زنهار از فوت وقت و دچار حسرت
قيامت شدن
ان تقول نفس يا حسرتا على ما فرطت فى جنب اللّه... |
در مـجـمـع البـيـان گـفـتـه: كـلمـه (تـفـريـط)
بـه مـعـنـاى اهمال كارى در عملى است كه بايد فورا به آن اقدام نمود، تا جايى
كه وقتش فوت شود. و نيز در معناى كلمه (يا
حسرتا) گفته:
(تحسر)
به معناى غم خوردن از چيزى است كه وقتش فوت شده باشد، به خاطر انحسار (متضرر
شدن ) آدمى به صورتى كه ديگر تداركش ممكن نباشد.
و راغب در معناى كلمه (جنب
) گفته در اصل به معناى عضو (پهلو)
بوده، سپس به طور اسـتـعـاره در سـمـت آن عـضو استعمال كرده اند، چون عادتشان
در ساير اعضاء نيز بر اين بـوده كـه نـام آن را در سـمـت آن بـه نـحـو
اسـتـعـاره استعمال مى كردند. مانند راست و چپ و بنابراين
(جنب اللّه
) كه به معناى جانب و ناحيه خدا است
عبارت است از چيزهايى كه بر عبد واجب است با خداى خود معامله نموده از سوى خود
بـه سـوى خـدا روان ه كند و مصداق آن اين است كه تنها او را عبادت كند و از
نافرمانى او اجتناب ورزد. و (تفريط)
در جنب خدا به معناى كوتاهى در آن است.
و در جـمله (و ان كنت لمن الساخرين
) كلمه
(ان ) مخفف
(انّ)
است. و (ساخرين
) اسم فاعل از
(سخر)
به معناى استهزاء كنندگان مى باشد.
و مـعـناى آيه چنين است: اگر من شما را به اين خطاب مخاطب مى سازم، تنها بدان
جهت است كـه بـيـم آن مـى رود - و يـا تـا آنـكـه نـكـنـد - يـكـى از شما
بگويد: وا حسرتا! از آن كـوتـاهـى كـه مـن در جـان ب خـدا كـردم، و مـن بـه
درسـتـى از استهزاء كنندگان بودم. و محل گفتن اين سخن قيامت است.
او تقول لو ان اللّه هدينى لكنت من المتقين |
ضـمير در (تقول
) به همان نفس برمى گردد، و مراد از
هدايت در (هدينى
) ارشاد و نشان دادن راه است، و
معنايش اين است: (تا آنكه كسى
نگويد: اگر خدا راهنمائيم مى كرد از پرهيزكاران مى بودم
)، در حقيقت با اين خطاب عذر و
بهانه را از دست كفار مى گيرد.
او تقول حين ترى العذاب لو ان لى كرة فاكون من المحسنين |
كلمه (لو)
براى تمنى است (كه در فارسى مى گوييم: اى كاش ). و كلمه
(كرة
) به معناى برگشت است. و معناى آيه چنين است: و يا، تا آن كه
نكند كسى و آرزومندى هنگام ديـدن عذاب روز قيامت بگويد: اى كاش برگشتى به دنيا
بود، در نتيجه من از نيكوكاران مى شدم.
پـاسـخ خـداونـد بـه ايـن سـخـن كـافـر در قـيـامـت
كه (لو ان
لی كرة فاكون من المحسنين)
بلى قد جاءتك اياتى فكذبت بها و استكبرت و كنت من الكافرين |
اين آيه رد و پاسخ خصوص كلام دوم او است كه مى گفت:
(اگر خدا مرا هدايت كرده بود از
پـرهـيزكاران مى بودم ) و اين جواب
را خداى تعالى در قيامت مى دهد، همچنان كه سخن او هم در همان موطن است. و سياق
جواب، شاهد بر آن است.
در ايـن آيـات بـيـن سـخـن كـافـر و جـوابـش آيـه
(او تقول حين ترى...)،
فاصله شده و جوابى هم به آن نداده، تنها جواب از سخن دوم او را داده است، كه
گفت: (لو ان اللّه هدينى لكنت من
المتقين ).
و دليـلش ايـن اسـت كـه: ايـن سـه جـمـله اى كـه از
(نـفـس
) نـقـل كـرده، مـتـرتـب بـر تـرتـيب صدورش از مجرمين است، چون
در قيامت مجرمين متوجه مى شـونـد كـه امـروز روزى اسـت كـه جـزاى اعـمـال را
مـى دهـنـد و ايـشـان در عـمـل كـوتـاهـى كـرده انـد، و وقـت تـدارك هم گذشته،
لذا حسرت مى خورند و به حسرت فـرياد مى زنند و مى گويند
(يا حسرتا على ما فرطت
). در خصوص اين اظهار حسرت در جـاى
ديـگـر فـرمـوده: (حتى اذا جاءتهم
الساعة بغتة قالوا يا حسرتنا على ما فرطنا فيها).
آنـگاه وقتى به حسابشان رسيدگى شد و به متقين دستور داده شود كه به بهشت در
آيند و گـفـتـه مـى شـود: (و
امـتـازوا اليـوم ايـهـا المـجـرمـون )،
آن وقـت تـعـلل كـرده مـى گـويـنـد: (لو
ان اللّه هـدينى لكنت من المتقين اگر خدا مرا هم هدايت كرده بود، از متقيان مى
بودم ).
و چون دستور مى رسد كه به آتش در آيند و بر كنار آتششان مى برند، و سپس به آتش
واردشـان مـى كنند آرزو مى كنند اى كاش به دنيا برمى گشتند تا در آنجا كار نيك
كنند و سعادتمند شوند: (اءو تقول
حين ترى العذاب لو ان لى كرة ). در
جاى ديگر راجع به هـمـيـن آرزو مـى فـرمايد: (و
لو ترى اذ وقفوا على النار فقالوا يا ليتنا نرد و لا نكذب بـايـات ربـنـا و
نـكـون مـن المؤمنـيـن )، و نـيـز
از قول ايشان حكايت كرده كه خواهند گفت:
(ربنا اخرجنا منها فان عدنا فان ا ظالمون
).
سـپـس، بـعـد از آنـكـه اقـوال را بـا تـرتـيـبـى كـه در آنـهـا اسـت نـقـل
كـرده شـروع نـمـوده بـه جـواب دادن و اگـر جـمـله اول را كـه در آخـر هـمـه
سـخـنـان جـواب داده، در آخـر سـخـنـان و مـتـصـل بـه جـواب مـى آورد و يـا
جـواب را جـلوتـر و متصل به آن كلام قرار مى داد، نظم كلام بهم مى خورد.
و بـه طـورى كه ملاحظه مى كنيد از بين اين سه سخن، تنها سخن دوم را كه گفتند:
(لو ان اللّه هـديـنـى...)
پـاسـخ داده، و از پـاسـخ آن دو جـمـله ديـگـر يـعـنى اولى و سومى خـوددارى
نـمـوده و ايـن بـدان جـهـت اسـت كـه جـمـله اولى مسأله اسـتـهـزاء بـه حـق
و بـه اهل حق بود. و در جمله سومى آرزو مى كردند كه به دنيا برگردند، و خداى
سبحان در روز قـيـامـت ايـن طـايـفـه را زجـر مـى دهد، و نمى گذارد سخنى بگويند
و پاسخى هم به سخن ايشان نمى دهد، همچنان كه آيه شريفه زير بدان اشاره مى كند:
(قالوا ربنا غلبت علينا شـقـوتـنـا
و كـنـا قـومـا ضـاليـن ربـنـا اخـرجـنـا مـنـهـا فـان عـدنـا فـانـا ظـالمـون
قـال اخسوا فيها و لا تكلمون انه كان فريق من عبادى يقولون ربنا آمنا فاغفر لنا
و ارحمنا و انـت خـيـر الراحـمـين فاتخذتموهم سخريا حتى انسوكم ذكرى و كنتم
منهم تضحكون انى جزيتهم اليوم بما صبروا انهم هم الفائزون
).
و يـوم القـيـامـة تـرى الّذيـن كـذبـوا عـلى اللّه وجـوهـهـم مـسـودة
اليـس فـى جهنم مثوى للمتكبرين |
كذب بر خدا به همين است كه كسى بگويد: خدا شريك دارد و يا بگويد خدا فرزند
دارد، و يـكـى هـم عبارت است از بدعت گذاشتن در دين.
(و سواد وجه
) (و رو سياهى ) نشانه ذلت اسـت كـه
سـزاى تـكـبـر ايشان است، و به همين جهت فرمود:
(اءليس فى جهنم مثوى للمتكبرين ).
و ينجى اللّه الّذين اتقوا بمفازتهم لا يمسهم السوء و لا هم يحزنون |
ظـاهـرا كلمه (مفازه
) مصدر ميمى از
(فوز)
به معناى رستگارى باشد كه عبارت مى شود از ظفر يافتن و رسيدن به هدف. و حرف
(باء)
كه بر سر اين كلمه در آمده باى مـلابـست و يا سببيت است، پس فوزى كه خدا حكم
آن را برايشان رانده، سبب نجات ايشان است.
و جـمـله (لا يمسهم...)،
بيان اين نجات دادن است، گويا فرموده: خداوند نجاتشان مى دهـد، و ديـگـر نـه
از خـارج بـدى و نـامـلايـمـى بـه ايـشان مى رسد و نه از درون اندوهى آزارشان
مى دهد.
و ايـن آيـه شـريـفـه نـظـرى دارد بـه آيـه (انـى
جـزيـتـهـم اليـوم بـمـا صبروا انهم هم الفـائزون
) كـه در ذيـل آيـات سـوره مؤمنـون در چـنـد سـطـر قبل گذشت
دقت بفرماييد و از اين نكته غافل نمانيد.
بحث روايتى
(رواياتى درباره مغفرت الهى و شأن نـزول آيـه:
(يا عباد الذين اسرفوا على انفسهم...))
در مجمع البيان از امير المؤمنين (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود:
در قرآن كريم هيچ آيه اى به قدر آيه (يا
عبادى الّذين اسرفوا على انفسهم...)
گشايش آورتر نيست.
مؤلف: ايـن روايـت را الدر المـنـثـور هـم از ابـن جـريـر، از ابـن سـيـريـن
، از آن جـنـاب نـقـل كـرده و - ان شـاء اللّه - بـزودى در تـفـسـيـر سـوره ليل
، همين روايت را از آن جناب نقل مى كنيم، كه خود آن حضرت فرموده: در قرآن هيچ
آيه اى اميدوار كننده تر از آيه (و
لسوف يعطيك ربك فترضى ) نيست.
و نـيـز در الدر المـنـثور است كه احمد، ابن جرير، ابن ابى حاتم، و ابن مردويه
و بيهقى - در كـتـاب شـعـب الايـمـان - از ثـوبـان روايـت آورده انـد، كـه
گـفـت: مـن از رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) شنيدم كه فرمود: من
دوست نمى دارم كه دنيا و آنـچه را كه در آن است با آيه
(يا عبادى الّذين اسرفوا على انفسهم...)
معاوضه كنم. پـس مـردى عـرضـه داشـت: يـا رسـول اللّه ! آيـا ايـن آيـه شـرك را
هـم شـامل مى شود؟ رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) سكوت كرد، و سپس
فرمود: نه، شرك را شامل نيست.
مؤلف: در ايـن روايـت اشـكـالى اسـت و آن اشكال در تفسير خود آيه گذشت، كه
گفتيم: مورد آيه مسأله شرك است و آيه مقيد شده به توبه.
و نـيـز در هـمان كتاب است كه ابن ابى شيبه، و مسلم، از ابى ايوب انصارى
روايت كرده انـد كـه گـفـت: از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم)
شنيدم كه فرمود: اگر شما گناه نمى كرديد خداى تعالى خلقى مى آفريد تا گناه
كنند، و او بيامرزد.
مؤلف: مـغـفـرتـى كه در اين حديث آمده با قيود و اسبابى كه براى مغفرت هست -
مانند توبه و شفاعت - منافاتى ندارد.
و در مـجـمع البيان آمده كه بعضى گفته اند: آيه
(يا عبادى الّذين اسرفوا...)
درباره (وحـشـى
) قـاتـل حـمـزه نازل شد. و آن،
هنگامى بود كه وى مى خواست مسلمان شود مى تـرسـيـد تـوبـه اش قـبـول نـشـود.
پـس هـمـيـن كـه آيـه نـازل شـد، اسـلام آورد. بـعـضـى از صـحـابـه
پـرسـيـدنـد: يـا رسـول اللّه ! آيـا ايـن آيـه بـخـصـوص دربـاره قـبـول تـوبـه
وحـشـى نازل شده، و يا براى عموم مسلمين است ؟ فرمود: نه، براى عموم مسلمانان
است.
و از كـتـاب سـعـد السـعـود تـاليـف ابـن طـاووس، بـه نـقـل از تـفـسـيـر
كـلبـى آمـده كـه وحـشـى و جـمـاعـتـى نـزد رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و
آله و سلّم) پيام فرستادند، كه چرا بايد ما از دين تو مـحـروم باشيم، هيچ
مانعى براى ما نيست جز اينكه از كتاب تو شنيدهايم كه مى فرمايد:
(هر كس با اللّه خدايانى ديگر
بخواند و قتل نفس و زنا كند اثر گناه خود را مى بيند. و در آتـش جـاودان اسـت
) و مـا هـمـه ايـن كـارهـاى زشـت
را كـرده ايـم رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم) پـيـام فـرسـتـاد
كـه: (الا مـن تاب و آمن
و عـمـل صـالحـا) آن جـمـاعـت پـيام
دادند ممكن است ايمان بياوريم، و توبه هم بكنيم، ولى خوف داريم كه عمل صالح
به جا نياوريم.
باز رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) پيام فرستاد:
(ان اللّه لا يغفريشرك به و يـغـفـر
مـا دون ذلك لمـن يـشـاء)
گـفـتـنـد: مـى تـرسـيـم كـه داخل در مشيت قرار نگيريم.
ايشان در پاسخشان اين آيه را فرستاد: (يا
عبادى الّذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة اللّه ان اللّه يغفر الذنوب
جميعا) پس آن جمعيت آمدند و مسلمان
شدند.
پس رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) به وحشى فرمود:
(تا مى توانى
) با من رو برو مشو كه من نمى توانم
قاتل حمزه عمويم را ببينم، لذا وحشى به شام رفت، و در اثر ميگسارى بمرد.
مؤلف: قريب به اين مضمون را الدر المنثور به چند طريق روايت كرده و در بعضى
از آن طـريـقـهـا آمـده كـه آيـه (يـا
عـبـادى الّذيـن اسـرفـوا...)
دربـاره او نـازل شـده هـمـان طـور كـه در خـبـر سـابـق مـجـمـع البـيـان آمـده
بـود. ولى يـك اشـكـال، ايـن روايـت را ضـعـيـف مـى كـنـد، و آن ايـن اسـت كـه
سـوره مـورد بـحـث در مـكـه نـازل شـده، و وحـشى بعد از هجرت، مسلمان شده.
علاوه بر اين، از ظاهر خبر برمى آيد كـه اطـلاق مـغـفـرت در آيـه مـقـيـد بـه
تـوبـه نـشـده، و حال آنكه توجه فرموديد كه سياق با اين سخن سازگار نيست.
و ايـنـكـه در روايـت آمـده كـه: (فـمـات
فى الخمر وى در شام در اثر ميگسارى بمرد)،
احتمال دارد كه اين كلمه (خمر)
- به فتحه (خاء)
و تشديد (ميم
) - باشد كه نـام مـحـلى از اطـراف
مدينه است، و احتمال هم دارد غلطى از ناسخ باعث شده
(حمص
) را (خمر)
بنويسد. و احتمال هم دارد كه مراد آن باشد كه وى به خاطر ميگسارى مرده است،
چون وحشى هميشه ميگسارى مى كرده، و چند نوبت به خاطر همين گناه تازيانه خورد،
بعد رهايش كردند.
در ايـن بـين روايات بسيارى هم از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) آمده كه آيات
مورد بحث را بـر شـيعيان خود تطبيق كرده اند و
(جنب اللّه ) را عبارت
از ايشان دانسته اند و همه اين روايـات و آن روايـات از بـاب تطبيق مصداق بر
آيه است، نه از باب تفسير، و به همين جهت ما از ايراد آنها خوددارى نموديم.
آيات 62 تا 75 سوره زمر
اللّه خـلق كـل شـى ء و هـو عـلى كـل شـىء وكـيـل (62)
له مقاليد
السموات و الارض و الّذيـن كـفـروا بـايـت اللّه اولئك هـم الخـاسـرون
(63)
قـل افـغـيـر اللّه تـامرونى اعبد ايها الجاهلون (64)
و لقد اوحى
اليك و الى الّذين من قبلك لئن اشـركـت ليـحـبـطـن عـمـلك و لتـكـونـن
مـن الخـاسـريـن (65)
بـل اللّه فـاعـبـد و كـن من الشاكرين (66)
و ما
قدروا اللّه حق قدره و الارض جميعا قبضته يـوم القـيـامة و السموات
مطويات بيمينه سبحانه و تعلى عما يشركون (67)
و نفخ فى الصور فصعق من
فى السموت و من فى الارض الا من شاء اللّه ثم نفخ فيه اخرى فاذا هـم
قـيـام يـنـظرون (68)
و اشرقت الارض بنور ربها و وضع الكتاب و جى ء
بالنبين و الشـهـداء و قـضـى بـيـنـهـم بـالحـق و هـم لا يـظـلمـون
(69)
و وفـيـّت كل نفس ما عملت و هو اعلم بما يفعلون (70)
و سيق الّذين
كفروا الى جهنم زمرا حتى اذا جاءوها فتحت ابوبها و قال لهم خزنتها الم
ياتكم رسل منكم يتلون عليكم آيات ربكم و ينذرونكم لقـاء يـومـكـم هـذا
قـالوا بـلى و لكـن حـقـت كـلمـة العـذاب عـلى الكـافـريـن (71)
قـيـل
ادخـلوا ابـواب جـهنم خالدين فيها فبئس مثوى المتكبرين (72)
و سيق
الّذين اتقوا ربهم الى الجـنـة زمـرا حـتـى اذا جـاءوهـا و فـتـحـت
ابـوابـهـا و قـال لهـم خـزنـتها سلم عليكم طبتم فادخلوها خالدين (73)
و قالوا الحمد لله الّذى صدقنا وعـده و اورثـنـا الارض نـتـبوا من
الجنة حيث نشاء فنعم اجر العاملين (74)
و ترى الملائكة حـافـيـن مـن
حـول العـرش يـسـبـحـون بـحـمـد ربـهـم و قـضـى بـيـنـهـم بـالحـق و
قيل الحمد للّه رب العالمين (75) |
ترجمه آيات
خـدا آفـريـدگـار هـر چـيـزى اسـت و او بـر هـر چـيـزى وكيل است (62).
كـليـدهـاى آسـمـانـهـا و زمـيـن از اوسـت و آنـان كـه بـه آيـات خـدا كـفر
ورزيدند تنها آنان زيانكارند (63).
بـگـو اى مـردم نـادان آيا با اين حال باز هم به من دستور مى دهيد غير از خدا
را بپرستم ؟ (64).
و بـا ايـنـكه به تو و به انبياى قبل از تو وحى شد كه اگر شرك بورزى عملت بدون
اجر مى شود و به طور قطع از زيانكاران خواهى بود (65).
بلكه تنها خدا را بپرست و از شاكران باش (66 ).
و خـدا را آن طـور كـه حـق شناسايى او است نشناخته اند چون او را از نظر معاد
نشناخته اند كه تمامى موجودات زمين در قبضه او و آسمانها به دست قدرت او است،
منزه و متعالى است از شركى كه به وى مى ورزند (67).
و در صور دميده مى شود كه ناگهان آنچه جنبده اى در آسمانها و هر كس كه در زمين
است مى مـيـرنـد مـگـر كـسـى كـه خـدا خـواسـته باشد. سپس نفخه اى ديگر در آن
دميده مى شود كه ناگهان همه به حالت قيام درآمده خيره نگاه مى كنند (68).
و زمـيـن به نور پروردگارش روشن مى شود و كتاب را پيش رو مى گذارند و پيامبران
و شهداء را مى آورند و بين مردم به حق داورى مى شود و به كسى ظلم نمى شود (69).
و هـر كـسـى عـمـل خـود را بـه تـمـام و كـمـال دريـافـت مـى كـند و چيزى از
عمل كسى كم نمى گذارند و او داناتر است به آنچه مردم مى كردند (70).
و كـسـانـى كـه كـافـر شدند دسته دسته به سوى جهنم رانده مى شوند تا آنجا كه به
كنار جهنم برسند درها به رويشان باز مى شود و خازنان دوزخ به ايشان مى گويند
آيا رسـولانـى از جـنـس خـود شما به سوى شما نيامدند كه آيات پروردگارتان را بر
شما بـخـوانـنـد و شـمـا را از لقـاى امروزتان بترسانند. مى گويند: بله، آمدند
و ليكن كلمه عذاب عليه كفار محقق شده بود (71).
آنـگـاه گـفته مى شود: از هر در به دوزخ داخل شويد در حالى كه در آن، كه جاى
متكبرين است، جاودان باشيد (72).
و كـسـانى كه از پروردگارشان مى ترسند دسته دسته به سوى بهشت رانده مى شوند تا
وقتى كه نزديك آن شوند درهايش گشوده مى شود و خازنانش به ايشان گويند سلام بر
شما كه پاك بوديد پس براى هميشه داخل بهشت شويد (73).
و گفتند حمد خدا را كه به وعده خود وفا كرد و زمين را به ارث در اختيار ما قرار
داد تا در هـر جـاى بـهـشـت كـه بـخـواهـيـم مـنـزل كـنـيـم و چـه خـوب اسـت
اجـر اهل عمل (74).
و مـلائكـه را مـى بـيـنـى كـه پيرامون عرش مى چرخند و به حمد خدا تسبيح مى
كنند و بين ايشان به حق داورى مى شود و گفته مى شود: الحمد لله رب العالمين
(75).
بيان آيات
فـصـلى است از آيات سوره زمر كه سوره با آن ختم مى شود، و در آن خلاصه
اى از آنچه از ادله مـزبـور در سـوره اسـتـنـتـاج مـى شـود بـيـان كـرده و
سـپـس رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) را مأمور مى كند كه مشركين را
مخاطب قرار دهد و بـگـويـد: پـيـشـنـهـادى كـه عـليـه او كـردنـد مبنى بر اين
كه آن جناب هم خدايان ايشان را بپرستد، جز جهل به مقام خداى تعالى منشاى نداشته. و تذكرشان دهد كه هم به او و هم بـه سـايـر انـبـيـاى قبل از او وحى شده كه
اگر شرك بورزند، اعمالشان بى نتيجه مى شود.
سپس خداى سبحان تذكر مى دهد كه مشركين آن طور كه بايد خدا را نشناخته اند، و گر
نه در ربوبيت خدا نسبت به ايشان شك و ترديد نمى كردند، و غير از خدا را نمى
پرستيدند، و سـپـس خداى تعالى نظام بازگشت به سوى خود را كه همان تدبير معاد
خلق است، ذكر نـمـوده و بـا بيانى جامع و كافى كه بيش از آن تصور ندارد، توضيح
داده ؛ و سوره را با حمد خود ختم مى كند.
ايـن هـمـان حـقيقتى است كه قبلا اعتراف مشركين را درباره اش ذكر كرد، و فرمود:
(و لئن سـالتـهـم مـن خـلق
السـمـوات و الارض ليقولن اللّه )،
و اين اعتراف را زير بناى اين استدلال خود كه تدبير همه اشياء مستند به خدا است
، قرار داد.
و ايـن جمله در مقام زمينه چينى است براى همان مسأله تدبير، كه بعدا خاطر نشان
مى كند؛ چـون - قـبـلا هـم مـكـرر گفته ايم - كه خلقت جداى از تدبير نيست، به
همين جهت در مقام استناد خلقت به خدا، منتقل مى شود به اينكه ملك هم مختص به
خداست، و مى فرمايد: (له مـقـاليـد
السـمـوات و الارض ). و از
اخـتـصـاص مـلك بـراى خـدا، منتقل مى شود به اينكه پس خدا وكيل بر هر چيز و
قائم مقام آن در تدبير امر آن است.
و مـا در سـابـق در ذيـل آيـه (ذلكـم
اللّه ربـكـم لا اله الا هـو خـالق كـل شـى ء)
در جـلد هـفـتـم ايـن كـتـاب گـفـتـارى پـيـرامـون مـعـنـاى شمول خلقت نسبت به
همه چيز گذرانديم.
اشاره به وحدانيت خدا در
ربوبــيـت بـا بـيـان ايـنـكـه او خـالق هـمـه چـيـز و وكيل بر همه چيز است
و اين بدان جهت است كه خلقت و هستى هر چيز منتهى بدو است، و اين اقتضا دارد كه
او مالك هر چيز باشد، پس هيچ موجودى از موجودات مالك چيزى نيست، نه خودش را و
نه چيز ديگر را كـه از وجـود خـودش تـرشح مى شود، مگر به تمليكى از خداى تعالى
، پس هر چيزى كـه تـصـور شـود، بـه خاطر فقر مطلقش مالك هيچ تدبيرى نيست. و
خدا مالك تدبير آن است.
و امـا تمليك خدا نسبت به هستى آن موجود، و عمل آن، نيز نوعى از تدبير خدا است
و ملك او را تأكيد مـى كـنـد، نـه ايـنـكـه بـا مالكيتش منافات داشته
باشد، حتى اگر ملائكه را وكـيـل خـود بـر چـيزى از امور مى كند اين خود قوت
وكالت خودش را مى رساند، نه اينكه امـرى را بـه آن ملائكه تفويض كرده باشد، و
دست وكالت خود را بسته باشد، (بخلاف تـمـليـك مـا و تـوكـيـل ما، كه وقتى چيزى
را به كسى تمليك مى كنيم، ديگر خود مالك آن نـيـسـتـيـم، و يـا اگـر كـسـى را
وكـيـل در كـارى مـى كـنـيـم دامـنـه دخل و تصرفات خود را كمتر مى كنيم ) - دقت
بفرماييد.
و كـوتاه سخن آنكه: وقتى هر موجودى از موجودات كه فرض شود مالك خود نباشد،
قهرا خـداى سـبـحـان وكـيـل او و قـائم مـقـام او و مـدبـر امـر او خـواهـد
بـود، حـال چه اينكه موجود فرض شده از اسباب عالم باشد و چه از مسببات، پس هر
چه باشد خداى سبحان يگانه، رب او است.
پـس روشـن شـد كـه جمله مورد بحث در اين مقام است كه به يگانگى خدا در ربوبيت
اشاره كند، و مقصود هم بيان همين نكته است.
پـس ايـنـكـه بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد:
(ذكـر جـمـله (و هـو
عـلى كـل شـى ء) وكـيل بعد از جمله
(اللّه خالق كل شى ء)
براى آن است كه دلالت كند بر ايـنـكـه خـداى تـعـالى غنى مطلق است، و منافع و
مضار مربوط به بندگان است ) و يا
گـفـته اند (كه مراد اين است كه
بفهماند خداى تعالى حافظ هر چيز است، پس مى خواهد اشاره كند به اينكه اشيا در
بقايشان محتاج به اويند، همچنان كه در پيدايش خود محتاج او هستند)
بياناتى است كه به كلى اجنبى از معناى آيه است.
له مقاليد السموات و الارض... |
كـلمه (مقاليد)
- به طورى كه گفته اند - به معناى كليدها است، و اين كلمه جمعى است كه مفرد
ندارد.
و مـنـظـور از مفاتيح و مقاليد آسمانها و زمين، مفاتيح خزاين آسمان و زمين است
، همچنان كه در جـاى ديـگـر فرموده: (و
لله خزائن السموات و الارض ) و
خزاين آسمانها و زمين، عبارت است از: غيبت آنها كه اشياء و نيز نظام اشياء از
آن غيب درآمده، ظهور پيدا مى كنند، و بـه عـالم شـهـود منتقل مى شوند. همچنان
كه باز در اين باره فرموده: (و ان
من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم
).
و مـالك كـليدهاى آسمانها و زمين بودن، كنايه است از اينكه مالك آن خزينه هايى
است كه هـسـتـى مـوجودات و ارزاقشان و عمرها و اجلهايشان و ساير چيزهايى كه از
آغاز پيدايش تا وقتى كه به خدا باز مى گردند و در مسير هستى به آنها مواجه مى
شوند از آنجاست.
و ايـن جـمـله يـعـنـى جـمـله (له
مـقـاليـد...) در مـقـام تعليل جمله
(و هو على كل شى ء وكيل
) است، و به همين جهت واو عاطفه
بين آن دو نياورده است.
و الّذين كفروا بايات اللّه اولئك هم الخاسرون |
در سـابـق گفتيم كه جمله (اللّه
خالق كل شى ء) تا جمله
(و الارض
)، از حجتهايى كـه در خـلال آيـات
سابق بود خلاصه گيرى مى كند. و بنا بر همين ادعا، جمله
(و الّذين كـفـروا بـايـات اللّه...) عـطـف بـر جـمـله
(اللّه خـالق كل شى ء)
مى شود، و معناى مجموع آن چنين مى شود: آنچه حجتها و آيات بر آن دلالت مى كـنـد
ايـن اسـت كـه خـدا خـالق و در نـتـيـجـه مـالك و در نـتـيـجـه مـالك بـودن هـم
وكيل بر هر چيز است ؛
و خـلاصـه يـگانه در ربوبيت و الوهيت است. و كسانى كه به آيات پروردگارشان كفر
ورزيده، و او را يگانه در ربوبيت ندانسته و عبادتش نكردند، زيانكارند.
مـفـسـريـن در اينكه جمله (و الّذين
كفروا...) به كجا عطف شده، اختلاف
كرده اند، و وجوه بـسـيـار و مـخـتـلفـى آورده انـد كـه چـون فـايـده اى در
نـقـلش نـديـديـم، از نـقـل آن صـرفـنـظـر كـرديـم، شـمـا مـى تـوانـيـد بـه
تـفـاسـيـر مفصل مراجعه كنيد.
قل اءفغير اللّه تامرونى اعبد ايها الجاهلون |
بـعـد از آنـكـه خـداى سبحان خلاصه حجتهاى مزبور در سوره را، يعنى يگانگى خدا
را در خـلقـت، مـلك و تدبير را بيان كرد. و لازمه آن، يگانگى او در ربوبيت و
الوهيت بود، لذا بـه رسـول گـرامـى خـود دسـتـور مـى دهـد كه مشركين را - كه به
وى مى گفتند خدايان ايـشـان را بپرستد - مخاطب قرار داده، بفرمايد: بعد از آن
همه حجتهاى روشن ديگر محلى بـراى پـرسـتش غير خدا و پذيرفتن پيشنهاد شما باقى
نمى ماند، و آيا اين پيشنهاد به غير از جهل چيز ديگرى مى تواند باشد؟
پس در جمله (افغير اللّه تامرونى
اعبد) حرف
(فا)
براى آن است كه مضمون جمله را بـر جـمـله (اللّه
خـالق كـل شـى ء) - تـا آخر و آيه -
تفريع كند و اين را نتيجه آن قـرار دهـد. و اسـتـفـهـام در آن اسـتـفـهـام
انـكـارى اسـت و كـلمـه (غـيـر
اللّه ) مفعول جمله
(اءعبد)
است، و اگر مفعول جلوتر از فعلش قرار گرفته، براى اين است كـه بـر ذكـر آن
عـنـايـت داشـتـه. و جـمـله (تـاءمـرونى
) جمله اى است معترضه كه بين فـعـل
و مـفـعـولش فاصله شده، و اصل جمله (تاءمرونى
)،
(تاءمروننى ) بوده كه
يكى از نونها در نون ديگر ادغام شده است.
و جمله (ايها الجاهلون
) خطاب رسول خدا (صلّى اللّه عليه و
آله و سلّم) به ايشان است تـا اشـاره كـند به اينكه پيشنهاد آنان - كه آن جناب
هم غير خدا را بپرستد - با اينكه ادله گـذشـتـه در يگانگى خدا در ربوبيت و
الوهيت روشن بود، چيزى جز نفهمى و نادانى ايشان نمى تواند باشد.
و لقد اوحى اليك و الى الّذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك... |
ايـن جـمـله مـدلول و مـعـنـاى حـجتهاى عقلى را كه به وسيله وحى اقامه شد،
تأييد مى كند، گـويـا فـرمـوده: غـيـر از خـدا را نـپـرسـت، چـون پـرسـتـش
غـيـر خـدا جـهـل است، و چگونه جايز باشد براى تو با اينكه وحى صريحا تو را
دلالت كرد بر اينكه از اين كار نهى شدهاى همچنان كه عقل هم از آن نهى مى كند.
پس در جمله (و لقد اوحى اليك
) لام، لام قسم است، و جمله
(لئن اشركت ليحبطن عملك
)، بـيـان مـى كند كه آن وحيى كه
نازل شده چه بوده، و تقدير كلام چنين است: سوگند مى خورم كه اين معنا به تو
وحى شده كه اگر شرك بورزى چنين و چنان مى شود، و به انـبـياى قبل از تو نيز وحى
شده بود كه اگر شرك بورزيد عملتان بى نتيجه گشته و از زيانكاران خواهيد شد.
اشـاره بـه عـدم مـنـافات عصمت با اختيار و بيان
اينكه نهى پيامبر (صلى الله عليه و آله) از شرك ورزيدن، نهى حقيقى است
و خـطـاب در آيـه بـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سلّم) و
سـاير انبيا (عليهم السلام) بـه نـهـى از شـرك و انـذارشـان بـه حـبـط شـدن
عـمـل و جـزو زيـانـكـاران شـدن خـطـابـى است حقيقى، و تهديد و انذارى است
واقعى، چون هـمـانـطـور كـه قـبـلا هـم گـفـتـيـم غـرض ايـن سـوره اشـاره بـه
ايـن حـقـيـقـت اسـت كـه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) هم مأمور
به ايمان آوردن است او مشركين را به هـر چـه دعـوت مـى كـنـد كه بدان ايمان
آورند، خودش نيز بايد بدان ايمان آورد و به هر تـكـليـفـى كـه دعـوت مـى كـند
انجام دهند خودش هم بايد انجام دهد. خلاصه او هم فردى از افـراد مـسـلمـيـن
اسـت، پـس ديـگر نمى تواند پيشنهاد مشركين را در پرستش بتهاى ايشان بپذيرد.
و صرف اينكه انبياء معصوم به عصمت الهى هستند و با داشتن آن ديگر ممكن نيست
معصيت از ايـشـان سـربـزنـد، باعث نمى شود كه تكليف از ايشان ساقط باشد و توجه
تكليف به ايـشـان صـحـيـح نـبـاشـد، چون اگر اين طور بود ديگر عصمت در حقشان
تصور نمى شد، هـمـچنان كه در حق جمادات و گياهان تصور ندارد، پس معصوم به كسى
گفته مى شود كه بتواند گناه كند، ولى نكند.
عـلاوه بر اين، عصمت - كه عبارت است از قوه اى كه با داشتن آن صدور معصيت
ممتنع مى شود - خود از شؤ ون مقام علم است، و اين معنا همانطور كه در سابق در
تفسير آيه (و ما يضلون الا انفسهم و
ما يضرونك من شى ء) بداند اشاره
كرديم، منافات با داشتن اختيار نـدارد، چـون اخـتـيـار از شـؤ ون مـقـام عـمـل
اسـت، و مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه: هـم صـدور فـعـل از جـوارح و اعـضـا
صـحـيـح بـاشـد و هـم تـرك فعل.
و مـعـلوم اسـت كـه عـلم قـطـعـى بـه مفسده گناه كه مانع از صدور آن گناه از
دارنده آن علم بـاشـد مـنـافـاتى با اينكه دارنده آن علم مختار باشد ندارد،
مثلا كسى كه علم قطعى دارد به اينكه در اثر خوردن فلان سم مى ميرد. و يا نابينا
مى شود، چنين علمى مانع قطعى او از خـوردن سـم اسـت، ولى لازمـه ايـن مـنـع
ايـن نـيـسـت كـه خـوردن سـم از او محال باشد،
بـلكـه باز هم صدور و عدم صدور اين عمل از اعضا و جوارح او صحيح است، هم مى
تواند بـخورد و هم مى تواند اجتناب كند، در نتيجه پس باز هم صحيح است كه به او
بگوييم: از خوردن سم اجتناب كن.
و از آنـچـه گـذشـت بـه خـوبى روشن شد اينكه از كلام بعضى از مفسرين برمى آيد
كه خواسته اند بگويند: نهى از شرك و امثال آن نسبت به معصوم نهى صورى است، و
منظور نهى امت است، و مبناى كلام از باب مثل معروف است كه مى گويند:
(دخترم بتو مى گويم عروسم تو بشنو)؛
حرف درستى نيست.
و وجـه نـادرسـتى اش از آنچه گذشت واضح شد. و اما اينكه خود ما هم در سابق
گفتيم، و در بـعـضـى روايـات هـم آمـده كـه اينگونه خطابهاى قرآنى كه به
معصومين شده از باب مـثـل مـعروف (دخترم
بتو مى گويم عروسم تو بشنو) است،
معنايش اين نيست كه خطاب بـه مـعـصـوم اصـلا غلط است، بلكه معنايش اين است كه
اگر تكليف به كسانى را كه هم ممكن است آن را اطاعت كنند، و هم ممكن است مخالفت
و معصيت كنند، متوجه كسى كنيم كه حتما آن را اطـاعـت مـى كـند، مؤ ثرتر مى
افتد، همانطور كه گفته اند: كنايه رساتر از تصريح است.
(و لتـكـونـن مـن الخـاسرين
) - معناى اين جمله از بيانى كه
گذشت روشن شد، و ممكن اسـت الف و لام در (الخـاسـريـن
) عـهـد را افـاده كـنـد، آن وقـت
معنا چنين مى شود: در اين صورت تو از همان خاسرينى خواهى بود كه به آيات خدا
كفر ورزيده، و از حجتهاى داله بر وحدانيت خدا اعراض كردند.
بل اللّه فاعبد و كن من الشاكرين |
كـلمـه (بل
) اعراض از نهى مستفاد از كلام قبلى
را مى رساند، گويا فرموده: پس بنا بـر آنچه گفته شد غير خدا را نپرست، بلكه
تنها خدا را بندگى كن. و اگر اسم مقدس اللّه را كه مفعول است جلوتر از فعل
(فاعبد)
آورد، براى افاده حصر است.
و حرف (فاء)
در جمله (فاعبد)
زايده است و - به طورى كه گفته اند - تنها به مـنـظـور تأكيد در كـلام آمده.
ولى بعضى هم گفته اند كه فاى جزاء است، جزايى كه شرط آن حذف شده، و تقدير كلام: (بل ان كنت عابدا او عاقلا
فاعبد اللّه ) بوده.
(و كـن مـن الشـاكـريـن
) - يـعـنى با خداپرستيت از شاكرين
شو، از كسانى كه شكر نـعـمـت خـدا به جا مى آورند. نعمتهايى كه همه بر يگانگى
او در ربوبيت و الوهيت دلالت دارد. در تـفـسـيـر جمله
(و سيجزى اللّه الشاكرين
) و جمله
(و لا تجد اكثرهم شاكرين
)، گـفـتـيم كه مصداق شاكرين -
البته شاكرين به حقيقت معناى كلمه - همانا مخلصين - به فتحه لام - هستند بدانجا
مراجعه فرماييد.
معناى اينكه درباره مشركين فرمود: (و ما قدروا الله حق
قدره)
و ما قدروا اللّه حق قدره... |
قـدر هـر چـيـز، هـمان مقدار و اندازه آن است، حال يا اندازه حجمش، يا عددش،
يا وزنش، يا امـثال آن. ولى همين كلمه را به طور استعاره در امور معنوى هم،
يعنى در مقام و منزلت نيز به كار مى برند.
پـس ايـنـكـه فـرمـود: (و نـمى
توانند خدا را آن طور كه حق اندازه گيرى او است، اندازه بـگـيـرند)،
تمثيلى است براى اينكه مردم آن طور كه بايد خدا را نمى شناسند، چون از حيث معاد
و برگشت اشياء به او، كه جمله (و
الارض جميعا قبضته يوم القيامة ) -
تا آخـر سـوره - آن را افـاده مـى كـنـد او را نـمى شناسند. چون در اين جمله
اين معنا را خاطر نـشـان مـى كـنـد كـه در روز قـيـامت تمامى اسباب از سببيت مى
افتند و دست خلق از همه آنها بريده مى شود، تنها يك سبب مى ماند و آن هم خداى
مسبب الاسباب است. و در آن روز زمين را قـبـضـه مـى كند، آسمانها را درهم مى
پيچد، و براى مردن همه زنده ها، و زنده شدنشان در صـور مـى دمد، و زنى به نور
پروردگارش نورانى مى گردد، و كتاب را مى گذارند و انـبـيـاء و شـهداء را مى
آورند، و بين خلق داورى مى شود، و هر كسى آنچه را كه كرده به طـور كـامل دريافت
مى كند، و مجرمين را به سوى آتش و متقين را به سوى بهشت مى برند. خـوب،
خـدايـى كـه چـنـيـن شانى در مالكيت و تصرف دارد اگر كسى او را با اين شؤ ون
بـشـناسد، همين شناسايى ايجاب مى كند كه تنها به سوى او روى آورد و به كلى از
غير او اعراض كند.
و ليـكـن مـشـركـيـن چون ايمانى به معاد ندارند پس در حقيقت قدر خدا را به
حقيقت قدردانى نـدانـسـتـه و نـشناخته اند، و بدين سبب بوده كه از پرستش او
اعراض نموده به پرستش غير او پرداخته اند.
مراد از اينكه زمين در قيامت در
قبضه خداوند است
و الارض جميعا قبضته يوم القيامة |
مـنـظـور از كـلمـه (ارض
) كـره زمـين است با همه اجزاء و
اسبابى كه در آن در يكديگر فعاليت دارند. و كلمه
(قبضة ) مصدر به
معناى (مقبوض
) است، و قبض بر هر چيز و بـودن آن
در قـبـضـه، كنايه است از تسلط تام بر آن، يا انحصار تسلط صاحب قبضه بـر آن.
و مـراد در ايـنـجا معناى دوم است، چون آيه (و
الامر يومئذ لله ) و آياتى ديگر اين
معنا را تأييد مى كند.
در سـابـق هـم مـكـرر گـفـتـيـم كـه آيـه مـعـنـاى انـحـصـار مـلك و امـر و
حـكـم و سـلطـان و امـثـال آن در روز قـيـامت براى خداى تعالى، اين نيست كه
اين عناوين در دنيا منحصر در خدا نـبـاشـد، بـلكـه مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه در
قـيـامـت ايـن عـنـاويـن بـهـتـر ظـهـور دارد و اهـل محشر آنها را به وضوح درك
مى كنند، بر خلاف دنيا كه در آنجا اين معانى براى همه روشـن نـيست و گرنه در
دنيا هم اين عناوين مال خدا است. پس معناى بودن زمين در قيامت در قـبـضـه
خـدا، ايـن اسـت كـه در قـيـامـت ايـن مـعـنـا را بـراى مـردم روشـن مـى شود،
نه اينكه اصـل آن تـنـهـا در قـيـامـت پيدا مى شود و خدا تنها در آن روز داراى
چنين تسلط و مالكيت مى گردد.
(و السموات مطويات بيمينه
) - يمين هر چيزى، دست راست و سمتى
كه از سمت ديگر قـويـتـر اسـت مـى بـاشـد، و ايـن كـلمـه را بـه طـور كـنـايـه
در قـدرت اسـتـعـمـال مـى كـنـنـد. و از سـيـاق آيـه بـر مـى آيـد كـه حـاصـل
دو جـمـله، يـعـنـى دو جـمـله (و
الارض جـمـيـعـا قبضته يوم القيامة )
و جمله (و السموات مطويات بيمينه
)، اين است كه در آن روز سببهاى
زمينى و آسمانى از سببيت مى افـتـند، و ساقط مى شوند و آن روز اين معنا ظاهر مى
گردد كه هيچ مؤ ثرى در عالم هستى بجز خداى سبحان نيست.
(سـبـحـانـه و تـعـالى عـمـا
يـشـركون ) - اين جمله خداى تعالى
را از شرك هايى كه مـشـركـيـن ورزيـده و غـير خدا را شريك در ربوبيت و الوهيت
خدا دانستند و در نتيجه تدبير عالم را به خدايان خود نسبت دادند و آنها را
پرستيدند، منزه مى دارد.
توضيحى درباره نفخه صور و صعقه
آسمانيان و زمينيان
و نفخ فى الصور فصعق من فى السموات و من فى الارض الا من شاء اللّه... |
ظـاهـر آنـچـه در كـلام خـداى تـعـالى در مـعناى نفخ صور آمده اين است كه اين
نفخه دو بار صـورت مـى گيرد، يك بار براى اينكه همه جانداران با هم بميرند، و
يك بار هم براى ايـنـكـه هـمـه مـردگـان زنـده شـونـد. و ايـن مـعـنـا از
روايـات وارده از ائمـه اهـل بـيـت (عـليـهـم السلام)، و بـعـضـى از روايـات
وارده از طـرق اهل سنت از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) برمى آيد،
هـر چـنـد كـه بعضى ديگر از روايات اهل سنت خالى از ابهام نيست و همين جهت باعث
شده كه بـعـضـى از عـلمـاى اهـل سـنـت، ايـن نـظـريـه را اختيار كنند كه: نفخه
صور در سه نوبت صورت مى گيرد: اول براى ميراندن. دوم براى زنده كردن و بعث. و
سوم براى فزع و صـعـقـه. و بـعـضـى ديـگـر بگويند كه:
(چهار نفخه است
) و ليكن اثبات اين معنا از ظواهر
آيات بسيار مشكل است.
و شـايـد هـمـين انحصار نفخ صور در دو نفخه (اماته
) و
(احيا)، باعث شده كه
كلمه (صعق
) را در نفخه اول به مردن خلايق
تفسير كنند، با اينكه معروف از معناى اين كلمه غـش كـردن اسـت. صـاحـب صـحـاح
مـى گـويـد: وقـتـى گـفـتـه مـى شـود: (صـعـق
الرجـل صـعقا و تصعقا) معنايش اين
است كه غش كرد و (اءصعقه غيره
)، يعنى ديگرى او را بـه غـش درآورد
آنـگـاه مـى گـويد: (صعقه
) در آيه
(فصعق من فى السموات و الارض
) به معناى مردن است.
مقصود از استثناء (الا
من شاء الله ) در آيه
(و نفخ فى الصور...)
و جـمـله (الا مـن شـاء
اللّه ) اسـتـثـنـايـى اسـت از اهـل
آسـمـانـهـا و زمين. و اما اينكه اين استثناء شدگان چه كسانى هستند، بعضى گفته
اند: جـبـرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيلند، كه پيشوايان فرشتگانند، چون
اين نامبردگان در هنگام نفخ صور نمى ميرند، بلكه بعد از آن مى ميرند.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: آن چـهـار نـفـر بـا حـامـلان عرشند. بعضى هم
گفته اند: آن نـامبردگان با رضوان و حور و مالك و زبانيه اند. بعضى ديگر - كه
سخنشان از همه سـخـنان سخيفتر و بى پايه تر است - گفته اند: منظور از جمله
(من شاء اللّه
)، خود خـداى سـبـحـان اسـت. و
خـوانـنـده عـزيـز تـوجـه دارد كـه هـيـچ يـك از ايـن اقوال به دليلى از لفظ
آيات كه بتوان بدان استناد جست مستند نيستند.
بـله اگـر بـراى خـدا خلقى تصور شود كه در وراى آسمانها و زمين بوده باشند، آن
وقت ممكن است بگوييم استثناى مزبور به طور منقطع آنان را استثنا كرده.
و يـا بـگـويـيـم مرگ عبارت است از جدايى روح از جسد، و اين تنها در جانداران
داراى جسد تـصـور دارد، و امـا ارواح نمى ميرند، و منظور از استثنا ايشانند، و
در اين صورت استثناى مزبور منقطع نيست، بلكه متصل است، چون ارواح هم در بين
(من فى السموات و الارض
) هـسـتـنـد. مؤيد ايـن وجـه
بـعـضـى از روايـاتـى اسـت كـه از ائمـه اهل بيت (عليهم السلام) رسيده.
مـانـنـد آن روايـتى كه در ذيل آيه شريفه (لمن
الملك اليوم ) وارد شده كه فرموده
اند: جـوابـى كـه در آيـه آمـده، يـعـنـى جـمله
(لله الواحد القهار)،
كلام ارواح انبياء (عليهم السلام) است، و رواياتى ديگر كه اين معنا را تأييد
مى كند.
نفخه دوم و زنده شدن مردگان در
قيامت
(ثـم نـفـخ فـيـه اخـرى
فـاذا هـم قـيـام يـنـظـرون ) -
ضـمـير در (فيه
) به كلمه
(صور)
بر مى گردد. و كلمه (اءخرى
) صفت براى موصوفى است كه حذف شده و
تـقـديـرش (و نـفـخ فيه نفخة اخرى
) است. و كلمه
(قيام
) جمع (قائم
) است. و كلمه
(ينظرون
) به معناى
(ينتظرون منتظرند)
و يا به معناى معروف خود كلمه است كه همان نظر كردن باشد.
و مـعـنـاى آيـه اين است كه: در صور نفخه ديگرى دميده مى شود كه ناگهان همه از
قبرها بـرمـى خـيـزنـد و منتظر مى ايستند تا چه دستورى برسد، و يا چه رفتارى با
ايشان مى شود. و يا معنايش اين است: برمى خيزند و مبهوت و متحير نگاه مى كنند.
و ايـنـكـه در ايـن آيـه آمـده كه بعد از نفخه دوم برمى خيزند و نظر مى كنند،
منافاتى با مـضـمـون آيه (و نفخ فى
الصور فاذا هم من الاجداث الى ربهم ينسلون )
و آيه (يوم يـنـفـخ فـى الصـور
فـتـاتون افواجا) و آيه
(و يوم ينفخ فى الصور ففزع من فى
السموات و من فى الارض ) ندارد،
براى اينكه فزعشان و دويدنشان به سوى عرصه مـحـشـر، و آمـدن آنان فوج فوج
بدانجا، مانند بپا خاستن و نظر كردنشان حوادثى نزديك بهمند، و چنان نيست كه با
هم منافات داشته باشند.
مراد از (اشراق
زمين به نور پروردگارش) در قيامت
، و وجوهى كه در اين باره گفته شده است
و اءشرقت الارض بنور ربها... |
(اشـراق الارض
) بـه مـعناى نورانى شدن زمين است.
و كلمه (نور)
معنايش معروف است. البته اين كلمه در كلام خداى تعالى در بسيارى موارد به همان
معناى معروفش يعنى نور حسى آمده، و در بعضى موارد به عنايتى بر ايمان و بر
قرآن نيز اطلاق شده است، و آن عنايت اين است كه ايمان و قرآن حقايقى را براى
دارنده اش روشن مى كند،
كـه اگر ايمان و قرآن نبود به آن
حقايق دست نمى يافت، از جمله موارد اطلاقش بر ايمان آيـه
(اللّه ولى الّذيـن آمـنـوا
يـخـرجـهـم مـن الظـلمـات الى النور)
است. و يكى از موارد اطلاقش بر قرآن آيه (فامنوا
باللّه و رسوله و النور الّذى انزلنا)
مى باشد.
ليكن اين وجه هيچ دليل قابل اعتمادى ندارد.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـراد از آن، تـجـلى پـروردگـار مـتـعـال اسـت
بـراى داورى بـيـن خـلق، هـمـچـنـان كـه در بـعـضـى اخـبـار از طـرق اهل سنت
نيز آمده است.
اشـكال اين وجه اين است كه به فرضى كه آن روايت صحيح باشد، هيچ دلالتى بر اين
معنا ندارد كه اشراق زمين ناظر به آن نور باشد.
اشكال اين هم آن است كه: اگر فرضا استعاره گرفتن نور را در عدالت صحيح بدانيم
، لازمه اش آن نيست كه نور در آيه هم به همان معناى عدالت باشد، مگر آنكه دليلى
بر آن دلالت كند، آنهم به عهده صاحب اين قول است كه بياورد، و نياورده.