شهید عباس بابایی لحظه شهادت

پایگاه هوایی تبریز، روز عید قربان، ساعتی مانده به ظهر

مرد از چند شب پیش تقریبا نخوابیده بود. كارهای زیادی داشت كه باید انجام میداد. به زن قول داده بود تا عید قربان خودش رابه حج می رساند . فرصت كمی مانده بود.فقط تا چند ساعت دیكر خورشید در وسط آسمان بود.سه روز مداوم پرواز كرده بود. یك وعده غذایی كامل هم نخورده بود. همه می دیدند مه این مدر كمی عجیب از روزهای دیگر هم غیر عادی تر است.

هواپیمای اف-5 به دستور او كاملا مسلح شده بود. تجهیزات پروازیش را بر داشت و از پلكان جنگنده بالا رفت.چند لحظه بعد غول آهنی روی هوا بود و داشت روی سر عراقی ها آتش می ریخت.آفتاب سر ظهر روی بدنه فلزی هماپیما سر می خورد. ما موریت با موفقیت انجام یافته بود.و حالا باید بر می گشت.

در مسیر بر گستن، كوههای بلند زیر پایشان، دشتی سبز را در بر گرفته بودند.از توی كابین پایین را نگاه كردو بهشت هم شاید جایی مثل همین می بود. صدایش در رادیو هواپیما پیچید به كمك خلبانش گفت"اون پایین را نگاه كن !درست مثل بهشت می ماند".فكر كرد خدا لعنتشون كند كه با جنگ، این بهشت را به جهنم تبدیل كرده اند".

حرف آخر نا تمام ماند. در كابین صدایی پیچید.پدافندی شلیك كرده بود.گلوله ای به دست مرد خورد و مسیرش را با گردنش ادامه داد.كمك خلبان هرچه مرد را صدا كرد جوابی نشنید. كابین عقب را نگاه كرد. شیشه ی هواپیما شكسته بود و باد به شدت داخل كابین می زد و خون ها را پخش می كرد.

 

Logo
https://old.aviny.com/news/83/05/15/11.aspx?mode=print