اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
99492 |
نام:
دلشکسته
شهر:
غریب
تاریخ:
12/8/2012 4:33:21 PM
کاربر مهمان
|
فداکاری یک مادر ________________________________________
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود .
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت .
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره .
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اون جا دور شدم .
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره .
فقط دلم می خواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا می کرد و منو .. کاش مادرم یه جوری گم و گور می شد ...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد ...
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت .
>
دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .
اون جا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی ...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم .
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من .
اون سال ها منو ندیده بود و همین طور نوه هاشو .
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر .
سرش داد زدم : " چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی ؟! گم شو از اینجا ! همین حالا !!! "
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت می خوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه .
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده .
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم .
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن .
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم .
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا .
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم .
وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .
آخه می دونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی .
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ می شی با یک چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو . برای من افتخار بود که پسرم می تونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه . ,
با همه عشق و علاقه من به تو !!!
|
|
99491 |
نام:
یه آشنا
شهر:
کلید فارس
تاریخ:
12/8/2012 4:31:37 PM
کاربر مهمان
|
بازم سلام خدمت دوستان. بچه ها چرا بعضی هاتون اینقدر حرف از ناامیدی میزنین.اصلا میدونین ناامیدی بزرگترین گناهه.اونم ناامیدی از درگاه خداکه رحمتش شامل حال همه مخلوفاتش میشه.پس ناامید نباشین عزیزان توکل رو بیشتر کنید. از دلشکسته عزیز از شهر غریب به خاطر حکایت های جالبی که نوشتی سپاسگذارم .
|
|
99490 |
نام:
فاطمه
شهر:
زنجان
تاریخ:
12/8/2012 4:17:39 PM
کاربر مهمان
|
حسین جانم مرا نجات بده
|
|
99489 |
نام:
ج .دهقانی
شهر:
گناوه
تاریخ:
12/8/2012 4:14:21 PM
کاربر مهمان
|
آیامی دانی مسلمان ومسلمانی دوتاست؟ درماه مبارک رمضان حقوق مرا بجرم اینکه پارتی نداشتم قطع کردند. فرهنگی -خانواده شهید-فرزندمعلوم-نداشتن خانه متاهل دارای سه فرزند و...شرایط من بود.افرادی هستندکه بومی اند خانه خودرااجاره داده درخانه سازمانی ساکنند امامن ...
|
|
99488 |
نام:
دلشکسته
شهر:
غریب
تاریخ:
12/8/2012 3:57:20 PM
کاربر مهمان
|
سلام زینب سلامات عزیز از اصفهان ممنون ازاظهار نظرتون تشکر میکنم خواهر من ۰۰امیدوارم موفق باشی۰۰ ۰۰از آرزو خانم هم تشکر میکنم بابت نظرشون۰۰ ۰۰۰از برادر بزرگوار هم تشکر میکنم۰۰ التماس دعا ۰۰ یاعلی۰۰
|
|
99487 |
نام:
غریب امام هادی ع
شهر:
زاهدان
تاریخ:
12/8/2012 3:26:42 PM
کاربر مهمان
|
سلام عزیزان سید ****** سروران عزیز من ایمیلم راعوض کردم شرمنده اگه به اون ایمیلم پیامی فرستادید جواب دریافت نکردید شرمنده بخدا حق یارتان
|
|
99486 |
نام:
زهرا
شهر:
نیریز
تاریخ:
12/8/2012 3:11:25 PM
کاربر مهمان
|
سلام می شه لطف کنید وعکس وزندگی شهید سعیدمرادی صاحب کتاب نه ابی نه خاکی را اگه ممکنه به ایمیلم بفرستید
|
|
99485 |
نام:
سوزی
شهر:
تهران
تاریخ:
12/8/2012 3:07:08 PM
کاربر مهمان
|
امروز دلم خیلی گرفته خیلی چند وقته که دلم خیلی گرفته دیگه مشاورم نمیتونه کاری کنه خیلی تنهام خیلی حماقت کردم خیلی حالا داغونم یه خورده خوبم یه مدت با خدا دوست بودم اما اون خداست دوست که نیست اون میشنوه اما من نمیتونم درک کنم چه جوابی میده دلم یکیو میخواست که واقعاً همه دوست داشته باشیم تو این دنیای فانی تلاش کنیم که به خدا برسیم با هم باشیم من همه رو دوست دارم خدا گفته حضرت محمد(ص) گفته هر کی بدی کرد با خوبی جواب بده ؛با خوبی جواب دادم همیشه اما هیچکس منو دوست نداره هیچکس منتظر من نیست دیگه از محبت های بی پاسخم خسته شدم از حرفهایی که مشاوره ها میگفتن و خودمو باهاش سرگرم کردم "من دوست داشتنی ام .من پر اعتماد بنفسم " خدا کنه پیشگویی نوسترادوموس حداقل واسه من درست در بیادو دنیام تموم شه
|
|
99484 |
نام:
فرزان
شهر:
تهران
تاریخ:
12/8/2012 2:57:09 PM
کاربر مهمان
|
سلام به دوست عزیز اسماعیل از سرعین. درست است که شاید شهرتان اینجوری باشد اما سوالی دارم آیا اینجوری بوده است یا اینجوری شده است. حدس می زنم بگویی اینجوری شده است. پس اگر اینجوری شده است می تواند به همت تو و دوستانت پیشرفت خوبی داشته باشد. پس سعی کن اگر واقعا دغدغه داری واهل عملی دوستان همفکرت را در شهر پیدا کنی و پس از اینکه آشنایی پیدا کردی و کمی خودسازی شروع به اقدام برای تبلیغ تفکر خودت به همراهی رفقا بکنی مخصوصا روی نوجوانان که برای این مسائل آماده تر هستند باعرض پوزش برادر کوچکترت فرزان
|
|
99483 |
نام:
شهاب
شهر:
اُمید به رحمت خدا
تاریخ:
12/8/2012 2:21:15 PM
کاربر مهمان
|
.:: یَارَبّ العَالَمین ::.
« اَلسّلامُ عَلَیکَ یَا مَولاتی یا رقیّة بِنتُ الحُسَینِ »
"شبيه مادر...."
شبیه هرچه که عاشق، سَرَت جدا شده است
تمام هستی پهناورت جدا شده است
غزل چگونه بگویم ز قطعه های تنت؟!
که بیت بیت تو از پیکرت جدا شده است
چه سرگذشت غریبی گذشت از سر تو
چگونه تاخت که سرتاسرت جدا شده است؟!
کبوتران حرم، بال و پر نمی خواهند
که از حریم تو بال و پرت جدا شده است
فدای قامت انگشت تو که رفت از دست
به این بهانه که انگشترت جدا شده است
طلوع کرده سَرَت... کاروان به دنبالش
میان راه ولی دخترت جدا شده است
که نیست در تن او جان، که بی امان بدَوَد
چگونه از پیِ این سَر، دوان دوان بدود؟
نشسته داغ تو بر قلب پاره پاره ی او
شده کبود در این آسمان ستاره ی او
نشسته بود که ناگه کسی رسید از راه
که تازیانه به دستش گرفته و ناگاه
به ضرب میزند آن را به پهلویش که بیا
کشیده است کمان دار، گیسویش که بیا!
دوباره خاطره ی کوچه تازه شد در دشت
خمیده قامت و بی جان به کاروان برگشت
رسیده اند به شام و خرابه منزل شان
سَری به دامن و سِرّی نهفته در دل شان
وصالِ دختر و بابا رسیده است امشب
به غیر اشک، چه کَس حل نموده مشکل شان؟
"نماز شامِ غریبان..." که گفته اند، اینجاست!
وضو ز خونِ سَر و قبله بود مایل شان
میانِ عاشق و معشوق، جانِ دختر بود
که ذرّه ذرّه به پایان رسید حائل شان
"هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست"
در این سکوت که پیچید دورِ محمل شان
وزیده است صدایی... شبیهِ لالایی ست
بغل گرفته پدر را! عجیب بابایی ست
به روی پای کبودش، نشسته خوابیده
شبیه مادر پهلو شکسته خوابیده
خرابه ساکت و آرام، اشک می ریزد
شکسته بغض و سرانجام اشک می ریزد
رسیده است سحرگاه شستن بدنش
رسیده است سحر... یا شب کبود تنش؟!
خمیده تر شده زینب در این سحر انگار
خرابه از غم او شد خراب تر انگار
عارفه دهقانی
|
|