در سابق در تفسير آيه اول سوره اعراف گفتيم كه :
اين سوره ها از قرآن كريم كه حروف مقطعه بر سر آنها آمده خالى از ارتباطى در
ميان مضامين آنها با آن حروف نيست، پس حروفى كه مشترك ميان چند سوره است كشف مى
كند از اين كه مضامين آنها نيز مشترك است.
مؤ يد اين معنا مناسبت و همجنسى اى است كه ميان اين سوره و سوره
(ص
) به چشم مى خورد، چون آن سوره نيز داستان انبياء را آورده، و به
زودى - ان شاء اللّه - بحث جامعى در باره حروف مقطعه قرآن و ارتباطى كه هر يك
با مطالب سوره خود دارند ايراد نموده، از نظر خواننده مى گذرانيم، و در آنجا
نيز اين بحث را مطرح مى كنيم كه سوره هايى كه حروف مقطعه مشترك دارند مطالبشان
نيز مشترك است، مانند سوره مورد بحث با سوره (يس
) كه در هر دو حرف
(ياء)
وجود دارد. و باز مانند اين سوره و سوره شورى كه در هر دو حرف
(ع
) وجود دارد.
ظاهر سياق اين است كه كلمه (ذكر)
خبرى است براى مبتدائى محذوف، و مصدرى است در معناى مفعول، و برگشت معنا از
نظر تقدير به (اين است كه اين خبر
رحمت مذكور پروردگار تو است ). و
مراد از رحمت، استجابت دعاى زكريا به وسيله خداى سبحان است كه تفصيل آن از
جمله (اذ نادى ربه
) شروع شده.
ظرف (اذ)
متعلق است به جمله (رحمة ربك
) و كلمه
(نداء)
و همچنين (مناداه
) به معناى صدا زدن به آواز بلند
است، در مقابل (مناجات
) كه به معناى آهسته صدا زدن است.
خواهى گفت : اگر نداء به اين معنا است پس چرا خداى تعالى آن را با وصف
(خفى
) توصيف كرد؟ مى گوييم منافاتى ندارد، زيرا ممكن است همين دعوت
با صداى بلند در جايى صورت گيرد كه احدى آن را نشنود، مانند بيابان و امثال آن، همچنان كه جمله (فخرج على قومه من
المحراب ) هم اشعارى به اين معنا
دارد.
بعضى گفته اند: عنايت، در تعبير به نداء اين است كه حضرت زكريا خود را از خدا
دور تصور كرده، و خواسته است رعايت اين ادب را بكند كه گناهان و بديهايش او را
از خدا دور كرده است، همچنانكه حال هر كسى كه از عذاب خدا بترسد همينطور است
كه خود را دور مى بيند.
قال رب انى وهن العظم منى... |
اين آيه زمينه چينى مى كند براى درخواستى كه بعدا از زكريا نقل مى نمايد كه گفت
: (فهب لى من لدنك وليا).
و اگر كلمه (رب
) را جلوتر آورد براى استرحام بوده
و خواسته در مقدمه دعا، درياى رحمت خدا را به خروش آورد و بعد دعا كند. و اگر
با كلمه (ان
) مطلب خود را تاكيد كرد براى اين
است كه برساند حاجتش به داشتن فرزند حاجتى است مبرم و حياتى. و كلمه
(وهن
) به معناى ضعف و نقصان نيرو است. و اگر اين ضعف خود را به
استخوانهايش اختصاص داد براى اين است كه آدمى در تمامى حركتها و سكونهايش بر آن
قرار مى گيرد.
و اگر نگفت (استخوانهايم
) و يا
(استخوانم ) براى اين
است كه ضعف را به جنس استخوان نسبت دهد، و هم اينكه اجمالى باشد براى تفصيل
بعد.
(و اشتعل الراس شيبا)
- (اشتعال
) به معناى انتشار زبانه آتش و
سرايت آن است، در هر چيزى كه قابل احتراق باشد. در مجمع البيان گفته : جمله
(و اشتعل الراس شيبا)
از بهترين استعارات است، و معنايش اين است كه سفيدى موى در سر من منتشر شده
آنچنان كه شعاع آتش منتشر مى شود، و كانه منظور از شعاع آتش همان زبانه آن است.
(و لم اكن بدعائك رب شقيا)
- (شقاوت
) خلاف سعادت است، و گويا منظور از
آن محروميت از خير است كه يا لازمه شقاوت است و يا خود آن. كلمه
(بدعائك
) متعلق به شقى است، و
(باء)
آن باء سببيت و يا به معناى (فى
) است. و معناى آيه اين است كه :
پروردگارا! من همواره به سبب دعاى خود قرين سعادت بوده ام و هر وقت تو را مى
خواندم اجابتم مى فرمودى، بدون اينكه مرا شقى و محروم سازى. و يا اين است كه
: پروردگارا من هيچ وقت در دعاى خود از ناحيه تو محروم و خائب نبوده ام، مرا
به اجابت كردنت عادت داده اى و هر وقت تو را مى خواندم قبول مى نمودى. به هر
صورت چه معنا آن باشد و چه اين، كلمه دعاء مصدر مضاف به مفعول است.
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (دعائك
) مصدر مضاف به فاعل است، و معنايش
اين است : پروردگارا! من هيچوقت نسبت به دعوتت كه مرا به سوى بندگى و اطاعت مى
خواند شقى و متمرد نبوده ام، هر وقت مرا دعوت كردى اطاعت كردم و به خلوص
عبادتت نمودم. ليكن معناى اول روشن تر است.
و در تكرار كلمه (ربّ)
و قرار دادن آن بين اسم (كان
) و خبرش در جمله
(و لم اكن بدعائك رب شقيا)
بلاغتى است كه ممكن نيست با هيچ مقياسى اندازه گيرى نمود، و همچنين در نظير آن، يعنى جمله (و اجعله رب رضيا).
و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امراتى عاقرا |
تتمه تمهيد و زمينه چينى است كه گفتيم قبل از دعاى خود كرده. و منظور از
(موالى
) عموها و پسر عموها هستند. بعضى گفته اند منظور از
(موالى
) (كلالة
) است، و بعضى ديگر گفته اند
(عصبه
) است. و بعضى گفته اند تنها پسر عموها است، و بعضى گفته اند
كه منظور ورثه است. و به هر حال، به هر معنا كه باشد غير اولاد صلبى است. و
مقصود از اينكه گفت (از موالى مى
ترسم ) اين است كه از عمل موالى مى
ترسم. و مقصود از (من ورائى
) بعد از مرگ است. و خلاصه اينكه
حضرت زكريا مى ترسيده از اينكه از دنيا برود و نسلى كه وارث او باشند، نداشته
باشد، و اين كنايه از همان بى اولاد مردن است.
كلمه (عاقر)
در جمله (و كانت امراتى عاقرا)
به معناى زن نازا است، و مرد عاقر آن مردى را گويند كه فرزند دار نشده باشد.
و اينكه چنين تعبير كرده كه (همسرم
عاقر است ) خود دلالت مى كند بر
اينكه همسرش علاوه بر اينكه تا آن روز كه اين دعا را مى كرده فرزند نياورده از
سن فرزند دار شدن هم گذشته بوده است.
و ظاهر اينكه كلمه (ان
) را تكرار نكرده و فرموده :
(انى خفت الموالى من ورائى و كانت
امراتى...) اين است كه جمله
(و كانت...)
حاليه است، و مجموع كلام يعنى (و
انى خفت الموالى... عاقرا) فصل
واحدى از داستان است، و اين معنا را مى رساند كه چون همسرم عاقر است جا دارد كه
از ورثه بعد از خودم بترسم.
پس مجموع زمينه چينى هايى كه آن جناب براى دعاى خود كرده است به دو بخش بر مى
گردد: اول اينكه خداى عز و جل او را در طول زندگيش و تا روزى كه پيرى سالخورده
شده به استجابت دعا عادت داده. دوم اينكه او از ورثه بعد از مرگش مى ترسد، چون
همسرش عاقر است.
و ممكن است كلام را به سه بخش تقسيم نمود، به اينكه پيرى خودش را يك بخش و عاقر
بودن همسرش را بخش مستقل ديگرى شمرد.
فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا |
اين همان دعائى است كه گفتيم براى اداى آن زمينه چينى كرد، و در آن موهبت الهيى
را كه درخواست كرد مقيد به قيد (من
لدنك ) نمود، چون از اسباب عادى
ماءيوس شده بود. يكى از اسباب عادى كه در اختيار او و هر فرد ديگرى است استعداد
شوهر است كه آنجناب اين استعداد را به خاطر پيرى از دست داده بود. يكى ديگر
استعداد همسر است براى باردار شدن كه وى اين را هم نداشت، زيرا همسرش در جوانى
عاقر بود تا چه رسد به امروز كه پيرى سالخورده شده.
و اگر از خدا وليىّ درخواست كرد بدين جهت بود كه ولى هر كس عبارت است از آن
شخصى كه متولى و عهده دار كار او باشد، و ولىّ ميت آن كسى است كه به امر او
قيام مى كند، و جانشين او در ارثيه اش مى شود. كلمه
(آل
) در آل يعقوب به معناى خاصه، يعنى كسانى است كه امرشان به او
محول است، مانند فرزندان و خويشاوندان و سايران. و بعضى گفته اند اين كلمه در
اصل اهل بوده. و منظور از (يعقوب
) - به طورى كه گفته شده - فرزند
اسحاق بن ابراهيم (عليهمالسلام) است. و بعضى گفته اند مراد يعقوب بن ماثان
برادر عمران بن ماثان پدر مريم است، و همسر زكريا خواهر مريم بوده. و
بنابراين معناى (يرثنى و يرث من آل
يعقوب ) اين مى شود كه : از من و از
همسرم كه يكى از افراد خاندان يعقوب است ارث ببرد. آن وقت مناسب تر اين است كه
بگوييم كلمه (من
) در جمله
(من آل يعقوب
) براى تبعيض است، هر چند كه اگر
ابتدائيه هم بگيريم صحيح است.
(و اجعله رب رضيا)
- كلمه (رضى
) به معناى
(مرضى
) (پسنديده ) است. و اطلاق رضاء، اقتضاء دارد كه اين مطلق شامل
علم و عمل هر دو شود. پس مراد آن كسى خواهد بود كه هم اعتقادش و هم عملش مورد
پسند باشد، يعنى خدايا او را آراسته به علم نافع و عمل صالح گردان.
خداى عز و جل اين داستان را در سوره آل عمران هم كه سوره اى است مدنى و بعد از
سوره مريم نازل شده در ذيل داستان مريم آورده و فرموده :
(فتقبلها ربها بقبول حسن و انبتها
نباتا حسنا و كفلها زكريا كلما دخل عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا
مريم انى لك هذا قالت هو من عند اللّه ان اللّه يرزق من يشاء بغير حساب هنا لك
دعا زكريا ربه قال رب هب لى من لدنك ذريه طيبه انك سميع الدعاء.
و هر كس در اين دو آيه دقت كند جاى شكى برايش باقى نمى ماند كه تنها چيزى كه
زكريا را به دعاء وادار كرد و آن دعاى مذكور را نمود همان كرامتى بود كه از خدا
نسبت به مريم مشاهده كرد، و عبوديت و خلوصى بود كه مريم نسبت به خدايش داشت.
از مشاهده اين وضع لذت برد، و دوست داشت كه اى كاش بعد از او هم فرزندى داراى
قرب و كرامتى اين چنين مى داشت، ليكن از سوى ديگر متوجه سالخوردگى و ناتوانى
خود و پيرى و نازايى همسرش شد و به ياد وارثانش كه هيچ يك حال و وضعى چون مريم
ندارند افتاده، دچار وجد و شعفى سوزان گرديد، و ناگهان جرقه اى در دلش شعله زد
و به ياد اين معنا افتاد كه خداى تعالى تا اين روز از زندگيش وى را به
استجابت دعا و كفايت همه مهمات عادت داده بود، لذا دست به دعا بلند كرده با دلى
سرشار از اميد ذريه اى طيب درخواست نمود.
پس جمله (رب هب لى من لدنك ذريه
طيبه ) در سوره آل عمران در مقابل
(فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث
من آل يعقوب و اجعله رب رضيا) است.
و كلمه (طيبه
) در آنجا مقابل جمله
(و اجعله رب رضيا)
در اينجا است. و مراد از (رضى
) هم همان قرب و كرامتى بود كه از
خدا نسبت به مريم ديد، و آن عمل صالحى بود كه از مريم نسبت به خدا مشاهده كرد.
باقى مى ماند جمله (هب لى من لدنك
ذريه ) در آنجا، در مقابل
(فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث
من آل يعقوب ) در اينجا كه در حقيقت
تفسير كننده كلمه (وليا)
در آنجا است. پس مقصود از جمله (وليا
يرثنى...) فرزند صلبى است كه از او
ارث ببرد.
اين را بدين جهت گفتيم تا فساد گفتار بعضى روشن گردد كه گفته اند:
(زكريا در جمله
(فهب لى من لدنك وليا يرثنى...)
از خدا كسى را خواسته كه قائم مقام و وارث او باشد چه فرزند و چه غير فرزند.)
و همچنين گفتار بعضى ديگر كه گفته اند: (او
از فرزنددار شدن از همسرش ماءيوس بود، و لذا از خدا كسى را خواست كه از او ارث
ببرد و قائم مقام او شود هر چند از ساير مردم باشد).
و وجه فساد آنها اين است كه آيه سوره آل عمران صريح در اين است كه فرزند خواسته، چون گفته است : (رب هب لى من لدنك
ذريه طيبه ) - علاوه بر اينكه تعبير
به عبارتى مانند: (هب لى
) خود مشعر به نوعى ملكيت است كه
زكريا مالك آن شود و با ساير مردم سازگارى ندارد، چون معنا ندارد زكريا مالك
مردم بيگانه شود، و اگر منظور آن بود كه اين مفسرين پنداشته اند جا داشت بگويد:
(اجعل لى وليا وليى برايم قرار ده
) همچنانكه در آيه 75 سوره نساء
فرموده : (و اجعل لنا من لدنك وليا
و اجعل لنا من لدنك نصيرا).
از اينجا اين معنا روشن مى شود كه مراد از جمله
(وليا يرثنى ) فرزند
پسر است، همچنانكه در سوره آل عمران از آن به ذريه تعبير فرموده، پس منظور از
(ولىّ)
ذريه اى است كه ولى در ارث است، و بى شك متبادر به ذهن از ارث همان ارث بردن
ما ترك ميت از اموال و اسباب زندگى است، حال يا به خاطر اينكه اين كلمه حقيقت
در همان ارث مالى است، و در غير مال مجاز است، چنانچه مى گويند فلانى علم و
شجاعت و زهد و ساير صفات معن وى را از پدرش ارث برده. و يا به خاطر اين است كه
به ارث مال انصراف دارد هر چند كه در ارث صفات هم حقيقت باشد. پس به هر حال
لفظ، ظاهر در وراثت مال است ليكن با انضمامش به ولى متعين مى شود كه مراد از
وارث تنها همان فرزند است، جمله (و
انى خفت الموالى من ورائى ) كه قبل
از جمله مورد بحث بود - به بيانى كه به زودى خواهد آمد ان شاء اللّه - اين ظهور
را تقويت مى كند.
و اما گفتار آن مف سرى كه گفته (مراد
از آن ارث نبوت است، و زكريا از خدا خواسته كه به او فرزندى دهد كه نبوت را از
او ارث ببرد) گفتارى است كه مطلب
چند سطر قبل، آن را دفع مى كند، چون در آنجا گفتيم كه محرك و باعث زكريا به دعا
آن كرامتى بود كه از مريم مشاهده كرد و آنچه از وى مشاهده كرد نبوت نبود، اثرى
هم از آن در ميان نبود. آن وقت بايد ديد چه رابطه اى هست ميان مشاهده احوال
مريم از عبادت و كرامت و سپس اعجابش از احترام و نزد خدا و ميان درخواست فرزندى
از خدا كه نبوت را از او به ارث ببرد؟ و معلوم است كه كمترين رابطه اى ميان آن
دو نيست.
علاوه بر اينكه اصلا نبوت چيزى نيست كه از راه خويشاوندى ارث برده شود، و به
فرض هم كه در مقام اصلاح اين نظريه بگويند: مراد ما از وراثت، صرف پيدايش
پيغمبرى بعد از پيغمبرى ديگر يا از دودمان او و يا از دودمان غير او است كه
مجازا و به نوعى عنايت وراثت ناميده شده، با اشكال ديگرى كه وارد است چه مى
كنند؟ و آن اين است كه اين تفسير با جمله (و
اجعله رب رضيا) سازگارى نخواهد داشت، زيرا معنا ندارد كسى بگويد خدايا مرا فرزندى پيغمبر ارزانى بدار و او را
مرضىّ (پسنديده ) بگردان، براى اينكه، كسى كه پيغمبر مى شود فضيلت مرضى بودن
و بالاتر از آن را دارد ديگر حاجت به درخواست ندارد.
و اگر بگويند اين درخواست جنبه تأكيد را دارد، مى گوييم تأكيد هميشه بايد
مساوى و يا مافوق مؤ كّد باشد نه پائين تر از آن، و خصلت مرضى بودن مادون نبوت
است. و اگر بگويند اصلا منظور از مرضىّ بودن مرضى نزد خدا نيست تا بگويى
درخواستش بعد از نبوت معنا ندارد، بلكه منظور مرضى نزد مردم است، در جواب مى
گوئيم اين احتمال با اطلاق مرضىّ نمى سازد، چون اين كلمه هر وقت به طور مطلق
استعمال شود، و قيد نزد مردم با آن نيايد معنايش مرضى نزد خدا است.
نزديك به اين وجه در فساد وجه ديگرى است كه بعضى آورده و گفته اند: مراد از
وراثت، وراثت در علم است. زكريا از خدا خواسته كه به او فرزندى دهد كه وارث
علم او باشد.
دليل فسادش اين است كه معنا ندارد زكريا از مشاهده حال مريم و اعجابش از احترام
او نزد خدا ناگهان و بدون هيچ ربط و مناسبتى به هوس بيفتد كه فرزندى طلب كند كه
وارث علم او باشد.
و اگر بگويى علم نافع و عمل صالح دور و بى مناسبت با وضع مريم نيست ممكن است
بگوييم زكريا (عليه السلام) از ديدن وضع مريم و اخلاص و عبادت و كرامت او دلش
خواسته خدا به او فرزندى دهد كه داراى علم نافع و عمل صالح باشد، آنگاه بگوييم
مراد از وراثت،
وراثت علم و مراد از رضايت عمل صالح باشد، در جواب مى گوييم : براى چنين
درخواستى جمله (و اجعله رب رضيا)
كافى بود، و ديگر حاجت نبود كه وارث بخواهد، چون كلمه
(رضى
) و (مرضى
) اگر قيد عمل و يا اخلاق و يا غير
آن، به آن اضافه نشود يعنى نگوييم (مرضى
العمل ) و يا
(مرضى الاخلاق
) و آن را مطلق بياوريم مرضى مطلق و
به تمام معنا خواهد بود، و مرضى مطلق آن كسى است كه هم عملش صالح باشد و هم
علمش، و نظير اين اشكال را به آن كسى كه احتمال داده بود منظور از رضى، مرضى
نزد مردم باشد، كرديم.
نزديك به اين وجه در فساد اين احتمال است كه (منظور
از وراثت، وراثت تقوى و كرامت باشد و حضرت زكريا از پروردگارش طلب كرد كه به
او فرزندى ببخشد كه داراى همان قرب و كرامتى باشد كه او دارد)؛
چون مناسب با اين حال اين است كه زكريا فرزندى طلب كند كه داراى آن قرب و
كرامتى باشد كه حضرت مريم داشته است، و يا مطلق قرب و كرامت، نه اينكه فرزندى
درخواست كند كه به او آن قرب و كرامتى منتقل گردد كه خود دارد.
علاوه بر اين با جمله (و انى خفت
الموالى من ورائى ) ناسازگار است ؛
براى اينكه او در اين جمله مى گويد: من مى ترسم بعد از مرگم چيرهايى كه بايد از
انسان به فرزندش منتقل شود به خويشاوندانم منتقل گردد، پس او مى ترسد از اينكه
مواليش مالك مال او شوند، نه اينكه بترسد مواليش داراى قرب و منزلت و تقوى و
كرامت گردند، و اين معنا ندارد كه يك پيغمبرى نسبت به خويشاوندانش اين چنين
بخلى داشته باشد كه بعد و يا قبل از مرگش داراى تقوى و كرامت گردند، زيرا
انبياء جز صلاح و سعادت خلق آرزويى ندارند.
و اينكه بعضى گفته اند (خويشاوندان
زكريا اشرار بنى اسرائيل بوده اند، و آنجناب از اين مى ترسيده كه پس از وى به
لوازم جانشينش در امت عمل نكنند)
حرف درستى نيست، زيرا اگر مقصود از خلافت و جانشينى خلافت باطنى و الهى است كه
قطعا قابل ارث بردن نيست تا بود و نبود نسب در آن فرق داشته باشد. علاوه بر
اينكه نبوت هيچگاه از مورد خود تخلف نمى كند و جز افراد واجد اهليت، پيغمبر نمى
شود، پس ديگر چه جاى ترس هست.
و اگر مقصود از خلافت، جانشينى ظاهرى و دنيائى است كه با نسب ارث برده مى شود،
و كسى كه منسوب نيست ارث نمى برد، چنين خلافتى مانند مال، يكى از وسائل زندگى
مادى است، و با اين حال چه فائده اى دارد كه ما با اصرار كلمه ارث در آيه را
از ارث مال به ارث خلافت برگردانيم ؟
علاوه بر اينكه ديديم يحيى (عليه السلام) چنين خلافت و سلطنتى را از پدر ارث
نبرد، تا بگوييم زكريا (عليه السلام) مى ترسيده اين خلافت به دست غير يحيى
بيفتد، و اصلا در زمان آن جناب بنى اسرائيل سلطنت و قدرتى نداشته، همه در زير
سلطه روم قرار داشتند، و روم برايشان حكم مى راند.
ممكن است كسى اعتراض كند كه شما چرا اصرار داريد ارث در آيه را به معناى متبادر
از كلمه يعنى ارث مالى حمل كنيد نه ارث علم و امثال آن با اينكه نفوس قدسى و
نظرهاى بلندى كه توجه و تعلقى به اين عالم فانى و منقطع ندارند، و همه در بند
عالم باقى هستند و هيچ وقت و حتى به قدر يك بال مگس توجهى و عنايتى به متاعهاى
دنيوى ندارند، آنهم مانند زكريا كسى كه در ميان اين طائفه از نفوس پاك معروف به
كمال انقطاع و شدت تجرد از دنيا است، و عادتا محال است كه اين ترس را داشته
باشد كه بعد از مرگش اموالش به دست غير بيفتد، و يا به خاطر دلبستگى به دنيا
دچار اندوه گشته از خدا بخواهد (آنهم اينطور التماس كند) كه فرزندى به او بدهد
كه وارث اموال او گردد، و معلوم است كه چنين درخواستى از كمال محبت و علاقه او
به دنيا و زخارف آن حكايت مى كند، و اگر براى رفع اين اشكال بگويى ترس او از
اين بوده كه خويشانش اموالش را در راه غير مشروع خرج كنند، لذا از خدا وارثى
مرضى طلب كرد تا به وسيله ارث كه خود يكى از اسباب ملكيت است، مالك مال او شود
و در راه رضاى خدا صرف كند، مى گوييم وقتى به حكم ارث مالى از آن وارث شد در هر
راهى كه صرف كند خودش مسؤ ول است و ربطى به مورث او ندارد، و مورث را عذاب و
عتاب نمى كنند.
علاوه بر اينكه او مى توانست چنين ترسى را از خود دور كند و قبل از مرگش خودش
به دست خود اموال خويش را تصدق دهد و همه را در راه خدا به مصرف برساند، و براى
پسر عموها چيزى نگذارد، و ايشان را به خاطر بديشان محروم سازد. از همه اينها مى
فهميم كه مقصود آن جناب از درخواست فرزند جز اجراى احكام الهى و ترويج شريعت و
بقاى نبوت در اولادش چيز ديگرى نبوده.
ما در پاسخ اين اعتراض مى گوييم : اين اعتراض وقتى متوجه ما مى شود كه خواسته
باشيم همانطور كه شما خيال كرده ايد بگوييم زكريا (عليه السلام) در اين دعايش
از خدا فرزندى خواسته كه اموالش بعد از مرگش به وى منتقل شود و به دست اشرار از
خويشاوندانش نيفتد، و ما كى چنين حرفى زده ايم، ما مى گوييم مقصود اصلى و
اولى از جمله (وليا يرثنى
) درخواست فرزند است، همچنانكه
ظاهر از كلام آن جناب در سوره آل عمران كه عرض كرده :
(هب لى من لدنك ذريه
) و از كلام او در جاى ديگر كه عرض
كرده : (رب لا تذرنى فردا)
همين است.
و اگر قيد (يرثنى
) را اضافه كرده مقصود اصلى وى ارث
بردن نبوده بلكه خواسته است كلمه (ولى
) را كه يك معنائى است عام و داراى
مصاديقى مختلف تفسير كند، چون اين گونه كلمات در يكى از معانيش متعين نمى شود
مگر به وسيله قرينه، و همچنانكه در آيه (و
ما كان لهم من اولياء ينصرونهم )
قرينه (ينصرونهم
) را آورد تا ولايت را در يكى از
معانيش كه همان نصرت است متعين سازد.
و نيز در آيه شريفه (و المومنون و
المومنات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف وينهون عن المنكر)
قيد (يامرون...)
را آورد تا ولايت را در يكى از معانيش كه ولايت تدبير است متعين سازد؛ و همچنين
موارد ديگر استعمال اين كلمه.
و اگر مقصود ازآوردن كلمه (يرثنى
) قرينه براى تعيين كلمه ولايت در
فرزند نباشد، با اينكه مى دانيم مقصود از درخواست همان بوده، ديگر در كلام
قرينه اى كه دلالت كند بر اينكه مقصود اصلى، درخواست فرزند است، باقى نمى
ماند، همچنانكه بعضى از مفسرين كه آيه را به يكى از اين معانى حمل نموده به اين
معنا اعتراف كرده است، در نتيجه دعاى آن جناب به هيچ وجه دلالتى بر مطلوب اصلى
نداشته و همين خود مايه سقوط كلام الهى از معناى مورد نظر است.
و كوتاه سخن، عنايت اصلى متعلق به اين است كه درخواست فرزند را افاده كند، و
مساله وراثت مالى مقصود به قصد اولى نيست بلكه قرينه اى است كه ولايت را كه
داراى چند معنا است در فرزند تعيين نمايد، البته اين معنا در جاى خود معلوم است
و جمله مورد بحث هم فى نفسه بر آن دلالت دارد كه اگر وى فرزنددار بشود مالش را
هم ارث مى برد، ولى اين دعا و همچنين جمله (و
انى خفت الموالى من ورائى ) كه حالش
حال (وليا يرثنى
) است هيچ دلالتى ندارد بر اينكه
زكريا دلبستگى به دنياى فانى و زخارف زندگى آن كه متاع غرور است داشته است.
و قضيه درخواست فرزند منافاتى با قداست نفس انبياء ندارد؛
زيرا علاقه به فرزند از امورى است كه خداوند تعالى فطرت بشر را بر آن مجهز
نموده بدون اينكه در آن، ميان صالح و طالح و پيغمبر و پائين تر از پيغمبر فرقى
باشد، چون همه را به جهاز توالد و تناسل مجهز نموده و همه را با غريزه اى كه به
سوى توالد دعوت و تحريك كند آماده ساخته است، به طورى كه اگر اين فطرت منحرف
نشده باشد و به سلامت خود باقى مانده باشد بدون هيچ استثنائى تمام افراد بشر در
طلب فرزند بوده و بقاى فرزند را بقاى خود مى داند، و استيلاى فرزندش را بر آنچه
خود مستولى بر آن بوده استيلاى خودش و عيش خودش مى داند، و اين همان ارث است.
و شرايع الهى و اديان آسمانى هم، نه تنها اين حكم فطرت را ابطال و دعوت عزيزه
را مذمت ننموده اند، بلكه مدح هم كرده و مردم را به سوى آن تشويق كرده اند، و
در قرآن كريم آيات بسيارى در اين باره وجود دارد، مانند آيه
(رب هب لى من الصالحين
) و آيه
(الحمد لله الذى وهب لى على الكبر
اسمعيل و اسحق ان ربى لسميع الدعاء)
كه هر دو آيه حكايت دعاى ابراهيم است و آيه (ربنا
هب لنا من ازواجنا و ذرياتنا قره اعين )
كه حكايت حال مؤمنين است، و آياتى ديگر.
و اگر بگويى همه اين حرفهايى كه در معناى وراثت زديد مبنى بر اين است كه از آيه
(هنالك دعا زكريا ربه...)
استفاده كنيم كه آنچه وى را بر آن داشت كه از خدا طلب فرزند كند عبادت و كرامتى
بود كه از مريم مشاهده كرد، و علاقمند شد كه فرزندى چون مريم داشته باشد، و
ليكن ممكن است داعى او بر اين درخواست چيز ديگرى بوده باشد همچنانكه در اخبار و
آثار آمده كه زكريا (عليه السلام) همواره نزد مريم ميوه هاى غير موسمى مى ديد،
ميوه تابستانى را در زمستان و ميوه زمستانى را در تابستان نزد او حاضر مى ديد،
لذا با خود گفت : خدائى كه اينقدر قدرت دارد كه ميوه تابستان را در زمستان و
ميوه زمستان را در تابستان به مريم روزى كند، ديگر براى او گران و سنگين نيست
كه مرا در غير موسم فرزنددار شدن يعنى در پيرى، و از زنى نازا و پير، فرزندى
كرامت كند، لذا گفت : (پروردگارا
مرا از نزد خودت وليىّ كه از من ارث ببرد روزى فرما).
پس بنابراين روايات، مشاهده ميوه در غير موسم او را تحريك كرده كه از خدا
فرزندى در غير موسم بخواهد، ليكن چون اين پيغمبر بزرگوار اجل از اين است كه
فرزندى بخواهد تا از او ارث ببرد لاجرم بايد بگوييم غرضش از ارث، ارث نبوت و يا
علم و يا عبادت و كرامت بوده است.
ما، در پاسخ اين حرف مى گوييم از جهت لفظ آيه و سياق آن هيچ دليلى نداريم كه
مقصود از رزق در آيه (كلما دخل
عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقا قال يا مريم انى لك هذا قالت هو من عند
اللّه ان اللّه يرزق من يشاء بغير حساب )
ميوه غير فصل بوده تا بگوييم مشاهده آن، زكريا را به چنين درخواستى واداشته
است، و يا بگوييم اين جمله از كلام مريم كه در آخر گفت :
(خدا به هر كه بخواهد بدون حساب
روزى مى دهد) او را وادار كرده است، زيرا اگر چنين بود بليغ تر از آن اين بود كه به نكته مزبور اشاره اى بكند، و
مى بينيم كه چنين اشاره اى نكرده، بلكه از ظاهر سياق و مخصوصا صدر آيه كه
فرموده : (فتقبلها ربها بقبول حسن و
انبتها نباتا حسنا) بر مى آيد كه
عنايت كلام به اين است كه بفهماند مريم داراى كرامتى نزد خدا بوده، و خدا هر
چه به وى روزى مى كرده از طريق اسباب ظاهرى و عادى نبوده، و اين معنا زكريا را
بر آن داشته كه از خدا ذريه اى طيب و فرزندى رضى مسئلت بدارد.
بر فرض حرف شما باشد و از ميوه هاى غير فصل كه نزد مريم ديده به قدرت خدا پى
برده و به طمع درخواست فرزندى در غيرفصل افتاده است، و چون پيغمبران علاقه اى
به فرزند غير صالح ندارند مجددا دعا كرده كه پروردگارا او را مرضىّ گردان
همچنان كه همين دو نوبت دعا كردن و دعاى دوم را از اول جدا كردن و ذريه را مقيد
به طيب نمودن همه دلالت بر اين معنا دارد، ليكن آنچه ما در صددش بوديم با اين
نظريه منافات ندارد ما همه حرفمان در اين بود كه جمله
(يرثنى
) به عنوان قرينه اى آمده كه ولايت را در يكى از معانيش كه همان
ولايت ارث باشد متعين سازد، و گرنه مقصود اصلى همان فرزنددار شدن است، همچنان
كه در سوره آل عمران همان را درخواست نموده و گفته است :
(هب لى من لدنك ذريه
) و در همين سوره مورد بحث بعد از
اين زمينه چينى كه (من پير شده ام و
همسرم نازا است ) گفته است :
(فهب لى من لدنك وليا)
و بعد براى تعيين ولايت، در ولايت ارث، اضافه كرده است :
(يرثنى
).
و ولايت ارثى كه مى تواند قرينه و معرف فرزند باشد، ولايت ارث اموال است نه ارث
نبوت، و اما ولايت ارث نبوت، البته اگر جايز باشد كه ولايت ارثش بناميم. و
همچنين ولايت وراثت علم و نيز ولايت وراثت مقامات معنوى و كرامات الهى هيچ ربطى
به نسب و ولادت ندارد، چه بسا با آن جمع مى شود، مانند پيغمبر زاده اى كه خودش
هم پيغمبر باشد و عالم زاده اى كه خودش هم عالم باشد، و چه بسا مى شود كه جداى
از آن باشد، مانند شاگردى كه علم استاد را به ارث برده باشد، و يا پيغمبرى كه
نبوت را از غير پدر ارث برده باشد. پس چنين عناوينى نمى تواند قرينه معينه
ولايت در ولايت ارث باشد و معرف و مرآت آن شود، مگر اينكه قرينه خيلى روشن
ديگرى در كلام بوده باشد.
و در كلام مورد بحث، چنين قرينه اى وجود ندارد، و هر چه را كه فرض كنيد صلاحيت
براى قرينه بودن را داشته باشد براى خلاف آن هم صلاحيت دارد، پس در آن صورت
بايد گفت زكريا (عليه السلام) دعائى مهمل كرده، و آنچه را كه به قصد اولى
مقصودش بوده معين نكرده، و مشغول جزئيات ديگر شده، و همين خود كافى است كه
كلام را از درجه اعتبار ساقط كند.
(يا زكريا انا نبشرك بغلام
اسمه يحيى لم نجعل له من قبل سميا |
در اين جمله يك نكته ادبى به نام حذف و ايجاز (كوتاه گويى ) به كار رفته، و
تقديرش چنين است : (فاستجبنا له و
ناديناه يا زكريا... دعايش را مستجاب كرديم و ندايش داديم كه اى زكريا...)
در سوره انبياء همين جمله حذف شده را اظهار نموده و فرموده :
(فاستجبنا له و وهبنا له يحيى
) و در سوره آل عمران نيز اظهار
نموده و فرموده : (فنادته الملائكه
و هو قائم يصلى فى المحراب ان اللّه يبشرك بيحيى
).
آيه آل عمران گواهى نمى دهد كه جمله (يا
زكريا انا نبشرك ) در آيه مورد بحث
وحى و كلام خداى تعالى بوده كه ملائكه آن را به زكريا رسانده، و اين معنا در
آيه بعد كه مى فرمايد: (قال كذلك
قال ربك هو على هين ) روشن تر به
نظر مى رسد.
آيه مورد بحث دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى خودش فرزند زكريا را به نام يحيى
نام نهاده چون مى فرمايد: (اسمش
يحيى است و ما قبل از او احدى را بدين نام نناميده ايم، و كسى در اين نام شريك
او نيست ).
و بعيد نيست مقصود از كلمه (سمى
) همنان نباشد بلكه مثل و مانند
باشد، همچنانكه در آيه (فاعبده و
اصطبر لعبادته هل تعلم له سميا)
چنين مى باشد. شاهدش هم اين است كه اوصافى كه خداى تعالى در كلامش براى يحيى
شمرده اوصافى است كه در هيچ پيغمبرى قبل از او نظيرش نيست، مثل دارا شدن حكم
را در كودكى (و آتيناه الحكم صبيا)
(در سوره مورد بحث ) و سيادت و ترك ازدواج (و
سيدا و حصورا) و سلام كردن خدا بر
او
در روز ولادت و روز مرگ و روز قيامتش (و
سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا).
حضرت مسيح (عليه السلام) پسر خاله آنجناب هر چند در اين اوصاف با او شريك است، ليكن او بعد از يحيى متولد شده،
پس تا روز بشارت به ولادت يحيى هيچ پيغمبرى در اين صفات نظير او نبوده.
قال رب انى يكون لى غلام و كانت امراتى عاقرا و قد بلغت من الكبر عتيا |
راغب در مفردات گفته : غلام به معناى جوانى است كه شاربش تازه روئيده باشد. و
لذا مى گويند: (غلام بين الغلومه و
الغلوميه پسرى داراى غلومت و غلوميت روشن )
و در قرآن هم آورده (انى يكون لى
غلام ) و معناى
(اغتلم الغلام
) اين است كه به حد غلمة رسيده
باشد.
و در مجمع البيان گفته : (عتى
) و
(عسىّ) به يك معنا
است، وقتى گذشت زمان، چيزى را خشك و چروكيده كند مى گويند:
(عتا، يعتو، عتوا)
كه مصدرش (عتو)
و (عتىّ)
مى آيد، همچنانكه مى گويند: (عسى،
يعسو، عسوا و عسيا). اسم فاعل آن
(عاتى
) و (عاسى
) مى آيد. و اينكه حضرت زكريا عرض
كرد به عتى رسيده ام كنايه از بطلان شهوت ازدواج و نوميدى از فرزنددار شدن است.
در اينجا اين سوال پيش مى آيد كه زكريا (عليه السلام) با اينكه خودش در دعايش
اعتراف به پيرى خود و نازائى هم سرش كرد، و با اين حال خدا را تواناى بر
استجابت دعايش ديده و دعا كرد، چرا در آيه مورد بحث وقتى اين بشارت را مى شنود
كه خدا دعايش را مستجاب نموده و فرزندى به نام يحيى به او مى دهد، از روى تعجب
مى پرسد: مگر ممكن است سر پيرى آنهم از زنى نازا فرزنددار شوم ؟.
جواب اين سؤال اين است كه اين تعجب خاصيت بشريت است، و با ايمان به قدرت خدا
منافات ندارد، و در حقيقت استفسار از خصوصيات آن است، كه چطور صورت مى گيرد،
نه انكار. به هر بشرى بشارتى بدهند كه به خاطر وجود موانع و نبود وسائل و اسباب، انتظار و توقعش را ندارد آنا دلش مضطرب گشته و به محض شنيدن شروع مى كند به
پرسش از خصوصيات آن بشارت، تا به اين وسيله آن اضطراب درونى را ساكن و آرام
كند، با اينكه از همان اول يقين دارد كه بشارت راست است. آرى، علم و ايمان
جلو خطورهاى قلبى را نمى گيرد،
نمى گيرد، همچنان كه نظيرش در تفسير آيه شريفه
(اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى قال اولم تومن قال بلى و
لكن ليطمئن قلبى ) گذشت.
قال كذلك قال ربك هو على هين و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا |
اين آيه پاسخى است از استفهام زكريا و استفسارى كه به منظور آرامش خاطر كرده
بود. ضمير در (قال
) به خداى تعالى بر مى گردد، و كلمه
(كذلك
) مقول قول خدا است، و خبرى است براى مبتدائى كه حذف شده، و
تقدير آن (و هو كذلك
) است، يعنى واقع مطلب همين است كه
گفتيم و در اين بشارت هيچ شكى نيست.
جمله (قال ربك هو على هين
) مقول دومى است براى
(قال
)ى
اول، و معنايش اين است كه (گفت اين
چنين پروردگارت، گفت كه اين براى من آسان است...)
و به منزله تعليل براى (كذلك
) است كه با آن هر استعجابى را
برطرف مى سازد، و مى رساند كه هيچ مرادى از اراده او تخلف نمى پذيرد، و امر او
چنين است كه وقتى اراده چيزى كند بگويد: بباش، مى باشد. پس خلق كردن فرزندى از
پدرى پير و زنى نازا براى او آسان است.
اين استفهام و جواب در لحن داستان در سوره آل عمران به اين تعبير آمده :
(قال رب انى يكون لى غلام و قد
بلغنى الكبر و امراتى عاقر قال كذلك اللّه يفعل ما يشاء)
كه جمله (قال ربك هو على هين
) در آيه مورد بحث مقابل
(اللّه يفعل ما يشاء)
است. و همين اختلاف تعبير، معنائى را كه ما كرديم تاييد مى كند. و جمله
(و قد خلقتك من قبل و لم تك شيئا)
بيان بعضى از مصاديق خلقت است، كه استعجاب را بر طرف مى سازد.
در تفسير آيه وجوه ديگرى ذكر كرده اند، يكى اين است كه گفته اند: كلمه
(كذلك
) متعلق به كلمه (قال
)ى دومى است، و مجموع جمله، جواب
از استفهام زكريا است. و بنابراين تفسير، معنا چنين مى شود
(پروردگارت به اين معنا امر كرده،
و اين چنين قضا رانده است ) و آن
وقت جمله (هو على هينّ)
مقول ديگرى است براى قول دومى و يا به منظور حكايت آورده شده.
و يكى ديگر اين است كه : خطاب در (ربك
) به رسول خدا (صلى اللّه عليه و
آله وسلم) است نه به زكريا (عليه السلام) و ليكن سياق با هيچ يك از اين وجوه
مساعد نيست.
قال رب اجعل لى آيه قال آيتك الا تكلم الناس ثلاث ليال سويا |
در سوره آل عمران در ذيل همين داستان گذشت كه بشارت فرزنددار شدن را ملائكه به
زكريا القاء نمودند، چون در آنجا داشت : (فنادته
الملائكه و هو قائم يصلى فى المحراب ان اللّه يبشرك بيحيى
) و زكريا درخواست آيت و نشانه اى
كرد تا حق را از باطل تميز دهد، و بفهمد ندائى كه شنيده وحى ملائكه بوده نه
القاء شيطانى، و لذا درجواب به او گفته شد: نشانه الهى بودن آنكه شيطان در آن
راهى ندارد اين است كه سه روز زبانت جز به ذكر خدا به چيز ديگر باز نشود، چون
انبياء معصوم به عصمت الهى هستند و ديگر شيطان نمى تواند در نفوس ايشان تصرفى
كند.
پس اينكه گفت : (خدايا برايم نشانه
اى قرار بده ) درخواست نشانه اى است
براى تميز. و جمله (نشانه تو اينكه
سه روز تمام با مردم حرف نزنى )
اجابت آن درخواست است، كه سه روز هر چه جز ذكر خدا بخواهد بگويد زبانش به كار
نيفتد، در عين اينكه زبانش صحيح و سالم است، و به مرض و آفتى مبتلى نشده باشد.
پس منظور از حرف نزدن اين است كه نتواند حرف بزند، و اين از باب اطلاق لازم و
اراده ملزوم است كه به طور كنايه آن را بگويند، ولى اين را اراده كنند. و مقصود
از (ثلاث ليال
) سه شب با روزهاى آنها است و اين
تعبير در استعمال شايع است.
حضرت زكريا در اين سه شبانه روز سرگرم عبادت و ذكر خدا بود، ولى نمى توانست با
مردم حرف بزند مگر با رمز و اشاره. خواهى گفت : رمز و اشاره را از كجاى آيه
استفاده كردى ؟ مى گوييم از آيه سوره آل عمران كه صريحا مى فرمايد:
(قال رب اجعل لى آيه قال آيتك الا
تكلم الناس ثلاثه ايام الا رمزا و اذكر ربك كثيرا و سبح بالعشى و الابكار).
فخرج على قومه من المحراب فاوحى اليهم ان سبحوا بكره و عشيا |
در مجمع البيان مى گويد: محراب عبادت را از اين جهت محراب گفته اند كه شخصى كه
در آن متوجه خدا گشته در حقيقت به جنگ شيطان رفته است، و بر سر نمازش با شيطان
محاربه دارد، و در اصل به معناى مجلس اشراف بوده كه همواره آجودانها از ايشان
حمايت و دفاع مى كنند. و كلمه (اوحى
) از
(ايحاء) است كه به
معناى القاء به نفس است به طور پنهانى و به سرعت، و اصل آن از قول عرب گرفته
شده كه وقتى مى خواهند به كسى بگويند بدو، بدو مى گويند
(الوحى الوحى
) و معناى آيه روشن است.
مسأله اخذ كتاب به قوه، و امر به آن، در قرآن كريم مكرر آمده، مانند آيه :
(فخذها بقوه و امر قومك ياخذوا
باحسنها) آيه
(خذوا ما آتيناكم بقوه و اذكروا ما
فيه) و آيه :
(خذوا ما آتيناكم بقوه و اسمعوا)
و همچنين آياتى ديگر. و آنچه از سياق به ذهن تبادر دارد اين است كه مراد از اخذ
كتاب به قوه تحقق دادن معارف آن و عمل به دستورات و احكام آن است با عنايت و
اهتمام.
در جمله مورد بحث به منظور اختصار، حذف و ايجاز به كار رفته و تقدير آن چنين
است : (فلما وهبنا له يحيى قلنا له
يا يحيى خذ الكتاب بقوه فى جانبى العلم و العمل
) يعنى : بعد از آنكه يحيى را به او داديم به وى گفتيم : اى يحيى
كتاب را در دو ناحيه علم و عمل محكم بگير، و با همين است كه اين احتمال تأييد
مى شود كه مراد از كتاب، تورات باشد و يا تورات و ساير كتب انبياء باشد، براى
اينكه كتابى كه در آن روز مشتمل برشريعت بوده همان تورات بوده است.
و آتيناه الحكم صبيا و حنانا من لدنا و زكوه |
(حكم
) در اين آيه به فهم و عقل و نيز به حكمت و به معرفت آداب خدمت و
همچنين به فراست صادق و نيز به نبوت تفسير شده، و ليكن از مثل آيه شريفه :
(و لقد آتينا بنى اسرائيل الكتاب و
الحكم و النبوه ) و نيز آيه
(اولئك الذين آتيناهم الكتاب و
الحكم و النبوه ) و غير اين دو از
آياتى كه كلمه حكم در آنها آمده استفاده مى شود كه حكم غير از
نبوت است و تفسير آن به نبوت تفسير صحيحى نيست، و همچنين تفسيرش به معرفت آداب
خدمت يا فراست صادق يا عقل هيچ يك درست نيست زيرا از لفظ آيه و همچنين از جهت
معنا چيزى كه دلالت بر يكى از آنها بكند وجود ندارد.
بله چه بسا از مثل آيه : (يتلوا
عليهم آياتك و يعلمهم الكتاب و الحكمه و يزكيهم
) و آيه :(يتلوا
عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة
) مى توان درباره معناى حكم در آيه مورد بحث احتمالى داده و چيزى
فهميد، آرى با در نظر گرفتن اينكه حكمت بناء نوع (مفيد نوعى ) از حكم است مى
توان گفت : مراد به حكم همان علم به معارف حقه الهيه و كشف حقايقى كه در پرده
غيب است، و از نظر عادى پنهان است مى باشد، و شايد آن مفسرى هم كه حكم را به
فهم تفسير كرده نظرش همين بوده است، بنابراين معناى آيه اين مى شود: ما به او
علم به معارف حقيقى داديم در حالى كه او كودكى نابالغ بوده.
و جمله : (و حنانا من لدنا)
عطف است بر حكم، يعنى ما او را حنانى از نزد خود داديم، و حنان به معناى
عاطفه به خرج دادن و شفقت كردن است، راغب گفته : از آنجائى كه اشفاق جداى از
رحمت فرض ندارد، لذا خداى تعالى از رحمت به (حنان
) تعبير كرده، و فرموده :
(وحنانا من لدنا)
و از همين باب است (حنان منان
) و كلمه :
(حنانيك
) به معناى اشفاق بعد از اشفاق است.
و در آيه شريفه (حنان
) به رحمت تفسير شده و شايد مراد به
آن نبوت و يا ولايت باشد نظير قول نوح (عليه السلام) كه فرمود:
(و آتانى رحمه من عنده
) و قول صالح كه فرمود:
(و آتانى منه رحمه
) كه در هر دو جا مقصود از رحمت
نبوت است.
بعضى ديگر (حنان
) را به محبت تفسير كرده اند، و
شايد منظور از آن محبت مردم نسبت به او است همچنان كه درباره موسى فرموده كه ما
محبت تو را در دل ها انداختيم : (و
القيت عليك محبه منى ) كه خواسته
باشد درباره يحيى (عليه السلام) هم بفرمايد او را چنان كرديم كه هر كس ديدارش
كند دوستش بدارد.
بعضى ديگر حنان را به تعطف و رحمت و رقت و دلسوزى نسبت به مردم تفسير كرده اند،
يعنى يحيى (عليه السلام) نسبت به مردم رؤ وف و خير خواه بود، به سوى خدا
هدايتشان مى كرد، و به توبه وادارشان مى نمود، و به همين جهت در عهد جديد او را
(يوحناى معتمد)
ناميده.
و بعضى ديگر آن را تفسير كرده اند به اينكه مورد حنان خدا بوده، يعنى خدا نسبت
به او محبت داشته، چون به طورى كه در روايات آمده هر وقت خدا را ندا مى داده
خداى تعالى جوابش را مى داده و چون كلمه مورد بحث نكره يعنى بدون الف و لام
آمده دلالت مى كند بر اينكه خداى تعالى حنان مخصوصى به او داشته است.
و ليكن آنچه از سياق بر مى آيد مخصوصا از نظر اينكه
(حنان
) را مقيد به قيد (من
لدنا) نموده و با در نظر گرفتن
اينكه اين كلمه جز در مواردى كه اسباب طبيعى و عادى يا موثر نيست و يا در نظر
گرفته نشده آورده نمى شود اين است كه مراد از حنان يك نوع عطف الهى و انجذاب
مخصوصى است بين يحيى و بين پروردگارش، كه در غير او سابقه و مانند ندارد، و
بنابراين تفسير دوم و سوم از اعتبار ساقط مى شود.