روايتى در ذيل آيه
شريفه : (فرح المخلفون...)
در الدر المنثور در تفسير جمله (فرح
المخلفون ) آمده كه ابن ابى حاتم از
جعفر بن محمد از پدرش (عليهم السلام ) روايت كرده كه فرمود: جنگ تبوك آخرين
جنگى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در آن شركت جست، و آن را به
مناسبت اينكه در آيه شريفه فرموده : (قالوا
لا تنفروا فى الحر) غزوه حر و غزوه
عسرت نيز ناميده اند.
و نيز در آن كتاب است كه ابن جرير، ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباس
روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مردم را دستور داده
بود تا با او حركت كنند و چون اين واقعه در تابستان رخ داد و هوا گرم بود عده
اى گفتند: يا رسول الله ! هوا بسيار گرم است و ما طاقت بيرون رفتن نداريم و شما
نيز بيرون نرويد. خداى تعالى در پاسخشان فرمود:
(بگو آتش جهنم داغتر و سوزانتر است، اگر مى فهميديد)
و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را دستور داد تا بيرون رود.
مؤلف: ظاهر آيه شريفه اين است كه آن عده اين حرف را براى اين زدند كه دل مؤمنين را سرد كنند و آنها را از رفتن منصرف نمايند، در حالى كه ظاهر حديث اين
است كه اين حرف را از در خير خواهى و مشورت زده اند. بنا بر اين، روايت با آيه
تطبيق نمى كند.
و نيز در همان كتاب است كه ابن جرير از محمد بن كعب قرظى و ديگران روايت كرده
كه گفتند: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در شدت حرارت به جنگ تبوك رفت ؛
مردى از بنى سلمه خطاب به مردم نموده، گفت : در اين شدت گرما از شهر و خانه
هاى خود بيرون نرويد، خداوند در پاسخش اين آيه را نازل كرد:
(بگو آتش جهنم حرارتش شديدتر است...).
مؤلف: در ذيل آيه (و منهم من يقول
ائذن لى و لا تفتنى...) اخبارى
گذشت كه دلالت مى كرد بر اينكه گوينده جمله (لا
تنفروا فى الحر) جد بن قيس بوده.
رواياتى در ذيل آيه اى كه از نمازگزاردن بر جنازه ميت
منافق و حضور در كنار قبر او نهى مى كند (و لا تصل احد منهم)
و نيز در الدر المنثور در ذيل جمله (و
لا تصل على احد منهم ) آمده كه
بخارى، مسلم، ابن ابى حاتم، ابن منذر، ابو الشيخ، ابن مردويه و بيهقى در
كتاب دلايل از ابن عمر نقل كرده اند كه گفت : بعد از آنكه عبد الله بن ابى از
دنيا رفت پسرش عبد الله نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آمده درخواست نمود
كه پيراهنش را بدهد تا پدرش را در آن كفن كند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله )
هم پيراهن خود را داد، بار ديگر آمد درخواست كرد رسول خدا (صلى الله عليه و آله
) بر جنازه پدرش نماز بگزارد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) برخاست تا برود،
عمر بن خطاب برخاست و لباس رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را گرفت و گفت : يا
رسول الله ! مى خواهى بر عبد الله بن ابى نماز بگزارى، با اينكه خداوند تو را
از نماز گزاردن بر منافقين نهى كرده ؟ حضرت فرمود: پروردگار من اختيار اين امر
را به خود من واگذار نمود و فرموده : استغفار بكنى يا استغفار نكنى اگر هفتاد
بار هم استغفار كنى خداوند ايشان را نخواهد آمرزيد، و من از هفتاد بار بيشتر
استغفار ميكنم، و هر چه گفت آخر او منافق است، حضرت توجه نفرمود، و بر جنازه
او نماز گزارد، و خداوند اين آيه را نازل فرمود:
(و لا تصل على احد منهم مات ابدا و لا تقم على قبره
) و از آن به بعد ديگر بر منافقين
نماز نگزارد.
مؤلف: در اين معنا روايات ديگرى است كه صاحبان كتب جامع حديث و راويان، آن را
از عمر بن خطاب و جابر و قتاده نقل كرده اند، و در پاره اى از آنها دارد كه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رئيس منافقين را در پيراهن خود كفن نمود و بر
بدن او دعا خواند و دميد، و در قبرش رفت.
و نيز در همان كتاب آمده كه احمد، بخارى، ترمذى، نسائى، ابن ابى حاتم، نحاس، ابن حبان، ابن مردويه و ابو نعيم - در كتاب الحليه - از ابن عباس نقل كرده
اند كه گفت : من از عمر شنيدم كه گفت : وقتى عبد الله بن ابى از دنيا رفت آمدند
تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را براى نماز ببرند، حضرت برخاست، وقتى
ايستاد عرض كردم : آيا بر جنازه دشمن خدا عبد الله بن ابى كه آن روز چنين گفت و
آن روز ديگر چنين و چنان گفت نماز مى گزارى ؟ - آنگاه خاطرات نفاق او را
برشمردم - و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تبسم ميكرد، تا آنكه سخنم بطول
انجاميد، حضرت فرمود: اى عمر دور شو از من، خداوند مرا مخير كرده و فرموده :
(استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان
تستغفر لهم سبعين مرة ) و من اگر
بدانم خدا او را مى آمرزد بيش از هفتاد بار برايش استغفار ميكنم، آنگاه بر
جنازه او نماز گزارد، و با آن تا قبرستان هم رفت، و ايستاد تا او را دفن
نمودند.
من خودم از اين جراءت و جسارتم تعجب كردم كه چطور شد من اينطور جراءت پيدا كردم
؛ با خود گفتم خدا و رسول (صلى الله عليه و آله ) داناتر است، ولى به خدا قسم
مدتى زياد نگذشت كه اين دو آيه نازل شد: (و
لا تصل على احد منهم مات ابدا و لا تقم على قبره
) و از آن به بعد تا زنده بود ديگر بر جنازه منافقى به نماز
نايستاد.
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن ابى حاتم از شعبى روايت كرده كه عمر بن خطاب
گفت : من در اسلام لغزشى برايم پيش آمد كه در تمام زندگيم مانند آن پيش آمد
نكرده بود، و آن اين بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مى خواست بر جنازه
عبد الله بن ابى نماز بخواند من جامهاش را گرفته و گفتم : به خدا قسم خداوند
چنين دستورى بتو نداده، خدا فرموده : (استغفر
لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم
) رسول خدا (صلى الله عليه و آله )
فرمود: اختيار اين امر را پروردگارم به من واگذار كرده و فرموده :
(مى خواهى استغفار كن و مى خواهى
نكن ).
آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بر سر قبر ابن ابى نشست و مردم به پسرش
مى گفتند: حباب چنين كن، حباب چنان كن، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) (
وقتى شنيد كه اسم او حباب است ) فرمود: (حباب
) اسم شيطان است تو
(عبدالله
)ى.
و نيز در آن كتاب آمده كه طبرانى و ابن مردويه و بيهقى - در كتاب دلائل - از
ابن عباس نقل كرده اند كه گفت : پدر عبد الله بن ابى به او گفته بود لباسى از
جامه هاى پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) براى من تهيه كن و مرا در آن كفن نما و
به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بگو تا بر جنازهام نماز بخواند. پسرش نزد
آنجناب آمده، عرض كرد يا رسول الله ! شما از اسم و رسم عبد الله و شخصيت او
اطلاع داريد، او از شما خواهش كرده كه يكى از جامه هاى خود را مرحمت كنى تا او
را در آن كفن كنيم، و نيز خواسته كه شما بر او نماز گزارى.
عمر گفت : يا رسول الله ! تو عبد الله را خوب مى شناسى و از نفاق وى اطلاع دارى، آيا با اينكه خداوند نهى كرده از اينكه به نماز بر او بايستى، مى خواهى بر
او نماز گزارى ؟ حضرت فرمود: كجا نهى كرده ؟ گفت :
(استغفر لهم او لا تستغفر لهم...).
فرمود: من از هفتاد بار بيشتر استغفار ميكنم ؛ اين را كه فرمود آيه
(و لا تصل على احد منهم مات ابدا و
لا تقم على قبره...) نازل شد، رسول
خدا(صلى الله عليه و آله ) شخصى نزد عمر فرستاد و او را به نزول آيه خبر داد، و
نيز آيه ديگرى نازل شد كه مى فرمايد: (سواء
عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم ).
بيان ضعف و جعلى بودن رواياتى كه حاكى از نمازگزاردن
پيامبر (ص) بر جنازه عبدالله بن ابى و حضور او در كنار قبر او و ... مى باشد
مؤلف: درباره استغفار رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) براى عبد الله
بن ابى و نماز خواندنش بر جنازه او، روايات ديگرى بدون سند از طرق شيعه وارد
شده كه عياشى و قمى آنها را در تفسير خود آورده اند، و خبر قمى قبلا نقل شد.
و اين روايات علاوه بر تناقضى كه دارند، و با خودشان تعارض و تدافع دارند و هر
كدام آن ديگرى را تكذيب مى كند، آيات قرآنى نيز بطور صريح و روشن آنها را رد مى
كند.
اولا بخاطر ظهور جمله (استغفر لهم
او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم
) كه ظهور روشنى دارد در اينكه
منظور آيه، لغو بودن و اثر نداشتن استغفار است، نه اينكه رسول خدا (صلى الله
عليه و آله ) را مخير كند ميان استغفار كردن و نكردن. ديگر اينكه عدد هفتاد
بعنوان مبالغه ذكر شده، نه براى اينكه بفهماند در خصوص عدد هفتاد اين اثر هست، و ( باصطلاح خدا با هفتاد دشمنى دارد) و اگر رسول خدا (صلى الله عليه و آله )
هفتاد و يك بار استغفار كند آنوقت خدا منافق مزبور را مى آمرزد.
ديگر اينكه شان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بزرگتر از آنست كه اين ظواهر و
دلالتها را نفهمد و بگويد: اگر هفتاد بار قبول نمى شود من بيشتر استغفار مى كنم
؛ و هر چه هم كسى ديگر (عمر) يادآورى كند و بگويد معناى آيه اين نيست باز هم بر
جهل خود پافشارى كند، تا آنكه خداوند آيه ديگرى بفرستد، و او را از خواندن نماز
بر جنازه منافق نامبرده نهى كند.
علاوه، در تمامى اين آياتى كه متعرض استغفار براى منافقان و نماز خواندن بر
جنازه آنان شده، از قبيل آيه (استغفر
لهم او لا تستغفر لهم ) و آيه
(سواء عليهم استغفرت لهم ام لم
تستغفر لهم ) و آيه
(و لا تصل على احد منهم مات ابدا)
در همه، نهى از استغفار و لغويت آن را تعليل كرده به اينكه : چون ايشان كافر و
فاسقند، حتى در آيه (ما كان للنبى و
الذين آمنوا ان يستغفروا للمشركين و لو كانوا اولى قربى من بعد ما تبين لهم
انهم اصحاب الجحيم ) از همين سوره
هم كه نهى مى كند از استغفار براى مشركين، نهى را تعليل مى كند به اينكه چون
آنها كافرند، و در آتش مخلد و جاودانه اند، و با اينحال ديگر معنا ندارد كه
استغفار براى منافقين كافر و نماز خواندن بر جنازه آنان جايز باشد.
ثانيا سياق آيات مورد بحث كه يكى از آنها آيه (و
لا تصل على احد منهم مات ابدا...)
است، تصريح دارد بر اينكه اين آيه وقتى نازل شده كه رسول خدا (صلى الله عليه و
آله ) در سفر و در راه رفتن به تبوك بوده و هنوز به مدينه مراجعت نكرده بود، و
داستان تبوك در سال هشتم هجرت اتفاق افتاده، و مرگ عبد الله بن ابى در مدينه
در سال نهم از هجرت بوده، و همه اين شواهد از نظر روايات مسلم است. و با اين
حال ديگر چه معنا دارد - بنا به نقل اين روايات - بگوئيم رسول خدا (صلى الله
عليه و آله ) كنار قبر عبد الله ايستاد تا نماز بخواند، ناگهان آيه
(و لا تصل على احد منهم مات ابدا...)
نازل شد.
و از اين عجيب تر آن مطلبى است كه در بعضى از روايات گذشته داشت : عمر به رسول
خدا (صلى الله عليه و آله ) عرض كرد آيا بر جنازه او نماز مى خوانى با اينكه
خدا تو را نهى كرده از اينكه بر جنازه منافقين نماز بخوانى ؟! حضرت فرمود:
پروردگارم مرا مخير كرده، آنگاه اين آيه نازل شد:
(و لا تصل على احد منهم...)،
(زيرا آيه نهى صريح است نه تخيير).
و از اين هم عجيبتر مطلبى است كه در روايت آخرى بود، و آن اين بود:
(سپس آيه
(سواء عليهم استغفرت لهم ام لم
تستغفر لهم ) نازل شد)
چون اين آيه در سوره منافقين است كه بعد از جنگ بنى المصطلق يعنى در سال پنجم
هجرت نازل شد و آن روز عبد الله بن ابى زنده بود، و در خود سوره منافقين كلام
او را نقل كرده كه گفته بود: (لئن
رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل اگر به مدينه بازگرديم عزيزترها،
ذليل ترها را از شهر بيرون خواهند كرد).
در بعضى از اين روايات - كه متاسفانه مورد استدلال بعضى هم قرار گرفته - دارد
كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) براى عبد الله بن ابى استغفار كرد و بر
جنازه اش نماز گزارد تا بدين وسيله دلهاى مردانى از منافقين از خزرج را بدست
بياورد و به اسلام متمايل سازد، و اين حرف چطور درست درمى آيد؟ و چگونه صحيح
است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با نص صريح آيات قرآنى مخالفت كند و
بدين وسيله دلهاى منافقين را بدست بياورد؟ آيا اين مداهنه با منافقين نيست ؟ و
آيا آيه شريفه (اذا لاذقناك ضعف
الحيوة و ضعف المماة ) با رساترين
بيان از مداهنه با دشمنان نهى نكرده و تهديد ننموده ؟ پس در باره اين روايات چه
قضاوتى ميتوان كرد، جز اينكه بگوئيم و بطور قطع هم بگوئيم كه اين روايات جعلى
است و بايد آن را به ملاك مخالفت و ناسازگارى با قرآن دور ريخت.
چند روايت در مورد خوالف (كسانى كه با پيامبر به قصد
تبوك نرفتند)
و در الدر المنثور در ذيل آيه (رضوا
بان يكونوا مع الخوالف...) آمده كه
ابن مردويه از سعد بن ابى وقاص نقل مى كند كه على بن ابى طالب با رسول خدا (صلى
الله عليه و آله ) بيرون رفتند تا به (ثنية
الوداع ) رسيدند، رسول خدا (صلى
الله عليه و آله ) مى خواست به تبوك برود، على گريه مى كرد و مى گفت : آيا مرا
با بازماندگان مى گذارى ؟ رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: راضى نيستى
كه نسبت به من مانند هارون باشى نسبت به موسى ؟ و هيچ فرقى در ميان نباشد مگر
نبوت ؟.
مؤلف: اين روايت به طرق بسيار از شيعه و سنى نقل شده.
و در تفسير عياشى از جابر از امام ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه در تفسير
آيه (رضوا بان يكونوا مع الخوالف
) فرموده : يعنى راضى شدند كه از
جنگ تخلف كنند و با بازماندگان و متخلفين بمانند؛ و منظور از بازماندگان
زنانند.
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق در كتاب (المصنف
) و ابن ابى شيبه، احمد، بخارى،
ابو الشيخ و ابن مردويه از انس روايت كرده اند كه گفت : وقتى رسول خدا (صلى
الله عليه و آله ) از جنگ تبوك برگشت و به نزديكى مدينه رسيد فرمود: شما عده اى
از مردان را در شهر گذاشتيد و به سفر رفتيد؛ ولى هيچ راهى نپيموديد و هيچ مالى
در راه خدا خرج نكرديد و هيچ خستگى از راه دور و دراز نديديد، مگر اينكه آن عده
هم با شما شريك هستند. پرسيدند چطور با ما شريك هستند در حالى كه آنها در مدينه
بودند؟ فرمود: براى اينكه عذر موجهشان نگذاشت شركت كنند.
و در مجمع البيان در تفسير آيه (ليس
على الضعفاء و لا على المرضى... ما ينفقون )
دارد كه بعضى گفتهاند: آيه اولى در باره عبد الله بن زائده كه همان ابن ام
مكتوم باشد نازل شده، كه مردى نابينا بود و نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله
) آمد و عرض كرد: يا رسول الله ! من پيرمردى نابينا و فقير و بى بنيه ام و كسى
هم ندارم كه دست مرا بگيرد و به ميدان جنگ بياورد، آيا جايز است در شهر بمانم و
در امر جهاد شركت نكنم ؟ رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) سكوت كرد تا اين آيه
نازل شد - نقل از ضحاك. و بعضى ديگر گفته اند: در باره عائذ بن عمرو و اصحابش
نازل شده - نقل از قتاده.
چند روايت در مورد بكائين (چند نفرى كه به سبب نداشتن
مركب براى حضور يافتن درجنگ بسيار گريستند)
و آيه دوم درباره بكائين (كسانى كه بسيار مى گريستند) نازل شده، و آنها
هفت نفر بودند كه عبد الرحمان بن كعب، علبة بن زيد و عمرو بن ثعلبة بن غنمة از
قبيله بنى النجار، و سالم بن عمير، هرمى بن عبد الله، عبد الله بن عمرو بن عوف
و عبد الله بن مغفل، از قبيله مزينه بودند. اين هفت نفر نزد رسول خدا (صلى
الله عليه و آله ) آمده، عرض كردند: يا رسول الله ! ما را سوار كن، چون ما
مركبى كه بر آن سوار شويم و بيائيم نداريم. حضرت فرمود: من هم مركبى كه بشما
بدهم ندارم - نقل از ابى حمزه ثمالى.
بعضى ديگر گفته اند: اين آيه درباره هفت نفر از قبائل مختلف نازل شده كه نزد
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آمده، گفتند: به ما از شتران و يا اسبان مركبى
بده - نقل از محمد بن كعب و ابن اسحاق.
بعضى ديگر گفته اند: آنها جماعتى از قبيله مزينه بودند - نقل از مجاهد. بعضى
ديگر گفته اند: جماعتى از فقراى انصار بودند و چون به گريه و التماس افتادند،
عثمان به دو نفر از آنها و عباس بن عبد المطلب هم به دو نفر، و يامين بن كعب
نضرى هم به سه نفر از آنها مركب دادند - نقل از واقدى - و سپاهيانى كه در تبوك
همراه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بودند سى هزار نفر بودند كه ده هزار نفر
آنان مركب داشتند.
مؤلف: روايات در باره اسماء بكائين اختلاف شديدى دارد.
و در تفسير قمى آمده كه معصوم فرموده : بكائين از رسول خدا (صلى الله عليه و
آله ) كفشى مى خواستند كه بپوشند.
و در معانى الاخبار به سند خود از ثعلبه از برخى از راويان شيعه از امام صادق
(عليهالسلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه (عالم
الغيب و الشهادة ) فرموده است :
مقصود از (غيب
) آن امورى است كه واقع نشده و
مقصود از (شهادت
) آنهائى است كه واقع شده است.
مؤلف: اين روايت از باب نشان دادن و انگشت نهادن بر نمونه و مصداق است در حالى
كه لفظ آيه اعم است.
و در تفسير قمى دارد كه : وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از تبوك آمد
اصحاب با ايمانش متعرض منافقين شده، آنها را اذيت مى كردند، پس خداوند اين آيه
را فرستاد: (سيحلفون بالله لكم اذا
انقلبتم اليهم لتعرضوا عنهم ) تا
آخر دو آيه.
و در مجمع البيان آمده كه بعضى گفته اند: اين آيات در باره جد بن قيس و معتب بن
قشير و اصحاب آن دو از ساير منافقين نازل شده، و آنها هشتاد نفر بودند، و چون
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از تبوك بيامد و وارد مدينه شد، فرمود: با
ايشان نشست و برخاست نكنيد و با آنان همكلام مشويد - نقل از ابن عباس -.
آيات 97 تا 106 سوره توبه
الاعراب أ شد كفرا و نفاقا و اجدر الا يعلموا حدود ما انزل الله على
رسوله و الله عليم حكيم (97)
و من الاعراب من يتخذ ما ينفق مغرما و يتربص بكم الدوائر عليهم دائرة
السوء و الله سميع عليم (98)
و من الاعراب من يؤ من بالله و اليوم الاخر و يتخذ ما ينفق قربت عند
الله و صلوت الرسول الا انها قربة لهم سيدخلهم الله فى رحمته ان الله
غفور رحيم (99)
و السبقون الاولون من المهجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسن رضى
الله عنهم و رضوا عنه و اعد لهم جنت تجرى تحتها الانهر خلدين فيها ابدا
ذلك الفوز العظيم (100)
و ممن حولكم من الاعراب منفقون و من اهل المدينة مردوا على النفاق لا
تعلمهم نحن نعلمهم سنعذبهم مرتين ثم يردون الى عذاب عظيم (101)
و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صلحا و آخر سيا عسى الله ان يتوب
عليهم ان الله غفور رحيم (102)
خذ من امولهم صدقة تطهرهم و تزكيهم بها و صل عليهم ان صلوتك سكن لهم و
الله سميع عليم (103)
الم يعلموا ان الله هو يقبل التوبة عن عباده و ياخذ الصدقت و ان الله
هو التواب الرحيم (104)
و قل اعملوا فسيرى الله عملكم و رسوله و المؤمنون و ستردون الى علم
الغيب و الشهدة فينبئكم بما كنتم تعملون (105)
و آخرون مرجون لامر الله اما يعذبهم و اما يتوب عليهم والله عليم حكيم
(106) |
ترجمه آيات
باديه نشينان كفر و نفاقشان بيشتر است، و در غفلت از حدود آن چيزهائى
كه خدا بر پيغمبر خويش نازل كرده شايسته ترند، و خدا داناى شايسته كار است (97)
و پاره اى از باديه نشينان آنچه را انفاق مى كنند غرامتى مى دانند و براى شما
منتظر حوادث بعد هستند، حوادث بد بر خودشان باد، و خدا شنوا و داناست (98)
و برخى از باديه نشينان به خدا و روز جزا ايمان دارند، و آنچه را انفاق مى كنند
مايه تقرب به خدا و دعاى پيغمبر مى دانند، بدانيد كه همان براى ايشان مايه قرب
است، خدا بزودى در رحمت خود داخلشان ميكند، كه خدا آمرزنده و رحيم است (99)
و پيشروان نخستين از مهاجرين و انصار و كسانى كه به نيكى پيرويشان كردند خدا از
آنان راضى است، و ايشان نيز از خدا راضى اند، خداوند براى ايشان بهشتهائى
آماده كرده كه در دامنه آنها جويها، روان است و تا ابد در آن جاودانند، و اين
خود كاميابى بزرگى است (100)
و بعضى از باديه نشينان كه اطراف شمايند منافقند، و همچنين بعضى از اهل مدينه،
كه در نفاق فرو رفته اند، تو ايشان را نمى شناسى، ما مى شناسيمشان، بزودى
دوباره عذابشان خواهيم كرد، و آنگاه به سوى عذابى بزرگ برده مى شوند (101)
عده ديگرى هستند كه به گناهان خود اعتراف كردند، و عمل شايسته اى را با عمل بد
ديگر آميختند شايد خدا توبه آنان را بپذيرد، كه خدا آمرزنده رحيم است (102)
از اموالشان زكات بگير، تا بدين وسيله پاكشان كنى و (اموالشان را) نمو دهى، و
درباره آنان دعاى خير كن كه دعاى تو مايه آرامش آنان است، و خدا شنوا و داناست
(103)
مگر ندانسته اند كه آنكس كه توبه از بندگانش مى پذيرد و زكاتها را مى گيرد
خداست، و خدا توبه پذير و رحيم است (104)
بگو (هر چه مى خواهيد) بكنيد كه خدا عمل شما را خواهيد ديد، و همچنين رسول او و
مؤمنان نيز، بزودى شما را به سوى داناى غيب و شهود مى برند، و خدا شما را از
اعمالى كه ميكرديد خبر ميدهد (105)
و عده اى ديگر هستند كه كارشان محول به فرمان خدا شده، يا عذابشان مى كند و يا
مى بخشدشان، كه خدا داناى شايسته كار است (106).
بيان آيات شريفه مربوط به وضع اعراب از لحاظ كفر و
نفاق و ايمان
در اين آيات هم، گفتار در پيرامون همان غرضى است كه آيات قبلى متعرض آن
بود، در اينجا وضع اعراب را نسبت به كفر و نفاق و ايمان بيان مى كند، البته در
خلال آنها آيه صدقه نيز آمده.
الاعراب اشد كفرا و نفاقا و اجدر الا يعلموا حدود ما انزل الله على
رسوله... |
معناى كلمه (اعراب
) و بيان اينكه باديه نشينان به سبب دروى
از تمدن و علم وادب از معارف دينى دورتر بوده اند
راغب در مفردات ميگويد: فرزندان اسماعيل (عليه السلام ) را
(عرب
) گويند، و كلمه (اعراب
) در اصل جمع عرب است، و ليكن فعلا
اسم شده براى عربهاى باديهنشين، و در آيه قالت
(الاعراب آمنا عربها گفتند ايمان آورديم
). و آيه،
(الاعراب اشد كفرا و نفاقا)
و آيه (و من الاعراب من يؤ من بالله
و اليوم الاخر و پارهاى از عربها هستند كه به خدا و روز جزا ايمان مى آورند)
به همين معنا است، و بعضى گفته اند: جمع (اعراب
)،
(اعاريب ) مى آيد،
همچنانكه شاعر گفته :
و كلمه (اعرابى
) در اصطلاح متعارف اسم شده است
براى كسى كه منسوب است به باديه نشينان، (و
عربى ) به كسى گويند كه مقاصد خود
را خوب اداء مى كند، و كلمه (اعراب
) به معناى بيان است. اين بود
مقدار حاجت از كلام راغب در معناى اين كلمه خداى تعالى وضع باديه نشينان را
بيان مى كند و مى فرمايد: كفر و نفاق اين طبقه از هر طبقه ديگر شديدتر است، و
بدين جهت شديدتر است كه بخاطر دوريشان از تمدن و محروميتشان از بركات انسانيت
از قبيل علم و ادب، زمخت تر و سنگدل تر از ساير طبقاتند، و به همين جهت از هر
طبقه ديگرى به نفهميدن و ندانستن حدودى كه خدا نازل كرده و معارف اصلى و احكام
فرعى از قبيل واجبات و مستحبات و حلال و حرامها سزاوارترند.
و من الاعراب من يتخذ ما ينفق مغرما و يتربص بكم الدوائر... |
در مجمع البيان گفته : (مغرم
) كه همان
(غرم
) است به معناى خسارت مالى است، كه بدون خيانت و تقصيرى پيش آمد
كند؛ و در اصل، به معناى لازم بودن است، و در آيه
(ان عذابها كان غراما بدرستى كه
عذاب آن لازم و حتمى بود) به اين
معنا است، و جمله (حب غرام
) به جمله
(محبتى غير قابل زوال
) معنا مى شود؛ و
(غريم
) را، هم به طلبكار اطلاق مى كنند، و هم به بدهكار، براى اينكه
هر يك ديگرى را لازم دارد، و اگر مى گوئيم : (غرمته
كذا) معنايش اين است كه من فلان
مقدار از مال او را غرامت گرفته و او را به دادنش ملزم ساختم.
كلمه (دائرة
) به معناى پيش آمد است، و بيشتر
در حوادث سوء بكار مى رود، و از اين جهت آن را دائره خوانده اند كه حوادث در
ميان مردم دور مى زند، و هر روز يكى را گرفتار مى سازد. پس، اينكه فرمود:
(يتربص بكم الدوائر)
معنايش اين است كه در انتظار حوادث ناگوار هستند براى شما تا از سلطه شما خلاصى
يافته، بتوانند دوباره به رسوم شرك و ضلالت برگردند.
و معناى اينكه فرمود: (يتخذ ما ينفق
مغرما) اين است كه انفاق را باج
دادن و غرامت فرض مى كنند، و يا خود آن مال را باج - بنابر اينكه كلمه
(ما)
مصدريه و يا موصوله باشد - مى پندارند.
و منظور از اين انفاق، انفاق در جهاد، يا - بطورى كه گفته شده - در راهى از
راههاى خير است و ممكن هم هست منظور از آن انفاق در خصوص صدقات باشد، تا كلام
به منزله مقدمه و زمينه چينى باشد براى آيه اى كه پس از چند آيه بعد، كه حكم
صدقه را بيان مى كند، خواهد آمد و اين احتمال را جمله
(و يتخذ ما ينفق قربات عند الله و
صلوات الرسول ) كه در آيه بعدى است
تاييد مى كند، زيرا جمله مذكور نيز به منزله زمينه چينى است براى آيه صدقه كه
مى فرمايد: (و صل عليهم ان صلوتك
سكن لهم ).
بنابراين معنى آيه اين است : پاره اى از باديه نشينان كسانى هستند كه انفاق در
راه خير و يا در خصوص صدقات را غرامت و خسارت مى پندارند، و منتظر نزول حوادث
بد براى شما هستند؛ حوادث بد بر خود آنان است و يا: حوادث بد بر خود آنان باد و
خدا شنواى گفتارها و داناى دلهاست.
و من الاعراب من يؤ من بالله و اليوم الاخر و يتخذ ما ينفق قربات عند
الله و صلوات الرسول... |
ظاهرا جمله (و صلوات الرسول
) عطف است بر جمله
(ما ينفق
) و ضمير در جمله
(الا انها قربة
) به كلمه
(ما)
در (ما ينفق
) و به
(صلوات الرسول ) برمى
گردد.
و معناى آيه اين است : پاره اى از باديه نشينان كسانى هستند كه ايمان به خدا
دارند و او را به يگانگى مى ستايند، و به وى شرك نمى ورزند، و به روز جزا ايمان
داشته حساب و جزاء را تصديق دارند، و انفاق در راه خدا و توابع آن را - كه همان
درود و دعاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به خير و بركت است - همه را وسيله
هاى تقرب به پروردگار مى دانند. هان ! آگاه باشيد كه اين انفاق و دعاى خير رسول
خدا (صلى الله عليه و آله ) مايه تقرب ايشان است، و خداوند وعده داده است كه
ايشان را داخل رحمت خود كند، براى اينكه خداوند آمرزنده گناهان و مهربان با
بندگان و اطاعت كاران است.
تقسيم مؤمنين به سه گروه : سابقون اولون از مهاجرين
و انصار و تابعين آنان بهاحسان. و بيان مراد از هر كدام
و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان... |
قرائت معروف اين است كه (و الانصار)
- به كسر راء - خوانده شود كه به (المهاجرين
) عطف شود، كه در آن صورت تقديرش
اين ميشود (پيشينيان اول از مهاجر،
و پيشينيان اول از انصار و كسانى كه ايشان را به نيكوئى پيروى كردند. ولى يعقوب
كلمه مذكور را (الانصار)
- با رفع - خوانده، و در نتيجه منظور از انصار تمامى انصار خواهند بود نه تنها
پيشينيان اول ايشان.
و در اينكه مقصود از (سابقين اولين
) چه كسانيند اختلاف است، بعضى
گفته اند: منظور از ايشان آن كسانيند كه به دو قبله نماز گزارده اند. بعضى ديگر
گفته اند: مقصود از ايشان كسانيند كه بيعت رضوان كرده باشند؛ و بيعت رضوان،
بيعت در حديبيه است. بعضى ديگر گفتهاند مقصود از ايشان تنها و تنها اهل
بدراند. و بعضى گفته اند كسانيند كه قبل از هجرت، مسلمان شدند، و اين چند وجهى
كه ذكر شد دليل لفظى بر هيچ يك آنها در دست نيست.
چيزى كه ممكن است تا اندازه اى از لفظ خود آيه استشمام نمود و در حقيقت آيه
شريفه، آن را تا حدى تاييد مى كند، اين است كه منظور از
(سابقون اولون
) كسانى اند كه قبل از هجرت ايمان
آورده و پيش از واقعه بدر مهاجرت كردند و يا به پيغمبر ايمان آورده و او را
منزل دادند، زيرا موضوع با دو وصف سابقون و اولون بيان شده، و اسمى از اشخاص و
يا عناوين آنها برده نشده، و اين خود اشعار دارد بر اينكه بخاطر هجرت و نصرت
بوده كه سبقت و اوليت اعتبار شده است.
آنگاه جملهاى كه بر سابقون و اولون عطف كرده يعنى جمله
(و الذين اتبعوهم باحسان
) طائفه و مردم ديگرى را ياد مى كند
كه به وجه نيكو پيرو سابقون و اولون بودند، و آنكه با پيروى مناسب تر است وصف
(سبق
) است، نه اوليت، چون در برابر تابع نمى گويند:
(اول
) بلكه مى گويند (سابق
) همچنانكه در مقابل اول نمى گويند
(تابع
) بلكه مى گويند (آخر)
به شهادت آيه (للفقراء المهاجرين
الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم... و الذين جاؤ ا من بعدهم يقولون ربنا اغفر
لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان ).
پس، بخاطر اينكه (سابقون
) تمامى كسانى را كه در ميان مسلمين
از ابتداء طلوع اسلام تا روز قيامت به ايمان سبقت جستند شامل مى شد لذا كلمه
(اولون
) را آورد تا مختص به مهاجرين و انصار گردد.
و چون (سبق
) كه در مقابل لحوق و تابعيت است از
امور نسبى است، و لازمه اش اين است كه مسلمين هر عصرى در ايمان به خدا سابق
باشند بر مسلمين اعصار بعدى، و مسلمين اعصار بعدى لاحق باشند، لذا در آيه
شريفه (سابقون
) را مقيد كرد به
(اولون
) تا دلالت كند بر اينكه مقصود طبقه اول از مسلمين صدر اسلام
است.
و چون خداى سبحان طبقه سوم از اصناف سه گانه را در جمله
(و الذين اتبعوهم باحسان
) ذكر نمود، و مقيد نكرد به تابعين
عصرى معين، و توصيف هم نكرد به تابعين سابق و يا اول و يا امثال آن، و در
نتيجه تمامى مسلمين بعد از سابقون اولون را شامل شد، قهرا مؤمنين به دين اسلام
و آنهائى كه راستى مؤمنند و نفاق ندارند از ابتداى طلوع اسلام تا روز قيامت سه
دسته شدند. يكى سابقون اولون از مهاجرين. دوم سابقون اولون از انصار. سوم
تابعين ايشان. و دو صنف اول تابع نيستند؛ پس، در حقيقت آن دو صنف پيشوا و
پيشرو و بقيه مسلمين يعنى صنف سوم تا روز قيامت تابع ايشانند، و اگر متبوع هم
باشند به مقايسه با آيندگان متبوعند.
و اين خود بهترين شاهد است بر اينكه منظور از سابقين اولين همان كسانى اند كه
اساس دين اسلام را استوار نموده، قبل از آنكه بنيانش استوار گردد و بيرقش به
اهتزاز درآيد، پايههاى آن را بپا داشتند، حال يا به اينكه ايمان آورده و به
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) پيوسته، در فتنه ها و شكنجه ها شكيبائى نموده
و از ديار و اموال خود چشم پوشيده به حبشه و مدينه هجرت كردند، و يا به اينكه
آنحضرت را يارى نموده و او و مهاجرين با او را در شهر خود و خانه هاى خود منزل
دادند، و قبل از آنكه واقعه اى رخ دهد از دين خدا دفاع كردند.
و اين تنها با كسانى انطباق دارد كه قبل از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه و آله
) ايمان آورده و تا قبل از واقعه بدر كه ابتداى ظهور و قدرت نمائى اسلام است
دست از شهر و وطن خود شسته، به مدينه مهاجرت كردند، و يا به آنحضرت ايمان
آورده، او را در شهر خود مدينه منزل داده و خود را آماده نصرتش اعلام داشتند.
پس دو صنف اول جز با مهاجرين تا قبل از بدر، و انصار، يعنى مردم مدينه تطبيق
ندارد، و اما صنف سوم يعنى (الذين
اتبعوهم باحسان ) در اين صنف نيز
قيدى آورده كه نكتهاى را افاده مى كند، و آن قيد
(باحسان ) است.
معناى اتباع به احسان در جمله :
(والذين اتبعوهم باحسان) كه وصف طبقه سوم از مؤمنين است
مقدمة بايد دانست كه در زبان عرب براى حرف
(باء) چند معنا است،
گاهى به معناى (فى - در)
بكار مى رود، و گاهى معناى سببيت را مى رساند، و گاهى مصاحبت را؛ و در جمله
مورد بحث نمى تواند به معناى (فى
) بوده و معناى جمله اين باشد:
(و كسانى كه سابقين اولين را در
احسان متابعت كرده اند)، چون مى
دانيم منظور آيه اين نيست. و همچنين به معناى سببيت هم نيست ؛ زيرا اگر به اين
معنا باشد مفاد آيه چنين مى شود: (و
كسانى كه سابقين اولين را بخاطر احسان پيروى كرده اند)،
چون اگر به اين معنا باشد، و همچنين اگر به معناى
(فى ) مى بود، كلمه
(احسان
) را با الف و لام مى آورد، و مى فرمود:
(بالاحسان
)، و ليكن كلمه نامبرده را بدون الف
و لام آورده، و از معانى (باء)
مناسب تر با اين كلمه همان معناى سوم است.
و در نتيجه مقصود از اين قيد اين مى شود: (تبعيت
آنان همراه با يك نوع احسان بوده باشد)
و خلاصه، احسان، وصف براى پيروى مى شود.
خواهيد گفت مگر پيروى چند جور است ؟ در جواب مى گوئيم : ما از خود قرآن كريم
استفاده مى كنيم كه پيروى دو جور است، يكى مذموم و ناپسند، و ديگرى ممدوح و
پسنديده، و قرآن كريم پيروى كوركورانه و از روى جهل و هواى نفس، - مانند
پيروى مشركين از پدرانشان و پيروى اهل كتاب از احبار و رهبانان و نياكانشان -
را كه جز متابعت هوى و شيطان، انگيزه ديگرى ندارد مذمت ميكند. پس، كسى كه
پيرويش اينچنين باشد پيرويش بد و مذموم، و كسى كه از حق پيروى كند پيرويش خوب
و ممدوح است، و خداى تعالى درباره آن مى فرمايد
(الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله
).
و از جمله شرايط احسان در پيروى يكى اين است كه عمل تابع، كمال مطابقت را با
عمل متبوع داشته باشد، كه اگر نداشته باشد باز پيروى بد و مذموم است.
پس، ظاهرا منظور از طبقه سوم يعنى (الذين
اتبعوهم باحسان ) كسانى هستند كه با
پيروى نيك آن دو طبقه را پيروى كنند، يعنى پيرويشان به حق باشد - و يا به
عبارتى پيرويشان براى اين باشد كه حق را با آنان ببينند - پس در حقيقت برگشت
اين قيد به اين شد كه : پيروى دسته سوم از دو دسته اول پيروى از حق باشد، نه
پيروى بخاطر علاقهاى كه به ايشان دارند، يا بخاطر علاقه و تعصبى كه به اصل
پيروى از آنان دارند، و همچنين در پيرويشان رعايت مطابقت را بكنند.
اين آن معنائى است كه از اتباع به احسان فهميده ميشود، نه آنكه ديگران گفته اند
كه منظور اين است كه (ايشان را در
كارهاى نيك پيروى كنند و يا اعمال صالح و كارهاى نيك انجام دهند)؛
چون اين دو معنا با نكرده و بى الف و لام بودن
(احسان ) آنطور كه بايد
نمى سازد، و بفرضى هم كه يكى از اين دو معنا مراد باشد باز چاره اى نيست جز
اينكه آن را مقيد كنيم به اينكه پيرويشان پيروى از حق باشد؛ زيرا پر واضح است
كه پيروى حق و پيروى در حق مستلزم انجام كارهاى نيك هست، ولى انجام كارهاى نيك
هميشه پيروى حق و يا پيروى در حق نيست.
پس خلاصه بحث اين شد كه : آيه شريفه، مؤمنين از امت اسلام را، به سه طائفه
تقسيم مى كند، يكى سابقون اولون از مهاجرين، و يكى سابقون اولون از انصار، و
طائفه سوم كسانى كه اين دو طائفه را به احسان (به حق ) پيروى كنند.
در نتيجه از آنچه گذشت چند مطلب بدست مى آيد: اول اينكه، آيه شريفه دو طائفه
اول را مى ستايد به اينكه ايشان در ايمان آوردن به خدا و بر پا كردن پايه هاى
دين، سبقت و تقدم داشته اند، و بطورى كه از سياق آيه استفاده مى شود مى خواهد
اين دو طائفه را بر ديگر مسلمانان با ايمان برترى دهد.
دوم اينكه كلمه (من
) در جمله
(من المهاجرين و الانصار)
تبعيضى است، نه بيانى، چون گفتيم فضيلتشان براى چه بود، و همه آنان اين فضيلت
را نداشتند، و نيز آيه شريفه مى فرمايد خداوند از ايشان و ايشان از خدا راضى
شدند، و به شهادت خود قرآن، همه مهاجرين و انصار اينطور نبودند، بلكه يك عده
از ايشان بيمار دل و دهن بين بودند، و تحت تاثيرسمپاشيهاى منافقين قرار مى
گرفتند، عده اى ديگر فاسق بودند، عده اى از ايشان كسانى بودند كه رسول خدا (صلى
الله عليه و آله ) از عمل آنان بيزارى جست، و معنا ندارد كه خدا از كسانى راضى
باشد كه خودش آنها را به اين عناوين ياد كرده است.