مجلس انسى تشكيل شده است. انشاءاللَّه دلها بيش از پيش و بهطور
روزافزون با يكديگر مأنوس باشند و از هم وحشت و گريز نداشته باشند.
انشاءاللَّه دلهاى ما از حقايقى كه هميشه در دسترس ماست - بخصوص در روزهاى
بسيار پُربركت دههى آخر اين ماه - وحشت نداشته باشند و با آنها مأنوس
باشند....
در سالهاى گذشته، هم در دولت قبلى و هم در دولت فعلى، ماه رمضان رسم ما
بر اين بود كه از نهجالبلاغه جملهيى بخوانيم و آن را مختصر شرح دهيم؛
امسال هم همينطور است و من چند جمله از جاهاى مختلف نهجالبلاغه در باب
ايمان انتخاب كردهام كه عرض مىكنم. البته در سرتاسر كتاب شريف
نهجالبلاغه دربارهى ايمان مطالب بيشترى هست؛ منتها چون نسخهيى كه من
هميشه دستم مىگيرم، چهارجلدى است كه در دو مجلد صحافى شده است و حدود سى،
چهل سال است كه از آن استفاده مىكنم، لذا يكى از مجلدات را بايد انتخاب
مىكردم و مىآوردم. بنابراين مجلد دوم را - كه درواقع جلد سوم و چهارم
مىشود و با حواشىِ مرحوم عبده است - با خود آوردهام.
حضرت مىفرمايند: «سبيل ابلج المنهاج انورالسّراج»؛ ايمان، راهى است كه
مسير آن كاملاً روشن است. ايمان، فروزندهترين چراغ است. مراد از ايمان در
اين عبارت اميرالمؤمنين (عليهالصّلاةوالسّلام)، ايمان دينى است؛ يعنى
ايمان به خدا و روز جزا و پيغمبر، و همين ايمانى كه اديان مردم را به آن
فرا مىخوانند. البته اهميت مطلق ايمان معلوم است؛ چون ايمان پايهى عمل و
حركت انسان است. تا انسان به چيزى دلسپرده و گرويده نباشد، در راه آن حركت
نمىكند. ايمان با علم فرق دارد. انسان گاهى به حقيقتى عالم است، اما
گرويدهى به آن نيست. يعنى در ايمان، فقط دانا بودن و عالم به صدق بودن
كافى نيست؛ چيزى اضافهى بر اين علم لازم است. البته ايمان بدون علم هم
ممكن نيست - ايمان با شك و ترديد معنا ندارد - اما علم به تنهايى هم براى
ايمان كافى نيست؛ كما اينكه مىبينيد قرآن دربارهى موسى و قضاياى فرعون
مىفرمايد: «و جحدوا بها واستيقنتها انفسهم ظلما و علوّا»؛ يعنى وقتى موسى
دعوت خودش را مطرح كرد، ملأ فرعونى فهميدند او راست مىگويد و حقيقت است؛
اما بعد از آنكه موسى اين معجزهى عجيب را نشان داد و بعد از آن كه ساحران
و جادوگران - كه تصور مىشد كار موسى هم از قبيل كار آنهاست - خودشان
اعتراف كردند اين از نوع كار آنها نيست و با وجود تهديد فرعون سجده كردند و
به موسى ايمان آوردند و مرگ را پذيرا شدند، براى آنها روشن شد كه موسى
حقيقت مىگويد؛ اما در عين حال اين حقيقت را انكار كردند؛ «جحدوا بها
واستيقنتها انفسهم». يقين داشتند كه موسى راست مىگويد، اما در عين حال
انكار كردند. چرا؟ زيرا «ظلما و علّوا»؛ بهخاطر اينكه استكبار و هواهاى
نفسانىشان و ظلمى كه مىخواستند بكنند، نمىگذاشت تسليم شوند. ايمان و
گرويدن، نوعى تسليم است؛ تسليم حقيقتى شدن. گاهى انسان حقيقت را مىفهمد،
اما دلِ خود را تسليم اين حقيقت نمىكند و در مقابل آن مىايستد. لذا
مىبينيد در مقابل علم، جهل و شك است؛ اما در مقابل ايمان، جهل نمىآورند؛
در مقابل ايمان، كفر مىآورند؛ يعنى پوشاندن. انسان گاهى حقيقتى را قبول
دارد، اما آن را مىپوشاند و پنهان مىكند. نقطهى مقابل پوشاندن، ايمان
است؛ يعنى دل سپردن، گرويدن، سر سپردن، حقيقت را با همهى وجود پذيرفتن و
در مقابل آن تسليم شدن. هر چيزى كه شما آن را حقيقت مىپنداريد، اگر به آن
ايمان آورديد، اين مىشود پايهى عمل شما. امروز شما مىبينيد عدهيى با
حرارتِ تمام از فلان مبناى اقتصادى يا اجتماعى دفاع و براى آن سرمايهگذارى
مىكنند. مثال واضحتر، وجود گرايشهاى ماركسيستى در دورهى جوانىِ خودمان
است كه بعضى از شماها هم آن دوره را درك كردهايد. عدهيى واقعاً در مقابل
آن مفاهيم ماركسيستى حاضر بودند جان خودشان را بدهند. اينها دل سپرده و
ايمان آورده بودند. اين ايمان، منشأ عمل مىشود؛ آن هم عملى به اين دشوارى؛
مبارزه كردن و در ميدان بودن و كشتن و كشته شدن. اگر ايمان به مبنايى وجود
داشت، آن انسان مىشود خودكار به سمت هدفهاى آن ايمان؛ لازم نيست دايماً به
او تذكر دهند. ايمان، عمل را به دنبال مىآورد، كه در جملهى بعدى اين را
عرض مىكنيم.
گفتيم در اينجا مراد اميرالمؤمنين ايمان دينى است؛ ايمان به يك شىء
باطل و ايمان به بت و بتمدارى نيست؛ ايمان به خداى لاشريكله و ايمان به
نبوتها و ايمان به حقايق و ايمان به قيامت است. مىفرمايد: «سبيل ابلج
المنهاج»؛ يعنى مسير اين راه، بسيار روشن است. اگر كسى با عقل و فطرتِ خود
وارد اين ميدان شود، راه را روشن و بىترديد و بىشبهه مىبيند؛
«انورالسّراج» است. بعد دنبالهاش اين است: «فبالأيمان يستدلّ على
الصّالحات»؛ از راه ايمان، انسان به اعمال صالح مىرسد. ايمان است كه انسان
را مىكشاند و به عمل صالح دلالت مىكند. بعد بلافاصله مىفرمايد: «و
بالصّالحات يستدلّ علىالأيمان»؛ عمل صالح هم انسان را به ايمان دلالت
مىكند. يعنى يك تأثير و تأثر متقابل وجود دارد. بهنظر من اين نكتهى خيلى
مهمى است. ما بايد ايمان خود را با عمل صالح تقويت كنيم؛ كمااينكه عمل
صالح را بايد از راه ايمان بشناسيم.
شما به اتفاقى كه در جنگ احد افتاد، توجه كنيد. آن پنجاه نفرى كه دچار
نفرين و شكوهى همهى مسلمانها در طول اين چهارده قرن شدند، مسلمان بودند؛
اصحاب پيغمبر بودند؛ خيلى از آنها در جنگ بدر شركت كرده بودند؛ مردمان بدى
نبودند؛ اما همينها دچار آن آفت شدند؛ يعنى بهخاطر جمعآورى غنيمت، گردنه
را رها كردند؛ ميدان را به دشمن دادند و موجب شدند كه مقدار زيادى از
خونهاى پاك بر زمين ريخته شود؛ خونى مثل خون حمزهى سيدالشهداء بر زمين
ريخته شد؛ پيغمبر زخم خورد و حكومت اسلام و نظام نوپاى اسلامى دچار تزلزل
شد؛ بهخاطر كوتاهى اين پنجاه نفر. قرآن دربارهى اين پنجاه نفر مىفرمايد:
«انّ الّذين تولّوا منكم يوم التقى الجمعان انّما استزلّهم الشّيطان ببعض
ما كسبوا»؛ يعنى كارى كه اينها كردند، نتيجهى اشتباهات و لغزشهايى بود كه
قبل از اين كرده بودند. هر لغزشى به نوبهى خود لغزشهاى ديگرى را بر انسان
تحميل مىكند؛ يعنى پايهى ايمان را سست مىكند، و سستى ايمان، تأثير سوء
خودش را در عمل بعدى ما مىگذارد. وقتى ما لغزش پيدا مىكنيم، اين لغزش روى
ايمان ما - ولو نامحسوس - تأثير مىگذارد. «انّما استزلّهم الشّيطان ببعض
ما كسبوا»؛ كار خطايى را قبلاً يك نفر انجام مىدهد، بعد اين خطا در ايمان
او تأثير منفى مىگذارد، بدون اينكه خود انسان هم متوجه شود؛ مثل خيلى از
وقتها كه انسان از حالى به حالى مىرود، ليكن تغيير حال خود را متوجه
نمىشود.
خدا رحمت كند مرحوم آقاى خاتمى (رضواناللَّهعليه)؛ پدر بزرگوار
رئيسجمهور محترممان را. سال 57 وقتى از تبعيد برمىگشتم، اردكان خدمت
ايشان رسيدم. آن موقع حدود هفتاد سالشان بود. مىگفتند من خودم را احساس
نمىكنم. به زبان مىگويم پيرم، اما اصلاً احساس نمىكنم پيرم؛ خودم را مثل
تصوير سى سالگى، سىوپنج سالگى مىبينم. من سالها بعد از ايشان پرسيدم شما
يك وقت چنين چيزى به من گفتيد؛ آيا الان هم همانطور است؟ گفتند بله،
همانطور است. حالا خود ما هم همينطوريم. تصويرى كه از ما ريشسفيدها و
پيرمردها در ذهنمان هست، تصوير سىسال پيش خودمان است. ما گذران عمر و تحول
عجيبى كه پيدا شده، با همهى آثار محسوس جسمانىيى كه دارد، درك نمىكنيم.
تحول ايمان هم همينطور است؛ يعنى كم شدن ايمان را هم انسان حس نمىكند؛
چون حتّى آثار محسوس جسمانى هم ندارد كه انسان بفهمد و درك كند. پس آن لغزش
و اشتباه، در ايمان اثر گذاشت. كم بودن ايمان، در عمل بعدى ما اثر
مىگذارد؛ مثلاً وقتى ميدان جهاد و امتحانى پيش مىآيد، كمبود ايمانِ ما
خودش را نشان مىدهد. ما كه با يك ايمان وافر در جايى توانستهايم جَستى
بزنيم، حركتى بكنيم و كار بزرگى انجام دهيم، وقتى در مقابل همان كار قرار
مىگيريم، مىبينيم دست و پامان مىلرزد؛ درست مثل اين كه كسى در جوانى
مىتوانسته از جوى دو مترى بپرد؛ اما الان وقتى به همان جوى مىرسد،
نمىتواند. اثر منفى عمل روى ايمان و ايمان روى عمل، نتيجهاش شكست جنگ احد
مىشود؛ نتيجهاش عقبرفتهاى گوناگون ديگر مىشود؛ نتيجهاش اين مىشود كه
پنجاه سال بعد از هجرت پيغمبر و چهل سال بعد از وفات آن حضرت، نوهى او -
كه عزيزترين انسانِ پيغمبر است؛ يعنى امام حسين (عليهالسّلام) - در مقابل
حكومت جانشين پيغمبر قرار مىگيرد و با آن وضع فجيع به شهادت مىرسد. من يك
وقت گفتم اينها عبرتهاى تاريخ است؛ فراتر از درس است.
در حكمت سىام نهجالبلاغه آمده است: «سئل عن الأيمان»؛ از حضرت تقاضا
كردند دربارهى ايمان براى آنها صحبت كند. فرمود: «الأيمان على اربع
دعائم»؛ ايمان روى چهار پايه استوار است. منظور از چهار پايه اين است كه
اگر پايهها محكم بود، ايمان رو مىماند؛ اما اگر پايهها سست شد يا فرو
ريخت، ايمان به همان نسبت فرو مىريزد. بهطور كامل ساقط نمىشود، اما به
همان نسبت فرو مىريزد. حضرت اين چهار پايه را بيان فرمودند: «على الصّبر
واليقين والعدل والجهاد». اول، ايستادگى و استقامت در همهى زمينههاست.
مىخواهيد برنامهيى را دنبال كنيد؛ تا آخر پاى آن برنامه بايستيد.
مىخواهيد كارى را انجام دهيد؛ آن كار را تمام كنيد. اگر مصيبتى پيش
مىآيد، در مقابل آن مصيبت خودتان را از دست ندهيد. واجبى بر شما مقرر
مىشود؛ براى انجام دادن واجب تحمل داشته باشيد و بىحوصله و از پا افتاده
نشويد. اگر در مقابل گناهى قرار مىگيريد، ايستادگى كنيد و تسليم گناه
نشويد. ايستادگى در هر جايى نمودى دارد. البته معناى ايستادگى، در همهجا
يكى است؛ يعنى همان قوت انسانى و استقامت و پافشارى؛ منتها هر جايى يكطور
خودش را نشان مىدهد: صبر در مقابل اطاعت، صبر در مقابل معصيت، صبر در
مقابل مصيبت.
پايهى ديگر ايمان بر يقين استوار است. همانطور كه گفتيم، يقين همان
علم است. پايههاى يقين را نبايد متزلزل كرد؛ اين شك را نبايد مثل موريانه
به پايهى يقين انداخت. يقين را بايد استوار نگه داشت. اگر بهطور طبيعى
سؤالى به ذهن انسان آمد، بايد برود آن سؤال را دنبال كند تا شك و ترديد
برطرف شود؛ اما خودش نبايد وسوسه كند؛ يقين را در خودش يا در ديگران نبايد
زايل كند؛ يقينيات را دچار ترديد و تبديل به مشكوكات نكند.
پايهى سوم ايمان عدل است. عدل يعنى هر چيزى در جاى خود قرار گرفتن.
معناى لغوى عدل هم يعنى ميانه. اعتدال هم كه مىگويند، از اين واژه است؛
يعنى در جاى خود، بدون افراط و بدون تفريط؛ بدون چپروى و بدون راستروى.
اين هم كه مىگويند عدل يعنى قرار دادن هر چيزى در جاى خود، بهخاطر همين
است. يعنى وقتى هر چيز در جاى خود قرار گرفت، همان تعادلى كه در نظام طبيعت
بر مبناى عدل و حق آفريده شده، بهوجود مىآيد. در رفتار انسان، عدل لازم
است. براى حكمران، عدل لازم است. در موضعگيرى، عدل لازم است. در اظهار محبت
و نفرت، عدل لازم است. قرآن فرموده است: «و لا يجرمنّكم شنئان قوم على الّا
تعدلوا»؛ دشمنى با كسى موجب نشود كه شما دربارهى او از عدالت كناره بگيريد
و عدالت را رعايت نكنيد؛ «اعدلوا هو اقرب للتّقوى». بنابراين عدل هم يكى از
پايههاى ايمان است. اگر عدل بود، ايمان مىماند.
پايهى آخر، جهاد است. جهاد يعنى مبارزه. در زبان فارسى، جنگ و
ستيزهگرى معناى مبارزه را نمىدهد. مىگويى من دارم مبارزه مىكنم:
مبارزهى علمى مىكنم، مبارزهى اجتماعى مىكنم، مبارزهى سياسى مىكنم،
مبارزهى مسلحانه مىكنم؛ همهى اينها مبارزه است و معنا دارد. مبارزه يعنى
تلاش پُر نيرو در مقابل يك مانع يا يك دشمن. اگر هيچ مانعى در مقابل انسان
نباشد، مبارزه وجود ندارد. در جادهى آسفالته، انسان پايش را روى گاز
بگذارد و با باك پُر از بنزين سفر كند؛ اين را مبارزه نمىگويند. مبارزه
آنجايى است كه انسان با مانعى برخورد كند، كه اين مانع در جبهههاى
انسانى، مىشود دشمن؛ و در جبهههاى طبيعى، مىشود موانع طبيعى. اگر انسان
با اين موانع درگير شود و سعى كند آنها را از ميان بردارد، اين مىشود
مبارزه. جهاد در زبان عربى عيناً به همين معناست؛ يعنى مبارزه. جهادِ در
قرآن و حديث هم به همين معناست؛ همهجا به معناى جنگ مسلحانه نيست. البته
يكجا با جنگ مسلحانه تطبيق مىكند، يكجا هم با جنگ غيرمسلحانه تطبيق
مىكند.
آنگاه اميرالمؤمنين اين كلمات را شرح مىدهند - كه البته من وارد
نمىشوم - هم صبر را، هم يقين را، هم عدل را، هم جهاد را. مثلاً مىفرمايند
جهاد چهار شعبه دارد: امربهمعروف، نهى از منكر و راستگويى و صداقت در
مواضع؛ درست همين معنايى كه امروز ما در موضعگيرى معنا مىكنيم؛ يعنى انسان
در مواضع سياسى و اجتماعى صداقت داشته باشد. بنابراين صدق در مواضع، خودش
جهاد است. «من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا اللَّه عليه» به آن معناست.
يكى ديگر از شعبههاى جهاد، «و شنئان الفاسقين» است؛ يعنى جدا شدن از
جريان فسق و كفر؛ اين را من مخصوصاً به شما مىگويم؛ اين را همه توجه داشته
باشيد. بايد حساب شما از اين جريان جدا باشد؛ با آن مخلوط نشود. شماها با
من آشنا هستيد و ما حدود هشت سال با شما بودهايم؛ با بعضى هم كه خيلى
بيشتر. بنده هيچ اعتقاد ندارم كه با كفار بايد قطع رابطه كرد؛ نه، مرز شما
و كفار بايد معلوم باشد؛ مرز شما و فساق بايد معلوم باشد؛ مرز شما با
آنهايى كه جمهورى اسلامى را قبول ندارند، بايد معلوم باشد. يك وقت هم لازم
است در جايى انسان با همان كسى هم كه جمهورى اسلامى را قبول ندارد، تعامل
كند؛ اما معلوم است كه او، اوست و شما، شماييد؛ مخلوط نشويد. من هميشه از
بعضىها در همين نظام و مجموعهى خودمان گلهمند بودم؛ چون اينها مرزها را
پاك كردهاند. به اينها گاهى مىگفتم وقتى شما مرز را پاك مىكنيد، اشكالش
اين است كه بسيارى بهخاطر نبودن مرز، از اين طرف مىروند آن طرف، از آن
طرف مىآيند اينطرف؛ مرتب رفت و آمد مىكنند؛ يعنى حدود فراموش مىشود. يك
كشور اگر مرزش مشخص نباشد، هويت جمعى و وحدت جمعى ندارد. بگذاريد مرزها
مشخص باشد؛ معلوم باشد شما كجاييد، آنها كجا هستند. «و من شنئ الفاسقين و
غضب للَّه غضب اللَّه له»؛ شما بهخاطر خدا خشم بگيريد، خدا هم بهخاطر شما
خشم مىگيرد؛ «وارضاه يوم القيامة».
«مِن كلام له عليهالسّلام فىالأيمان: فمن الأيمان ما يكون ثابتاً
مستقراً فىالقلوب و منه ما يكون عوارى بينالقلوب و الصّدور الى اجل
معلوم». دوگونه ايمان داريم؛ ايمان ثابت و مستقر، و ايمان مستودع و
عاريهيى. ايمان عاريهيى هم ايمان است؛ نه اينكه آن شخص، منافق است؛
ايمانش راسخ نيست؛ لذا زود زايل مىشود. ايمان ثابت و مستقر، يعنى جاى
گرفتهى در قلب، تكيه كردهى به يك استدلال و يك بينش عميق، و پشتيبانى
شدهى با عمل صالح. نوع ديگر ايمان اين است كه با احساسات پيدا شده، با
منطق پيدا نشده؛ انسان پاى آن، عمل صالح نگذاشته؛ همينطور شعارِ ايمانى
داده و گاهى هم خيلى تند شعار داده؛ اما پاى اين، عمل صالحى كه بهخاطر آن
با نفس ِ خودش مجاهدت و مبارزه كند، خرج نكرده؛ يعنى اين ايمان با عمل صالح
آبيارى نشده؛ اين مىشود ايمان عاريهيى. حضرت مىفرمايد: «و منه ما يكون
عوارى بين القلوب والصّدور الى اجل معلوم». آن وقتِ معلوم چه هنگام است؟ تا
اين ايمان، عاريهيى است؛ تا وقتى كه اين ايمان از او زايل شود؛ گنجشكى كه
در سينهى خودش حبس كرده، بپرد و برود؛ چون اين ايمان جزو وجود او نشده
است. در چه مواقعى اينگونه ايمان زايل مىشود؟ وقتهاى امتحان و لحظات هواى
نفس. مثلاً اگر كسى پولكى است، هنگامىكه بين پول و حفظ ايمان، سر دو راهى
قرار بگيرد، ايمان مىپرد و تمام مىشود. بعضىها دچار وسوسههاى نفسانى و
شهوات جنسى هستند؛ بعضىها دچار مقامپرستىاند؛ هر كسى يكطورى است. هر
كدام از ماها لغزشگاهى داريم؛ به قول فرنگىها، پاشنهى آشيل و چشم
اسفنديارى داريم؛ آنجا گيجگاه و ضربتخور ماست؛ به خدا پناه ببريم كه آن
ضربتخور پيش نيايد. راهش تقواست. تقوا كه من مكرر در همين جلسه و جلسات
ديگر راجع به آن صحبت كردهام، يعنى دايم مراقب خود بودن. انسان راز بعضى
از تحولهاى صدوهشتاد درجهيىِ از اول انقلاب تا الان را اينجا مىفهمد.
از اول انقلاب تا الان بيستوپنج سال مىگذرد؛ گاهى مىبينيد بعضىها
صدوهشتاد درجه تحول پيدا كردهاند؛ يعنى از يك مؤمنِ مخلص ِ صادقِ پُرجوش و
خروش ِ شعار دهنده، تبديل شدهاند به يك معاندِ معارض ِ دشمنِ لجوجِ عنودِ
بهانهگير! ما چند نوع دشمن داريم: بعضى دشمنها، دشمن هستند؛ اما دايماً
نمىخواهند بهصورت انقلاب پنجه بزنند. بعضىها نه، دايم مىخواهند در چشم
انقلاب و نظام اسلامى انگشت فرو كنند و پنجه بزنند. وقتى نگاه مىكنى،
مىبينى بعضى از اينها كسانى هستند كه بسيار تند و داغ، خيلىها را قبول
نداشتند؛ مثل شعلهيى كه از روى خس و خاشاك بلند مىشود. البته از چوبِ
محكم هم گاهى شعلهى مفصل بلند مىشود؛ اما از خس و خاشاك هم كه هيچ چيز
ندارد، شعله بلند مىشود، ولى فوراً مىخوابد. گاهى ما كسانى از اين قبيل
داريم؛ ايمان اينها مستقر نيست؛ مستودع و زوالپذير و بدون تكيهى به يك
استدلال محكم است. همانطور كه عرض كرديم، اين ايمانِ زايل شده اينطور
نيست كه وقتى بخواهد برود، زنگ بزند و خبر كند و بگويد رفتم و از اين ساعت
من ديگر كافر مىشوم و نماز نمىخوانم؛ بتدريج انسان نمىفهمد و ملتفت
نمىشود كه چگونه اين ايمان از او زايل شد. خيلى بايد مراقب بود و به خدا
پناه برد.
جملهى چهارم و آخر مربوط به فرمان حضرت به مالكاشتر است. نامهى حضرت
به مالكاشتر خيلى عجيب است. واقعاً حِكَمى كه در اين نامه هست، «لا تُعدّ
و لاتُحصى» است. گفت:
هرچه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل باشم از آن
وقتى انسان به اعماق اين نامه باز مىگردد، واقعاً در مقابل عظمتى كه در
هر فراز و جملهبندى آن وجود دارد، احساس حقارت مىكند. مىفرمايد: «و
انّما يؤتى خراب الأرض من اعواز اهلها»؛ ويرانى زمين از تنگدستى مردم زمين
حاصل مىشود؛ يعنى وقتى مردم تنگدست بودند، زمين ويران مىشود. حضرت اين را
به عنوان يك نكتهى فلسفى بيان نمىكنند؛ به عنوان يك واقعيت بيان مىكنند.
«ارض»ى هم كه اينجا مىگويند، همان سرزمين مصر است كه مالكاشتر دارد
مىرود. البته آنوقت شام و عراق و ايران و مدينه و هر نقطهى ديگر دنيا كه
حاكمى دارد، با مصر قابل مقايسه است. مىگويند سرزمينى كه تو دارى به آنجا
مىروى، اگر توانستى مردمش را ثروتمند كنى، آباد خواهد شد؛ اما اگر مردم را
فقير نگه داشتى يا فقير كردى و نتوانستى، اين سرزمين هم آباد نخواهد شد؛
ويرانه خواهد ماند. مردم هستند كه بايد با نشاطِ خودشان و با توانايىهايى
كه پيدا مىكنند، سرزمينشان را آباد كنند. ابتكار آحاد مردم است كه همه
جاى زمين را آباد مىكند. بعد مىفرمايند: «و انّما يعوز اهلها». اعواز،
باب افعال است؛ اما لازم است: مردم تنگدست مىشوند.
حضرت با لامِ تعليل مىفرمايند: «لاشراف انفس الوُلاة على الجمع»؛ فقر
مردم، تقصير فرمانروايان است؛ آنها هستند كه موجب فقر مردم مىشوند؛ چون
آنچه را كه از ثروت و منافع بهدست مىآيد، براى خودشان مىخواهند؛ اين
موجب فقر مردم مىشود. البته يك وقت فرمانروايان مثل مستبدهاى قديم هستند؛
مانند رضاخان كه همه چيز را مىخواست و به حدى قانع نبود. يك عده هم از بغل
او استفاده مىكردند؛ آنها هم مىبردند. اول، سهم پادشاه بود و بعد هم
بتدريج آنهايى كه در حاشيهى پادشاه قرار داشتند، هر كدام به قدر خودشان
مىبردند. استبدادهاى قديم اينطور بود. البته شكل مدرنترش در حكومت پهلوى
بود؛ شكل قديمىترش را هم در كتابها، از قاجاريه و دورهى ناصرالدين شاه و
بقيه خواندهايم. يك شكل هم روش مدرن است؛ يعنى روش حكومتهاى بظاهر دمكرات
كه باطن استبدادى دارند؛ امروز زمام اين حكومتها به دست كمپانىهاى اقتصادى
است؛ اينها طراح سياستها هستند. بظاهر كارهيى نيستند، اما در باطن
نمايندهى مجلس را اينها مىفرستند؛ رئيسجمهور را اينها روى كار مىآورند.
رئيسجمهور اعوان و انصارى دارد، سفرايى دارد، وزرايى دارد، مديران
گوناگونى در ردههاى مختلف دارد؛ در واقع اين مجموعه حاكمند. نوع اِعمال
استبداد هم مثل سابق نيست كه بگويد حكم مىكنم. وقتى رضاخان مىخواست
اِعمال استبداد كند، در تهران اعلاميه داد و در آن، چهار پنج بار «حكم
مىكنم» آورد. امروز حاكم نمىگويد حكم مىكنم؛ آن نزاكت دمكراتيك را
بههيچوجه از دست نمىدهد. اصلاً حكم نمىكند؛ اما مسير كار، همان «حكم
مىكنم» است. يعنى قانونى كه براى اين كمپانى لازم است، حتماً تصويب
مىشود؛ حركتى كه براى حيات پيدا كردن اين كمپانىها لازم است، حتماً انجام
مىگيرد؛ ولو در حد حملهى به كشورى مثل عراق. از آبادسازى عراق و نفت عراق
مگر چه كسانى استفاده مىكنند؟ حكومتهاى امريكا يا انگليس، دولتسالار
نيستند كه كمپانى و نفت و همه چيز مال آنها باشد و بگوييم آنها استفاده
مىكنند؛ نه، دستگاه مالىِ اقتصادىِ مسلطِ بر اين كشورهاست كه از هر چيز
جديدى استفاده مىكند. البته آنها هم بين خودشان رقابتهايى دارند، با هم
دشمنى دارند، مسابقه دارند؛ اما آن دستگاه مالى است كه از نفت خاورميانه،
از تسلط بر خاورميانه، از چيزى به نام خاورميانهى بزرگ استفاده مىكند؛
بهرهبردار نهايى اوست. دولت و رئيسجمهور و وزيرخارجه و وزير دفاع و امثال
اينها - كه البته در بسيارى از موارد اينها خودشان هم جزو همان مجموعهى
مديران مالى و صنعتىِ اساسى كشور هستند - جبههى جلو و خط مقدمند؛ پشتيبانى
مىكنند و پشتوانه هستند؛ آنها هستند كه دارند اقدام مىكنند؛ مردم هم
دارند حركت خودشان را مىكنند.
ممكن است شما بگوييد مثلاً در امريكا يا انگليس به نسبت جمعيت اين
كشورها فقير وجود ندارد. اين را نبايد حساب كرد؛ بايد نگاه كرد كه دولت
انگليس در شبهقارهى هند چقدر فقير ايجاد كرده؛ يا فلان دولتى كه استعمار
آفريقا يا امريكاى لاتين را داشته، آنجا چقدر فقر ايجاد كرده؛ يا امروز
امريكا با سعهى نفوذ اقتصادىيى كه در تمام دنيا دارد، چقدر فقر و گرسنگى
و محروميت در دنيا ايجاد كرده است. ملاك، اينهاست. البته در خود اين كشورها
هم فقر و فقير و فاصلهى طبقاتىِ بسيار زياد وجود دارد؛ اصلاً شگفتآور
است. گاهى در آمارهاى ما متأسفانه چيزهاى بىربطِ سادهلوحانهى
كوتهبينانهيى ديده مىشود كه مثلاً شكاف اقتصادى كشور ما از امريكا يا از
فلانجا بيشتر است؛ اينها حرفهاى ناشى از ندانستن و جهلِ به واقعيتهاست؛
اصلاً از واقعيتها اطلاع ندارند. نخير، درهى اقتصادى در كشورهاى
سرمايهدارى، وحشتناك و فوق تصور و از همه جاى دنيا بيشتر است. علاوه بر
اين، آنها را نبايد در خود آن كشورها مقايسه كرد؛ بلكه بايد در همهى دنيا
محاسبه كرد؛ چون دامنهى نفوذ و اقتدار و حركت اينها در همهى دنياست. ما
فعلاً نمىخواهيم در مسائل جهانى و بينالمللى وارد شويم؛ خودمان را محاسبه
كنيم.
اگر مىخواهيم دنيا آباد شود، بايد خودمان را كنترل كنيم. من و شما كه
زمامدار و مدير هستيم و ادارهى امور مالى و صنعتى و كشاورزى كشور دست ماست
- يعنى گلوگاههاى فعال كشور دست من و شماست - بايد خود را كنترل كنيم. فقط
شخص خود ما نيستيم؛ ما يعنى مجموعه. شما، يعنى شما و معاونان و مديران و
مسؤولانِ اثرگذارتان. البته ممكن است كسى در گوشهيى و در سطوح خيلى پايين
خطايى بكند كه قابل كنترل و پيشگيرى و پيشبينى نباشد؛ آن بحث ديگرى است؛
اما مجموعهيى كه شما مدير و رئيس و وزير آن هستيد، بايد اين خصوصيات را
داشته باشد. «لإشراف أنفس الوُلاة علىالجمع»؛ آنها مىخواهند جمع كنند، «و
سوء ظنّهم بالبقاء و قلّة انتفاعهم بالعِبَر». «سوء ظنّهم بالبقاء»، يعنى
براى باقيماندهى عمرشان دچار سوءظناند، كه مثلاً بعد چه مىشود. نبايد
سوءظن داشت؛ بايد به خداى متعال و به خود حسنظن داشت. همچنين فرمود: «قلّة
انتفاعهم بالعبر»؛ از عبرتها كم بهرهبردارى مىكنند.
اميدواريم آنچه گفتيم، اول در خود اين حقير تأثير بگذارد. واقعاً از همه
محتاجتر خود من هستم. حركت ما بايد واقعىتر و جدىتر شود. در دعاى كميل
مىخوانيم «و هب لى الجدّ فى خشيتك»؛ در خشيت الهى، انسان بايد جدى باشد؛
نبايد شوخى حساب كرد؛ اينها شوخىبردار نيست. اگر ما جزو عقلاى عالم محسوب
شويم، مسائل واقعى زندگى را هرگز شوخى نمىگيريم؛ جدى مىگيريم. جدىتر از
مسائل اين زندگى، مسألهى مرگ، مسألهى قبر، مسألهى سؤال الهى، مسألهى
برزخ و مسألهى قيامت است؛ اينها را بايد شوخى نگيريم، بايد جدى بگيريم؛
اينها مسائل مهمى است.
اميدواريم انشاءاللَّه خداوند ما و شما را با كلمات حكمتآميز
اميرالمؤمنين (صلوات اللَّه و سلام هعليه) متأثر كند.
والسّلام عليكم و
رحمةاللَّه و بركاته