next page

fehrest page

back page

سيماى صلح


گويا تاكنون سخنى شفا بخش كه همچون دليل قانع كننده ای بتواند راز عمل امام حسن را آشكار ساخته و سيماى صلح را روشن كند و انگيزه ى تن ندادن آنحضرت به شهادت را تحليل نمايد ، در اين صفحات عرضه نداشته ايم نقطه ى حساس ماجراى امام حسن از نخستين روزى كه در پيرامون اين ماجرا قيل و قالها و نقد و ايرادها پديد آمده ، همينجاست در ميان موضوعات گوناگونى كه بحث گسترده و وسيع ما تاكنون در بر گرفته ، هيچ  موضوعى اينهمه در خور توجه و كشف و تحقيق نيست ، اولا بدين دليل كه اين موضوع خود بخود داراى اهميت است و ثانيا بدينجهت كه اين نقطه ى ابهام ، همان راز عمل امام حسن است كه در امتداد اين سيزده قرن و اندى ، كسى توفيق بر گرفتن نقاب ابهام از چهره ى آن را نيافته است اينك تا در استخدام ابزار لازم براى دست يافتن به هدفى كه از اين بحث منظور است ، در گشايش بيشترى باشيم نخست متن گفته هاى معروفترين مورخان را در اين باره ياد مى كنيم و سپس بر مى گرديم به كنكاش و بررسى دقيق اوضاع و احوال جارى در لحظه ى صلح و آنگاه به نتائج بحث .

تاريخ يعقوبى :

( معاويه در خفا كسانى را به لشكر امام حسن ميفرستاد تا شايع كنند كه ( قيس بن سعد) با معاويه پيمان صلح بسته و بدو پيوسته است از آنسو كسانى را به لشكريكه پس از فرار ( عبيدالله بن عباس) تحت فرمان قيس بن سعد بود ، گسيل ميداشت تا انتشار دهند كه حسن صلح را پذيرا گشته و پاسخ موافق به معاويه داده است مغيره بن شعبه و عبدالله بن كريز و عبدالرحمن بن ام الحكم را نزد امام حسن - كه در اردوگاه خود در مدائن بود - فرستاد و ايشان چون از نزد او خارج مى شدند ، چنانكه مردم بشنوند با خود مى گفتند :

خدا بدست پسر پيغمبر ، خونها را حفظ كرد و فتنه ها را فرو نشانيد و او صلح را پذيرا شد لشكر از شنيدن اين سخن متشنج شد و كسى در راستگوای آنان شك نياورد ، اين بود كه سپاهيان بر سر حسن شوريدند  و خيمه گاه او را با هر چه در آن بود بغارت بردند ، حسن بر اسب خود سوار شد و به ( مظلم ساباط) روانه گشت ، در آنجا ( جراح بن سنان اسدى) كه در كمين وى بود با پيكانى او را از ناحيه ى ( ران) زخمى ساخت ، وى ريش ( جراح) را گرفت و چنان پيچيد كه گردنش را خورد كرد حسن را به مدائن بردند در حاليكه خون بسيارى از او رفته و جراحتش دشوار شده بود و مردم از گرد او پراكنده شدند معاويه به عراق آمد و بر كار تسلط يافت و در اينحال ، حسن بشدت بيمار بود و چون ديد كه نيروى مقاومت از او گرفته شده و ياران او پراكنده گشته و او را رها ساخته اند ، با معاويه صلح كرد) .

تاريخ طبرى :
( مردم با حسن بن على عليه السلام بخلافت پيمان بستند ، سپس او مردم را از كوفه بيرون آورد و در مدائن فرود آمد و ( قيس بن سعد) را در رأس لشكر مقدمه ( به همين صورت ) با دوازده هزار نفر از پيش فرستاد معاويه با اهل شام آهنگ اينسو كرد تا در ( مسكن) فرود آمد در همان هنگام كه حسن در مدائن بود منادى در ميان لشكر فرياد بر آورد : بدانيد كه قيس بن سعد كشته شده است و بگريزيد مردم با اين سخن روى به گريز نهادند و خيمه گاه حسن عليه السلام را غارت كردند تا آنجا كه بر سر فرش زير پاى او نيز با او گلاويز شدند حسن از اردوگاه خارج شد و در مقصوره ى سفيد كه در شهر مدائن بود فرود آمد ، عموى مختار بن ابى عبيده كارگزار مدائن بود و نامش سعد بن مسعود ، مختار بدو گفت : آيا ثروت و  شرف ميخواهى ؟ گفت : كو و چگونه ؟ گفت : حسن را دست و پا مى بندى و تسليم معاويه مى كنى سعد گفت : لعنت خدا بر تو بادا ! با پسر دختر رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم در آويزم و دست و پاى او را ببندم ؟ چه بد مردى هستى تو ! .

حسن چون پراكندگى كار خود را مشاهده كرد ، كسى را نزد معاويه بدر خواست صلح فرستاد و معاويه ، عبدالله بن عامر و عبدالرحمن بن سمره بن حبيب بن عبد شمس را بسوى او گسيل داشت ، پس آنان در مدائن بر حسن در آمدند و آنچه پيشنهاد كرده بودند پذيرفتند و با او مصالحه كردند) .

كامل ابن اثير :

( چون حسن در مدائن فرود آمد منادى در لشكر فرياد برآورد : مردم بدانيد كه قيس بن سعد كشته شد و بگريزيد مردم با اين سخن روى به گريز نهاده و آنچه حسن داشت بغارت بردند) ( و سپس عين گفتارى را كه از طبرى نقل كرديم تماما آورده ) آنگاه مى گويد :
( و بعضى گفته اند علت آنكه حسن كار را به معاويه واگذاشت آن بود كه در آن هنگام كه معاويه درباره ى واگذار كردن خلافت ( بهمين لفظ ) با او مكاتبه كرده بود ، وى براى مردم خطبه ای خواند و در آن پس از حمد و ثناى خدا گفت : بخدا سوگند درباره ى مردم شام ، ما را ترديد و پشيمانى پيش نمىآيد ليكن ما با اهل شام به مدد همزيستى و صبر مى جنگيديم ، اينك همزيستى با دشمنيها فرتوت شده و صبر با نا آرامى ها و جزعها شما  به راه صفين كه مى رفتيد دينتان را پيشاپيش دنياتان داشتيد ولى اكنون دنياتان پيشاپيش دينتان است اينزمان شما در ميان دو كشته بسر مى بريد : كشته ای در صفين كه بر او ميگرييد و كشته ای در نهروان كه انتقام او را مى طلبيد باز مانده ها عهد فرو گذار و نامردمند و گريه كننده ها شورشگر و آشوب طلب اكنون بدانيد كه معاويه ما را به كارى فرا خوانده كه در آن نه سر بلندى هست و نه انصاف ، اگر تا پاى مرگ ايستاده ايد ، سخن او را به خودش برگردانيم و با لبه ى شمشير او را به محاكمه ى خدا بخوانيم ، اما اگر در فكر زندگى كردنيد پيشنهاد او را بپذيريم و رضايت شما را جلب كنيم مردم از هر سو فرياد بر آوردند : مهلت ، مهلت ، صلح را بپذير ! .
شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد :

( از ( مدائنى) نقل شده كه گفت : آنگاه عبدالله بن عباس ( به همين صورت ) و به همراه او قيس بن سعد بن عباده را در رأس دوازده هزار سپاهى كه مقدمه ى لشكر او بودند ، بسوى شام گسيل داشت و خود او بعزم مدائن از كوفه بيرون آمد ، در ساباط بدو ضربتى زدند و آنچه داشت بغارت بردند و او وارد مدائن شد ، معاويه از اين جريان با خبر شد و آن را منتشر ساخت ، اصحاب حسن كه وجوه آنان يعنى اشراف و وابستگان به فاميلهاى معروف ، همراه عبدالله بودند ، به معاويه گرائيدند عبدالله بن عباس اين مطلب را به حسن عليه السلام نوشت ، آنحضرت خطبه ای ايراد كرد و در آن مردم را توبيخ و سرزنش كرد و گفت :

( با پدرم چندان مخالفت كرديد كه بر خلاف  ميل خود به حكميت تن در داد آنگاه پس از حكميت شما را به جنگ با اهل شام فرا خواند و باز چندان از قبول جنگ سر باز زديد تا به جوار رحمت الهى نائل گشت ، سپس با من بيعت كرديد بدينشرط كه با هر كه رام من است رام باشيد و با هر كه دشمن من است دشمن اينك خبر يافته ام كه اشراف شما نزد معاويه رفته و با او پيمان بسته اند همين اندازه مرا از شما بس ، مرا از دين و جانم بيگانه مسازيد) و عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را كه مادرش هند دختر ابوسفيان بود ، نزد معاويه فرستاد به طلب صلح ، و بر او شرط كرد كه به كتاب خدا و سنت پيغمبر عمل كند و براى كسى پس از خود بيعت نستاند) .

ارشاد شيخ مفيد :

( و جمعى از رؤساى قبايل ، شنوای و فرمانبرى خود را پنهانى به معاويه نوشتند و او را بر حركت به اينسو تشويق كردند و ضمانت نمودند كه هرگاه به لشكر وى نزديك شدند حسن را به او تسليم كرده يا ناگهان او را بقتل خواهند رسانيد حسن از اين ماجرا خبر يافت و در همان هنگام هم نامه ى قيس بن سعد بدو رسيد و حسن عليه السلام در هنگاميكه عبيدالله بن عباس را فرستاده بود تا با معاويه در آويخته و او را از عراق باز گرداند و وى را فرمانده سپاه ساخته بود يعنى در هنگام بيرون آمدن از كوفه ، اين قيس بن سعد را هم بهمراهى او فرستاده و گفته بود كه اگر تو آسيب ديدى ، قيس بن سعد فرمانده است ، بارى نامه ى قيس بن سعد بدو رسيد بدين مضمون  كه :

در قريه ای بنام ( جنوبية) بمحاذات ( مسكن) در برابر معاويه فرود آمده اند و معاويه كسى نزد عبيدالله بن عباس فرستاده و او را بر پيوستن به اردوى خود ترغيب كرده و وعده ای يك ميليون درهم پاداش به او داده كه نيمى از آنرا بنقد و نيم ديگر را در هنگام ورود به كوفه خواهد پرداخت و عبيدالله شبانه با نزديكانش به اردوى معاويه روى آورده و مردم صبح كه برخاسته اند خود را بى فرمانده ديده اند و قيس بن سعد با آنان نماز گزارده و اداره ى امور را بدست گرفته است با رسيدن اين نامه ، بينای حسن به نامردمى و ناهمرهى مردم افزوده شد و نيت هاى پليد طرفداران حكميت ( خوارج ) كه آشكارا زبان به ناسزا و تكفير او گشوده و جان و مال او را مباح دانسته بودند نيز بر او آشكار گشت ، كس ديگرى كه امام از او دلى آرام و خاطرى آسوده داشته باشد جز خواص شيعيان او و پدرش باقى نمانده بود و اينان نيز بعدد چندان نبودند كه در برابر قواى شام مقاومت توانند كرد در همين هنگام معاويه با نامه بدو پيشنهاد صلح و ترك مخاصمه كرد و نامه هاى ياران او را هم كه در آن وعده ى ريختن خون او يا تسليم نمودنش را ، بمعاويه داده بودند ، بدو فرستاد و در اين مصالحه ، شرائط بسيارى هم كه همه بسود امام حسن بود قائل شد و پيمانها به گردن گرفت كه اگر بدانها وفا مى شد مصلحتهاى بزرگ بر آن مترتب مى گشت حسن بدين همه اطمينان خاطر نيافت و دانست كه او اين كارها را از روى فريب و حيله گردن مى نهد ، ليكن با اينحال جز اين چاره ای نداشت كه خواسته ى او يعنى ترك جنگ و امضاى آتش بس را بپذيرد زيرا كه ياوران او همگى بدانصفت ها بودند كه باز گفتيم يعنى بصيرت اندك و تباهيگرى بسيار و پيمان شكنى آشكار و در گروهى از ايشان علاوه بر اينها كه گفتيم ، مباح دانستن خون او و عزم  تسليم او به دشمنش و بر اين همه افزوده مى شد واقعه ى عهد فروگذارى و نامردمى پسر عمويش و تمايل يافتن وى به دشمن او و باز گذشته از اين ، تمايل توده ى مردم به بهره هاى دنيا و بى اعتنائيشان به نعيم آخرت) .

مؤلف : ديگر در اكثر نوشته هاى مفصل تاريخى ، درباره ى ماجراى امام حسن عليه السلام سخنى كه از جهت تفصيل ، در اين حد و از لحاظ مطلب ، مشابه با اينها باشد نمى يابى ، تازه در آنچه گذشت چه تناقض ها و نا گفته ها و تقطيع ها و پراكنده گوئيها وجود داشت .
مثلا در يكجا پيشنهاد كننده ى صلح ، امام حسن است و در جاى ديگر معاويه .

موجب پيشنهاد صلح يا قبول آن از طرف امام حسن ، بنظر بعضى ، فتنه انگيزيهاى عمال معاويه در اردوگاههاى مسكن و مدائن است كه باز در نوع همين فتنه انگيزيها چند عقيده وجود دارد - و بنظر بعضى ديگر ، پراكندگى سپاهيان خود آنحضرت است پس از مجروح و مريض شدن در ساباط و بنظر گروه سومى ، سرپيچى مردم از جنگيدن بهمراه او بدليل آنكه در پاسخ خطبه ى امام فرياد بر آورده اند : مهلت ، مهلت ، و صريحا گفته اند : صلح را امضاء كن و بنظر گروه ديگر فرار فرمانده مقدمه و خيانت ياران و مباح دانستن خون او و كافى نبودن ما بقى براى مقابله با نيروى شام .
و باز در مورد نام فرمانده لشكر مقدمه ، همينگونه اختلاف ها هست : بعضى او را عبدالله بن عباس دانسته اند و بعضى ، عبيدالله بن عباس و ديگرانى ، قيس بن سعد بن عباده .
براى يك ماجراى تاريخى بزرگترين بليه و مصيبت همين است كه در آن اشتباه و در هم آميختگى حق و باطل و راست و دروغ تا اين اندازه باشد .

ديگر ماخذ و منابع تاريخى ، از سر اين ماجرا همچون قضاياى حاشيه ای تاريخ در گذشته اند بى آنكه به رويدادهاى بزرگى كه در آن دوران كوتاه - يعنى دوران خلافت اسلامى حسن بن على و دوران جدا شدن حكومت روحى و معنوى از حكومتهاى مادى و دنيوى و دوران تبديل يافتن خلافت به سلطنت و بالاخره ، دوران جوشش اختلافات فرقه ای در اسلام - اتفاق افتاده كوچكترين توجه و در برابر آن كمترين حساسيتى داشته باشند .
مورخان اين داستان - چه تفصيل گويان و چه ايجاز گرايان - به شرائط بحرانى ای كه ناگزير ميبايد فكر پذيرش صلح را نزد حسن موجه ساخته يا او را به صلح مجبور نموده باشد ، بيش از يك اشاره نكرده اند ، جمعى به اعتراف و سكوت گذرانيده و رأيى اظهار نكرده اند ، بعضى ديگر كار را تصويب كرده و حجت ها و عذرها بهر آن آورده اند ، گروهى هم كه راز عمل و ( سيماى صلح) را نشناخته اند با انتقادهاى تند و زننده و لحن تلخ و زهر آگين ، پرده از روى تعصب جاهلانه ى خود بر داشته اند .

در ميان تمامى نقل ها و روايتهاى تاريخى كه مورخان - چه دوست و چه دشمن - درباره ى مشكلات و مضيقه هاى امام حسن عليه السلام ذكر كرده اند ، حتى يك مورد وجود ندارد كه نسق و ترتيب سخن يا طرز اداى مطلب طورى باشد كه راه هر ايراد را گرفته و يا لااقل جوابى به اين پرسش مؤدبانه باشد كه : چرا حسن از شهيد شدن كه بيشك بهترين سر انجام و شايسته ترين عاقبت براى يك پيشواى جاويدان است ، سرباز زد ؟ .
در حاليكه اگر ميتوانستند در راه كشف اين راز قدمى بردارند و پاسخى به اين پرسش دهند ، اين خود براى روشن ساختن علت اصلى صلح امام حسن كافى بود و نيازى بدان نبود كه كوشش ديگرى براى شمارش رنجها و محنت ها و مشكلات آنحضرت انجام گيرد ، زيرا كه به عقيده ى انتقاد گران و سؤال كنندگان ، همه ى اين مشكلات و مضيقه ها نمى تواند دليل آن باشد كه صلح ، يگانه راه حل عملى محسوب مى شده و راه حل ديگرى وجود نداشته است ، براى اين گروه اين پرسش مطرح است كه چرا امام حسن به شايسته ترين راه حل يعنى شهادت در راه خدا متوسل نشد ؟ همچنانكه برادرش حسين در برابر مضيقه ها و مشكلاتى كه عينا شبيه مشكلات امام حسن بود ، راه حل شهادت را انتخاب كرد و همين انتخاب شايسته ، موجب خلود او در تاريخ انسانيت ضد ظلم ، شد .

چرا حسن در دوره ى مقدم ، همان راهى را نپيمود كه برادرش حسين در دوره ى مؤخر طى كرد ؟ و خلاصه چه موجب شد كه حسن تن به شهادت ندهد ؟ ترس ؟ .
بيگمان نه زيرا كه برادرش حسين نه از او قويدل تر و شجاعتر بود و نه برنده شمشيرتر و نه در ورود به معركه ها و مهلكه ها از او پيشقدم تر و سابقه دارتر آنها دو برادر همطر از بودند و در همه ى خصال و مزاياى انسانى ، در اخلاق ، در دين ، در فداكارى براى خدا و عقيده ، در شجاعت ها و مردانگى هاى ميدان جنگ و خلاصه درفرزندى شجاعترين مرد عرب در اينصورت كجا ميتوان نشان جبن و ترس در او ديد .
 يا طمع به زندگانى دنيا ؟ .
حاشا كه آن پيشواى روحى با آن تاريخ درخشان و عطر آگين زندگيش ، زندگانى دنيا را بر نعيم جاويدان و ملك ابدى آن جهان كه خدا بهر او ذخيره كرده ، ترجيح دهد و دنياى حقير را بر بهشت كه وى سرور جوانان و پيشاهنگ تاجداران آن است ، برگزيند اساسا مگر زندگى آنكسى كه از اوج حكومت و رياستى عظيم ، فرود آمده چقدر كامياب و شيرين است تا روح هاى بزرگ و با جهاد و فداكارى پرورش يافته و خو گرفته ، بدان طمع بسته و چشم داشته باشند ؟ .

يا اينكه چون معاويه را شايسته ى رياست ميديد ! حكومت را تسليم او كرد ! ؟ .
ترديدى نيست كه كسى چون حسن نميتواند كسى چون معاويه را شايسته و پسنديده بداند اين سخنان اوست درباره ى معاويه كه اكنون در دسترس ما است ، در همه ى آنها صريحا بدو نسبت بغى داده و جنگ با او را واجب شمرده و درباره ى او سخن از عدم ترديد گفته و بالاخره او را كافر دانسته است .
در نامه ای كه در روزهاى بيعت از كوفه بدو نوشته ، اين جملات ديده مى شود : بغى را فرو گذار و خون مسلمانان را بر زمين مريز ! بخدا سوگند براى تو خير و صلاح نيست كه خدا را در حالى ملاقات كنى كه بيش از اكنون ، و بال خون ايشان را بگردن داشته باشى ( 1 ) .

در پاسخ يكى از يارانش كه پس از صلح ، زبان به عتاب و توبيخ آنحضرت گشوده بود ، نوشت : بخدا اگر ياور و همكار ميداشتم ، روز و شب دست از پيكار با  معاويه نمى كشيدم ( 2 ) .
در خطابه ى تاريخى مدائن فرمود : بخدا سوگند درباره ى مردم شام ، ما را پشيمانى و ترديد بخاطر نمى گذرد .
در مطالبى كه خطاب به ابى سعيد بيان فرموده و ما قبلا در اينجا نقل كرديم ، اين جملات بچشم مى خورد : آنچه مرا به مصالحه با معاويه بر انگيخت همان بود كه رسول الله را به مصالحه با بنى ضمره و بنى اشجع و با اهل مكه - آنروز كه از حديبيه بر ميگشتند - وادار كرد - آنها كافران بودند به تنزيل و اينان كافرانند به تأويل .

پس نه صلح وى بمعناى ( شايسته دانستن معاويه) بوده است و نه ترك جنگ از روى جبن و ترس و نه كناره گيرى از شهادت به انگيزه ى ( طمع به زندگى) ، بلكه او در شرايطى صلح كرد كه گنجايش هيچ كار ديگرى بجز صلح را نداشت و نقطه ى تفاوت ميان موقعيت او با موقعيت برادرش حسين همينجاست ، زيرا كه حسين در اوضاع و احوال خاص خود ، دو راه چاره داشت : شهادت و صلح و طبيعى است كه برترين مردم از بهترين و شايسته ترين راه حلها نميگذرد ولى حسن عليه السلام در اوضاعى قرار داشت كه راه شهادت بروى او بسته بود و در برابر او جز يك راه - راه صلح - وجود نداشت و چاره ای جز اين نبود كه آن را انتخاب كند .
من به اين مطلب با اطمينان كامل ، معتقدم .

ممكن است اين سخن كه ( راه شهادت بروى او بسته بود) بنظر عجيب جلوه كند راستى شهيد شدن يك انسان گرويده بخدا كه بخاطر خدا از  حق زندگى صرفنظر مى كند ، مگر جز به اين است كه بى محابا و سر از پا نشناخته در جستجوى مرگى كه براى خداست وارد ميدان جنگ شود ، دنيا را پشت سر گذارد و جان خود را به خدا فروشد و آنگاه شمشيرها پيكر او را طعمه ى خود سازند و تيرها و نيزه ها از خون او سيراب گردد و او به شهيد جاويدان و زنده ای تبديل يابد ؟ چنين سرنوشت روشن و چنين راه ساده ای چگونه ممكن است براى يك مجاهد كه در پيش رويش ميدان وسيع جنگ قرار دارد ، غير قابل وصول باشد ؟ امام حسن در مسكن ميدان آراسته ای داشت و دشمن آماده ای ! چرا بيدرنگ به آنجا نرفت ؟ و چرا هرگز نشنيده ايم كه وى به آنجا رفته يا با دشمن در آنجا گلاويز شده و يا در هنگامه ى مضيقه و سختى خود را به كام مرگ افكنده باشد ؟ بى گمان اگر او دست به چنين اقدامى ميزد يعنى قدم به ميدان رزم مى نهاد و دل از جان بركنده مى جنگيد ، همه ى شيعيان با اخلاص او نيز همانند او دست از جان شسته و جانبازانه وارد ميدان مى شدند ، زيرا آنان فقط منتظر اشاره ى آخرين او بودند تا خود را به گردابهاى مرگ بزنند .
بلى ، همينجاست كه ماجراى امام حسن در ميان تمامى ماجراهاى ديگر اهل بيت ، شكل خاص خود را ميگيرد و همين نقطه است كه اشكالات و شبهات فراوانى را كه اين مشكله ى تاريخى از آنها تركيب يافته ، ايجاد كرده و سپس بيهوده گويان با بافته هاى بى منطق خود ، مشكل را مشكلتر و واقعيت را از فهم مردم دورتر ساخته اند .
لازمه ى قهرى اين بيهوده گوئيها كه طبعا از متن حوادث دور و بيگانه نيز ميباشد ، آنست كه قضاوتهاى بى پايه و بى اساسى انجام گيرد و اين قضاوتهاى بيش از هر چيز دامنگير سياست حسن گشته و آنرا سياستى ضعيف جلوه دهد  و بدون واهمه و انديشه ، سيل انتقاد را بسوى آن جارى سازد.
و ما پس از بررسى و تحقيق ، نشان خواهيم داد كه كداميك از اين دو رأى - آنكه حسن عليه السلام انتخاب كرد يا آنكه عيبجويان صواب مى پندارند - به صواب نزديكترو با سياست متين و محكم ، متناسبتر است .
و خواهيم ديد كه عظمت حسن آنچنان نيست كه پذيراى شبهه ها و ترديدها باشد و او رهبر و پيشوای نيست كه عيبجويان باسانى بتوانند به كار او خرده گرفته و از او انتقاد كنند .
اينك كه رشته ى بحث به نقطه ى اصلى مشكله و مركز اساسى انتقادها و عيبجوئيها منتهى گشته ، بهتر آنست كه پيش از ورود در حل قضيه ، سه حقيقت كه همچون سر انگشتانى براى گشودن گره بحث بكار مىآيند ، روشن سازيم پس از روشن شدن اين سه حقيقت است كه موضوع ، خود بخود پس از آن ابهام نخستين ، به روشنى گرائيده و انتقادها به اعتذار مبدل گشته و عيبجوئيها به ستايش تبديل مى يابد .
اين سه حقيقت ، بدينقرارند :
نخست ، معناى شهادت ، دوم ترسيم دور نمای مبهم از وضعى كه در آخرين لحظات در مدائن امام حسن را احاطه كرده بود ، و سوم خط مشى معاويه نسبت به هدفهاى امامحسن عليه السلام .
و اين بحث ما را ناگزير خواهد ساخت كه به برخى از حقائق كه در طى بررسيهاى گذشته ى اين كتاب بدان اشارتهای رفته است ، مجددا اشاره كنيم ، بديهى است كه آنچه اين تكرار را موجب مى شود علاقه ى فراوان ما به جامعيت و همه جانبه بودن اين بحث است .

شهادت در راه خدا
 شهادت بدانمعنای كه سرچشمه ى زندگى و سازنده ى حيات است ، آنست كه كسى در راه زنده كردن يك سنت نيك و پسنديده يا ميراندن يك سنت زشت و ناپسند ، جان خود را نثار كند .
فداكاريهای كه در راه خدا و در صحنه ى دفاع از نيكى و مبارزه با بدى انجام نمى گيرد ، بهيچ وجه شهادت محسوب نمى گردد .
مثلا اگر كافرى در ميدان جنگ ، مسلمانى را بقتل رسانيد آن مسلمان ، شهيد است ، همچنين اگر يكى از اهل بغى ( بر هم زنندگان نظم و آرامش جامعه ى اسلامى ) مسلمانى را در ميدان دفاع كشت ، آن مسلمان شهيد است .
ولى اگر مسلمانى ، مسلمان ديگرى را در يك كشمكش و نزاع شخصى يا بخاطر دفاع و حمايت از يك فكر مذهبى صحيح بقتل رسانيد ، آن مقتول نه شهيد است و نه برنده ى يك افتخار ، زيرا ارزش و احترامى كه تاريخ انسانيت به شهيد ارزانى ميدارد ، در حقيقت بهاى جان اوست كه در راه مصلحت انسانها نثار شده است ، بنابرين ، حوادث شخصى يا فداكاريهاى كه منافى با مصلحت انسانها است ، نميتواند حائز اين ارزش و احترام باشد .
نوع ديگرى از كشته شدن را هم مى شناسيم كه از لحاظ مفهوم ، از شهادت دورتر و خون قربانى آن ، از آن انواع ديگر پست تر و بى ارزش تر است و آن عبارتست از مرگ زعيم و رئيسى كه پيروان او و كسانى كه در كار او ذيحق و صاحبنظرند بر او شوريده و او را بقتل رسانند در هر اجتماعى ، مصدر و منشأ قدرت آنكسى كه بنام ملت بر آنان حكومت مى كند يا كارى از كارهاى آنان را در دست دارد ، همان مجموعه ى ملت است و اين همان پايه و مبنای است كه قدرتهاى اجتماعى در اسلام بر آن قرار دارد و بر همين اساس بود كه مسلمان صدر اسلام خطاب به عمر بن خطاب مى گفت : اگر در تو كجى بيابيم با شمشيرها راستت خواهيم كرد .
اين كشته شدن را از آن نظر از مفهوم شهادت دور و بيگانه ميدانيم كه دستهاى بيغرضى كه به ريختن خون اينچنين كسى دراز گشته است ، از آنجا كه بخاطر حق خود شوريده و با اين اجتماع و هماهنگى ، رسا بودن حجت خود را اثبات كرد ، در قضاوت مردم ، عذرش موجه تر و عملش قابل قبول تر از مقتول است و هم از آن نظر كه - بگفته ى ( قفال شافعى) - همان امتى كه او را به ولايت گماشته ، اكنون بر او حد جارى مى سازد.
 مثلا عثمان كه نفر سومين از سه شخصيت تاريخى بزرگ و مقتدر اسلام است ، با شمشير شورشيانى كه در كار او ذيحق بودند از پاى در آمد و هرگز نه تاريخ و نه دوستان او موفق نگشتند كه شهادت را - به همان معنای كه كلمه ى شهيد در ذهن مى نشاند - بنام او در تاريخ ثبت كنند.
 اما آن برده ى سياه فقير كه تأثيرش در زندگى حتى به آن اندازه كه فكر و حافظه را بخود مشغول سازد نبود - جون آزاد شده ى ابوذر غفارى - چون در راه خدا كشته شده ، شهيد به تمام معناى كلمه محسوب است و تاريخ ناگزير و ناچار او را تقديس مى كند .
به اين نتيجه مى رسيم كه شرط شهيد بودن يا لازمه ى محترم بودن شهادت ، آن نيست كه مقتول از بزرگان باشد و همچنين لازمه ى ( بزرگ بودن) يك شخص آن نيست كه به هر صورت و به هر گونه كه بقتل رسيد ، شهيد محسوب گردد .
اينك اين موضوع را واگذاشته به دومين موضوع مى پردازيم و  سپس در موارد لزوم ، از آنچه گفته شد استفاده خواهيم كرد .
دور نمای از وضع غير عادى مدائن :

در گذشته دانستيم كه زبده ى سپاهيان امام حسن ، همان سربازانى بودند كه بعنوان لشكر مقدمه به مسكن رهسپار شده بودند و واحدهای كه آنحضرت در مدائن اردوى خود را از آنها تشكيل داد ، از لحاظ روحيه و ايمان از همه ى سپاهيان او ضعيف تر و از جنبه ى تشتت و تفرقه و دو دستگى ، از همه غير قابل اطمينان تر بودند .
و ديديم كه در همان نخستين روزهاى ورود امام حسن به مدائن و پيش از آنكه گروههاى امدادى از ديگر اردوگاهها به وى بپيوندند ، سه پديده بروز كرد كه مجموعا ميتوانست اعلام خطرى نسبت به آينده و عاقبت كار باشد .
يكى از اين سه پديده ، خبرهای بود كه از خيانت بزرگ و دامنه دار مسكن بدو مى رسيد ، ديگرى شايعه ى تحريك آميز دروغينى كه مردم را بدين عنوان كه ( قيس بن سعد فرمانده دوم لشكر مسكن بقتل رسيده) به فرار تشويق ميكرد ، و سومى فتنه ای بود كه هيئت اعزامى شام - كه براى ارائه دادن نامه هاى خيانتكاران كوفه نزد امام حسن آمده بودند - بر پا كردند باين معنى كه در هنگام بيرون آمدن از اردوگاه آنحضرت بطوريكه همه اطلاع يابند ، اظهار كردند كه پسر پيغمبر صلح را پذيرفت ! .
همانطور كه در يكى از فصول گذشته ى اين كتاب گفتيم ، در لشكر امام حسن ( ع ) مردمى فتنه انگيز و مردمى غنيمت طلب و جمعى از خوارج و گروههاى ناسالم ديگر وجود داشتند و هيچ زمينه ى مساعدى براى اين  گروههاى بد انديش قابل استفاده تر از فتنه ای كه پرداخته ى اين سه پديده است ، نبود .
امام حسن ، مردم را گرد آورد و خطابه ای ايراد كرد و آنان را بر نيك انديشى و پايدارى و استقامت تشويق نمود و روزها و خاطره هاى ستوده ى جنگ صفين را بيادشان آورد و آنگاه بيم و تأسف خود را از دو دستگى و اختلاف نظر كنونى اظهار داشت بزرگترين فايده ى اين خطابه براى آنحضرت اين بود كه توانست از مردم صريحا اعتراف بگيرد كه در كار جنگ ، متخلف و نا فرمانند ، بانان چنين وانمود كرد كه در مورد قبول پيشنهاد معاويه ( پيشنهاد صلح ) با ايشان مشورت مى كند ، در آخر خطابه اش گفت : ( آگاه باشيد ! معاويه ما را به كارى فرا خوانده كه در آن نه سربلندى هست و نه انصاف ، اگر داوطلب مرگيد سخن او را به خودش برگردانيم و با زبانه ى شمشير ، او را به محاكمه خدای بكشيم و اگر خواستار زندگى ميباشيد ، پيشنهاد او را بپذيريم و خشنودى شما را جلب كنيم ؟)

مردم از هر سو فرياد بر آوردند : مهلت ، مهلت ، صلح را امضاء كن ( 3 ) .
مؤلف : در ميان تمامى رواياتى كه درباره ى ماجراى امام حسن وارد شده ، به دو روايت برخورد مى كنيم كه از نظر ( كثرت راوى) و در نتيجه ( از مسلمات تاريخ بشمار رفتن) بر ديگر روايات داراى مزيت اند ، يكى از ايندو روايت ، همين روايت همين روايت است كه مردم پس از شنيدن سخنان امام حسن از همه سو فرياد بر آورده و خواستار امضاى صلح شده اند و ديگرى روايت شوريدن مردم بر امام حسن است در مدائن بعنوان اعتراض بر قبول
 و امضاى صلح ! .
حال آيا كداميك از اين دو رأى و عقيده ى متضاد ، عقيده ى واقعى مردم بوده است خدا ميداند ! .
اكنون با اين وصف ، آيا بوضوح نمى توان نشانه ى دو دستگى و اختلاف كلمه را در اردوگاه امام حسن مشاهده كرد ؟ و آيا نمى توان هرج و مرج شديدى را كه بر آن اردوگاه حكمفرما بود بروشنى دريافت ؟ هرج و مرج كه هيچ ميدان جنگى با وجود آن سامان نخواهد يافت و از طرفى در سايه ى آن مردمى اين امكان را خواهند يافت كه بظاهر افراد را دعوت به صلح كنند و در باطن آتش جنگ را بر افروخته تر سازند .
اصلا آيا دعوت به جهاد و همراهى امام ، با وجود ( هرج و مرج) امكان پذير است ؟ .
به هر تقدير ، اين يكى از رنگهاى گوناگون سپاه مدائن و يكى از نشانه هاى دو رنگى سپاهيان و يكى از دلائل آنست كه عناصر مختلفى در مقدرات اين سپاه ، دخالت داشته اند .
فرياد تكفير امام حسن ( عليه السلام ) كه از حلقوم شورشيان سپاه بيرون مىآمده ، نشان ميدهد كه به تحريك خوارج و زبانحال ايشان بوده است ، اين تعبير گزنده ای بود كه وقتى آتش خشم اين فرقه نسبت به يك فرد مسلمان يا يكى از رهبران مسلمين بر افروخته مى گشت ، درباره ى او ادا مى كردند در اين مورد انگيزه ى خوارج بر روشن كردن يا دامن زدن اين آتش - يعنى نسبت كفر به امام حسن دادن - آن بود كه مى خواستند بدينوسيله بر طبق اصول و مقررات جهنمى خود مجوزى براى ارتكاب بزرگترين جنايت بيابند يعنى دست بخون حسن بن على - عليهما السلام -  بيالايند و ديديم كه يكى از آنان بر ران او آنچنان ضربتى وارد آورد كه به استخوان آسيب رسانيد .
غارت و چپاول بيشتر مانه ای كه حتى شامل ردا و مصلاى امام شد ، نشان ميدهد كه بدست گروه ديگرى از لشكر آنحضرت كه متون و ماخذ قديمى آنان را غنيمت طلبان ناميده اند ، انجام گرفته است .
همگانى شدن و رواج برق آساى فتنه و آشوب در اردوگاه نشان ميدهد كه دست خيانتكار آشوب طلبان در آن دخالت داشته و اينگروه كه چه در كوفه و چه در اردوگاه ها و در صحنه ى جهاد مقدس همواره خود را در لابلاى صفوف جا زده بودند ، در رهبرى و توسعه ى آن مؤثر بوده اند .
بارى ، اينچنين بود وضع مدائن آتش فتنه ى بر افروخته ای كه مهار كردن آن از عهده ى شيعيان مخلص و اعضاى تشكيلاتى هواداران امام نيز خارج شده ، حوادث ناگهانى و پيش بينى نشده ای كه آن اقليت مؤمن را نيز از قيام به وظيفه ى خود باز داشته ، تزلزل و عدم ثباتى كه امكان پايدارى را از بين برده ، هدفهاى پست و پليدى كه جايگزين هدفهاى بزرگ و مقدس گشته و بالاخره رواج اين طرز فكر خيانتبار كه : اگر پيكار با معاويه مقرون بصرفه نيست چرا با حسن نجنگيم و اگر به غنيمت هاى جنگى دست نمى يابيم چرا دارای دوستان و همرزمان را غارت نكنيم ؟ ! و اگر نميتوانيم همچون سران و سپاهيان آن اردوگاه - اردوگاه مسكن - به آغوش معاويه پناه ببريم ، چرا ننويسيم تا او بسوى ما حركت كند ! .
تازه اينها مطالبى است كه تاريخ ثبت كرده و در خاطره اش نگاه داشته و چه بسا مطالب ديگرى از اين قبيل نيز در بين بوده كه تاريخ از ياد برده يا خود را بفراموشى زده و يا مجال بازگو كردن آن را نيافته  است و كسى جز خدا از آن آگاه نيست .
اكنون بيائيد بجاى امام حسن ، معاويه را در چنين موقعيتى فرض كنيد ! در چنين موقعيتى و در ميان چنان سپاهيانى انصاف را ، آيا معاويه با آن زيركى و گشاده دستى ميتوانست از چنين گذرگاه تنگ و دشوارى بهتر از شكلى كه امام حسن گذشت ، بگذرد و در عين حال هدف و ايده و نقشه و آينده ى خود را نيز تضمين كند ؟ .
اينك تا بيشتر با موجباتى كه راه شهادت را بر روى امام حسن بسته بود ، آشنا شويم خواننده را با خود به سومين مرحله از مراحل تلخ و دشوار اين سير تاريخى مى بريم .

خط مشى معاويه در برابر هدفهاى امام حسن ( ع )

با مرگ عثمان ، عنوان ( والى) ( استاندار ) از معاويه ساقط شد ، ديگر لقب و عنوانى كه از آن پس بايد بدو داده مى شده يا نوع مسئوليت او در عرف اسلامى چه بوده است ، نميدانيم همين اندازه ميدانيم كه دو خليفه ى قانونى يعنى امام على و پسرش امام حسن ( عليهما السلام ) او را به استاندارى منصوب نساختند و بدينقرار وى استاندار هم نبوده و هم ميدانيم كه قانون اسلام اجازه نمى دهد كه در يك زمان دو خليفه وجود داشته باشند ، پس خليفه نيز نمى توانسته باشد .

بنابراين معاويه پس از زمان عثمان ، كه و چه بود ؟ .
نميدانيم .
بلى ، ميدانيم كه وى از هنگامى كه از منصب استاندارى شام معزول گشت ، بروى اين دو خليفه شمشير كشيد و باز ميدانيم كه قانون اسلام براى  كسى كه دست به چنين اقدامى بزند لقب و عنوان خاصى مقرر ساخته ، ولى اطمينان نداريم كه معاويه خود بدين عنوان و لقب راضى بوده است اين لقب باغى است يعنى ستمگر و متجاوز .

فكر مى كنيد خود او بجز رئيس متجاوزان براى خود لقب و منصبى مى شناخته است ؟ .

بنظر مى رسد كه معاويه با آن سركشى جسورانه اش ، چندان اهميت نمى داده كه چندى بدون لقب بسر برد يا اينكه شرع او را به لقب متجاوز بشناسد براى او كه مى خواهد بزرگترين منصب ها و تيترها را بضرب شمشير و بى اعتنا به رضايت شرع ، بدست آورد ، چه اهميتى دارد كه قانون بدو لقبى ندهد يا اگر مى دهد ، آن لقب متجاوز باشد ؟ ! او كه سعد بن ابى و قاص بعدها پادشاهش مى خواند و مسلم بن عقبه ( 4 ) و مغيره بن شعبه ( 5 )  و عمر و بن عاص ( 6 ) خليفه و اميرالمؤمنينش مى نامند ! و او كه بهره مندى دنيويش چنانست كه خودش مى گويد : ( هيچ بهره ای از دنيا نماند كه بدان دست نيافته باشم) چه باك دارد كه قانون اين لقب ها و عنوانها را از او دريغ بدارد و فتح لقب ها و تيترهاى دينى را بوسيله ى شمشير ، جايز نداند و لقب خليفه  را جز از راه شباهت هر چه بيشتر به پيغمبر ، بر كسى ارزانى ندارد و بخشيدن آن را به كسى كه فاصله اش با پيغمبر باندازه ى فاصله ى ميان دو دين است جائز نشمارد ؟ ! .

تحقيقا نميدانيم كه اين لقب ها پس از آنكه معاويه آنها را براى خود  يا براى پسرش يزيد - كه وى بهتر از هر كس ديگرى او را مى شناخت - فتح كرد ، تا چه اندازه وى را در امر دين مقيد و پايبند ساخته بودند .
 همچنين بطور قطع نميدانيم كه وى تا چه اندازه به محاسبه ى نفس خود در پيشگاه خدا درباره ى مسائلى كه ميبايد خود را محاسبه كند ، اهميت ميداد.

ولى با در نظر گرفتن نحوه ى كارها و رتق و فتق هاى او ، به اين نتيجه مى رسيم كه وى هيچگاه با نظر واقع بين به حساب خود رسيدگى نكرده و جاه طلبى و بلند پروازيش بدو اجازه نمى داده است كه موقعيت متزلزل و شخصيت پوچ خود را هميشه بياد داشته باشد و فراموش نكند كه با حذف اين لقب ها و عنوانها و در زير اين ظاهر پر طنطنه هيچ واقعيتى كه بيش از تنيده هاى عنكبوت قابل اعتنا باشد وجود ندارد .
احساسات وحشى و سركش قبيله ای آنچنان دريچه هاى فكر را بروى او بسته بوده كه گواهى عمروعاص بر خليفه بودن او و نامزد كردن مغيره بن شعبة پسرش يزيد را براى رياست مسلمانان ، از نظر او مجوزى محسوب مى شده كه با آن ميتوان شرائط صريح اسلام را ناديده گرفت ، در حاليكه آن هر دو كار - بشهادت تاريخ - جز رشوه ای در ازاى حكومت مصر و عراق و جز بهای براى اين معامله ى پست و ننگين نبوده است .
اينگونه روحيات و كارها از پسر ابوسفيان عجيب نيست ، زيرا او يا واقعا يكفرد اموى صحيح النسب بود و يا اگر هم خدشه ای در نسبش وجود داشت در عمل مى كوشيد كه همچون يكفرد اموى صحيح النسب باشد ( 7 ) و  پيكار و رقابت اموى و هاشمى از آغاز تكوين اين دو رشته تا روزگارى دراز ، بر كسى پوشيده نيست .

خاصيت طبيعى عكس العمل نيز چنين ايجاب مى كرد كه امويان يعنى آن مردمى كه چه در دوران جاهليت و چه پس از ظهور اسلام ، همواره با تفاخرات فاميلى و قبيله ای خو گرفته و اسلام را فقط در روز فتح مكه آنهم از روى ناچارى ولا علاجى قبول كرده و هرگز اين دين را آنطور كه مورد نظر اسلام است نفهميده و درك نكرده اند ، همواره كينه هاى ديرين و موروثى را حفظ كرده و خاطره ى تلخ و انتقامجوى شكست گذشته شان را از ياد نبرند .
معاويه ، پس از فتح مكه و در عهد طلای و مشعشع نبوت - بطوريكه خودش نقل مى كند - بنده ى آزاد شده ى پا برهنه ای پيش نبود ولى پس از آنكه بنى اميه براى تجديد آبرو و اعاده ى حيثيت خود در تلاش شدند و سپس در هنگاميكه يك سياست جديد ، يكى از امويان را براى عضويت در شوراى تعيين خليفه كانديد كرد ، چه دليل و موجبى وجود داشت كه وى نيز در قيافه ى پسر عموى خليفه و استاندار مقتدر شام ظاهر نشود و براى خود اعوان و طرفدارانى نسازد و سپاهيان و مشاوران و زير دستان را از خود خشنود نگرداند و كاخها و حاجبها و دربانها نگيرد و از ثروت بيحساب استان شام - كه جوابگوى آز و طمع هر وجدان فروش شكم پرستى مى توانست بود بهره بردارى نكند ؟ .

اگر معاويه در عهد نبوت ، رعيتى فرومايه بود و نمى توانست داد  خود و قبيله اش را از قدرتى كه بر او و قبيله اش دست يافته بستاند ، چرا در دوراني كه خود يا قبيله اش قدرت را بدست گرفته اند حسابهاى پيشين را تصفيه نكند ؟ و چرا به طبيعت خويش بازگشت ننموده و با كنجكاوى و دقت ، انتقام خود را از بازماندگان دشمن ، از پسران و برادران و ياران او نگيرد ؟ با توجه به اين حقيقت ها ، كاملا انتظار مى رفت كه معاويه در نخستين فرصت مناسبى كه بدست مىآورد با نيروهاى مسلح خود بر سر على و حسن عليهما السلام بتازد و در عين حال در ميدانى ديگر - در ميدان جنگ سرد - به مبارزه ای دراز مدت تر و داراى اثر عميقتر و براى اسلام زيانبخش تر ، بر ضد اين دو بزرگوار دست زند .

با بسيارى از اقدامات و عمليات ديپلوماتيك معاويه در دوران ممتد حكومتش ، ميتوان بر اين حقيقت استدلال كرد كه وى حمله ى وسيع و گسترده ای را بر ضد اصول و مبانى مكتب علوى ، يا بگو بر ضد واقعيت و جوهر اسلام كه در مكتب على و دودمان مطهرش ، متجلى است ، طرح ريزى ميكرده است .

قطعى بنظر مى رسد كه وى در وراى اين حمله چند هدف را تعقيب مينموده :

1 - فلج كردن جناح شيعيان يعنى تنها گروه آزاد و نابود ساختن تدريجى وابستگان به اين جناح و شكستن واحد بهم پيوسته ى ايشان .

2 - آفريدن اغتشاشهاى حساب شده در مراكز وابسته به خاندان پيغمبر و ولاياتى كه بعنوان شيعه گرى شناخته شده اند و آنگاه سركوبى و مجازات سخت و عبرت آموز مردم بى پناه اين ولايات باستناد ايجاد بى نظمى و شورش .

3 - كنار گذاردن خاندان پيغمبر از دنياى اسلام و بر مردم ، فراموشى يا بدگوای ايشان را تحميل كردن و جلوگيرى از هر گونه امكان نفوذ ايشان و سپس فعاليت براى نابودى آنان از راه ترور و قتل هاى مرموز .

4 - مشتعل كردن جنگ اعصاب .

تاخت و تازهاى ظالمانه ى معاويه در اين ميدان اخير ، چندان است كه رسيدگى به حساب آن در پيشگاه خدا بسى بطول خواهد انجاميد همچنانكه حساب آن در تاريخ به درازا كشيد و بحث ما - آنجا كه درباره ى تخلفهاى معاويه از شرائط صلح سخن گوئيم - به يادآورى نمونه های از اين ستمگريها خواهد كشيد .
يكى از بارزترين نمونه هاى عنان گسيختگى معاويه در راه دشمنى با على و خاندانش و با افكار و هدف ها و ايده هاى ايشان ، آن بود كه در تمام قلمرو نفوذ خود لعنت على و آل على را بصورت حتمى و قاطعى مقرر و رائج ساخت با همه ى آنچه در بطن اين عمل - لعنت كردن ايشان - مندرج و مضمر است يعنى انكار حق خلافت و جلوگيرى از نقل احاديثى كه در فضيلت آنان وارد شده و مجبور ساختن مردم به اظهار بيزارى از ايشان .
معاويه با اينكار نخستين كسى شد كه باب لعن بر صحابه ى پيغمبر را گشود و اين سابقه ای است كه بخاطر آن هيچ مؤمن ديندارى بر او رشك نخواهد برد ! وى براى اينكه افكار عمومى را براى اين بدعت بزرگ آماده سازد ، به تدبيرهاى شيطنت آميزو پيش بينى شده ای متوسل شد ، تدبيرهای كه هر چه با مبادى و افكار معاويه سازگار بود ، از مبادى و اصول الهى فاصله داشت .
يكى از عجيب ترين حالات اجتماع ، تأثير پذيرى سريع مردم از  هر موج تبليغاتى قوى و تندى است بويژه اگر با دو عامل طمع مال و طمع مقام همراه باشد .
انصاف را ، مردم به چه چيز معاويه دلخوش بودند كه همصدا با او ، على و حسن و حسين عليهم السلام را لعن كردند و چه نقيصه ای در اهل بيت سراغ كرده بودند كه به دلخواه معاويه زبان بدشنام ايشان گشودند .
شايد وى مردم را قانع ساخته بود كه آنكسانى كه در آغاز دعوت اسلام با رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - جنگيده اند و آن طائفه ای كه حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام نموده اند و آن عناصريكه زنا را بجاى نسب شناخته اند و آن مردميكه پيمانها را شكسته و سوگندها را نقص كرده اند و آن جا نيانى كه دست بخون بزرگان اسلام آلوده اند و بيگناهان را زنده بگور ساخته اند و نماز جمعه را در روز چهارشنبه خوانده اند ( 8 ) على و آل على مى باشند ! .
شايد هم بجاى اينكه رنج قانع كردن مردم را ببرد ، از راه تطميع وارد شده بود و يا حتى بدون اينكه آنانرا تطميع وارد شده بود و يا حتى بدون اينكه آنرا تطميع كند ، دست به ارعاب و تهديد ايشان زده بود ، به هر تقدير و به هر وسيله ، بالاخره به هدف خود رسيد و ( كار اطاعت بى قيد و شرط مردم از او بجای كشيد كه لعن على در ميان ايشان سنتى پا بر جا شد كه كودكان با آن بزرگ مى شدند و پيران با آن مى مردند) ( 9 ) بگمان قوى ، خود معاويه بود كه اين بدعت را ( سنت) ناميد و فريب خوردگان رياست و زعامت او و گرفتاران اطاعت و فرمانبرى او نيز بميل و اراده ى او همين نام را پذيرفتند و پس از او همه بر اين بدعت شوم باقى ماندند تا زمانيكه عمر بن عبدالعزيز آن را بر انداخت و ممنوع ساخت به متن تاريخى زير توجه كنيد :
( خطيب جامع ( حران) خطبه مى خواند ، چون خطبه اش بپايان رسيد بر طبق عادت و رويه خود از دشنام و ناسزا به ( ابوتراب) چيزى نگفته بود ناگهان مردم از همه سو فرياد بر آوردند : آه ، سنت ، سنت ، سنت را ترك كردى) ! .
در دوره هاى بعد ، اين ( سنت معاويه) ريشه و پايه ای شد براى به وجود آمدن مفهوم ديگرى براى اين كلمه و اين مفهوم دومين نسلها در ميان مردم باقى ماند و مناسبت هاى سياسى آغاز كار بدست فراموشى سپرده شد

يك هشيارى منصفانه نسبت به هماهنگى و يكنواختى روحيات و صفات اين مرد ، خواننده را از اينكه مثال زيادى در اينمورد زده شود بى نياز مى سازد.

 حال پس از اين همه ، براستى اگر در صحنه ى جنگ حسن و معاويه ، پيروزى نصيب معاويه مى شد و امام حسن بقتل مى رسيد معاويه چگونه عمل مى كرد ؟ آيا با توجه به اين سوابقى كه ياد شد ميتوان گفت كه وى در آنصورت جانب اعتدال و ميانه روى را مراعات ميكرده و در مورد ياران و شيعيان و بازماندگان با اخلاص امام حسن تصميمى متناسب با آن سوابق اتخاذ نميكرده و با تار و مار كردن آنان بهترين بهره بردارى را از پيروزى خود نمى نموده است ؟

آيا با در نظر گرفتن اين نكته كه وى با فرزند پيغمبر آنچنان عمل خصمانه ى آشكارى در پيش گرفت و شاخص ترين فرد خاندان با عظمت پيامبر را در مبارزه ى تبليغاتى خود به آنصورت شرم آور مورد حمله قرار داد ، به نتيجه ای جز اين مى رسيم كه وى در آنصورت - يعنى در صورت كشته شدن امام حسن و بى رقيب ماندن ميدان يك كشتار دسته جمعى و يك قلع و قمع هولناك را سر لوحه ى روابط خود با شيعيان و مخلصان اهل بيت قرار ميداد ؟
جاى ترديد نيست كه معاويه در آنصورت با كمال بيباكى و بى آنكه از لحاظ تاكتيك هاى سياسى يا از نظر دينى كوچكترين مانعى در سر راه خود مشاهده كند ، يكسره حساب خود را با اصول و مبانى اسلام ، تصفيه مى كرد همان مبانى و اصولى كه از آغاز خلافت على بلكه از هنگام ظهور و گسترش نخستين جلوه هاى انوار بنى هاشم در جهان و حتى شايد از  اوانى كه ( امويگرى) بر اثر كدورتها و دوئيت ها به شام گريخت ، همواره او راتحت فشار قرار داده و آسايش خاطر او را سلب كرده بود .
معاويه كسى نبود كه نتواند نقشه ها و تدبيرهاى ديگرى نيز براى تار و مار كردن شيعه پس از قتل امام حسن طرح نمايد و نسل فريب خورده و آلت دست شده ى معاصر خود را بوسيله ى آن نقشه ها و تدبيرها ، بر انجام اين عمل با خود موافق سازد.
 او همان كسى بود كه با همين گونه شيطنت ها توانست لعن على را رائج سازد و هم مسئوليت خون عثمان را بگردن او افكند ، چه مانعى وجود داشت كه ريشه كن نمودن تشيع نيز سومين حلقه ى اين زنجيره ى دوزخى باشد ؟ او اساسا مرد ميدان همينگونه شيطنت ها بود.

 در كنار كاخهاى بر افراشته ى شام ، وجدانهاى قابل خريد و قلمهاى آماده ى مزدورى ، فراوان يافت مى شد ، چه اشكالى داشت كه در تأييد روشهاى حساب شده ى او احاديثى از زبان رسولخدا ( ص ) جعل شود و اصول مكتب علوى مورد هجوم قرار گيرد و افكار و آموزشهاى آن مسخ گردد و تعليمات آنحضرت چندان در چشم مردم ، حقير و بى ارزش معرفى شود كه قابليت بقاء را از دست بدهد و سپس - در محيطى كه از آل محمد خالى است - از مجموع اين حقايق مسخ شده ، وسيله ای براى روگردانى مردم از اسلام واقعى فراهم آيد ، بانيان اولى اسلام مورد تهمت قرار گيرند و كسانى كه خود نخستين فرا گيرندگان اسلام و سر چشمه هاى تعاليم اين مكتب اند ، در چهره ى دشمنان اسلام معرفى شوند و آنگاه پس از چندى تدريجا اسلامى ديگر كه از افكار معاويه الهام مى گيرد و در راه مصلحت او بكار مى افتد ، براى مردم تشريح شود .

 اين همان خطرى بود كه حسن در اين جمله خود خطاب به دوستانش بدان اشاره مى كرد  :( ندانسته ايد من چه كردم ، بخدا آنچه بكار بستم براى شيعيانم از هر چه در جهان است با ارزشتر بود) .
و هيچ چيز جز جاودانه ساختن ايده و فكر نيست كه از هر چه در جهان است با ارزشتر باشد .

و باز همين حقيقت بود كه امام باقر ، محمد بن على بن الحسين عليهم السلام - وقتى علت صلح حسن را از او پرسيدند - در پاسخ بدان اشاره كرد و گفت : ( او بهتر ميدانست كه به چه كارى دست زده ، و اگر كار او نمى بود بيگمان واقعه ى عظيمى پديد مىآمد) .

نتايج بحث

بگمان قوى ، مراحل سه گانه ى اين بحث توانسته است خواننده ى عزيز را به هدف مورد نظر برساند و پيش از آنكه ما خود نتيجه گيرى كنيم ، تدريجا بسيارى از گرهها و مشكلاتى را كه زمينه ى انتقاد را فراهم مىآورده حل كند و بگشايد .
اينك براى اينكه گفتار پيشين خود را در مورد بسته بودن راه شهادت بروى حسن ( ع ) اثبات كنيم و نشان دهيم كه حسن از شهادت نمى گريخته بلكه ( شهادت) در دسترس آنحضرت قرار نداشته است ، ميگوئيم :
اگر امام حسن ميخواست مشكلات و مضيقه های را كه در مدائن و در آخرين لحظات او را احاطه كرده بود ، با ريختن خون پاك خود حل كند و براى تقبيح روش ستمگرانهای كه 60 هزار سپاهى شامى آشكارا در پيش گرفته بودند ، شهادت را وسيله سازد و خود را بدانمقام عزيز و ارجمند  برساند ، قطعا اينكار از وى ساخته نبود و وى با اين عمل بجاى آنكه شهيد باشد همان كشته ى بيمصرفى مى شد كه هرگز دوستانش هم قادر نبودند نام وى را بعنوان يك ( شهيد) در تاريخ ثبت كنند .

دليل اين موضوع آنكه :
توجه به وضعيت اسفبارى كه در آن هنگام بر ( مدائن) حكمفرما بود ، همان وضعيتى كه آشفتگى شديد سپاه بوسيله ى نعره هاى خصمانه ى برخى از سپاهيان و حتى با بكار بردن اسلحه از آن حكايت ميكرد و نامه هاى خيانتكاران كوفه كه پيمان قتل حسن را با معاويه بسته بودند پرده از روى آن بر ميداشت و بالاخره همان وضعيتى كه خود امام حسن از اين نامه ها بدان پى برده بود توجه به اين وضعيت اسفار هر كسى را از قبول اين حقيقت ناگزير مى سازد كه انديشه و نقشه ى پر طرفدارى در ميان سران اردوگاه وجود داشته كه بموجب آن ميبايست بزرگترين جنايت درباره ى امام صورت وقوع يابد و طرفداران اين نقشه براى انجام آن در پى فرصت مناسب بوده اند .
بر هم خوردن نظم اردوگاه و مستولى شدن رعب و ترس بر سپاهيان و رسيدن خبرهاى ناگوار ( مسكن) و پديد آمدن هرج و مرج مصنوعى در ميان توده هاى كم ادراك و فرومايه ، براى خيانتكاران اين فرصت مناسب را پيش آورد و امكان فرود آوردن ضربت نهای و قاطعى كه ( خوارج) و ( باند اموى) نيز انتظار آن را مى بردند ، براى آنان فراهم آمد و فراموش نكرده ايم كه معاويه نيز در نخستين نامه هايش به امام حسن بطور سربسته آن حضرت را به وقوع چنين حادثه ای تهديد كرده بود ، آيا اين عبارت در نامه هاى معاويه : ( زنهار ، كارى مكن كه مرگ تو بدست مردم  فرومايه باشد) ! بمعناى همين تهديد نيست .
موقعيت بدرجه ای حساس و وضع بقدرى آشفته شده بود كه هرگونه اقدام و حركتى از طرف امام حسن - چه بقصد جنگ و چه بعزم صلح ، چه براى پيوستن به جبهه ى ( مسكن ) و چه براى بازگشتن بسوى كوفه - بدون ترديد با مخالفتى حاد و تند و سپس با سر پيچى و تمردى همگانى و در آخر كار با شورشى مسلحانه مواجه مى گشت و اين همان يگانه آرزوى معاويه بود كه در راه تحقق آن سيم و زر خزائن شام را نثار مى كرد .
و در آنصورت هيچ چيز جز خون پاك حسن اين شعله ى سركش را فرو نمى نشانيد .

اهريمن شورشهاى بزرگ و ديوانه هميشه چنين است : حكم ظالمانه صادر مى كند و قربانى بيگانه را مى طلبد و عظمت و شخصيت كسى هم مانع قربانى شدنش نمى تواند شد اهريمن شورشهاى بزرگ و ديوانه هميشه چنين است : حكم ظالمانه صادر مى كند و قربانى شدنش نمى تواند شد .
آيا ضربتى كه در ساباط مدائن بر حسن وارد آمد دليل اين ادعا نيست ؟ و آيا اين ضربت جز بعمد و با نقشه ى قبلى بر آنحضرت وارد آمد ؟ وى در آن هنگام از خيمه گاه خود خارج گشته و بسوى مقر استاندار خود رهسپار بود تا در آنجايگاه امن و دور از غوغاى اردوگاه بهتر بتواند تدبيرهاى لازم را براى فرونشانيدن آتش فتنه اتخاذ كند .
در اين مورد مورخان چنين نوشته اند : ( گروهى از شيعيان و نزديكانش او را در ميان گرفته بودند و كسى را بدو راه نمى دادند) و بعبارت يك متن تاريخى ديگر  :( گروهى از شيعيان و نزديكانش او را در ميان گرفته بودند و كسى را بدو راه نمى دادند) و بعبارت يك متن تاريخى ديگر : ( گرد او به حركت در آمده و مردمرا از وى دور ميكردند) چرا مردم را از او دور ميكرده اند و چرا كسى را بدو راه نمى داده اند ؟  آيا اينها همه بصراحت اثبات نمى كند كه امام حسن بر جان خود تأمين نداشته و مورد تهديد بوده است و آيا بدست نمىآيد كه مردمى كه بنام جهاد و براى دفاع از او از كوفه بيرون آمده بودند پس از مدت كوتاه در چهره ى دشمنان خونين او ظاهر گشته بودند ؟ .
آيا رفتن وى به مقر استاندارش ( سعد بن مسعود) بمنظورى جز اين بوده كه از آن محيط فتنه آلود و آبستن حوادث بزرگ و شورش همه گيرى كه معلوم نيست با چه مخاطراتى همراه خواهد بود ، دور باشد ؟ او بچشم خود ديده بود كه وابستگان و زير دستان خودش خيمه و خرگاه او را غارت مى كنند و بگوش خود شنيده بود كه او را - صاحب آن قداست و مقام را - تكفير مينمايند و دشنام ميگويند ، مشاهده كرده بود كه از روى حساب و نقشه ى قبلى دست به آزار او مى گشايند يا قصد جان او مى كنند و احساس كرده بود كه كار دشمنى آنان بجای رسيده كه حتى طاقت ديدن او را هم ندارند و اگر در ميان آنان ظاهر گردد ، برخورد آنان خود موجب تمرد و عصيان آنان خواهد شد ، از اينرو بجايگاهى كه چندان هم از صحنه ى اين ماجراها دور نبود نقل مكان كرد و همين انتقال ميتوانست - در صورت علاج پذير بودن وضع - يكى از وسائل علاج باشد .
بسى روشن است كه در جهان ، هيچكس به پيروزى امام حسن از خود او علاقه و اهتمامش بيشتر نبود ، همچنانكه فعاليت هيچكس نيز در اين راه از او شديدتر و شور و نشاطش فراوانتر و در صورت لزوم ، براى فداكارى بيدريغ تر نبود .

همچنين بديهى است كه راه حلها و نظرهای كه امروز بسهولت براى ما مطرح مى گردد از نظر او نيز پوشيده نبوده و تدبيرهای كه به نظر  ما مى رسد ، بنظر او نيز مى رسيده است ساير مراحل زندگى وى نشان مى دهد كه وى چندان روشن رأى و با تدبير بوده كه بر تمامى مشكلات در طول زندگى - در جنگ يا صلح ، در راه جهاد يا در جاده مسالمت ، در مقر حكومت ( كوفه ) يا مقر امامت ( مدينه ) - فائق آمده و بهترين راه حلها را براى آنها انتخاب كرده است .
حال انصاف را ، آيا در چنان وضع بحرانى و آشفته ای ميتوان ادعا كرد كه كمترين زمينه ای براى مرگ زندگى آفرين - يعنى شهادت - وجود ميداشته است ؟ ! بايد پذيرفت كه آن وضع و موقعيت براى امام حسن جز مرگى ابدى و بى اثر نميتوانسته است ببار آورد و اين مرگ ، همانست كه شخصيت هاى با ارزش و بزرگ - كه فقط آنگاه ميميرند كه سنتى را زنده كنند يا امتى را نجات بخشند - بايد از آن گريزان باشند .
ترسيم صحنه هاى ملاتبارى كه امام حسن را در ميانه ى امواج مهيب بلا و محنت نشان ميدهد و ياد آورى آن ساعات و لحظات بس دشوار ، براى دوستدار آن پيشواى نستوه و پر توان ، بسى دشوار و طاقت فرسا است .
ذهن آدمى باسانى مى تواند حوادثى را كه معلول يكسلسله موجبات معمولى و عادى است - مانند دشمنى هاى شخصى يا مخاصمت هاى قبيله ای يا اختلافات فكرى - تصور كند و هضم و توجيه نمايد دشمنى معاويه با امام حسن يا خصومت بنى اميه با بنى هاشم و يا اختلاف خوارج با على و اولاد على ( ع ) از اينقبيل اند ليكن حوادث و رويدادهای كه هيچ موجب و انگيزه ای جز طمعهاى پست و پليد بشرى ندارند ، دردناكترين امورى مى باشند كه انسان از بيقاعدگى و انحراف مردم در ذهن خود ترسيم و  تصور مينمايد .
فكر مى كنيد اين موضوع امكان پذير است كه يك نفر شيعه - كه به امامت حسن همان اندازه معتقد است كه به نبوت جدش و پيغمبر و بعلاوه پيغمبر و بعلاوه سالها در سايه ى نعمت او و پدرش زيسته است - در خاطر بگذراند كه در بحرانى ترين و دشوارترين لحظات زندگى امام ولى نعمتش و در لحظاتى كه وى از همه وقت به اخلاص شيعيان محتاج تر است ، بزرگترين خيانت را نسبت به او مرتكب گردد ؟ ! .
بلى اين امر امكان ناپذير ، بوقوع پيوست ! منظور همان توطئه ى دنائت آميزى است كه در هنگام اقامت آن حضرت در حصار ( مقصوره ى سفيد) درباره ى وى چيده شد.
اكنون بنگريد كه انحطاط و انحراف اخلاقى در ميان نسلى كه امام حسن ميبايست سربازان خود را براى جهاد با دشمن از آنان انتخاب كند تا چه حد شديد بوده است .

گاه يكفرد ذاتا داراى فضيلت است و گاه كسى خود بتنهای و دور از تأثير محيط داراى سجاياى اخلاقى است ، ولى گاه نيز همين فرد تحت تأثير سست عنصرى و ضعفى كه در نهاد اوست در مواجهه با يك گرايش همگانى و يك شور و حماسه ى عمومى ، منش فردى خود را از دست ميدهد و بجاى آن روح جمع را پذيره مى گردد ، همچون جمع مى انديشد و همانند آنان احساس مى كند و در مسير آنان گام مى نهد چنين فردى در اين حالت با دريافت ها و اصالت هاى فطرى خود در مخالفت و مبارزه است و اين مخالفت معمولا اندكى پس از فرو نشستن تند باد و خاتمه يافتن آن هنگامه ، به ندامتى شديد تبديل خواهد يافت .
 شدت بحران مدائن آنچنان بود كه حتى شيعيان ميانه حال را نيز در مسير خود حركت داد و شيعه گرى و غرور حزبى و حتى عواطف ساده ى عربى را نيز - كه به دين مربوط نيست - از ياد او برد .
آخر اگر اين ، امام نيست ، ولينعمت هم نيست ؟ و اگر نه ، يك انسان شريف مجروح هم نيست ؟ .

اين يك نمونه از روشى است كه تاريخ از ( شيعه ى) آن سپاه بياد دارد ، وضع ( خوارج) و ( امويها) و ( شكاكها) و ( الحمراء) را ديگر خودتان حدس بزنيد و يك نمونه كه تاريخ ضبط كند معمولا دليل بر وجود نمونه هاى فراوان ديگرى است كه يا از حافظه ى تاريخ محو گشته و يا از آغاز نخواسته آن را ضبط نمايد .
يك روى ديگر مسئله نيز از پاسخى كه امام حسن به شيعيانش - كه صلح را بر او خرده ميگرفتند - داد ، استفاده مى شود .
وى در اين پاسخ فرمود : ( از صلح با معاويه منظورى جز اين نداشتم كه شما را از كشته شدن برهانم) ( 10 ) ، جملات فراوان ديگرى هم بدين مضمون از آنحضرت باقىاست .
اينك براى درك اين حقيقت باندازه ای كه خواننده را به مفاد اين جمله كاملا معتقد سازد ، توضيحى ميدهيم : مبارزه ى امام حسن و معاويه در حقيقت ، مبارزه ى دو شخصى كه هر  يك سعى مى كنند بحكومت برسند ، نبود اين مبارزه ، مبارزه ميان دو مسلك و دو فكر بود كه با يكديگر نزاع مرگ و زندگى داشتند و بر سر بقاء و ابديت با هم مى جنگيدند پيروزى در اين مبارزه بمعناى جاودانگى يكى از اين دو مسلك و دو طرز فكرى كه دو رقيب بخاطر آنها در برابر يكديگر قرار داشتند بود جنگهاى مسلكى هميشه چنين است در اين جنگها ، پيروزى از راه اسلحه ، نشانه ى پيروزى واقعى نيست بلكه آنچيزيكه پيروزى يكى از دو جبهه را مسجل مى سازد ، جاودانه شدن و بقاء مكتب و مسلك آن جبهه است و اى بسا كه اين پيروزى نصيب آن جبهه ای ميگردد كه بظاهر و در صحنه ى نبرد با سلاح ، شكست خورده و مغلوب است .

در آن دوره ، مسلمانان بر اثر اينكه از جنبه ى عقيده و مكتب به دو گروه تقسيم شده بودند ، در دو جبهه و دو اردوگاه متخاصم قرار داشتند ، هر جبهه از فكر و عقيده ى خود دفاع مى كرد و به هر وسيله ى ممكن در راه آن فداكارى مينمود .
اين دو مكتب ، مكتب علوى و مكتب اموى و آن دو اردوگاه ، كوفه و شام بود .
صحنه هاى تحريك آميزى كه معاويه بنام انتقام خون عثمان در شام بوجود آورد ، اردوگاه شام را از شيعيان و فرزندان على عليه السلام خالى ساخت و آنان براى اينكه زندگى آرام و بى دغدغه ای داشته باشند ، ناگزير به كوفه يا ولايات تابع كوفه پناه بردند و بدين ترتيب ، عموم شيعيان اهل بيت در كوفه و بصره و مدائن و حجاز و يمن گرد آمدند .
رجال و بزرگان مسلمان و بازمانده ى مهاجران و انصار ، از همه سو به مركز عراق نقل مكان كردند و كوفه در عهد خلافت هاشمى به پايگاه اسلام  و گنجينه ى امن و امان ميراث رسالت ، تبديل يافت .
بنابراين ، طبيعى بود كه دعوت عام امام حسن به نبردى كه سرنوشت آن دو مكتب را بايد تعيين كند ، با قبول همگانى اين زبدگان و برگزيدگان كه پس از رحلت پدرش در كوفه مانده بودند و غالبا از شيعيان او و پدرش و از صحابه ى جدش پيغمبر بودند ، مواجه گردد و از اينرو بود كه اينان همگى در جايگاههاى خود در ميان صفوف و واحدهاى سپاه در اردوگاه نخيله مجتمع گشتند .

در هيچ نقطه ای از عالم ، استعداد و امكان نگاهدارى و حراست ميراث اسلام بوجه صحيح ، باندازه ى اين سپاه - كه متضمن گروههاى ارزنده و افراد خاندان پاك بنى هاشم بود - وجود نداشت .
در كنار اين بزرگمردان در صفوف اردوگاه ( نخيله) گروههاى ديگرى نيز وجود داشتند كه در گذشته بتفصيل عناصر آنان و انگيزه هاى آنان و نتائج اعمال آنان را بازگو كرده ايم .
شروع به صف آرای و بسيج جنگى نيز ضرورتى بود كه اوضاع و احوال آن را ايجاب مى كرد و در فصول پيشين بدان نيز اشاره كرده ايم .
در ظرف روزهای كه شماره ى آن از عدد انگشتان كمتر بود ، عناصر گوناگون و رنگارنگ در دو اردوگاه مسكن و مدائن گرد آمدند و صفوف جنگ از اين اشخاص مختلف الحال تشكيل شد در هر يك از اين دو اردوگاه در كنار مسلمانانى از طبقه ى ممتاز يعنى افراد مسلكى و با ايمان و مخلص ، مردمى از طبقات مختلف و ميانه حال قرار گرفتند .

فرار عبيدالله بن عباس و همراهانش بسوى معاويه ، به تصفيه ای شبيه بود كه در صورت عدم وقوع پيش آمدهاى ديگرى از همان نوع و غيره ، اى بسا سودمند نيز ميتوانست باشد چه ، اين واقعه ، اردوگاه ( مسكن) را كه اينك روياروى دشمن قرار داشت ، از ناسره های كه در حقيقت عضو فاسد اين سپاه بودند ، خالى ساخت .
ليكن در مدائن امام حسن و ياران نزديكش ، در ميان انبوه مردمى قرار گرفته بودند كه روحيه ای همچون روحيه ى لشكر شكست خورده داشتند ، نه امكان رسيدن به معاويه وجود داشت تا فرار كنند و نه وظيفه و مسئوليت شور و شوقى در آنان بر مى انگيخت تا استقامت بورزند و همينها بودند كه پس از زمانى كوتاه ابزار آن فاجعه ى بزرگ تاريخى شدند يعنى ميان امام حسن و هدفهای كه از اين جنگ داشت سدى كشيدند و راه شهادت افتخار آميز را بروى او بستند و همه كار او را تباه كردند ( همچنانكه قبلا گذشت ) .

اكنون فرض مى كنيم كه امام حسن براى ادامه ى جنگ يا نپذيرفتن صلح ، ميتوانسته از يك راه استفاده كند و آن اينكه از ميان همان حصارى كه در مدائن او را در ميان گرفته بود ، به ياران با اخلاص ( مسكن) فرمان دهد كه تحت رهبرى فرمانده جديد قيس بن سعد بن عباده جنگ را شروع كنند و ميدانيم كه اين مرد بزرگ تا آنجا كه از بررسى تمايلات شخصى اش بدست مىآيد - حتى در صورت صلح امام حسن نيز جنگ را بر صلح ترجيح ميداده است ( 11 ) اگر نافرمانى و شورش اخلالگران مدائن مانع از آن بود كه امام حسن اين سپاه را آماده ى جنگ سازد ، به هر حال نميتوانست از صادر كردن فرمان جنگ به ياران مخلص و با وفای كه در اردوگاه ( مسكن) بودند ، بطور سرى يا آشكار ، مانع گردد .
شايد بسيارى از مجاهدان با اخلاصى كه در مدائن تحت الشعاع اكثريت بودند نيز در صورتيكه از طرف امام حسن تشويق مى شدند يا آمادگى و موافقتى احساس مى كردند ، ميتوانستند همچون قواى امدادى لشكر مسكن ، بدانسوى رهسپار شوند و اى بسا كه در اينصورت خود امام نيز ميتوانست پس از توقفى كوتاه و پس از آنكه طوفان حوادث اندكى فرو مى نشست ، به آنان ملحق گردد و در آنجا به پيروزى قاطع يا به شهادت - با تمام معناى افتخار آميز و گرامى اين كلمه در پيشگاه خدا و قضاوت تاريخ - نائل آيد .

بنابرين مى پرسيم : در صورتى كه چنين راه چاره ای وجود داشت چرا امام حسن صلح را پذيرفت ؟ .
درباره ى اين سئوال چنين ميگوئيم :

شايد صادر كردن چنين فرمانى در آخرين روزهاى مدائن براى امام حسن امكان داشته و شايد هم نداشته است ولى به هر حال ، مگر هر راه چاره و گريز گاهى را كه در آن اميد موفقيت هست ، ميتوان بعنوان راه حل پذيرفت ؟ چه بسا يك عمل مدبرانه كه در شرائط ديگرى كليد مشكلات و مضيقه هاى فراوان مى گردد و اين اصلى است كه در هنگام انتخاب هر راه حل و راه چاره ای حتما بايد بدان التفات داشت .
آيا طرح كننده ى اين پيشنهاد درباره ى مدت زمانى كه نبرد چهار هزار نفر - سپاهيان مسكن - با شصت يا هشتاد هزار نفر - سربازان شام - بطول خواهد انجاميد نيز انديشيده است ؟ ( و بنابر تحليلى كه در يكى از  فصول پيشين كرديم مدت زمان نبرد جمعيتى با 45 برابر خود ) .
و همچنين در اين باره كه وضع امام حسن در پايان لحظات كوتاه اين جنگ ، يعنى در همان هنگاميكه كه ديگر تمام ياران باوفاى مسكن نيز كشته شده اند ، چگونه خواهد بود ؟
 بدون كمترين ترديد ، وى در آن صورت - اگر زنده ميماند - وضعى ميداشت كه بجز تسليم بى قيد و شرط هيچ راهى در برابر او نبود و اين همان فرصتى بود كه معاويه براى شروع اقدامات قاطع و جدى خود در مورد مسائل فيما بين كوفه و شام ، انتظار آن را مى كشيد : كوفه را بوسيله ى قواى نظامى اشغال مى كرد ، پيروز و سربلند وارد اينشهر مى شد ، از خاندان پيغمبر انتقامى سخت مى گرفت ، همه ى روزنه هاى اميد را مسدود مى ساخت ، همه ى شعائر برجسته ى اين سرزمينها را از بين ميبرد و اصولى را كه بر روى پيكر بخون آغشته ى دهها هزار نفر از برگزيده ترين شهداى مجاهد راه خدا استوار گرديده بود ، ويران مى ساخت .
گمان نمى رود كه كسى اين نتائج حتمى را درك كند و آنگاه آن ( راه حل) را نافر جام و بيهوده نداند ! .
واضحترين اشكال اين راه حل آنست كه در آنصورت امام حسن در كمترين زمان ، از چهره ى رقيبى خطرناك كه شرائط خود را در صلحنامه بگنجاند ، بصورت دشمن شكست خورده ای كه بجز تسليم بى قيد و شرط چاره ای ندارد ، تغيير شكل ميداد .

اينها همه در صورتى بود كه فرض كنيم امام حسن تا پايان جنگ زنده ميماند و بقتل نمى رسيد حال فرض مى كنيم كه اين جنگ كوتاه مدت ، آنحضرت را نيز قربانى خود مى ساخت يعنى كه امام امكان مى يافت  كه از ( مدائن) خارج شود و به ( مسكن) برسد و در جنگ شركت جويد - كارى كه با توجه به سير حوادث بهيچ وجه عملى بنظر نمى رسد - و بالاخره در جنگ كشته شود .
در اينصورت و با اين فرض ، پاسخ آن سئوال اين است كه : شهادت در صورتى كه ببهاى نابودى كامل مكتب تمام شود نمى تواند وسيله ى سرافرازى در پيشگاه خدا و در قضاوت تاريخ باشد .
تاريخى كه ميبايد ماجراى اين جنگ را پس از شهادت امام حسن و پس از وقوع نتائج اسفبار آن ثبت كند ، وضع آن حضرت و جنگهاى او را براى نسلهاى بعد بشكلى ترسيم مى كرد كه مفهومش جز ( اخلالگرى) و ( قيام بر ضد خليفه ى زمان) چيز ديگرى نبود و اين همان مطلبى است كه ما در زير عنوان ( روش معاويه در برابر هدفهاى امام حسن) در همين فصل مى خواستيم بدان اشاره كنيم .
و اينك براى توضيح بيشتر مى گوئيم :
قبلا دانستيم كه زبدگان رجال دين و بازماندگان مهاجر و انصار و برگزيدگان شيعيان وفادار ، بطور عموم ، به نداى حسن لبيك گفته و در سپاهى كه آنحضرت براى نبرد با معاويه بسيج كرد ، شركت جستند و از اين طراز مردم كسى را نمى شناسيم كه از روى عمد و اختيار ، دعوت جهاد امام حسن را نشنيده گرفته و بدان پاسخ نداده باشند .
ميتوان گفت كه اين موقعيت ابتدای و حساس حسن و معاويه ، عينا به موفقيتى كه در گذشته ميان پدران آندو - كه رسولخدا و ابوسفيان - اتفاق افتاده بود شباهت ميداشت كه : همه ى ايمان با همه ى كفر در برابر هم صف آرای كرده بودند .
 همچنين دانستيم كه در سراسر گيتى هيچ جمعيتى كه امين و شايسته ى حراست و نگاهدارى نواميس اسلام و اصول عالى و نمونه ى اين مكتب بوجه صحيح باشد ، جز جمعيتى كه در پيرامون امام حسن بودند يافت نمى شد .

از اين مقدمات نتيجه ميگيريم كه : اگر امام حسن اقدام به جنگ مى كرد و اين جمع ارزنده را به نبردى كه بطور حتم يكتن از ايشان را زنده نميگذاشت ، ميكشانيد در حقيقت امانت گرانوزنى را كه اينان تنها حافظان و حاملان آن بودند بدست نابودى سپرده بود و نابودى اين امانت گرانبها بدين معنى بود كه ارتباط على و امامان بزرگوار خاندان آنحضرت - عليهم السلام - با نسلهاى بعد تا قيامت منقطع گردد .
در آن صورت ماجراى امام حسن نيز از لحاظ تأثير تاريخى به ماجراى سادات علوى شباهت مى يافت كه در شرائط و اوضاع مختلف حكومتهاى اسلامى ، بداعيه ى اصلاح ، قيام مى كردند و خويشاوندى نزديكشان با رسولخدا را مستمسك عمل خود مى ساختند و عاقبت پس از مدتى كوتاه يا دراز ، مغلوب و تار و مار مى گشتند و از دعوت و قيام آنان جز نامى در لابلاى كتب تاريخ يا كتب ( انسان) باقى نمى ماند .

واقعا اگر امويان بطور كامل حساب خود را با آل محمد تصفيه ميكردند و حسن عليه السلام بقتل مى رسيد و در كنار او تمامى مردان خاندانش و همه ى زبدگان و برگزيدگان اصحابش - آن بندگان شايسته ى خدا - كشته مى شدند و اسلام ، شكل ( اموى ) ميگرفت ، ديگر از يادگارهاى محمد صلى الله عليه و آله - در تاريخ چه باقى مى ماند ؟ و از آن تربيت ها و آموزشهاى نمونه كه اسلام ، روح و چكيده ى آن را در وجود  اين زبدگان دميده و فرو ريخته بود ، چه بر جا ميماند ؟ مگر اسلام غير از همين جمع كه طعمه هاى شمشيرهاى سپاه شام شده اند ، شاگردان و تربيت يافتگانى داشت ؟ ! .

در مباحث گذشته فهميديم كه معاويه تا چه اندازه تحت تأثير غرور و تفاخر قبيله ای و مفتون خود پرستى و مواريث گذشته ى خود بوده است با اين اطلاع و با توجه به اينكه ترديد نداريم كه پس از اين تصفيه ى نهای ، نام على و آل على جز به زشتى برده نمى شده آيا ميتوانيم اميدوار باشيم كه نام محمد صلى الله عليه و آله و ياد آورى آموزشها و افكار اصيل او با بدگوای و دشنام توأم نمى شده است ؟
دشمن فاتح ، معاويه پسر ابوسفيان است ، يعنى همانكسى كه - بگفته ى خودش - از اينكه مردم روزى پنج نوبت نام ( مرد هاشمى) ( يعنى رسول اكرم ص ) را بر طبق سنت اسلامى در اذان ميبرند ، ناراحت و بر آشفته است ! تا اين حد كه به ( مغيره بن شعبه) مى گويد : ( ديگر با اينوصف چه برنامه ای ميتوان داشت ، جز دفن ، جز دفن) ! ( 12 ) .
 دوستان و همكاران فاتحش هم يكى برادر شرعى ! او ( زياد بن ابيه) است و ديگرى صحابى سالخورده ( عمرو بن عاص) و سومى مرد زيرك پاكدامنى ! بنام ( مغيره بن شعبه) و چهارمى فتح كننده ى مكه و مدينه ! ( مسلم بن عقبة) بعلاوه ى جمع ديگرى از همين قماش كه همگى ، يكپارچه عشق و علاقه و تعصب به معنويات اسلامند !

جنايات ( زياد) در كوفه و فتنه انگيزيهاى ( عمرو) در ( صفين) و ( دومة الجندل) و كوششهاى اول رشوه گير اسلام يعنى ( مغيره) براى به خلافت رساندن يزيد و ملحق ساختن ( زياد) به ابوسفيان و عمليات جنايتبار ( مسلم بن عقبة) در مدينه و مكه ، براى نشان دادن حداكثر غيرت و عشق و علاقه ى اين حضرات به ميراث اسلام و مقدسات اين آئين و مصالح جامعه ى مسلمان ، كافى است .
اين جنايتكاران در هنگامى اين فجايع را مرتكب شدند كه  شاگردان و افراد خاندان پيامبر و ياران زبده ى ايشان با سلاح برنده ى امر بمعروف و نهى از منكر در برابر آنها قرار داشتند و كوچكترين عمل آنها را مشاهده ميكردند اگر اين مانع بزرگ بر طرف مى شد و آل محمد و بندگان شايسته ى خدا روى از جهان مى پوشيدند ميزان اين جنايتها بكجا مى رسيد ؟ خدا ميداند !
نتيجه ى مستقيم و بسيار روشن اين بحث آنست كه اگر امام حسن عليه السلام - با اينفرض كه توانسته بود در جبهه ى ( مسكن) حضور يابد - جان خود و شيعيانش را بيدريغ نثار ميكرد ، بدست خود حكم مرگ خود را امضا كرده و نام خود را به زواياى كتب ( انساب) منتقل ساخته بود ، مكتب خود را نيز به فنا محكوم ساخته بود و ديگر از آن كمترين اثرى در جهان باقى نمى ماند ، تاريخ افتخار آميز او و تاريخچه ى خاندان شامخ و با عظمت او در لباس ننگين ترين و زشت ترين افسانه ها بازگو مى شد ، معاويه آنرا بميل خود مى ساخت و پس از او مروان و مروانيان بنظر خود بر آن چيزها مى افزودند.

و اين در حقيقت بمعناى پايان يافتن تاريخ انسانى اسلام و شروع تاريخ اموى با نشانه ها و مشخصات امويگرى بود و در حديث است كه : ( اگر از بنى اميه جز پير زالى گوژ پشت كسى نماند ، هر آينه دين خدا را پايمال عدوان و دستخوش انحراف خواهد ساخت) ( 13 ) در اين صورت آيا در برابر امام حسن راهى جز آنكه پيمود ، وجود داشت ؟ 

 كمترين بررسى و تأمل نشان ميدهد كه عمل آن حضرت بهترين طريقه ای بود كه ميتوانست از شدت اقداماتى كه از معاويه انتظار مى رفت ، بكاهد ، بلكه جز راه او ، راه ديگرى براى اينكار وجود نداشت .
امام حسن كه اين پيش آمدها را همچون حوادث واقع شده ای در برابر خود ميديد ، با حفظ جان شيعيان و يارانش ، خط ارتباط خود را با نسلهاى آينده محفوظ نگاه داشت بلكه رابطه ى پدرش و جدش را نيز با دوره هاى بعد حفظ كرد و مكتب و ايده ى خود را از فنا و نابودى حتمى نجات داد و تاريخ اسلام را از مسخ و تحريف و رنگ آميزى و تزوير بر كنار داشت .
از اعماق پريشانى و شكستى كه دنياى او را فرا گرفته بود ، پيروزى و موفقيتى درخشان و متلاء لاء براى فكر و معنويت و آينده خود بيرون كشيد و دنياى خود را فداى حفظ دين كرد .

و اين همان نشان امامت در اين دودمان پاك و در اين شاخه ى برومند درخت نبوت است.


پی نوشت ها

1- شرح نهج البلاغه : ( ج 4 ص 12 ) .
2- احتجاج طبرسى : 151 .
3 - ابن خلدون ، ابن اثير ، مجلسى و ديگران نيمه ى اول اين خطابه در ضمن متونى كه از تواريخ قديم در اين فصل آورديم ، از نظر خواننده گذشت.
4- وى قهرمان واقعه ى جنايتبار ( حره) يعنى ماجراى مباح كردن جان و مال و ناموس مردم مدينه بمدت سه روز و ويران كننده ى كعبه در ماجراى نصب منجنيق و پرتاب سنگ و و همانكسى است كه معاويه وقتى زمينه را براى حكومت يزيد فراهم مىآورد توصيه ى او را هم بعنوان يكى از مقدمات اين هدف به او كرد و گفت : ( تو با مردم مدينه در گيرى ای خواهى داشت ، اگر چنين شد مسلم بن عقبه را بر سر آنها بفرست زيرا او كسى است كه خير خواهيش بر من ثابت شده است) ! ( رجوع شود به طبرى و بيهقى و ابن اثير ) .
5- وى - بگفته ى بيهقى در ( المحاسن و المساوى) نخستين كسى است در اسلام كه رشوه داد و - به گفته ى تمامى مورخانى كه از او نام برده اند - كسى است كه ماجراى ( استلحاق) زياد ( يعنى زياد را كه ثمره ى آميزش غير قانونى ابوسفيان با مادر وى بود ، پسر ابوسفيان شناختن ) اين عمل ضد اسلامى ، به دلالى او انجام گرفت و باز كسى است كه در معرفى و نامزد كردن يزيد براى خلافت پس از معاويه ، گوى سبقت از ديگران ربود و خود او در اين باره گفت : ( پاى معاويه را به ماجرای كشانيدم كه براى امت محمد بسى ديرپا خواهد بود و گرهى پديد آوردم كه بدين زوديها گشوده نخواهد گشت) و همانكسى است كه حسان بن ثابت هجاى معروف خود : اگر زشتى و پليدى مجسم گردد ، برده ای از ( ثقيف) خواهد بود زشتر وى و يكچشم را درباره ى او سروده است
6- همان شيطان معروف و كسى كه - بقول غلامش ( وردان) - دنيا و آخرت در دل او صف آرای كردند و او دنيا را بر آخرت برگزيد و با معاويه همدست شد بدينشرط كه مصر ، طعمه ى او باشد ليكن نه فروشنده سود برد و نه آبروى خريدار بر جاى ماند ! .
 ابن عبدربه به سند خود از حسن بصرى روايت كرده كه گفت : ( معاويه احساس كرد كه اگر عمرو با او بيعت نكند ، كار حكومت بر او قرار نخواهد گرفت لذا بدو پيشنهاد همكارى كرد عمرو گفت : بخاطر چه بدنبال تو بيفتم ؟ بخاطر آخرت كه در دستگاه تو خبرى از آن نيست ؟ يا بخاطر دنيا ؟ فقط در صورتى حاضرم كهمرا شريك خود سازى ! گفت : شريك من باش ، گفت : پس مصر و نواحى آن را بنام من بنويس ، و معاويه هم نوشت و در آخر فرمان افزود : و عمرو ملتزم به شنوای و فرمانبرى است عمرو گفت : بنويس كه اين شنوای و فرمانبرى شرط را تغيير نمى دهد معاويه گفت : اين ديگر لازم نيست گفت : مگر بنويسى) ! .
اين صحابى پير فرتوت كه در نود و هشت سالگى مرد ، رضايت يافت كه اين عمر دراز را با اينچنين عقبگرد پليدى بپايان برد و امتناع نكرد كه بيباكانه بگويد : اگر مصر و حكومت آن نمى بود بر مركب نجات سوار مى شدم زيرا ميدانم كه على بن ابيطالب بر حق است و من بر ضد اويم ! .
طليعه و آغاز زندگى او از نظر ببار آوردن صدمه و خسارت براى اسلام و رسول اكرم ، بسى مؤثرتر و پر آزارتر بود وى در آن هنگام يكى از كسانى بود كه در نقشه ى قتل پيامبر اسلام در شب ( مبيت) شركت داشت و كسى بود كه آيه ى ( ان شانئك هو الابتر ) درباره ى او نازل شد بعدها باز يكى از شركاى واقعه ى شورش بر ضد عثمان بود و به فلسطين نرفت مگر آنگاه كه جراحت را هر چه عميقتر ساخته بود ( بطوريكه خود او وقتى خبر قتل عثمان را شنيد به اين موضوع اعتراف كرد ) و در آخر كار هم با اين بده بستان فضا حتبار به معاويه پيوست در جنگ صفين بارسواترين وسيله ای كه تاريخ بياد دارد از مرگ حتمى ، خود را نجات داد و سپس نقشه ى بر نيزه كردن قرآنها را طرح كرد ، نقشه ای كه مايه ى فريب مسلمانان و گسيختن رشته ى دين گشت در دم مرگ به پسرش گفت : ( در كارهای وارد شده ام كه نمى دانم در پيشگاه خدا چه حجتى خواهم داشت) سپس به اموال خود نظر افكند و انبوهى آن را ديد و گفت : ( كاش اينها سرگين بود ، كاش سى سال پيش مرده بودم ، دنياى معاويه را آباد و دين خود را تباه كردم ، دنيا را برگزيدم و از آخرت گذشتم ، كور شدم و راه را گم كردم تا اجلم فرا رسيد) باز مانده ى ثروت او سيصد هزار دينار طلا و دو ميليون درهم نقره بود غير از باغ و مزرعه رسول اكرم ( ص ) درباره ى او و معاويه مى فرمود : اين دو جز بر فريب با يكديگر همدست نمى شوند ، اين حديث را طبرانى و ابن عساكر روايت كرده اند احمد حنبل و ابويعلى در مسندهاى خود از ابى برزه روايت كرده اند كه گفت : با پيغمبر ( ص ) بوديم ، آواز غنای شنيد فرمود ببينيد اين چيست ، من بالا رفتم معاويه و عمروعاص را ديدم كه به غنا مشغولند ، آمدم پيغمبر را خبر كردم فرمود  :( پروردگارا اين دو را در فتنه بيفكن ! بارالها ايندو را در آتش در انداز) از كتاب تطهير الجنان تأليف ابن حجر نقل شده كه ( عمرو) بر فراز منبر رفت و به على ناسزا گفت سپس مغيره نيز چنين كرد به حسن گفتند : تو نيز بر منبر برو و گفته هاى اينها را پاسخ گوى ، وى امتناع كرد مگر باين شرط كه آندو تعهد كنند كه اگر راست گويد سخن او را تصديق كنند و اگر دروغ گويد تكذيب نمايند ، تعهد كردند و او بر فراز منبر بر آمد ، خدا را حمد و ثنا كرد و سپس گفت : شما را بخدا اى عمرو و اى مغيره ! اين را دانسته ايد كه رسولخدا بر ( جلودار) و ( سوار) لعنت فرستاد و از آندو يكى معاويه بود ؟ اشاره به اين جريان كه روزى ابوسفيان سوار بر مركب در حاليكه پسرانش معاويه و عتبه يكى جلودار بود و ديگرى از پى مى راند براهى مى گذشتند رسولخدا نظرش بر آنان افتاد و فرمود اللهم العن القائد و السائق و الراكب گفتند : آى دانسته ايم سپس گفت : شما را بخدا اى معاويه و اين مغيره ! اين را نميدانيد كه رسولخدا ( ص ( ( عمرو را به هر قافيه ای كه گفت لعنتى كرد ؟ گفتند : چرا ميدانيم ، سپس گفت : شما را بخدا اى عمرو و اى معاويه اين را نميدانيد كه رسولخدا بر قوم و عشيره ى اين مرد - يعنى مغيره - لعنت فرستاد ؟ گفتند : چرا ميدانيم آنگاه حسن گفت : پس خدا را بر اين نعمت سپاس مى گويم كه شما را از جمله كسانى قرار داد ، كه از على بيزارى مى جوئيد اين ( عمرو) همانست كه ( عمار ياسر) صحابى بزرگوار - رضى الله عنه در جنگ صفين اين جملات را درباره ى او گفت : ( آيا مايليد بكسى بنگريد كه با خدا و رسولش راه دشمنى و انكار پيمود و بر مسلمانان ظلم كرد و مشركان را ياورى نمود و چون ديد كه خدا دين خود را عزيز و رسول خود - صلى الله عليه و آله - را پيروز ميگرداند ، اسلام آورد و تازه از روى ترس نه از سر ميل و رغبت سپس رسولخدا وفات يافت و سوگند بخدا كه از آن پس جز به دشمنى مسلمانان و مدارا با تبهكاران شناخته نشده است پايدارى كنيد و با او بجنگيد زيرا او در پى خاموش كردن نور خدا و يار و ياور دشمنان خدا است) ( طبرى ، ابن ابى الحديد ، مسعودى و ديگران ).
7-  رجوع شود به ( ربيع الابرار) زمخشرى و ( المثالب) ابن السائب و ( الاغانى) ابوالفرج و ( مثالب بنى اميه) تأليف ابن السمان و ( بهجة المستفيد) تأليف جعفر بن محمد همدانى پس از مراجعه به كتابهاى مزبور خواننده مختار است كه معاويه را به هر يك از چهار پدرى كه در اين كتابها بنام و نشان براى او معرفى كرده اند ، انتساب دهد .
مؤلف : سرور عرب در نهج البلاغه به همين موضوع اشاره مى كند آنجا كه مى گويد : ( و ليس الصريح كاللصيق ) .
8- براى اطلاع از اين موارد رجوع شود به ( مروج الذهب) ( ج 2 ص 72 ) و مدارك ديگرى كه قبلا بمناسبت ذكر برخى از اين جنايات از آن ياد كرده ايم يا بعدا در فصل مربوط به ( كيفيت وفاى معاويه به شروط صلح) از آن ياد خواهيم كرد .
9- مروج الذهب ( 2 / 72 ) تذكر اين مطلب در اينجا لازم است كه على عليه السلام در ايام جنگ صفين شنيد كه بعضى از اصحاب به مردم شام ناسزا و دشنام مى گويند ، - - به آنان گفت : ( من خوش ندارم كه شما بدزبان و دشنام گوى باشيد ، بهتر است اعمال آنان را بازگو و حالات آنان را بيان كنيد ، اين هم درست تر و هم به عذر خواهى نزديك تر است ، بجاى دشنام بگوئيد : خدايا خونهاى ما و آنان را حفظ كن و ميان ما و آنان صلح ده و ايشان را از گمراهى نجات بخش تا گمراهان حق را بشناسند و باطل گرايان از ضلالت باز گردند ( شرح نهج البلاغه : 1 / 420 و 421 ) روزى پيك معاويه نزد حسن عليه السلام آمد ، در ضمن سخنان خود گفت : از خدا مسئلت مى كنم كه تو را حفظ كند و اين قوم را هلاك گرداند امام حسن بدو گفت : ( آرام ! به كسى كه تو را امين دانسته خيانت مكن براى تو همين بس كه مرا بخاطر رسولخدا و بخاطر پدر و مادرم دوست بدارى اما در خيانتكارى تو هم همين بس است كه جمعى بتو اطمينان كنند و تو دشمن آنان باشى و آنان را نفرين كنى) .
( الملاحم والفتن ، ص 143 ، ط نجف )
10- دينورى : ( ص 303 )
11- در اينباره رجوع كنيد به تاريخ ابن اثير ( 3 / 162 )
12- مروج الذهب : 2 / 343 و ابن ابى الحديد : 2 / 357
( مطرف بن مغيره) ميگويد : ( با پدرم مغيره بشام نزد معاويه رفتيم ، پدرم بحضور او مى رفت و با او سخن ميگفت و چون باز مى گشت با من درباره ى معاويه و عقل و درايت او چيزها مى گفت و او را تحسين ها مى كرد يكشب هنگامى كه از نزد معاويه بازگشت چندان اندوهناك بود كه غذا نخواست ، ساعتى در انتظار نشستم تا چيزى بگويد و با خود انديشيدم كه درباره ما يا شغل ما امروز تازه ای پديد آمده است عاقبت بدو گفتم : چگونه است كه امشب چنين اندوهناكى ؟ گفت : پسرم ! اينك من از نزد پليدترين مردم مىآيم گفتم : مگر چه پيش آمده است ؟ پدرم گفت : امشب هنگاميكه با معاويه تنها بودم باو گفتم : به آرزوهايت رسيدى اى اميرالمؤمنين ! چه شود اگر عدالت و نيكو كارى پيشه كنى ، تو اينك سالخورده گشته ای خوبست به برادرانت از بنى هاشم نظرى بيفكنى و با آنان به آئين خويشاوندى عمل كنى ، بخدا در دست ايشان هيچ چيزى كه تو را بيمناك كند وجود ندارد معاويه در پاسخ من گفت : هرگز ! هرگز ! مرد تيمى زمامدار شد ، عدالت پيشه كرد و آنهمه كار انجام داد ولى همينكه مرد نامش نيز مرد فقط گاهى گوينده ای از او نام ميبرد : ابوبكر پس از او وابسته ى قبيله ى ( عدى) به حكومت رسيد ، ده سال زحمت كشيد و نياسود او نيز چون مرد ، نامش هم با او مرد مگر اينكه گاهى گوينده ای بگويد : عمر پس از او برادر ما عثمان زمامدار شد كه هيچكس در نسب بدو نمى رسيد ،او هم كارها كرد و بوسيله ى او كارها انجام گرفت ولى چون مرد از ناماو و كارهاى او اثرى بر جاى نماند ولى نام آن مرد هاشمى هر روزى پنج نوبت با فرياد برده مى شود : اشهد ان محمدا رسول الله ! با اين وصف چه برنامه ای ميتوان داشت ؟ جز دفن ! جز دفن) !
13- ( الخرائج و الجرائح) تاليف : ( سعيد بن هبة الله راوندى) متوفى بسال 573 ( ص 228 )

next page

fehrest page

back page

Logo
https://old.aviny.com/occasion/Ahlebeit/ImamHasan/shahadat/86/imam-hasan/16.aspx?&mode=print