شهید آوینی

 

حـضـرت امـيـر عليه السلام در دوران پنج ساله خلافت بااستفاده از زمينه مناسبى كه پيش ‍ آمده بـود، در خـطـبـه هاى عمومى خويش به معرفى اين مقام پرداخت و تا حدى جامعه اسلامى را با آن مقام متعالى آشنا كرد.
تحريف ديگر
گفتيم كه تا آن زمان امامت و خلافت از ديدگاه عامه مردم درحد رهبرى سياسى و زعامت اجتماع بود، نـه يـك مـقـام مـتـعـالى . با روى كار آمدن بنى اميه ، يكى ازمحورهاى فعاليت آنان بر اين قرار گـرفـت كـه امـامـت بـه آن معناى والا وارزشمندى كه در سخنان حضرت امير با توجه به وصيت رسـول خـدا بـراى اهـل بـيـت ثـابـت شـده بود را به خلفا سرايت دهند و مقام خلافت را از رهبرى سـيـاسـى تـرقـى داده و بـه امـامت دينى و حتى خلافت خدايى و حتى بالاتر از رسالت و نبوت برسانند. آية الله خامنه اى دراين مورد مى نويسد:
(كـاربـه جـايـى رسـيـده بـود كـه حـتـّى بـعـضـى از ايـادى دسـتـگـاه خـلافـت ، نـبـوت را (درمـقابل خلافت ) زير سؤ ال مى بردند. دركتابها آمده است كه خالدبن عبدالله قسرى كه يكى از دسـت نـشـانـدگان بسيار پست و دنى بنى اميه بود، مى گفت : خلافت از نبوت بالاتر است . اسـتـدلالى هـم كـه مـى كـرد ايـن بـود: ( اَيُّهـُمـا اَفـْضَلُ؟ خَليفَةُ الرَّجُلِ فى اَهْلِهِ اَوْ رَسُولُهُ اِلى اَصْحابِهِ). شما يك نفر را جانشين خودتان درميان خانواده تان مى گذاريد، اين به شما نزديكتر اسـت ؟ يـا آنـكـسى كه به وسيله او پيامى براى كسى مى فرستيد؟ خوب ، پيداست آن كسى كه درخـانـواده خـودتـان مى گذاريد و خليفه شماست ، نزديكتر به شماست . پس خليفه خدا (خليفة رسـول الله هـم نـمـى گـفـتـنـد، مـى گـفـتـنـد: خـليـفـة الله ) بـالاتـر ازرسـول الله اسـت . ايـن را خـالدبـن عـبدالله قسرى مى گفت و لابد ديگران هم مى گفتند. من در اشـعـار شـعـراى دوران بـنـى امـيـه وبـنـى عـبـاس كـه فـحـص كـردم ، ديـدم از زمـان عـبـدالمـلك .(80) تعبير (خليفة الله ) در اشعار تكرار شده است .).(81)
همين خالدبن عبدالله قسرى در توجيه افضل بودن خليفه بر پيامبران مى گويد:
شـمـا چـگـونـه بـه فـضـيـلت خـليـفـه عـلم پـيـدا نـمـى كـنـيـد در حـالى كـه ابـراهـيـم خـليـل (عـليـه السـلام ) از خـداونـد آب خواست و خداوند به او آب شور داد ولى خليفه از خدا آب طـلبـيـد وخداوند به او آب شيرين و گوارا داد. (منظور او از آب شور چشمه زمزم و ازآب شيرين چـاهـى بـود كـه وليد بن عبدالملك خليفه اموى ـ معاصر امام سجاد وامام باقر عليهماالسلام ـ در حجون مكه كند و آب آن شيرين بود. آب آن چاه را در حوضى كنار زمزم مى ريختند تا برترى آن بر زمزم آشكار شود.).(82)
سيوطى در شرح زندگى يزيدبن عبدالملك ـ خليفه معاصر امام باقرعليه السلام ـ مى نويسد كـه چـهل نفر ازبزرگان درحضور خليفه شهادت دادند كه : (ما عَلَى الْخُلَفاءِ حِسابٌ وَلا عَذابٌ) خلفا هيچ محاسبه اى ندارند و (در قبال خطاها و گناهانشان ) عذاب نمى شوند..(83)
ايـنـهـا نـمـونـه اى از سـخنان حاكمان وعالمان دربارى جامعه اسلامى آن روز بود. اينان كسانى بـودنـد كـه جـهت فكرى و سياسى مردم را مشخص مى كردند. تحريف چنان جاى خود را باز كرده بـود كـه آدمـهاى فاسد، مخمور، كثيف و پليدى چون عبدالملك ، وليد، هشام و... به راحتى خود را (خـليـفـة الله )، (امام ) و... مى ناميدند وشعراى دربارى متملق و چاپلوس ‍ نيز براى رسيدن به متاع ناچيز دنيوى در اشعار خود، آنان را به اين نام مى خواندند. در اين بين فقط شيعيان بودند كـه در حـد تـوان در بـرابـر ايـن سـيـاسـت حـاكـم مـقـاومـت مـى كـردنـد. بـه عـنـوان مثال كُثَيِّر از شعراى شيعى دوره عبدالملك است . روزى خدمت امام باقر عليه السلام رسيد و امام به توبيخ از او سؤال كرد: عبدالملك را مدح كرده اى ؟!
كـثـيـر مـى گـويـد: اى پـسـر رسـول خدا، او را با عن ... (موجود نیست)
جـلوگـيـرى از حيف وميل بيت المال توسط امويان : از ديگر اقدامات مهم عمربن عبدالعزيز اين بـود كه تمام اموال خويشاوندان ونزديكانش را به عنوان اين كه مظالم و حق مردم است ، به بيت المـال برگرداند.(139) وهدايا ومستمريهاى ماهانه آنان را قطع كرد. بنى اميه به او اعتراض كردند واو درجواب گفت :
امـوال خـودم ظـرفـيـت ايـن هـمـه بـخـشـش را نـدارد و نـسـبـت بـه بـيـت المـال هـم حـق شـمـا مـانـنـد حـق فـردى اسـت كـه در دورتـريـن نـقـطـه مـمـلكـت زنـدگـى مـى كند..(140)
ه‍ ـ بـذل و بخشش به علويان : در طول حكومت بنى اميه ، علويان از عطاهاى عمومى محروم بودند و عـمـربـن عـبـدالعـزيـز تـنـهـا خـليـفـه امـوى بـود كـه آنـان را از بـيـت المـال بـهـره مـند ساخت . عمر به عامل خود در مدينه نوشت كه ده هزار دينار بين فرزندان على و فاطمه عليهماالسلام تقسيم كند زيرا مدتها است كه حقوق آنان ادا نشده است ..(141)
و ـ اعتراف به ستمگر بودن خلفاى بنى اميه : فردى ازخوارج مشهور به (شَوْذب ) در عهد ابن عبدالعزيز خروج كرد. عمر ضمن نوشتن نامه اى به او، وى را به مناظره دعوت كرد. شوذب دو نـفـر از يـاران خـويـش را بـراى مـناظره با عمر روانه كرد. آنان از وجه مشروعيت خلافت وى سؤ ال كردند وعمر درجواب گفت : من خود طالب خلافت نبوده ام ، لكن خليفه قبلى بر عهده من گذاشت و كـسـى هـم مـخـالفـت نـورزيـد. آنـان مـطـرح كـردنـد كـه تـو بـا اعـمـال و رفـتار گذشتگانت مخالفت مى ورزى و آن رفتار را ظلم مى شمرى ، پس از آنان تبرى بـجـوى و آنـان را لعـن كـن . عـمـر ضـمـن اعـتـراف بـه ظـالم بـودن آنـان از لعـن طـفـره رفـت ..(142)
ايرادات وارد بر ابن عبدالعزيز
بـا ايـن كـه عـمـر باسيره ظالمانه پدران واجداد خويش مخالفت ورزيد و روش نسبتاً عادلانه اى پيش گرفت و لى چند اشكال اساسى بر وى وارد بود از جمله :
1ـ غصب خلافت : عمر كسى نبود كه مشروع نبودن خلافت خويش و خاندانش را تشخيص ندهد، ولى حـرص بـر حـكومت او را از بازگرداندن اين حق به صاحبانش ‍ برگرداند. او مى بايست همچنان كـه فـدك را بـه آل عـلى عـليـهـم السـلام بـرگـردانـد، قبل از آن ، خلافت را به مستحقش تحويل دهد.
جريان زير به خوبى بر علم و اطلاع او از ناحق بودن خلافتش دلالت دارد:
عـمـر بـن عـبـدالعـزيـز بـه حـاكـم خـراسـان نـوشت كه صد مرد از علماى آنجا را به حضور وى بـفـرسـتـد تـا از آنان در مورد سيره وى تحقيق كند. به نظر مى رسد اين هم يكى از سياستهاى عمر بوده است . زيرا خراسان طرفدار علويان بود و او مى خواست با مطرح كردن سيره عادلانه خـويـش آنان را جذب كند. ادامه گفتگو بر اين مطلب ، دلالت واضح دارد. علماى خراسان به عذر داشتن كار و عيال و... از رفتن عذر خواستند و يك نفر را به عنوان نماينده خويش براى اعزام نزد خـليـفـه تـعـيـيـن كـردنـد. نـمـايـنـده اعـزامـى وقـتـى بـه مـجـلس ‍ خـليـفـه وارد شـد، بـه ايـن استدلال كه ممكن است خليفه خوش نداشته باشد سخنان وى را ديگران بشنوند، تقاضاى خلوت كرد. بعد از خليفه پرسيد: خلافت چگونه به تو رسيد؟ عمر بعد از مدتى سكوت گفت : اگر بـگـويـم بـه امـر و تـصـريح خدا و پيامبر، دروغ گفته ام و اگر بگويم به اجماع مسلمانان ، خـواهـى گـفـت : مـا اهـل شـرق اسـلامـى هـسـتـيـم و از ايـن اجـمـاع بـى خـبـر و در آن داخـل نـبـوده ايـم و اگـر بـگويم به ميراث ، گويى فرزندان پدرت زياد بودند، چگونه تو وارث شدى ؟
مرد خراسانى گفت : الحمد لله كه خودت اعتراف كردى كه خلافت حق غير توست .
عـمـر بـراى تـوجـيـه گـفت : ديدم اگر غير من عهده دار خلافت شود، ظلم ، ستم ، تجاوز به بيت المـال را پـيـشـه خـواهـد كـرد ولى مـن اينها را جايز نمى دانم و حكومت من به سود مسلمانان خواهد بود.
خـراسـانـى گـفـت : بـه مـن بـگـو اگـر غـيـر از تـو عهده دار حكومت مى شد و به سيره ظالمانه گذشتگان عمل مى كرد، گناهش به گردن تو بود؟
عمر گفت : نه .
خـراسـانـى گـفـت : پس راحتى و سلامت ديگران را به قيمت رنج و تعب خويش خريدى و ادامه داد: بـه خـدا قـسـم پـيـشـيـنـيـان مـا بـه دسـت پـيـشـيـنـيـان شـمـا و نـسـل مـيـانـه ما به واسطه نسل ميانه شما و آخريان ما به واسطه آخريان شما هلاك شدند و خدا ياور ما عليه شماست و او ما را كافى و خوب وكيلى است . بعد خارج شد..(143)
2ـ بـه عـقـب انـداخـتن نتيجه زحمات امام سجاد و امام باقر عليهما السلام : ظلم و ستم بيش ‍ از حد خـلفـاى امـوى ، هـتـك حـرمـتـهـايـى مـثـل كـشـتـن فـرزنـد پـيـامـبـر، قتل عام وهتك حرمت مدينه و مكّه ، سبّ امام على (ع ) و... جامعه را تا سرحد انفجار پيش برده بود و ديـر نـبـود كه در اثر فعاليتهاى روشنگرانه امام سجاد و باقر عليهماالسلام ، اين انفجار رخ دهـد و بـسـاط بـنـى امـيـه را بـر چـيـنـد ولى در ايـن مـيان عمر بن عبدالعزيز با روش عادلانه و اصـلاحـاتـش سوپاپ اطمينان شد و مردم را نسبت به حكومت بنى اميه اميدوار ساخت وانقلاب عليه آنان را مدتى به تاءخير انداخت ..(144)
3ـ قـطـايـع و بـخـشـشـهـاى خـلفـاى قـبـل را پـذيـرفـت و حـال آنـكـه بـدون شـك آنـهـا وجـه مـشـروعـى نـداشـتـنـد. هـمـچـنـيـن مـقـررى اشـراف از بـيـت المال را قطع نكرد درحالى كه با مساوات اسلامى منافات داشت .
4ـ عـمـال و كارگزاران او در بلاد، به سيره او عمل نكردند واوهم نتوانست اين نقيصه را اصلاح كند. كعب اشعرى خطاب به او گفت :
اگر چه تو رعايت اصول حكومت را مى كنى ولى فرماندارانت در شهرها گرگ صفتند خواسته ها واوامرت را اجابت نمى كنند تا زمانى كه با شمشير گردنها را بزنى ..(145)
5ـ عـمـر بـر مـسـتـمـرى اهـل شـام از بـيـت المـال ده ديـنـار افـزود ولى ايـن افـزايـش نـسـبـت بـه اهل عراق اعمال نشد و براى اين تبعيض وجهى نبود..(146)
شايد باتوجه به آن اصلاحات و اين ايرادات بود كه امام زين العابدين عليه السلام در مورد وى پيشگويى كرد:
(فَاِذا ماتَ لَعَنَهُ اَهْلُ السَّماءِ وَ اسْتَغْفَرلَهُ اَهْلُ الاَْرْضِ).(147)
وقتى بميرد، اهل آسمان او را لعن مى كنند واهل زمين براى او آمرزش مى طلبند.
بنى اميه وقتى سيره وعملكرد ابن عبدالعزيز را مخالف سيره خلفاى پيشين يافتند و وجود او را بـراى خـود خـطرناك ديدند، به فكر برداشتن او افتادند و او را مسموم كردند.(148) هـمـچـنـان كـه مـعـاويـه ثانى را با مسموم كردن از سر راه برداشتند. عمربن عبدالعزيز در رجب سال صدو يك هجرى بعد از دو سال و پنج ماه خلافت از دنيا رفت ..(149)
يزيدبن عبدالملك
بـعـد از مـرگ عـمـربـن عبدالعزيز طبق عهد سليمان بن عبدالملك ، برادرش يزيد عهده دارخلافت شد. او از سال 101 تا 105 به مدت چهار سال و يك ماه خليفه بود..(150)
يزيد همچون همنامش يزيدبن معاويه (عليهمااللعنة ) به فسق ، فجور، پرده درى ، ميگسارى زن بـارگـى مـشـهـور بـود. دو كـنـيـز بـه نـام (حـبـابـه ) و (سـلاّمـه ) عقل و هوش او را ربوده و واله و شيداى خود كرده بودند كه داستانهايش مشهور بود.
ابـتـدا كـه بـه خـلافت رسيد، تا مدت كوتاهى روش ابن عبدالعزيز را پيش گرفت و بنى اميه بـراى ايـنـكـه او را بـه روش پـيـشـيـنـيـان سـوق دهـنـد، چـهـل نـفـر از بـزرگـان خـويش را به نزد وى فرستادند تا شهادت دهند كه بر خلفا حساب و كتابى نيست . يزيد از آن به بعد تغيير روش داد و روش ظالمانه اسلاف خويش را پيشه كرد. وى ضـمـن نامه اى به فرماندارانش ‍ نوشت كه عمربن العزيز فريب خورده بود. روشى كه او دسـتـور داده رهـا كـنـيـد وهمان طريقه سابق را پيش گيريد..(151) و به عاملش دريمن نـوشـت كـه هـمـچـون مـحـمـدبـن يـوسـف خـراج مـردم را دو بـرابر بگيرد اگر چه به هلاكت آنان بيانجامد..(152)
وى بر خلاف ابن عبدالعزيز، نسبت به اهل علم حسادت مى ورزيدوآنان را تحقير مى كرد مثلا حسن بصرى عالم دربار اموى را (شيخ جاهل ) مى خواند..(153)
وى با معشوقه اش حبابه به تفريح و خوشگذرانى سرگرم بود كه دانه اى انگور درگلوى حـبـابـه گير كرد و او را كشت . يزيد بر بالاى جنازه او به گريه و ندبه پرداخت و تا سه روز از او جـدا نـشـد. بـه زور او را جـدا كـردند و حبابه را دفن كردند و يزيد همچنان در اين غم وغصه بود تا مرد..(154)
هشام بن عبدالملك
بـعـد ازمـرگ يـزيـدبـن عـبـدالمـلك ، بـرادرش هـشـام در سـال 105 بـه خـلافـت رسـيـد وتـا سـال 125 يـعـنـى نـوزده سـال و هـفـت مـاه خـلافـت كـرد. هـشـام نـسـبـت بـه بـزرگـان وافراد شريف حقد و كينه داشت و به بـخـل مـشـهـور بـود. او مـى گـفـت : درهـم درهـم بـايـد جـمـع كـرد تـا مال فراوان گردد..(155)
يعقوبى او را چنين توصيف مى كند:
(اِنَّهُ بَخيلٌ فَظُّ ظَلُومُ شَديدُ الْقَسْوَةِ طَويلُ اللَّسانِ ).(156)
او بخيل ، بدخلق ، بدزبان ، ستمگر، قساوت پيشه و زبان دراز بود.
بـرادرش قـبـل از خـلافـت بـه وى مـى گـفـت : آيـا آرزوى خـلافـت بـه سـر دارى و حـال آنـكـه تـرسـو و بـخـيـل هـسـتـى ؟.(157) هـشـام بـه فـسق ، فجور، عيش و نوش و شـرابـخـورى مـعـروف بـود بـه طـورى كـه يـك روز از هفته را به شراب خوردن اختصاص داده بود..(158)
او بـنـى امـيـه را از حـقـوق ومـزايـاى بـسـيـار بـهـره مـنـد كـردو درمـقـابـل آن نـسـبـت بـه عـلويـان سياست خشن و تندى اتخاذ كرد و آنان را از حقوق عمومى خويش محروم نمود.
درزمـان وى زنـدگـى بـر مـردم تـنـگ شـد و احـسـاسـات و عـواطـف انـسـانـى رو بـه زوال گـذاشـت و نـيـكـوكـارى وهـمـيـارى از جـامـعـه رخـت بـر بـسـت و مـردم بـه تـبع از خليفه از بذل و بخشش ‍ دست كشيدند به طورى كه زمانى سخت تراز آن زمان ديده نشد.

 

 
Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo