اين آيه نظريه علماء نفس را تاييد مى كند كه مى
گويند: لوح نفس بشر در ابتداى تكونش از هر نقشى خالى است - به طورى كه گفته شد
- و بعدا به تدريج چيزهايى در آن نقش مى بندد.
البته اين در باره علم انسان است به غير خودش، چون عرفا علم به خويشتن را
(يعلم شيئا)
نمى گويند، دليل قرآنى بر اين مطلب قول خداى تعالى است كه در آيات قبلى در باره
كسى كه به حد ارذل العمر (پيرى ) برسد مى فرمود:
(لكى لا يعلم بعد علم شيئا)
چون اين از ضروريات است كه چنين كسى در چنين حالى عالم به نفس خود هست و هر چه
پيرتر شود نسبت به خودش جاهل نمى شود.
يكى از مفسرين به عموم آيه استدلال كرده است بر اينكه علم حضورى - يعنى علم
انسان به خودش - مانند ساير علوم، يعنى علوم حصولى، در ابتداى پيدايش انسان
نبوده و بعدا در نفس پيدا شده است آنگاه در ادله حكماء بر اينكه علم انسان به
خودش علم حضورى است (نه حصولى و نقشى ) مناقشه هاى عجيبى كرده است.
ما در پاسخ وى مى گوييم: عموم آيه شريفه منصرف به علمهاى معمولى، يعنى علم
حصولى است كه شاهدش همان آيه اى است كه قبلا اشاره كرديم. و اينكه فرمود:
(و جعل لكم السمع و الابصار و
الافئدة لعلكم تشكرون ) اشاره است
به مبادى اين علم كه خداى تعالى به انسان انعام كرده چون مبدأ تمامى تصورات،
حواس ظاهرى است، كه عمده آنها حس باصره و حس سامعه است. و آن حواس ديگر يعنى
لامسه و ذائقه و شامه به اهميت آن دو نمى رسند، و مبدأ تصديق و فكر، قلب است.
سبب حقيقى پرواز مرغان در هوا خداى تعالى است
الم يروا الى الطير مسخرات فى جو السماء ما يمسكهن الا الله.... |
در مجمع البيان گفته: كلمه (جو)
به معناى هواى دور از زمين است. و بنا به گفته او معناى آيه چنين است: آيا به
مرغان نمى نگرند كه چگونه در فضاى دور و در جو آسمان مسخر خدا هستند؟ آنگاه
نتيجه اين نگريستن و تفكر را بيان نموده مى فرمايد:
(ما يمسكهن الا الله
).
در اينجا خداى تعالى سبب نگهدارى مرغان را در فضا منحصر به خود كرده با اينكه
مى بينيم كه اسباب طبيعى نيز در پرواز مرغان در فضا مؤ ثرند، و از سوى ديگر مى
دانيم كه خداى تعالى در كلام مجيدش ناموس عليت و معلوليت را تصديق نموده،
سببيت اسباب طبيعى را قبول دارد پس چگونه در مساله پرواز مرغان، آن را انكار
كرده است ؟.
اين سؤ الى است كه در آيه شريفه به نظر مى رسد و ليكن بايد دانست كه ايستادن و
راه رفتن مرغان در فضا و سقوط نكردنشان به هر گونه اى كه باشد و مستند به هر
سببى كه بوده باشد خودش و سببش و رابطه اى كه ميان آن سبب و اين سبب (پرواز)
برقرار است همه مستند به خداى تعالى و صنع او هستند. او است كه وجود را بر طير
و بر سبب طيرانش و رابطه ميان آن سبب و آن طيران افاضه فرموده. پس سببى كه وجود
را به آن سبب افاضه كرده حقيقى است هر چند كه متوقف بر سبب طبيعى و قريب نيز
باشد، پس سبب حقيقى اين موجود منحصرا خداى تعالى است، هر چند موقوف بر سببهاى
طبيعى نزديكش هست.
و معناى اينكه گفتيم كه وجودش متوقف بر سببش هست اين نيست كه سبب بعد از آنكه
وجود خود را از خداى تعالى گرفت به او افاضه مى كند، بلكه معنايش اين است كه
مسبب در گرفتن وجود خود از خدا محتاج به اين است كه سببش قبلا وجود خود را
گرفته باشد، و ما در صفحات گذشته توضيحى براى اين مطلب گذرانديم.
اين است معناى توحيد قرآن، و دليل بر آن از جهت لفظ، آياتى است نظير آيه
(الا له الخلق و الامر)
و آيه (ان القوة لله جميعا)
و آيه (الله خالق كل شى ء)
و آيه (ان الله على كل شى ء قدير).
و دليل بر آنچه در معناى نفى و اثبات در آيه گفته شد (آيا جمله
(جز خدا كسى طير را در فضا نگه نمى
دارد) با سببيت اسباب طبيعى منافات
دارد يا نه ) كلمه مسخرات است، چون تسخير وقتى محقق مى شود كه (مسخر) سببى
ديگر را مجبور در كارى كند كه او مى خواهد، پس خود همين كلمه دلالت دارد بر
اينكه مقهور، خود نوعى از سببيت طبيعى را دارد.
پرواز مرغان در آسمان يكى از آيات الهى است
و پرواز مرغان در جو آسمان در حقيقت عجيب تر از ايستادن انسان در زمين
نيست پس همه بطور مساوى منتهى به صنع خداى تعالى است، چيزى كه هست انسان نسبت
به پاره اى چيزها انس و الفت گرفته و تا چشم گشوده آن را آنطور ديده و باعث شده
كه قريحه جستجو و تحقيق و كنجكاويش نسبت به آن خمود گردد و از ديدن آن دچار هيچ
شگفتى نشود ولى همين انسان وقتى به چيزى مخالف آنچه كه مانوس اوست برخورد آن را
امرى استثنايى و غير عادى مى پندارد، و قهرا قريحه كنجكاويش به بحث و جستجو
برانگيخته مى شود.
انسان همواره ديده كه اجسام سنگين همه به زمين تكيه مى كنند و به سوى زمين جذب
مى شوند، اين تا بوده چنين ديده آنگاه وقتى مى بيند كه چيز سنگينى بنام فلان
مرغ اين كليت را نقض كرده و در فضا پرواز مى كند، و جاذبه زمين با آن كارى
ندارد تعجب مى كند و شروع به بحث و جستجو مى نمايد و تا روز به دست آوردن علتش
تلاش مى كند، و البته اين بحث بهره اى از حق و حقيقت را هم دارد و همين خود
باعث شده كه قرآن كريم هم اينگونه امور را مواد احتجاج خود قرار مى دهد.
و اينكه فرمود: (ان فى ذلك لايات
لقوم يؤمنون ) معنايش اين است كه
در مسخر بودن مرغان در جو آسمان، آيت ها و نشانه هايى است براى مردمى كه ايمان
بياورند، چون مرغان در فضا يك حال ندارند تا يك آيت باشند بلكه گاهى دفيف
(پرزدن ) دارند و گاهى صفيف (بال را چون هواپيما باز نموده و بدون حركت پرواز
مى كنند) گاهى بالها را بطور كلى مى بندند و بى بال حركت مى كنند گاهى مى
ايستند گاهى منتقل مى شوند، گاهى صعود دارند و گاهى نزول، كه
همه اينها همانطور كه خداى تعالى فرمود آيت هايى است براى مردمى كه ايمان
بياورند.
ذكر نعمت خانه، پوست و پشم و كرك و موى حيوان و...
و الله جعل لكم من بيوتكم سكنا... |
در مفردات گفته: (بيت
) به معنى ماوراى آدمى در شب است،
چون وقتى مى گويند فلانى در فلانجا بيتوته كرد معنايش اينست كه يك شب در آنجا
اقامت كرد، همچنانكه در باره روز مى گويند (ظل
بالنهار) آنگاه گاهى به مسكن هم بيت
مى گويند و جمع آن، هم (ابيات
) آمده و هم
(بيوت
)، ليكن بيوت بيشتر در خانه ها و ابيات بيشتر در شعر استعمال مى
شود. و نيز (راغب ) گفته كلمه بيت، هم به خانه هاى سنگى اطلاق مى شود، هم گلى، هم پشمى، و هم كركى، اين بود مقدار حاجت ما از گفتار او.
و كلمه سكن به معناى هر چيزى است كه انسان به وسيله آن سكونت يابد، و كلمه
(ظعن
) به معناى كوچ كردن و بر خلاف اقامت است و كلمه
(صوف
) پشم گوسفند را مى گويند، و كلمه
(وبر) پشم شتر را،
همچنانكه موى انسان را (شعر)
و نيز پشم بز را هم شعر مى گويند، و (اثاث
) به معناى متاع بسيار خانه است
زيرا به يك قطعه از متاع خانه اثاث گفته نمى شود، در مجمع البيان مى گويد اثاث
جمعى است كه واحد ندارد همچنانكه متاع نيز چنين است و متاع از اثاث عمومى تر
است زيرا مطلق حوائج زندگى را هر چند مربوط به خانه نباشد متاع مى گويند.
و اينكه فرمود: (و الله جعل لكم من
بيوتكم سكنا) معنايش اين است كه خدا
بعضى از بيوت شما را براى شما مايه سكونت قرار داد كه در آن ساكن شويد زيرا
بعضى از بيوت قابل سكونت نيست مانند انبار هيزم،
(و جعل لكم من جلود الانعام بيوتا...)
يعنى از بعضى پوستها كه همان پوست دباغى شده است براى شما خانه هايى قرار داد -
كه مقصود از آن قبه و خيمه است
- خانه هايى كه: (تستخفونها)
يعنى سبكش مى شماريد و براى نقل و انتقالهاى خود اختصاصش مى دهيد در:
(يوم ظعنكم
) روز كوچ كردنتان و
(يوم اقامتكم
) در روز اقامتتان كه سفرى نداريد.
و اينكه فرمود: (و من اصوافها و
اوبارها و اشعارها) عطف است بر
(من جلودها)
و تقديرش (جعل لكم من اصوافها): خدا قرار داد براى شما از پشمهاى آنها يعنى گوسفندان و
(اوبارها)
يعنى مال شتران و (اشعارها)
يعنى مال بزها (اثاثا)
اثاثى كه در خانه هايتان بكار ببريد و (متاعا)
و متاعى كه از آن بهره مند شويد (الى
حين ) البته اين بهره مندى تا مدتى
است محدود، بعضى گفته اند: اين قيد مدت محدود اشاره است به اينكه همه اين
نعمتها فانى و از بين رفتنى است، پس عاقل نبايد به خاطر اينها نعيم آخرت را از
دست بدهد.
و الله جعل لكم ممد خلق ظلالا... |
اين دو ظرف، يعنى ظرف (لكم
) و ظرف
(مما خلق
) متعلقند به
(جعل
) و تعليق ظلال بر ما خلق براى اين است كه خود ظلال (سايه ها)
امرى عدمى است و قابل خلق نيست، مگر به تبع غير خودش، و در عين اينكه خودش
عدمى است همين وجود تبعيش خود يكى از نعمتهاى بزرگى است كه خداى تعالى بر انسان
و ساير حيوانات و حتى نباتات انعام كرده، بطورى كه نعمت بودن آن و استفاده
انسان و حيوان و نبات از آن كمتر از استفاده اش از نور نيست، زيرا اگر سايه
نبود، يعنى سايه شب سايه درختان و سايه نباتها، و دائما نور و روشنى بود يك
جاندار در روى زمين زنده نبود.
(و جعل لكم من الجبال اكنانا): كلمه (كن) به معناى چيزى است كه با آن چيز
ديگرى پوشيده شود حتى پيراهن هم براى كسى كه آن راپوشد كن است و مقصود از
(كن)
كوهها و غارها و دخمه هاى آن است.
(و جعل لكم سرابيل تقيكم الحر)
- مقصود از (سرابيل)، پيراهنى است كه شما را از گرما
حفظ كند.
وجه اينكه درباره سرابيل فرمود:
(شما را از گرما نگه مى دارد)
و حفظ از سرما راذكر نكرد
در مجمع البيان گفته: اگر فرمود: شما را از گرما حفظ كند و نفرمود: از
سرما، براى اين بود كه هر چيزى كه آدمى را از گرما حفظ كند از سرما هم حفظ مى
كند و اگر خصوص گرما را ذكر كرد با اينكه همان چيز آدمى را از سرما بيشتر حفظ
مى كند براى اين بود كه مخاطبين به اين خطاب اهالى گرمسير حجاز بودند كه
احتياجشان به حفظ از گرما بيشتر از چيزى بود كه از سرما حفظشان كند. (به نقل از
عطاء).
آنگاه صاحب مجمع اضافه كرده است كه عرب از دو چيز كه ملازم همند به ذكر يكى
اكتفا مى كرده اند چون از ذكر يكى از آن دو، ديگرى هم فهميده مى شود چنانچه
شاعر گفته: و ما ادرى اذا يممت ارضا اريد الخير ايهما يلينى يعنى نمى دانم
وقتى بخواهم به اميد خير به ديارى سفر كنم كداميك از
(آن دو)
برايم پيش مى آيد مقصود از آن دو خير و شر است چون خير را در كلام آورده بود به
همان اكتفاء نمود (نقل از فراء).
و بعيد هم نيست وجه ديگر اينكه حرارت را ذكر كرد و به ذكر آن اكتفاء نمود اين
باشد كه: بشر اولى در مناطق گرم زمين زندگى مى كرده و با شدت گرما بيشتر سر و
كار داشته تا شدت سرما و لذا اين طايفه را به اتخاذ پيراهن تذكر مى دهد و اين
براى پرهيز از هواى نامساعدى است كه با آن در تماسند و آن گرماى شديد است (و
خدا داناتر است ).
(و سرابيل تقيكم باسكم
) - ظاهرا مراد از اين
(سرابيل
) كه از صدمه جنگ آدمى را نگه بدارد
همانا زرهى است كه از آهن و نظاير آن ساخته مى شده.
(كذلك يتم نعمته عليكم لعلكم تسلمون
) - در اين جمله برايشان اتمام
نعمتهايى را كه نام برده منت مى گذارد و نتيجه اى كه از اين همه انعام منظور
بود اين بود كه در برابر خدا تسليم شوند آنهم با معرفت به اينكه ولى نعمتش در
حقش كوتاهى نكرده بلكه نعمت را بر او تمام نموده جز تسليم در برابر اراده منعمش
و استكبار نورزيدن، انتظار و توقع نمى رود چون داند كه منعمش جز خير او را
اراده نمى كند.
فان تولوا فانما عليك البلاغ المبين |
در مجمع البيان گفته: (بلاغ
)، اسم و
(تبليغ
)، مصدر است همانند كلام و تكليم.
بعد از آنكه خداى سبحان از شمردن آنچه از نعمتهايش مى خواست ذكر كرد و از
احتجاج به آنها فارغ گرديد بيان خود را با اين جمله ختم فرمود، كه مضمونش عتاب
و ملامت و تهديد كفار، و متضمن ذكر وحدانيت در ربوبيت و نيز نبوت و معاد است،
نخست وظيفه و پست نبوت و وظيفه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در رسالتش
را بيان كرد و آن عبارت از بلاغ است كه فرمود:
(فان تولوا: اگر اعراض كردند)
يعنى متفرع بر اين بيان كه جز دعوت آنان به صلاح معاش و معاد آنان نيست و هيچ
اجبار و اكراهى در آن نشده اين است كه اگر اعراض كردند و از پذيرفتن آن سرتافته
و از اهتداء به آن مضايقه نمودند (فانما
عليك البلاغ المبين ) بر تو هيچ مسؤ
وليتى جز تبليغ واضح كه ابهام و خفائى در آن نباشد نيست چون تو يك فرستاده
خدايى و فرستاده جز اين وظيفه ندارد.
در اين جمله علاوه بر بيان وظيفه آن جناب تسليت و دلجويى او نيز هست.
معناى آيه: (يعرفون
نعمة الله ثم ينكرونها و اكثر هم الكافرون)
يعرفون نعمة الله ثم ينكرونها و اكثرهم الكافرون |
(معرفت
)، مقابل انكار است و مانند علم است كه در مقابل جهل قرار دارد و
اين خود دليل بر اين است كه مراد از انكار (يعنى عدم معرفت ) لازم معناى آن است
و آن عبارت است از انكار عملى، يعنى به خدا و رسول و روز جزا ايمان نياوردن و
يا انكار زبانى كردن با داشتن معرفت قبلى، و اين هر دو محتمل است و ليكن از
آنجا كه در جمله (و اكثرهم الكافرون
) انكار را اختصاص به اكثر ايشان
داده پس تنها بايد معناى اولى مراد باشد.
و اينكه بجاى (اكثرهم كافرون
) فرمود:
(و اكثرهم الكافرون
) و لام بر سر كافر آورد دليل بر
اين است كه كافران نامبرده كفران نعمتهاى الهى و يا به قرآن و به توحيدى كه
نعمتها بر آن دلالت دارند و يا كفران به توحيد و غير آن را به حد كمال رسانيده
بودند چون معناى (اكثرهم الكافرون
) (اكثرهم
كاملون فى كفرهم ) است زيرا علاوه
بر كفر و جحودشان عناد و لجاجت هم مى كردند و از راه خدا جلوگيرى مى نمودند.
و معنايش اين است كه آنان نعمت خدا را به عنوان اينكه از خداست شناختند و
مقتضاى اين شناسايى اين بود كه به او و رسول او و روز جزا ايمان آورند و در عمل
تسليم شوند، بر عكس، وقتى در مورد عمل در مى آيند به آنچه مقتضاى انكار است
عمل مى كنند، نه آنچه اثر معرفت است و بيشترشان به صرف انكار عملى قناعت ننموده
كفر و عناد با حق و جحود و اصرار بر آن را اضافه مى كنند.
اين مقدار بيانى كه ما كرديم در معناى جمله (و
اكثرهم الكافرون ) كافى است و طول و
تفصيلى كه مفسرين در معناى آن داده اند زيادى است.
وجوهى كه درباره آيه (و
اكثرهم الكافرون) مفسرين گفته اند
يكى گفته: اگر آيه شريفه بيشتر آنها را كافر گفته با اينكه همه آنها
كافر بودند از اين جهت بوده كه اقليتى از آنها كسانى بوده اند كه حجت بر آنان
تمام نشده بود
يا از اين باب كه به حد بلوغ و تكليف نرسيده بودند و يا از اين جهت كه در عقل
آنان آفت و نقصى وجود داشته و يا از اين جهت كه اصلا دعوت پيغمبر به گوششان
نخورده بوده، و معلوم است كه چنين كسانى را نمى توان كافر خواند.
ما در جواب اين مفسر مى گوييم: آيه شريفه اصلا در باره آنها گفتگو ندارد، و
اينگونه افراد بكلى از اطلاق آيه خارجند چون صريحا توبيخ و تهديد مى كند و مى
فرمايد كه آنها با اينكه نعمت خدا را شناختند انكار كردند، و اقليتى كه شما فرض
كرديد اگر نعمتهاى خدا را دانسته انكار كردند كه جزء همان اكثريتند و اگر انكار
نكرده اند، داخل در اطلاق آيه نيستند، علاوه بر اين فرض چنين اقليتى هم محل حرف
است، زيرا مگر تماميت حجت به چيست ؟ و حال آنكه حجت غير از ديدن نعمتهاى خداى
سبحان چيز ديگرى نيست و همان اقليت هم نعمتهاى خداى را مى شناختند.
يكى ديگر گفته: از اين جهت كفر را به اكثريت نسبت داده نه به همه كه نمى
دانستند عده اى از آنان به فاصله كمى ايمان خواهند آورد. جواب اين توجيه اين
است كه سخنى است بدون دليل.
بعضى گفته اند: مراد از اكثر، همه است و منظور از اين تعبير، تحقير و توهين
آنان است. اين قول را به حسن بصرى نسبت داده اند و سخنى بس عجيب است.
استدلال بعضى به آيه بر بطلان عقيده جبريها و نقد آن
بعضى به اين آيه استدلال كرده اند بر بطلان عقيده جبريها، كه گفته اند:
خداوند بر كافران هيچ نعمت و منتى ندارد، چون هر عملى كه آنان مى كنند، و هر
نعمتى كه خدا به آنان مى دهد نقمت و خذلان است زيرا خداوند سبحان در اين آيه بر
خلاف عقيده آنها تصريح كرده است، زيرا مى فرمايد كه كافران نعمت خداى را مى
شناسند.
ليكن حق مطلب اين است كه نعمت دو اعتبار دارد، يكى اعتبار اينكه ناعم و ملايم
حال منعم عليه است، و از اين جهت كه در صراط تكوين و رشد و سعادت جسمانى و
بدنيش بدان نيازمند است، و يكى از اين جهت كه منعم عليه در صراط تشريع يعنى
سعادت روحى و انسانيش به آن احتياج دارد، و وجود نعمت باعث معرفت او به نعمت
سپس به منعم و در آخر ايمان به خدا و رسول و روز جزا مى شود و باعث مى شود كه
انسان آن نعمت را در راه مرضات خداى تعالى مصرف نمايد، شخصى كه ايمان به خدا و
رسولش دارد هر دو نعمت را دارد، هم جسمانيش را و هم روحانيش را، ولى كافر به يك
نعمت، منعم است، آنهم نعمت مادى و دنيوى است و از ديگرى محروم است، در كلام
خداى سبحان شواهد زيادى بر اين دو اعتبار هست پس نمى توان سخن جبريان را پذيرفت
و گفت كه خدا بر كافران هيچ نعمتى نداده.
و يوم نبعث من كل امة شهيدا ثم لا يؤ ذن للذين كفروا و لا هم يستعتبون |
در مجمع البيان از زجاج نقل مى كند كه گفته: (عتب) به معناى غضب و حزن است، وقتى
گفته مى شود: فلانى بر فلانى عتب كرد معنايش اين است كه غم او را خورد، و اگر
برگردد و دلجوئيش كند مى گويند (عاتبه)، و اسم اين ماده
(عتبى) است، يعنى برگشتن معتوب عليه به چيزى كه مايه رضايت عاتب
باشد، و كلمه (استعتب) به معناى
(از او خواست كه دلجوئى كند)
ميباشد، اين بود نقل كلام زجاج.
مراد از اينكه در قيامت از هر امتى شهيدى مبعوث مى
گردد
و در جمله (و يوم نبعث من كل
امة شهيدا) از سياق به دست مى آيد
كه مراد از اين (يوم
) روز قيامت و مراد از اين
(شهداء)
كه خدا هر يك را از يك امتى مبعوث مى كند، گواهان اعمال است كه حقايق اعمال امت
خود را ضبط كرده اند، و در آن روز از ايشان استشهاد مى شود، و ايشان شهادت مى
دهند، و ما در تفسير آيه (لتكونوا
شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا)
در جلد اول اين كتاب در معناى اين شهادت مقدارى بحث كرديم.
و از لفظ آيه شريفه هيچ بر نمى آيد كه مراد از شهيد هر امت، پيغمبر آن امت است، و نيز بر نمى آيد كه مراد از امت، امت آن پيغمبر است، بلكه احتمال هم مى
رود كه مراد از شهيد، غير از پيغمبر و شخصى نظير امام باشد، همچنانكه آيه سوره
بقره و همچنين آيه (و جى ء بالنبيين
و الشهداء) دليل بر اين احتمال است، و بنا بر اين، مراد از (بكل امة
) امت و اهل زمان هر شهيد برانگيخته
شده خواهد بود.
و در جمله (ثم لا يؤ ذن للذين كفروا...)، ذكر مبعوث كردن شهيد هر امت
دليل بر اين است كه شهيدان و گواهان مورد بحث، عليه امت خود شهادت مى دهند كه
در دنيا چه كارهايى كردند
و نيز قرينه است بر اينكه لابد مراد از اينكه فرمود
(به كفار اجازه داده نمى
شود)
اين است كه اجازه سخن گفتن و عذر خواستن داده نمى شود، و اگر اجازه شان نمى
دهند براى اين است كه زمينه و فرصت براى اداى شهادت شهود فراهم شود خلاصه امت
ساكت شوند تا گواهان، گواهى خود را بدهند، همچنانكه آيات ديگرى نيز اشاره اى بر
اين دارد مانند آيه: (اليوم
نختم على افواههم و تكلمنا ايديهم و تشهد ارجلهم
) و آيه (هذا يوم لا
ينطقون، و لا يؤ ذن لهم فيعتذرون ).
قيامت روز پاداش و كيفر است نه روز عمل و راهى به
بازگشت از آن به حيات دنيوى نيست
علاوه بر اين، سياق جمله مورد بحث افاده مى كند كه مراد از جمله مذكور
اين است كه اجازه شان نمى دهند كه با زدن حرفهايى و بكار بردن حيله هايى شر
قيامت را از خود دور كنند، و خلاصه مى خواهد برساند كه هيچ راهى به تدارك مافات
و اصلاح آنچه از اعمال دنيائيشان فاسد گشته ندارند و اين اصلاح و تدارك ناگزير
به يكى از دو راه است، يا به عذر خواهى و يا به اينكه اجازه شان بدهند كه
برگردند و از ابتدا شروع به عمل صالح كنند، راه دومى را جمله
(و لا هم يستعتبون
) بسته است، و راه اول را هم كه
عذر خواهى باشد جمله (ثم لا يؤ ذن
) سد نموده است.
از همينجا معلوم مى شود كه معناى جمله (و
لا هم يستعتبون ) اين است كه از
ايشان نمى خواهند كه در مقام راضى كردن خدا بر آيند، و خدا را از خود خوشنود
سازند، و اين بيان، بيان عدم امكان تدارك مافات است،خواهد بفهماند چنين چيزى
ممكن نيست، و محال است كه بار ديگر برگشته و اطاعت كنند چون روز قيامت روز
پاداش و كيفر است نه روز عمل، و راهى هم براى برگشتن بسوى دنيا وجود ندارد، تا
اينكه به عمل صالح بپردازند.
و اين هر دو معنا را خداوند در موارد ديگرى از كلامش به زبان ديگرى بيان فرموده
از آن جمله در معناى اول، يعنى برگشت به عمل صالح در همان قيامت فرموده:
(يوم يكشف عن ساق و يدعون الى
السجود فلا يستطيعون خاشعة ابصارهم ترهقهم ذلة و قد كانوا يدعون الى السجود و
هم سالمون) و در معناى دوم يعنى
برگشتن به دنيا فرموده: (و
لو ترى اذ المجرمون ناكسوا رؤ سهم عند ربهم ربنا ابصرنا و سمعنا فارجعنا نعمل
صالحا انا موقنون).
در عذاب ظالمان در آخرت تخفيف و تأخيرى نيست
و اذا راى الذين ظلموا العذاب فلا يخفف عنهم و لا هم ينظرون |
آيه قبلى در حقيقت در مقام فرق ميان روز جزاء يعنى روز قيامت با ساير ظروف جزاء
در دنيا بوده و حتى فرمود: (جزاى
روز قيامت مانند جزاهاى دنيا نيست كه با عذر خواهى و يا استعتاب تغيير بپذيرد)،
ولى اين آيه در مقام بيان فرق ميان عذاب آن روز با عذابهاى دنيوى است، كه
گريبانگير ستمكاران مى شود، زيرا عذابهاى دنيايى ستمكاران، هم تخفيف پذير است و
هم تاخيرپذير، ولى عذاب قيامت نه تخفيف مى پذيرد و نه تاخير. پس اينكه فرمود:
(و اذا راى الذين ظلموا العذاب
) و نفرمود:
(الذين كفروا)
براى اين بود كه به علت و ملاك حكم، اشاره كرده باشد، و مقصود از
(ديدن عذاب
)، بطورى كه از سياق بر مى آيد
اشراف عذاب به ايشان و اشراف ايشان به عذاب بعد از رسيدگى به حساب است، و
مقصود از (عذاب
)، عذاب روز قيامت است كه همان
شكنجه به آتش است. و معناى آيه (و خدا داناتر است ) اين است كه وقتى به حسابشان
رسيدگى شد، و حكم عذاب صادر گرديد، و نزديك آتش شدند، و آن را مشاهده كردند
ديگر خلاصى برايشان نيست، و ديگر نه تخفيفى دارند و نه مهلتى.
و اذا راى الذين اشركوا شركاءهم... |
داستان روز قيامت را همچنان ادامه مى دهد و مراد از
(الذين اشركوا)
در عرف قرآن، پرستندگان اصنام و اوثانند، و همين خود قرينه است بر اينكه مراد
از كلمه (شركاءهم
) كسانيند كه براى خدا شريك گرفته
بودند، و به افتراء ايشان شركاى خدا بودند، ذيل آيه بعدى نيز بر اين معنا دلالت
دارد.
و اگر بجاى اينكه بفرمايد شركاى خدا، فرمود (شركاى
ايشان ) براى اين بود كه به اين
وسيله دلالت كند بر اينكه بتها و خدايان دروغين ايشان با خدا شركت واقعى
ندارند،
تنها آن شركتى را دارا هستند كه اين مشركين بر ايشان جعل و فرض نموده اند، كه
آن هم حقيقت ندارد.
با اين بيان روشن مى گردد، اينكه تفسير (شركاءهم
) به اصنام يا معبودات باطل ديگر، و
اينكه اصنام با بت پرستان شريك المال بودند، چون سهمى از اموال و احشام ايشان
وقف آنها بود، و نيز تفسير به (شياطين
) و اينكه شيطانها در اموال و
اولادشان و يا در كفرشان و يا در وبال كفرشان شركت داشتند تفسير صحيحى نيست، و
چون مجال مناقشه با هر يك از اين تفسيرها را نداريم مى گذريم.
( قالوا ربنا هؤ لاء شركاءنا الذين
كنا ندعوا من دونك ) معناى اين جمله
روشن است، مى خواهد از طرف مشركين شركاى ايشان را براى پروردگارشان معرفى
نمايد، و احتياجى نيست به اينكه بحث كنيم كه چرا مشركين در قيامت خدايان خود را
معرفى مى كنند، چون آن روز، روزى است كه بدبختى و عذاب از هر سو ايشان را احاطه
مى كند، و انسان در مثل چنين وصفى به آنچه به ذهنش برسد تمسك مى جويد، و هر
كوششى كه به خاطرش برسد براى نجات خود مى كند.
( فالقوا اليهم القول انكم لكاذبون
) - در مجمع گفته: وقتى مى گويى
(القيت الشى ء)
كه آن شى ء را دور بيندازى، و كلمه (لقى
) به معناى چيز دور افتاده است، و
(القيت اليه مقاله
) يعنى روى سخن را متوجه او كردم،
و كلمه (تلقاها)
به معنى آن را، قبول كرد مى باشد.
و معناى جمله اين است كه شركاى ايشان كلام ايشان را رد نموده تكذيبشان كردند و
خداى سبحان در جاى ديگر از اين تكذيب به كفر تعبير نموده است، مانند آيه
(و يوم القيمة يكفرون بشرككم
) و نيز مانند آيه
(انى كفرت بما اشركتمون من قبل
) كه حكايت شيطان است در خطاب به
مشركين در روز قيامت.
مشركين در روز قيامت تسليم خدا مى شوند
و القوا الى الله يومئذ السلم و ضل عنهم ما كانوا يفترون |
كلمه (سلم) به معناى اسلام و
استسلام است، و گويا خواسته است با تعبير به القاء سلم اشاره كند به اينكه
علاوه بر تسليم و خضوع مقهوريت به قهر الهى هم خواهند داشت.
و ضمير (القوا)
به قرينه جمله (و ضل عنهم ما كانوا
يفترون ) به
(الذين اشركوا)
بر مى گردد، و بنا بر اين مراد اينست كه مشركين در روز قيامت تسليم خدا مى
شوند، در حالى كه هر چه در دنيا به اسلام دعوت شدند استكبار مى كردند.
نه اينكه مراد، انكشاف حقيقت و ظهور وحدانيت خدا بوده باشد، هر چند كه بنا به
فرموده خداى تعالى در جمله (و
يعلمون ان الله هو الحق المبين )
مساله انكشاف از صفات روز قيامت است، و ليكن انكشاف حقيقت، مطلبى است، و
تسليم و ايمان به ثبوت آن مطلبى ديگر همچنانكه در جمله
(و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم
) فرق ميان آن دو كاملا به چشم مى
خورد.
و صرف علم به اينكه خدا حق مبين است كافى در سعادت انسان نيست، بلكه در تماميتش
محتاج به تسليم و ايمان است، و اينكه اثر علمى آن علم را بار كند، البته يك
ايمان و تسليم هست كه از طوع و اختيار است و يكى است كه از كره و اضطرار، و اما
آن تسليمى قيمت دارد و در سعادت آدمى مؤ ثر و نافع است كه از طوع و اختيار
باشد، و موطن اختيار هم دنيا است كه دار عمل است نه آخرت كه دار جزا است.
تسليم اضطرارى مشركين در قيامت در برابر خدا سودى به
حالشان ندارد
و مشركين در دنيا تسليم در برابر حق نشدند هر چند بدان يقين داشتند، تا
آنكه به خانه آخرت منتقل شده و در موقف حساب قرار گرفتند، به عيان ديدند كه خدا
حق مبين است، و عذاب شقاوت از هر سو احاطه شان نموده آن وقت تسليم در برابر حق
شدند، ولى اين تسليمى است از روى اضطرار كه سودى به حالشان ندارد، و آيه
(يومئذ يوفيهم الله دينهم الحق و
يعلمون ان الله هو الحق المبين )
بهمين علم و تسليم اضطرارى اشاره مى كند، صدر آيه از اسلامشان خبر مى دهد كه
دين حق است به شهادت آيه (ان الدين
عند الله السلام) و ذيل آيه از
انكشاف حق براى آنان و ظهور حقيقت برايشان خبر مى دهد.
و آيه اى كه پيرامونش بحث مى كنيم يعنى آيه (و
القوا الى الله يومئذ السلم و ضل عنهم ما كانوا يفترون
) اولش به اسلام ايشان اشاره مى كند
و ذيلش به اينكه اين اسلامشان اضطرارى و بى فايده است، چون در دنيا هم براى
خدا الوهيت قائل بودند و هم براى شركاء شان، آنگاه تسليم در برابر الوهيت
شركايشان را بر تسليم در برابر الوهيت خدا ترجيح دادند تا آنكه در آخرت حق
برايشان ظاهر گشته همان شركاء، شرك ايشان را تكذيب كردند، آنگاه آنچه مى
پنداشتند باطل گشته اثرى از آن خيالات برايشان نمى ماند و در نتيجه جز تسليم در
برابر خدا چاره ديگرى برايشان نمانده، از روى بيچارگى تسليم او گشته، و از
روى كراهت منقادش مى شوند.
كافران مفسد عذابى بيش از ديگر كفار خواهند داشت
الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله زدناهم عذابا فوق العذاب بما كانوا
يفسدون |
در اين آيه از نو متعرض حال پيشوايان كفر شده با اينكه قبلا در آيه قبلى سرنوشت
همه كفار را بيان كرده بود و از همين جهت وقتى شنونده آن بيان را شنيد كه تمامى
كفار معذبند، و تخفيف و مهلتى از عذاب ندارند، و در جمله
(و اكثرهم الكافرون
) اين را هم شنيد كه بيشترشان در
كفر و شقاوت شديدترند قهرا اين سؤ ال در دلش خطور مى كند كه آيا اين عده با
بقيه كفار كه كفرشان به اين درجه نيست در عذاب برابرند با اينكه اينها كفر
بيشترى دارند، چون سبب كفر ديگران هم شده اند؟ چون جاى چنين سؤ الى بوده خداى
سبحان كلام را از نو آغاز كرده تا جواب آن را بدهد، و لذا فرمود:
(الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله
) آنها كه علاوه بر كفر ورزيدن،
راه خدا را به روى ديگران هم بستند، و با عناد و لجاج، كفر خود را تكميل كردند: (زدناهم عذابا)
عذابى اختصاصى در برابر جلوگيريشان از راه خدا به ايشان چشانديم
(فوق العذاب
) كه همان عذاب عمومى در ازاى مطلق
ظلم و كفر باشد و در اين عذاب با بقيه مشركين شريكند.
و گويا الف و لام در (العذاب
) براى عهد ذكرى است و اشاره است
بهمان عذابى كه قبلا در جمله (و اذا
راى الذين ظلموا العذاب...) ذكر
كرده بود.
(بما كانوا يفسدون
): اين جمله تعليل زيادتى عذاب
است. از همينجا روشن مى گردد كه مراد از افسادى كه در تعليل مزبور واقع شد
همان سد و جلوگيرى از راه خداست، چون تنها همين صفت است كه باعث شده عذاب اين
طائفه بر ديگران بچربد، پس معلوم مى شود كه مراد از افساد هم همين است، و به
عبارتى ديگر، افساد در زمين و جلوگيرى از تشكيل مجتمعى صالح، امرى است كه پيش
آمدنش مستند به ايشان است زيرا اگر افساد و سد اينان نبود تشكيل چنين مجتمعى
مترقب بود.
و يوم نبعث فى كل امة شهيدا عليهم من انفسهم و جئنا بك شهيدا على هؤلاء... |
صدر آيه تكرار مطلبى است كه در چند آيه قبل، يعنى در آيه
(و يوم نبعث من كل امة شهيدا)
به آن اشاره رفته بود، چيزى كه هست در آنجا به عنوان زمينه چينى و مقدمه براى
داستان اذن سخن نداشتن در قيامت آمده بود، ولى در اينجا به عنوان زمينه چينى و
مقدمه به جهت ذكر شهادت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در باره مشركين
در قيامت است، و در هر دو جا خودش مقصود اصلى نيست.
بهر حال اينكه فرمود: (و يوم نبعث
فى كل امة شهيدا عليهم من انفسهم )
دلالت مى كند بر اينكه خداوند در هر امتى يك نفر را مبعوث كند تا در باره عمل
امت شهادت دهد، و اين بعث، غير بعث به معناى زنده كردن مردگان براى حساب است،
بلكه بعثى است بعد از آن بعث، و اگر مبعوث هر امتى را از خود آن امت قرار داد
براى اين است كه حجت تمام تر و قاطع تر باشد و عذرى باقى نگذارد، و اين معنا از
سياق استفاده مى شود، و مفسرين هم آن را ذكر كرده اند، حتى گفته اند كه: اگر
حضرت لوط عليه قومش شهادت داد با اينكه از آنها نبود بدين جهت بود كه از آنها
زن گرفته و در شهر و ديار آنان سكونت گزيده بود. و جمله
(و جئنا بك شهيدا على هؤ لاء)
افاده مى كند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) گواه بر اينان است، و
مفسرين استظهار كرده اند كه مراد از(
هؤلاء: اينان ) امتش باشد، و نيز
تمامى افراد بشر كه آن جناب مبعوث به ايشان شده، از زمان عصر خود تا روز قيامت
كه به ايشان مبعوث شده، چه معاصرينش و چه آيندگان، چه حاضرين در زمان حضرتش و
چه غايبين، همه و همه امت اويند، و او شاهد بر همه آنان است. و آيات شهادت از
معضلات و مشكلات آيات قيامت است، هر چند كه آيات مربوط به قيامت سراپا همه اش
مشكل است، و مشكلاتى را در بر دارد، و ما در ذيل آيه
(لتكونوا شهداء على الناس و يكون
الرسول عليكم شهيدا) در جلد اول اين
كتاب مقدارى در باره معناى شهادت بحث نموديم.
تفصيلى در مورد شهادت (گواهى دادن)، شهيد و شهداء
در اينجا قبل از ورود در بحث پيرامون شهادت و ساير امورى كه آيات روز
قيامت توصيفش مى كند، مانند روز جمع، روز وقوف، سؤ ال، ميزان، و حساب،
واجب است كه بدانيم خداى تعالى اينگونه امور را در رديف حجتهايى مى شمارد كه در
روز قيامت بر عليه انسان اقامه مى شود تا هر عملى از خير و شر كه كرده اند و
تثبيت شده، بر طبق حجتهايى قاطع عذر و روشنگر حق، قضاوت شود سپس پاداش و كيفر
دهند، يكى را سعادت و ديگرى را شقاوت، يكى را بهشت و ديگرى را آتش دهند، اين
روشن ترين معنايى است كه از آيات قيامت كه شؤ ون آن روز را شرح مى دهد استفاده
مى شود.
و اين اصلى است كه مقتضاى آن اين است كه ميان اين حجت ها و اجزاء و نتايجش
روابطى حقيقى و روشن باشد، به طورى كه عقل مجبور به اذعان و قبول آن گردد، و
براى هيچ انسانى كه داراى شعور فطرى است مجال رد آن و شك و ترديد در آن باقى
نماند.
و بنا بر اين واجب مى شود كه شهادتى كه در آن روز به اقامه خداى تعالى اقامه مى
گردد مشتمل بر حقيقتى باشد كه كسى نتواند در آن مناقشه كند، آرى هر چند كه اگر
خدا بخواهد مى تواند شقى ترين مردم را شاهد براى اولين و آخرين كند، و او به
اختيار خودش به آنچه كرده اند شهادت دهد، و يا خدا شهادت به كرده هاى خلائق را
در زبان او خلق كند بدون اينكه خود او اراده اى داشته باشد، و يا شهادتى دهد كه
در دنيا خودش حاضر نبوده و از فرد فرد بشر آنچه شهادت مى دهد نديده باشد، بلكه
خدا يا ملائكه اش و يا حجتى به او اعلام كند كه فلان شخص چنين و چنان كرده، تو
شهادت بده، آنگاه شهادت اين شقى ترين فرد بشر را در حق فرد فرد بشر نافذ نموده
و بر طبيعتش مجازات دهد و به شهادت او احتجاج نمايد، چون اينها چيزى نيست كه در
قدرت خداى تعالى نگنجد و نفوذ اراده اش در برابر آن كند شود، كسى هم نيست كه با
خدا در ملكش منازعه نمايد و يا حكم او را تعقيب كند.
و ليكن اين چنين شهادت، حجتى است زورى، و ناتمام و غير قاطع كه شك و ريب را
دفع نمى كند، نظير تحكم ها و زورگوييهايى كه در دنيا از انسانهاى جبار و
طاغوتهاى بشرى مشاهده مى كنيم، كه با حق و حقيقت بازى مى كنند، آن وقت چطور
ممكن است چنين چيز را در حق خداى تعالى تصور كنيم ؟ آن هم در روزى كه در آن روز
عين و اثرى از غير حق و حقيقت نيست و بنا بر اين بايد اين شاهد، معصوم به عصمت
الهى باشد، دروغ و گزاف از او سر نزند، به حقايق آن اعمالى كه بر طبق آن شهادت
مى دهد
عالم باشد، نه اينكه صورت ظاهرى عمل را ببيند و شهادت دهد بلكه بايد نيت درونى
عامل هر عملى را بداند، و نبايد حاضر و غايب برايش فرق كند، بلكه بايد داناى به
عمل حاضر و غايب هر دو باشد همچنانكه در تفسير آيه سوره بقره نيز بدان اشاره
نموديم.
و نيز واجب است كه شهادتش شهادت به عيان باشد، چون ظاهر لفظ شهيد همين است، و
نيز ظاهر قيد (من انفسهم
) در جمله مورد بحث اين است كه
شهادت مستند به حجتى عقلى و يا دليلى نقلى نباشد، بلكه مستند به رؤ يت و حس
باشد، شاهد اين معنا هم حكايتى است كه قرآن كريم از حضرت مسيح (عليه السلام)
نموده و فرموده: (و كنت عليهم
شهيدا ما دمت فيهم فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شى ء شهيد)
با اين بيان مضمون دو آيه با هم سازگار مى شود، زيرا يكى مى گويد:
(و يوم نبعث فى كل امة شهيدا عليهم
من انفسهم و جئنا بك شهيدا على هؤ لاء)
و ديگرى مى گويد: (و كذلك جعلناكم
امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا).
برسى و بيان وجه جمع بين مفاد آيات مختلف در مورد
شهادت
ظاهر آيه بقره اين است كه ميان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و
مردمى كه وى مبعوث بر ايشان بوده يعنى همه بشر از اهل زمانش تا روز قيامت
شهدايى هستند كه بر اعمال آنان گواهى مى دهند، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله
و سلم) شاهد بر آن شهداء است، و شهادتش بر اعمال ساير مردم به واسطه آن شهداء
مى باشد.
و نمى توان توهم كرد كه مقصود از (امت
وسط)، مؤمنين، و مقصود از
(ناس
) بقيه مردمند، و بقيه مردم خارج از امتند، براى اينكه ظاهر آيه
سابق در اين سوره كه مى فرمود: (و
يوم نبعث من كل امة شهيدا ثم لا يؤ ذن للدين كفروا...)
اين است كه كفار هم از امت مشهود عليه مى باشند).
و لازمه اين معنا اين است كه مراد از امت در آيه مورد بحث جماعتى از اهل يك عصر
باشند كه يك نفر از شهداء، شاهد بر اعمال آنان باشد، و بر اين حساب امتى كه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بسوى آنها مبعوث شده به امتهاى زيادى
تقسيم مى شود.
و قهرا مراد از شهيد هم انسانى خواهد بود كه مبعوث به عصمت و شهادت (مشاهده )
باشد، همچنانكه قبلا هم گذشت، مؤ يد اين معنا جمله
(من انفسهم
) است، زيرا اگر مشاهده نداشته
باشد، ديگر براى جمله از (خودشان
) محلى باقى نمى ماند،
همچنانكه براى متعدد بودن شاهد هم لزومى نيست، پس بايد براى هر امتى شاهدى از
خودشان باشد، چه اينكه آن شاهد پيغمبر آنان باشد، يا غير پيغمبرشان و هيچ
ملازمه اى ميان شهيد بودن و پيغمبر بودن نيست، همچنانكه آيه
(و جى ء بالنبيين و الشهداء)
نيز آن را تاييد مى كند.
باز بنابراين معنا مراد از كلمه (هؤ
لاء) در جمله
(و جئنا بك شهيدا على هؤ لاء)
شهدا خواهد بود نه عامه مردم، پس شهداء، شهداى بر مردمند، و رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم) شاهد بر آن شهداء است، و ظاهر شهادت بر شاهد بودن اين
است كه آن شاهد را تعديل كند، نه اينكه ناظر بر اعمال او باشد پس رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم) شاهد بر مقام شهداء است نه بر اعمال آنان و بهمين جهت
لازم نيست رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) معاصر همه شهداء باشد، و از
جهت زمان با همه آنان متحد باشد (دقت فرماييد).
و انصاف اين است كه اگر اين تقرير را براى آيه نكنيم اشكال و اختلافى كه در
ميان آيات راجع به شهادت هست رفع نمى شود، مثلا آيه سوره بقره و آيه
(ليكون الرسول شهيدا عليكم و تكونوا
شهداء على الناس ) دلالت دارند بر
اينكه مراد از امت، مؤمنين اند، و حال آنكه غير اين دو آيه دلالت دارد بر
اينكه مقصود از امت، همه اهل عصرند، آن دو آيه دلالت دارند بر اينكه رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم) شهيد بر شهداء است، و خلاصه ميان او و مردم،
شهداى ديگرى هستند، و آيات ديگر بر خلاف آن دلالت دارد، زيرا دلالت دارند بر
اينكه بر همه مردم يك شهيد گمارده شده، و او همان پيغمبر مردم، است چون فرض
اين است كه در اين صورت شهيد هر مردمى پيغمبر آن مردم است، و در اين صورت ديگر
قيد (من انفسهم
) لغو مى شود، چون پيغمبر هر مردمى
هميشه با آن مردم و معاصر ايشان نيست، و نيز آن وقت ديگر شهادت، شهادت زنده
نيست، و حال آنكه به دليل آيه مربوط به داستان مسيح، شهيد كسى است كه زنده باشد
و ببيند، و همچنين اشكالات ديگرى.
(و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى
ء و هدى و رحمة و بشرى للمسلمين ) -
مى گويند اين آيه شريفه استينافى و غير مربوط به سابق خويش است، و در آن قرآن
كريم را با صفات برجسته اش توصيف مى كند، يك صفت عمومى آن اين است كه تبيان
براى هر چيزى است
معناى اينكه قرآن بيان كننده هر چيزى است (تبيانا لكل
شىء)
و تبيان - بطورى كه گفته شده - به معناى بيان است، و چون قرآن كريم
كتاب هدايت براى عموم مردم است و جز اين كار و شانى ندارد لذا ظاهرا مراد از
(كل شى ء)
همه آنچيزهايى است كه برگشتش به هدايت باشد از قبيل معارف حقيقى مربوط به مبداء
و معاد و اخلاق فاضله و شرايع الهى و قصص و مواعظى كه مردم در اهتداء و راه
يافتنشان به آن محتاجند، و قرآن تبيان همه اينها است (نه اينكه تبيان براى همه
علوم هم باشد).
و صفت خصوصى آن كه مربوط به خصوص مسلمين است كه حاضر شده اند در برابر حق تسليم
شوند اين است كه هدايتى است كه مسلمين به وسيله آن به سوى صراط مستقيم راه
يافته و رحمتى است از ناحيه خداى سبحان به سوى ايشان كه به وسيله عمل به آن،
به خير دنيا و آخرت رسيده به ثواب خدا و رضوان او نائل ميگردند، و بشارتى است
براى ايشان كه به ايشان مغفرت و رضوان و بهشتهاى خدا را كه در آن نعيم مقيم است
نويد مى دهد.