چراغ موشی
ماشاءالله چانه اش که گرم می شد رخش رستم به گردش نمی رسید. خیلی خوش صحبت
بود. کافی بود کسی یک سؤال خشک و خالی بکند، دل و جگر مسئله را می آورد
بیرون. با وسواس جزء جزء قضیه را تجزیه و تحلیل می کرد و به چهار میخ می
کشید. حی و حاضر! وقتی حرف به درازا می کشید به تبع بعضی می خواستند
بخوابند و چراغ موشی را خاموش می کردند. از آن سر چادر صدا می زد: چراغ را
خاموش می کنی، روشن کن، روشن کن، چشممان ببیند چه داریم می گوییم.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد
سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی