خود بر او ايراد گرفتند.

دوم از ناحيه بى كفايتى كسى كه پس از خودبه خلافت تعيين كرد يعنى يزيد خائن هتاك متظاهر به فسق و فجور، اگر نگوئيم متظاهر به كفر و بى دينى.

اما اينگه گويد اهل حق و عقد براى انتخاب كردن خليفه، تعيين نشده اند، اگر بگويد از اول معين نبوده اند، تهمت بزرگى زده زيرا كسانى كه در صدراول در پايتخت اسلام، مدينه منوره، متصدى تعيين خليفه شدند، اهل حل و عقد بودند و آنها تا آن روز غالبا موجود بودند و كسانى هم كه مرده بودند، كسانى ديگر جاى آنها را گرفتند، اگر در آغاز امر، اختيار خليفه به اينان واگذارده شده است. پس همين اشخاص هم بايد تا هر زمان، مسئول انتخاب خليفه باشند و هيچكس نمى تواند بدون رضايت آنها كسى را بخلافت برگزيند و اين اشخاص را اوضاع و احوال و مقتضيات روز تعيين مى كند، نه اينكه در كتاب و سنت به نام آنان تصريح شده باشد.

و اگر مقصود او عدم تعيين خليفه پس از معاويه است، اينهم به معاويه حق انتخاب نمى دهد، زيرا زمان تعيين خليفه هنگام مرگ خليفه قبلى است نه قبل از آن، بلى ممكن است به فكر برسد، هنگام انتخاب، آيا شخص لايق انتخاب مى شود يا نه؟ ولى معاويه از كجا مى دانست ساعت مرگش به موضوع انتخاب خليفه توجه نمى شود؟ و به چه دليل معاويه بدون نظر مردم اقدام به انتخاب خليفه كرد؟ و چرا گروهى را با تهديد، و گروهى را با تطميع، تسليم مقصد شوم خود نمود؟ و آيا چه وقت انتخاب او، اختلاف را كه براى امت از هر چيزى بدتر است، جلوگيرى كرد با وجود اينكه در جامعه اسلامى، مردمى بودند كه بر اواين عمل را ايراد گرفتند و مردمى او را توبيخ كردند، و عده اى دشمنى او را سخت در دل گرفتند و از ترس شرش تظاهر به موافقت كردند، بلى فرومايگانى هم بودند كه رضاى خلق را به خشم خالق سودا كرده، كيسه هاى زرو سيم، چشم آنها را بست و اظهار رضايت كردند.

اگر اين فكر " تعيين خليفه " بجا و نيكو بود، چرا " بقبول شما " اين عمل از پيامبر " ص" هنگامى كه وفاتش فرا رسيده بود، فوت شد، ننگ اختلاف را از جامه امتش نشست؟ و ديگهاى شقاق و خلاف را بحال خود گذارد كه تا به امروز، همچنان بجو شد. به عقيده شما آيا پيامبر اكرم، اگر امر خلافت را به شخص معينى وصيت كرده بود، كسى را مى رسيد در اين مقام طمع كرده و بر خلاف صريح سخن پيغمبر " ص " خود را خليفه بخواند؟

و آيا سعد بن عباده در آن صورت مى توانست مردم را به بيعت خود فرا خواند، و سخنگوى انصار بگويد: " منا امير، و منكم امير " يكى از ما و يكى از شما حاكم باشد؟

و يا ديگرى فرياد بردارد: منم كه به رايم تكيه كنند و منم نگهبان مورد اعتماد خلافت. و مهاجران سوى ابابكر گرد آمده و عده اى ديگر نزد عباس و بنى هاشم و مربوطين و منسوبين به آنها اجتماع كرده بگويند: خلافت از آن امير المومنين صلوات الله عليه است.

اينها سوالهاى جامع و فراوانى است كه خضرى نمى تواند آنها را پاسخ دهد مگراينكه ادعا كند معاويه بيش از پيامبرخدا " ص " به امت مهربان بوده است.

يزيدى كه در دوران شومش، واقعه كربلا اتفاق افتاد. چه اختلافى را از ميان برداشت و آنگاه دنبال واقعه كربلا فاجعه حره پديد آمد و در تعقيب آن، جريان ابن زبير صورت گرفت و داستان خانه معظم كعبه روى داد. اينها همه نتيجه انتخاب يزيد، و نتيجه اين فكر فاسد بود، در حاليكه در ميان اعتراض كنندگان به حكومت يزيد، فرزند پيغمبر " ص " حسين بزرگوار صلوات الله عليه، و بقيه فرزندان عبد مناف و عموم مهاجر و انصار مدينه منوره بودند.

گذشته از اين ها، اگر معاويه در كار انتخاب خليفه چاره اى نداشت، چرا يكى از صلحاى صحابه را براى اين مقام، انتخاب نكرد و چرا مقدم بر همه صحابه، فرزند پيامبر خدا " ص " امام طاهرى را كه هيچ كس به پايه راى صائب و علم و تقوا و شرافتش نمى رسيد انتخاب نكرد.

چگونه خضرى اظهار نظر مى كند كه اين انتخاب خيلى خوب و نيكو و در خور مصلحت امت بود، و نمى گويد اين انتخاب ظلم و جنايت بر امت و اسلام و رسولش، و كتاب و سنتش بود؟ و حال آنكه رسول خدا " ص " از سالها قبل امت را هشيار داده گفته بود: اول كسى كه سنت مرا تحريف مى كند مردى از بنى اميه است و گفتار ديگرش: اين دين پيوسته متعادل و در حد خود محفوظ خواهد ماند تا وقتيكه مردى از بنى اميه بنام يزيد در آن رخنه كند.

م- و ابن ابى شيبه و ابويعلى حكايت كرده اند كه: يزيد وقتى پدرش در شام حكمرانى مى كرد، در جنگ مسلمانان شركت كرد. كنيزى نصيب مردى شد و يزيد او را از آن مرد گرفت و مرد به ابى ذر متوسل شد. ابوذر با او نزد يزيد آمد و سه بار او را امر به رد كنيز كرد و او بهانه مى آورد، سرانجام ابوذر گفت: بخدا سوگند اگر تو چنين مى كنى همانامن از رسول خدا " ص " شنيدم كه مى فرمود: اول كسى كه سنت مرا تغيير دهد، مردى از بنى اميه است. اين بگفت و روى از او بگردانيد. يزيد اورا تعقيب كرده گفت: ترا بخدا سوگند آيا منم آنكس كه گفتى؟ ابوذر پاسخ داد نمى دانم، و يزيد كنيز را پس داد.

ابن حجر در " تطهير الجنان " حاشيه صواعق/145 گويد: اين حديث با روايتى كه در آن تصريح به يزيد شده و قبلا بدان اشاره شد، منافاتى ندارد، زيرا از دو حال خالى نيست: يا كلام ابى ذر " نمى دانم " را حمل بر حقيقت كنيم مقصود اين باشد كه در علم او چنين ابهامى وجود دارد و اين ابهام در روايت

نخستين برداشته شده است، و يا بگوئيم اباذرخوب مى شناخته كه آن كس از بنى اميه، همان يزيد است، ولى از ترس فتنه وآشوب، از تصريح بدان خوددارى كرده خصوصا با مطالب و جريانات ديگرى كه ميان او و بنى اميه بوده كه هر گاه تصريح مى كرد، آنان را وا مى داشت، ابوذر را متهم به دشمنى و بدرفتارى نسبت بخود كنند.

اما اظهار نظر خضرى در محدود ساختن خلافت به يك خانواده، ما از اين بابت ايرادى به او نمى گيريم، بلكه سخن ما در ناشايستگى خانواده مورد نظر اوست. بلى هر گاه خلافت در يك خاندان با شخصيتى محدود مى شد كه به زيور لياقت و كاردانى ازناحيه دينى و سياسى آراسته بودند، سخنى نبود، ولى هر گاه لياقت نباشد، هيچ گاه طرفدار خاندانى معين نخواهيم بود، زيرا تنها محدود كردن مسئله خلافت به يك خانواده براى ريشه كنى فساد و پايان دادن سريع به اختلاف، كافى نيست، زيرا وقتى مردم از خليفه حيف و ميل ديدند بر او مى شورند و او را از مقام خلافت عزل مى كنند و طبعا اشخاص پاكدامن تر، جوانمردتر، و با اصالت تر از او، جاى او را مى گيرند. در اين صورت باوجود بى لياقتى خليفه، محدود كردن خلافت به يك خاندان، با چه فسادى مبارزه تواند كرد؟

بلى هر گاه به خاندانى خلافت محدود گردد كه مردم هم عملا لياقت آنان را بنگرند، در اين صورت طمع آنان را كه خارج از آن خانواده اند، قطع مى گردانند و بهانه شورشيان و محركانشان را، به لحاظ نداشتن علت و موجباتى براى انقلاب و شورش، محكوم و باطل مى كنند در اين حال قطعا امت به خليفه اى كه واجد شرائط ما باشد تسليم مى گردد و عظمت مقامش بالا مى گيرد و امورش روبراه شده، اوامرش مطاع خواهد شد و آنگاه به نبرد با پليدى ها خواهد برخاست و هر كار خير و صلاحى را گسترش مى دهد، در عين حال شيعه خلافت را به شرطى در آل على عليهم السلام محدود مى كند كه اطمينان به جريان قانون عصمت در رجال تعيين شده براى خلافت داشته باشد و به وسيله نصوص متواتر نبوى، خلافت آنان قطعيت يافته باشد. " مراجعه كنيد ص 82 و 79 از همين جلد ".

4- گويد: بطور خلاصه حسين "ع " در قيامى كه كرد از آنجا كه براى امت موجبات تفرقه و اختلاف را باعث شد، خطاى بزرگى مرتكب گرديد و پايه هاى استوار هميشگى امت را تا امروز متزلزل ساخت و آثار و نوشته هاى فراوانى كه مردم درباره اين حادثه، انتشار داده اند، قصدى جز آتش افروزى در دلها براى دورى بيشتر امت ندارند. نهايت چيزى كه مى توان گفت اينست كه حسين عليه السلام امرى مى طلبيد كه براى او فراهم نگرديد و وسائلش جور نشد و ميان او و منظورش مانع ايجاد كردند و در آن راه كشته شد، و قبل از اين واقعه، پدرش كشته شده بود، ولى قلم نويسندگان براى پدر حسين " ع " بكار نيفتاد، و كسى نبود كشته شدن او را به زشتى ياد كند، و آتش دشمنى را گداخته تر كند. اينان نزد پروردگارشان رفتند تا بحساب آنچه كرده اند آنان را خدا محاسبه كند، و تاريخ از كار آنان اين عبرت را بگيرد كه: هر كس مى خواهد بكار بزرگى دست زند، نبايد بدون تجهيزات طبيعى در آن راه گام بردارد، و هيچ گاه شمشير برنگيرد مگر آنكه نيروئى كافى يا نزديك بدان در اختيارش باشد. چنانكه بايد عللى حقيقى براى قيامش كه به مصلحت امت منتهى شود، وجود داشته باشد، از قبيل ستمى آشكار و غير قابل تحمل براى خود، يا ظلمى طاقت فرسا براى امت.

اما حسين " ع " در وقتى با يزيد به مخالفت برخاست كه مردم با يزيد بيعت كرده بودند. و هنوز از اوجور و ستمى ديده نشده بود. " در 130- 129 " و قبل از اين سخنانش ساحت يزيد را، از ظلم و جور پاك مى كند وچنين وانمود مى كند، كه او على بن الحسين " ع " را به خود نزديك كرده ومورد اكرام و انعام قرار داده است.

پاسخ- كاش وقتى اين مرد مطلب خود را مى نوشت، از شوون خلافت اسلامى و شرائط آن، آگاهى و اطلاعى داشت و مى دانست خليفه چگونه بايد در تدبير امور مردم، هشيار و در تهذيب و تربيت نفوس بصير بوده، وخود از آن رو كه پيشواى مردم است از كليه رذائل اخلاقى پاكيزه باشد، و هيچ گاه دعوت خود را به اعمال زشت خويش نقض نكند، و بسيارى از صفات ديگر كه آراستن بدان صفات، براى كسى كه بار سنگين خلافت مسلمين را بر عهده مى گيرد، ضرورى است، ولى خضرى وقتى قلم به دست گرفته، كه از همه اين مطالب بى خبر است، او در حالى دست بنوشتن اين سخنان ياوه زد كه حامل روحى پست و باركش جانى فرومايه بوده كه در زير نائره دشمنى و عداوت بيك زندگى مختصر و خوشى و آسايشى خيالى قناعت كرده است، در وقتى كه بى ارادگى و محافظه كارى در زير سايه بردگى، خوشى موهوم را در نظرش جلوه داده است.

نه يك روح بلندى دارد كه بتواند از زندگى ننگين فرار كند، و نه يك عقل سليمى كه جاى فرومايگى را به او بشناساند، و نه به تعاليم اسلامى آشنائى كاملى دارد، تا درسهاى مناعت طبع و شهامتش بياموزد، و نه شخصيت ها و روحيه رجال تاريخ رامى شناسد، تا از كم و كيف امور روانى آنان باخبر باشد. او نه با يزيد طغيانگر آشنائى دارد، تا بداندكه هيچيك از شرائط خلافت در او وجود نداش، نه حسين عليه السلام را كه يكجهان آقائى، شرافت، مناعت طبع و شهامت، حسين بزرگى و پيشوائى، حسين دين و ايمان، حسن فضيلت و عظمت، حسين حق و حقيقت را مى شناسد تا اعتراف كند كسى كه مانند او روحى بلند دارد، نمى تواند تسليم يزيد هتاك و بى آبرو، يزيد لا ابالى و فاسق، يزيد آزمند و حيوان صفت، يزيد كفر و الحاد، گردد.

فرزند مصطفى " ص "، جز براى وظيفه دينى اش قيام نكرد، زيرا هر كس بدين حنيف و نورانى اسلام معتقد باشد، مى داند، اولين وظيفه او، دفاع از دين بوسيله جهاد بود، جهاد با كسيكه با نواميسش بازى كند و مقدساتش را بيهوده بگيرد، و تعاليمش را دگرگون سازد، و دستورات دينى اش را معطل بگذارد. و ظاهرترين نمونه اين مطالب كلى، يزيدستمگر و نابكار و ميگسار است كه به همين رذائل در عهد پدرش معرفى شده بود، چنانكه وقتى معاويه خواست برايش بيت بگيرد مولاى ما حسين عليه السلام خطاب به معاويه فرمود: مى خواهى مردم را به امرى مبهم بيندازى؟ گويا مرد ناپيدائى را توصيف مى كنى؟ و از غائبى سخن مى گوئى؟ يا از كسى خبر مى دهى كه از او خبر خصوصى دارى؟ و حال آنكه يزيد خودش موقعيت راى و فكرش را ارائه داده است. يزيدرا به همان سنجشى برگير كه او خود رابدان سنجيده است كار يزيد بجان هم انداختن سگها و كبوتران، و مسابقه با هم جنسانشان، و پرداختن به كنيزكان نوازنده و سرگرمى با انواع لهو و لعب مى باشد.

او در اين امور تو را ياور خوبى است نه در امر خلافت. تو اى معاويه چه بسيار بى نيازى ازاينكه خداى را بار سنگين اين خلق، بيش از آنچه بدوش كشيده اى، ملاقات كنى

و نيز امام " ع " به معاويه فرمود: نادانى ات ترا بس، كه دنياى زودگذر را بر آينده دراز مدت ترجيح دادى. معاويه گفت: اما اينكه گفتى، شما شخصا بهتر از يزيد هستيد، بخدا سوگند يزيد براى امت محمد " ص "بهتر از تو است.

حسين " ع " گفت: اين تهمت است و باطل، آيا يزيد شرابخوار و هوسران بهتر از من است؟

و در نامه معتضد كه در عهد او، مقابل اجتماع بزرگ مردم خوانده شد، چنين است: يكى از مطاعن معاويه، مقدم داشتن ديگران راست، بر دين خدا، و دعوت مردم را به فرزند متكبر و شرابخوارش يزيد، كه كارش خروس بازى، و سگ بازى و ميمون بازى بود. و بيعت گرفتن از مسلمانان نيك سيرت براى او با قهر و غلبه، و تطميع، وترس و رعب، با اينكه معاويه نابخردى او، و خباثت و ستمگريش را مى دانست و ميخوارگى و فسق و فجور و الحادش رامشاهده مى كرد. از اين رو وقتى او را بر اوضاع مسلط كرد و همه چيز برايش فراهم شد و خدا و پيامبرش را براى رسيدن به مرادش در مورد او مخالفت كرد، و يزيد روى كار آمد، به خونخواهى مشركين برخاست و به طرفدارى از آنها بر عليه مسلمانان قيام كرد و با اهل حره، عملى انجام داد كه در اسلام عملى از آن زشت تر وفجيع تر با چنان مردم صالحى، ممكن نبود. و بدين وسيله عقده ها و كينه هاى دلش را گشود و شفا بخشيد. و بگمان خود از دوستان خدا انتقام گرفت و بدين وسيله نهايت دشمنى خود را با خدا اظهار كرده، كفر و شركش را علنابا اين اشعار ابراز داشت:

 

ليت اشياخى ببدر شهدوا

جزع الخرزج من وقع الاسل

قد قتلنا القوم من ساداتهم

و عدلنا ميل بدر فاعتدل

فاهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل

لست من خذف ان لم انتقم

من بنى احمد ما كان فعل

لعبت هاشم بالملك فلا

خير جاء و لا وحى نزل

 

اين است گفتار كسى كه از دين بيرون رفته، و اين است نمونه سخن كسى كه نمى خواهد به خدا، و دينش باز گردد و كارى به كتاب خدا و پيامبرش ندارد، و خداى و آنچه از سوى او آمده است همه را با ديده انكار مى نگرد و آنگاه هتاكى و جسارتش، به جائى مى رسد كه حسين " ع " فرزند فاطمه، دخت رسول را، با مقامى كه در نزد پيامبر" ص " دارد، و با همه منزلتى كه در دين و فضيلت داراست، و با وجودى كه پيامبر نسبت به او و برادرش گواهى داده كه پيشوايان جوانان بهشتند، از روى بى باكى از خدا، و كفر به دين او، و دشمنى با رسول او، بكشد و خونش را بريزد، و اين عمل رابه عنوان مبارزه با عترت پيامبر " ص "، و كوچك داشتن حرمت او تلقى مى كند تا جائى كه گويا كشتن او و چنين رفتارى با اهل بيتش را، با قومى از كفار ترك و ديلم انجام مى دهد.

او نه از دشمنى خدا، و نه از سطوت و قدت او، بيم دارد، خداوند هم، رشته عمرش را گسست، و او را از شاخ و بن بر كند، و آنچه را او در اختيار داشت، از او گرفت و عذاب و كيفر شايسته عصيانش را برايش فراهم ساخت.... تا آخر " مراجعه كنيد تاريخ طبرى 358/11 ".

و پيش از اين ها همه، در ص 257 از قول پيامبر" ص " گذشت كه فرمود: " اول كسى كه سنت مرا تغيير دهد، مردى از بنى اميه است و پيوسته امر اسلام معتدل وبر مبناى عدالت استوار است تا وقتى كه مردى از بنى اميه به نام يزيد در آن رخنه كند.

" كسانى كه بيعت يزيد را رد مى كردند، به اين گونه مطالب نظر داشتند، زيرا خلافت چنين كس با اين خصوصيات، از چند نظر براى اسلام و مسلمين خطر بزرگى بوده است:

1- گروهى را در امر دين از آن رومتزلزل مى سازد كه در مغز خود، مى پرورند كه خليفه بايد، با كسى كه اورا به جاى خود نهاده، سنخيت داشته باشد، نسلى كه عصر پيغمبر " ص " را درك نكرده و تحت تاثير جاذبه تعاليم صحيح و قدسى او قرار نگرفته است در اين دوره تاريك چنين شبهه اى زود بر دل او مى نشيند و پندارد، قداست پيامبر بزرگ " العياذ بالله " به امثال اين آلودگى ها ملوث بوده، بى خبر از اين كه اين مرد، خليفه پدرش بوده نه خليفه پيامبر خدا، و چيزى كه او را بر اين مسند استقرار بخشيده، آز و نياز به شهوات از يكسو، و بيم و هراس از سوى ديگر، بوده است.

2- كسانى هم هستند كه از پيروى خليفه، در هتاكى هايش، چه ازنظر بى بند و بارى و دريدگى، و چه از نظر علاقه به نزديك شدن به بزرگان و همرنگى با سياستمداران، به جكم " الناس على دين ملوكهم "، خوششان مى آيد، و مردم در كار شهواتشان به حد معينى اكتفا نمى كنند. از اين رو مفاسد، افزونى مى يابد و اعمال زشت، رو به گسترش گذارده ازهر فسق و فجورى به ديگر اشكال جديدش راه مى يابند.

در نتيجه ديرى نمى پايد كه كشور اسلامى، مركز همه نوع زشتى ها و تباهى ها گردد تا جائيكه از نواميس دينى هيچ گونه اثر و نشانى باقى نماند.

3- در اين ميان، مردمى هم هستند كه اين مظاهر ننگين را با ديده انكار مى نگرند، چون مظاهر دينى را از دست داده اند.

اين مردم پاكدل گروهى سرگردان در پى راه راست، نمى دانند به كدام سو گام نهند و مبانى دينى خود را، از چه كسى فرا گيرند و دسته ديگر در اين تيرگى هاى وحشتناك دچار شبهاتى شده، بى اراده خود را در اختيار گمراهى هاى جاهليت اولى قرار مى دهند.

4- هر ملتى كه زمامداران، رهبران، فرماندهان و پيشوايانش گرفتار بى بند و بارى و هتاكى شدند، طبعا از رسيدگى به امور اجتماعى و مسائل ادارى مملكت باز مانند، و چون نمى تواند با هرج و مرج و فساد داخلى مبارزه كرده در مقابل اضطراب داخلى مقاومت آورند، در نتيجه بيگانگان رابه طمع انداخته، مورد حملات دشمن واقع مى شوند و ديرى نپايد، شكار درندگان و لقمه آزمندان و طعمه هر مخالفى خواهند شد.

5- اسرار و كيان اسلامى كه طبعا به ملتهاى دور دست از كشورهاى اسلامى مى رسد، تحت تاثير زيبائيهاى بهجت انگيز، حكمت هاى رسا، هم آهنگى هايش با عقل و منطق، و اعمال و رفتاررجال صميمى اش قرار گرفته، عده اى از آنها در شعاع جاذبه آن واقع ميشوند و جمعى بزودى آنرا خواهند پذيرفت و يا حداقل مهرش را به دل گرفته، به امور نفسانى و روحى آنان خواهند درآميخت. ولى وقتى اين وضع را در مردم آن بنگرند، و اخبار دل انگيز اسلامى را با عادات وسلوك زمامداران دوره جديد سنجيده، مخالف و متضاد ببينند، و در لواى اين خلافت ستمگرانه، اخبار وحشتناكى دريافت كنند، و به آنان رسد كه اين تعاليم درخشان از دست رفته، و آنچه در كشور اسلامى بايد جارى شود همه راشهوترانيهاى خليفه و بى خبرى زمامداران و خودباختگى زعما، و بى ثباتى ديگران لگدكوب كرده و از بين برده است.

و خيلى زود شهرت اسلامى را پريشان ساخته، دوستى ها به دشمنى مبدل گردد بى آنكه بتوانند كارهاى اصلى و بدلى را از يكديگر جدا سازند، و اين خود سنگ بزرگى بر راه تكامل اسلام، و مانع نفوذ آن، در بيگانگان و محيط خارج، خواهد بود.

6- به اين مطالب بايد گستاخيها و زبان درازيهاى بنى اميه را نسبت باسلام افزود، و نيز آن عده از اعمال فجيعشان كه بر نيت سوءشان، نسبت به اسلام و مسلمين، حكايت مى كند، اضافه كرد.

ما از اين گونه آثار، دانسته ايم كه بنى اميه دست از دين بت پرستى پدران خود بر نداشتند، مگر از ترس شمشير و طمع درزمامدارى از اين رو كمترين انتظارى كه از آن ها مى رود اگر نخواهند امت اسلامى را به عقب باز گردانند، بى توجهى نسبت به نشر تعاليم اسلام، تادر خلال فرو رفتن در جاهليت، و خود باختگى در كار فسق و فجور و اخلاق ناشايست، دولت اسلام را دولتى برنگ دولت قيصر روم، و جاهليت عربى، درآورند.

از اين ها گذشته، وقتى خليفه خود ناظر كسانى باشد كه اين گونه گستاخى ها و هوسرانيها بر آنان مشتبه شده، و او خود را مالك الرقاب مردم مى داند و كسى پيدا نشود خطاهاى او را خرده گيرى كند و يا زبان به ايراد و انتقاد او بگشايد، در اين صورت خليفه طبعا در انحرافهاى خود، بيشتر پافشارى كند و در شهواتش بيشترفرو رود و بر خودخواهى، تكبر و گردنكشيش مى افزايد. پس مى گوئيم: اى آقاى خضرى چه خطرى براى جامعه دينى از اين وضع مى تواند بدتر باشد، و چه مصلحتى بالاتر از زدودن اين ننگ، مى توان تصور كرد كه هر متدين غيورى را به قيام عليه اين قدرت ستمگرانه فرا مى خواند؟

و آيا چه بار گرانى به دوش مردم از آنچه ياد شد، سنگين تر و ياچه ظلم غير قابل تحملى از آنچه بيان گرديد شديدتر مى توان بياد آورد، تا جائيكه هر متديتى را به تنهائى، موظف به مخالفت با آن، و قيام عليه آن مى كند، هر چند بداند قطعا كشته خواهد شد، زيرا فكر مى كند هر چند او امروز مى ميرد، ولى زندگانى جاويدش در راه دين اركان دولت ستمگر را متزلزل خواهد كرد، نام چنين انسانى در ميان جامعه دينى، نامه سياه اعمال ستمگر را بر ملا خواهد ساخت و نشان مى دهد، او چگونه مسند مقدس زعامت اسلامى را غصب كرده و در مقابل مخالفتى كه با جناياتش صورت گرفته، انسانى شرافتمند را كشته است.

ملتى كه بر اين حقايق واقف گردند، مى توانند اين واقعه را درسى از فداكارى مترقيانه تلقى كرده و آن را جانبازى در راه عقيده و مبدء فكرى صحيحى بدانند، و كار او را دنبال كنند. در اين ميان گروهى نسبت به چنين انسان فداكار، رقت آورده به خونخواهى اش قيام مى كنند و گروهى ديگر از خطاهاى ستمگر به خشم آمده و هتاكى هايش را بديده انكار مى نگرند، آنگاه اين دو روح خونخواه و خشمگين بهم پيوسته نيروى دولت ستمگر را سقوطداده و راههاى پيروزى را بر او مى بندند تا بدينوسيله ستم و ظلم ريشه كن شده و صلاح عموم جاى آن را بگيرد.

اين چنين، نهضت مقدس حسين " ع " اثر بخشيد تا جائى كه مردم بر دولت بنى اميه در ايام مروان حمار، شوريدند و بدين ترتيب امت درسهاى مترقى اش را از او فرا گرفت ولى " خضرى " و آن عده از كسانى كه در پيچ و خم هاى مسير او راه مى پيمايند، كورى جهالت، ديده و بصيرتشان را نابينا ساخته است. حسين فداكار، ملك عقيم نمى طلبيد تا قبل از تدارك لازم، مرتكب خطاى بزرگى بخيال خضرى شده باشد و جسورانه با صداى بلند بگويد:

" ميان او، و آنچه علاقه داشت، مانع شدند و او درآن راه كشته شد. "... او غافل است از اينكه فداكار جوانمرد، و مجاهد پيروز ما، مى خواست در راه دين جانبازى كند تا امت را از خشونت رفتار بنى اميه، و شدت سياستشان و درجه دورى بنى اميه از مقررات بشرى، تا چه رسد به دورى از قوانين و مقررات دينى، بياگاهاند و نشان دهد اين قوم تا چه حد، در خشونت جاهليت و عادات ريشه دار كفر، فرو رفته اند؟ تا در نتيجه مردم متدين بدانند، اينان چگونه مردى بودند كه نه احترام بزرگان را رعايت كردند، و نه بر كودكان ترحم نمودند و نه بر طفل شيرخوار رقت آوردند، و نه نسبت به زنان حرمت روا داشتند. در اين شرائطاو، شاخسارهاى رسالت را به ميدان فداكارى فرستاد، و گلهاى بوستان نبوت و انوار خلافت را به جانبازى فرا خواند، و هيچ گوهرى از اين گوهرهاى بى همتا باقى نماند، و ديرى از اين شب ديجور نگذشت تا خود و اينان همه و همه در راه اين هدف عالى شهيد شدند.

 

سل كربلاكم من حشا لمحمد

نهبت بها و كم استجزت من يد

اقمارتم غالها خسف الردى

و اغتالها بصروفه الزمن الردى

 

حسين بزرگوار " ع "، كسى نبود كه كارش مانند باد گذران، از نظرها مخفى ماند، زيرا او در ميان امت جدش، رتبتى شامخ و مقامى بلند، و دانشى جوشان، و نظرى اصيل، و عدالتى آشكار، و تقوائى روشن داشت.

او گل بوستان پيامبر خدا " ص " بود كه از رهگذر فضيلتش، مردم بهره مند مى شدند، بين مسلمين، كسى را كه منكر يكى از اين فضائل باشد هرچند عقيده

به خلافتش نداشته باشد، نمى يابيد. و امت اسلامى پيرامون نهضت مقدسش سخن بدون دقت و توجه بر زبان نمى راند، پس از دقت نظرها و توجه هاى كافى، آن را بر طبق مصالح عاليه جامعه، تشخيص داده است و درباره او و نهضت مقدسش، از احدى از امت جز احترام و تقديس، چيزديگرى شنيده نشده است.

از اين رو گوش روزگار از هيچ انسانى جرات و جسارت خضرى را در آنجا كه گويد: اشتباه از آن بزرگوار صورت گرفت، نيوشيده است.

انهم يقولون منكرا من القول و زورا

آنچه از تاريخ زندگانى سبط فداكار پيامبر " ع " استفاده مى كنيم، وجوب قيام در مقابل هر باطل وپشتيبانى و دفاع از هر حقى است و نيزلزوم قيام براى برپا داشتن اساس دين، و نشر تعاليم و اخلاق فاضله آن است. بلى اين تاريخ با عظمت بما مى آموزد چگونه بايد به نفع ابديت، دست از زندگى مادى شست و از زندگى محدود زير سايه بردگى، به آغوش مرگ، پناه برده براى نجامت امت اسلامى از چنگالهاى ظلم و فساد به شاهراه مرگ دست آويخت، و چگونه بايد در راه دين حنيف و نورانى اسلام با قاطعيت، فداكارى كرد و در لبه پرتگاههاى خوارى و ذلت چگونه انسان خود را از سقوط نگهدارى كند.

اينها است، اندكى از درسهاى بسيارى كه سيد و مولاى ما حضرت حسين عليه السلام به امت جدش داده است نه آنچه خضرى پنداشته، كه تاريخ از كار... تا آخر

غير از آنچه ياد شد، از خضرى دشمنى هاى فراوان ديگرى ديده شده كه از آنها چشم ميپوشيم تنها مى خواستيم كاوشگران را از اين نمونه افكار او، به سنخ آراء اموى او، هشيار سازيم.

" اينان از مردم مى ترسند ولى از خدائى كه هنگام سوء نيت هايشان با آنها نمى ترسند و خدا به آنچه مى كنند آگاه است ".

next page

fehrest page

back page

 

 
 
 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved