یاد باد آن روزگاران ... (اشعار)
مثنوي شرمساري
شب است و سكوت است و ماه است و من فغان و غم اشك و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشكفتهام شب و مثنويهاي ناگفتهام
شب و نالههاي نهان در گلو شب و ماندن استخوان در گلو
من امشب خبر ميكنم درد را كه آتش زند اين دل سرد را
بگو بشكفد بغض پنهان من كه گل سرزند از گريبان من
مرا كشت خاموشي نالهها دريغ از فراموشي لالهها
كجا رفت تأثير سوز و دعا؟ كجايند مردان بيادّعا؟
كجايند شورآفرينان عشق؟ علمدار مردان ميدان عشق
كجايند مستان جام الست؟ دليران عاشق، شهيدان مست
همانان كه از وادي ديگرند همانان كه گمنام و نامآورند
هلا، پير هشيار درد آشنا! بريز از مي صبر، در جام ما
من از شرمساران روي توام ز دُردي كشان سبوي توام
غرورم نميخواست اين سان مرا پريشان و سر در گريبان مرا
غرورم نميديد اين روز را چنان نالههاي جگرسوز را
غرورم براي خدا بود و عشق پل محكمي بين ما بود و عشق
نه، اين دل سزاوار ماندن نبود سزاوار ماندن، دل من نبود
من از انتهاي جنون آمدم من از زير باران خون آمدم
از آنجا كه پرواز يعني خدا سرانجام و آغاز يعني خدا
هلا، دينفروشان دنياپرست! سكوت شما پشت ما را شكست
چرا ره نبستيد بر دشنهها؟ نداديد آبي به لب تشنهها
نرفتيد گامي به فرمان عشق نبرديد راهي به ميدان عشق
اگر داغ دين بر جبين ميزنيد چرا دشنه بر پشت دين ميزنيد؟
خموشيد و آتش به جان ميزنيد زبونيد و زخم زبان ميزنيد
كنون صبر بايد بر اين داغها كه پر گل شود كوچهها، باغها
شب است و سكوت است و ماه است و من...
سایت امتداد به نقل از وبلاگ علي رضا قزوهاین کیست ...
اين کيست که سيماي حسيني دارد
در کف علم فتح حنيني دارد
از هاله رويش رخ مهتاب خجل
عشق است، ولي نام خميني دارد
کتاب شهيد شاعر
شعر شهید
امشب از دل من شكایت می كنم
عشق را با غم روایت می كنمساقیا ! ای من فدای دست تو
ده شرابی تا شوم سرمست توساقیا! خواهم شراب ناب ناب
تا كند هر ذره ام را آفتاب
سالها می را نمودم جستجو
تا شدم یك لحظه [با] او روبرواندر آن ظلمت سرای پر پلید
ناگهان جام می ساقی رسیدشور عشقش در دلم شد منجلی
باده را دیدم بگفتم یا علی(ع)سرکشیدم باده را من بر ملا
تا شوم عازم به دشت كربلاخون زدست و پیكرم فواره كرد
عشق «هو» آخر مرا صد پاره كرد«شاهدی» و آن «غلامی» ناز من
شد انیسم با «حسن» همراز من«صابرم» غرق احسان توأم
ریزه خوار سفره نام توأمپسر قله پامير
خبر از كوه فروريخته جنگل مي گفت
خون و آتش به هم آميخته، جنگل مي گفت
دره در دره سر شانۀ جنگل خورشيد
مي رود مي رود از خانۀ جنگل خورشيد
سيل در همهمۀ رود به خود مي پيچد
دره يك لحظه نياسود به خود مي پيچد
پشت پامير ز سنگيني اندوه شكست
غم بزرگ است گمانم كمر كوه شكست
سرور قافله آن قله نشين كرده سفر
و كهنسال سپيدار زمين كرده سفر
چه سبكبال چه بي باك از اينجا مي رفت
آفتابي كه سر شانۀ دريا مي رفت
شير مردا سفر عشق مبارك باشد
عاشقا بال و پر عشق مبارك باشد
واي از اين روز، چه روزي است چه بد مي گذرد
ناجوان مردي ايام ز حد مي گذرد
دل ز خون پر شده احوال جگر برهم شد
ماتم آمد به سر ماتم و غم در غم شد
هر كجا پارۀ از پيكر او جلوه گر است
قدم اندر قدم همسنگر او جلوه گر است
سر اگر رفت ولي سنگر او پا بر جاست
قدم اندر قدم همسنگر او پا بر جاست
كوه ها قصه نويس دل دريا نوشش
دشت ها مرثيه سازان لب خاموشش
به عقابي كه ز صياد نترسيد سلام
به درختي كه به هر باد نلرزيد سلام
***
لحظه اي سر نگذارد به زمين هندوكش
ايستاده است سرافرازترين هندوكش
چشم بد دور از اين قوم كه روئينه تنند
نامداران كمر بسته و دشمن شكنند
سنگ و ريگي كه در اين باديه آتش خيز است
دشت و كهسار كهن قلعه سياوش خيز است
***
پايمردي اگر افتاد كه بر مي خيزد
بعد افتادن فرياد كه بر مي خيزد
هر كه با عشق نجوشيد به دارش بزنيد
هر كه با ماست به شمشير عيارش بزنيد
هر كه شمشير به ناني بدهد مرگش باد
غيرتش را به فلاني بدهد مرگش باد
نكند زينت ديوار شود خنجرتان
نكند طعمۀ زنگار شود خنجرتان
بيشه از عربدۀ شير مبادا خالي
وز درخشيدن شمشير مبادا خالي
قد شمشير شما تا به ابد خم نشود
سايۀ تيغ شما از سر ما كم نشود
از پس گردنه شمشير فرو مي آيد
پسر قلۀ پامير فرو مي آيد
بعد او هر چه درخت است به پا مي خيزد
كوه پامير به خون خواهي ما مي خيزد
آصف رحماني
مام میهن بی پسر شد
کوه بابا بی پدر شد تا که رفتی تو
مام میهن بی پسر شد تا که رفتی تو
ای شکوه شانه های سبز هندوکش
آفتابی در بدر شد تا که رفتی تو
روح جنگل، تک درخت تا همیشه سبز
ایستادن بی ثمر شد تا که رفتی تو
ای سرا پا پیچ و خم هایی نشاط انگیز
سرزمینم مختصر شد تا که رفتی تو
در تو، پیدا بود و پنهان- سرزمین من
اضطرابم بیشتر شد تا که رفتی تو
کرد خون چشم تو رنگین غروبی را
شام دیجوری بدر شد تا که رفتی تو
ای تمام آزادگی و عشق، چشم من
از تبسم بر حذر شد، تا که رفتی تو
محمد يعقوبي