آرشیو متنهای روایت عشق
پيكر يكي از شهدا به نام احمدزاده را كه براساس شواهد دوستانش پيدا كرده بوديم و هيچ پلاكي و مدركي نداشت تحويل خانوادهاش داديم. مادر او با ديدن چند تكه استخوان، مات و مبهوت فقط ميگفت: اين بچه من نيست حق هم داشت او درهمان لحظات تكه پارههاي لباس شهيد را ميجست كه ناگهان چيزي توجهاش را جلب كرد. دستانش را ميان استخوانها برد و خودكار رنگ و رو رفتهاي را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودكار را پاك كرد. سريع مغزي خودكار را درآورد و تكه كاغذي را كه داخل بدنه آن لوله شده بود خارج ساخت. اشك در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند كه چه شده، ديديم برروي كاغذ لوله شده نام احمدزاده نوشته، مادر آن را بوسيد و گفت: اين دست خط پسر من است. اين پيكر پسرمه، خودشه. |
بعد از نماز صبح و خواندن زيارت
عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاى فكه حركت كرديم. از روز
قبل، يك شيار را نشانه كرده بوديم و قرار بود آن روز درون آن شيار
به تفحص بپردازيم. |
|
|
|
|
|
|
« حاجی خیر ببینی. بیا پایین تا کار دست
خودت و ما نداده ای. بچه های اطلاعات هستن. هرچی بشه ، به ت میگیم به خدا.» رفته بود
بالای دپو ، خط عراقی ها را نگاه می
کرد؛
با یک طرف دوربین . آن طرفش رو به بالا بود. گفت «هرموقع خدا بخواد ، درست می شه . هنوز قسمتمون نیس...» یک دفعه از پشت
افتاد زمین . دوربین هم افتاد جلوی پای ما .تیر خورده بود به چشمی
بالای دوربین.
خندید. گفت « دیدین قسمت من نبود؟»
..... |
سريع دوربين را درآوردم و خواستم از آخرين لحظات حيات محسن عكس بگيرم، ولي دوربين ياري نكرد. به دوربين التماس ميكردم. هر چه بر دكمههايش كوبيدم، فايدهاي نداشت..... |
به سنگر تكيه زده بودم و به
خاكها پا ميكشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با
ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني
هستم.داشت رد ميشد. سلام و احوالپرسي كرد. پا پي شد كه چرا
ناراحتم. با آن قيافهي عبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود
موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي
عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه
هم رفتند و برنگشتند.» |
با خودش عهد كرده بود تا
نيروى دشمن در خاك ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مى رفت، نه
شوراى عالى دفاع.يك روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت
«به دكتر بگو بيا تهران.»گفت «عهد كرده با خودش، نمى آد.» |
«به پهلوى شكسته فاطمه زهرا(س) قسمتان می دهم كه، حجاب را حجاب را، حجاب را، رعایت كنید.» (شهید حمید رستمى) .... |
در سال 52 يك روز آقاي برونسي مرا با خودش به زاهدان برد . در مسافر خانه گذاشت و گفت : من مي روم كاري دارم و بر مي گردم اگر من دير آمدم شما همينجا بمان و نگران هم نشو ، هرچه گفتم : كجا مي خواهي بروي ، هيچ نگفت و رفت و شب نيامد و من خيلي نگران بودم . چون مي دانستم كه انقلابي است . روز بعدش كه آمد ديدم كه خيلي خوشحال است ..... |
هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این . بالاخره ..... |
اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . » ..... |
یکی از پاسدارها که اسلحه یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد می زد:اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی، بیا بیرون دیگه. قصد بیرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجک را کشیده بود و مدام تهدید می کرد که اگر به سمتش برود، نارنجک را پرت می کند بین مردم؛ چند دقیقه ای به همین نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پرید بیرون. ..... |
رفته بود پيش يک گروه چپي گفته بود ما همه داريم يه کارهايي
مي کنيم بياييد يکي بشيم. گفته بودند: تصميم با بالادستي هاست.
بايد با اونا صحبت کني. شرط هم کاري اينه که ايدئولوژي ما رو قبول
کنين! - چي چي؟ گفته بودند: سازمان ايدئولوژي خودش را دارد. هرچه رهبري سازمان بگويد همان است. پرسيده بود: يعني شما نظر مراجع و مجتهدين رو قبول ندارين؟ ... |
در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور كند. من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: ـچند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع كردم به دویدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر می گشتند. ... |
نیمه هاى شب بود كه نهج البلاغه میخواند. من نگاه كردم به ایشان، دیدم چهره اش برافروخته شده و دارد اشك میریزد. من با زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه كردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز كردم، دیدم همان خطبهاى است كه حضرت على (ع) در فراق یاران باوفایش ناله میكند و مبفرماید :أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ كجاست عمار؟ كجاست... |
اميدي به زنده ماندن نداشتيم. مرگ را ميديديم. بچهها توسط بيسيم شهادتنامه خود را ميگفتند و يك نفر پشت بيسيم يادداشت ميكرد. صحنه خيلي دردناكي بود. بچهها ميخواستند شليك كنند، گفتم: ما كه رفتني هستيم، حداقل بگذاريد چند تا از آنها را بزنيم، بعد بميريم. تانكها همه طرف را ميزدند و پيش ميآمدند.... |