هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
9832
نام: گمنام
شهر: عشق آباد
تاریخ: 7/18/2005 9:43:15 AM
کاربر مهمان
  به نام خدایی که عشق را آفرید

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار

مدام خون جگر میخورم ز خوان فراق

****************
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ریسمان فراق


لیلای عزیزم قلبم با قلبت پیوندی عمیق دارد اما دلم بدجور شکسته از زمین و زمینی بودن بیزارم................................

یا قاضی حاجات
9831
نام: منتظر
شهر: تهران
تاریخ: 7/18/2005 7:40:06 AM
کاربر مهمان
  من مي ترسم
و نمي دانم در اينده چه خواهد شد .
نمی دانم چرا همه خوابند.
فقط از خدا مي خواهم ظهور مهدي (عج)را برساند
9830
نام: اصغر
شهر: کاشان
تاریخ: 7/18/2005 6:32:09 AM
کاربر مهمان
  تمام کسانی که به نظام به خصوص امزش وپرورش خیانت کنند روزی .....
9829
نام: فری تابلو
شهر: زمين
تاریخ: 7/18/2005 6:23:46 AM
کاربر مهمان
  (ادامه)
سالك گفت : بر شنيدن بي تابم

پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي

سالك گفت : هر چه باشد گر دن نهم

پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا
خدا از تو و ما خشنود گردد سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد

پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود

سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به
راه راست مي شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم

پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي

سالك گفت : آري

پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن
و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو

سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟

پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و
در ميان مردم كج كردار ,او شهره است

سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد
چگونه با دم سرد من راست گردد ؟

پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي

سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود

پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار
و در احوال مردم نيك نظر كن , مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟

سالك گفت : همان كنم که تو گويي

سالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت

مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس

سالك گفت : چرا ؟

مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و
همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند

سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند

مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن

سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا .
برگشت دست پير مرد را بوسيد

پير مرد گفت : چه ديدي ؟

سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت

پير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه
هستند نه آنگونه كه خود خواهي
9828
نام: فري تابلو
شهر: زمين
تاریخ: 7/18/2005 6:02:30 AM
کاربر مهمان
 
پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت .
سالكي را بديد كه پياده بود

پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟

سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند
و زنان خود را از ارث محروم مي كنند

پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي

سالك گفت : چرا ؟

پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد
و اين مردم را هدايت كند

سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟

پير مرد گفت : تا راست چه باشد

سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند

پير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟

سالك گفت : نه

پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟

سالك گفت : ندانم

پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم
و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم

سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه
به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم

پير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي
و هم ديگران را بازسازي

سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم

پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند
آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار
كج كردار آن كني كه شيخ كرد

سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟

پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد .
خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند

پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند

سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است .
آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند

پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد

دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد .
سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد
و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت :
با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري

سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم

پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن

سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و
دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد .
دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد .
روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت :
لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي

سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند

پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد

سالك روزي دگر بماند

پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت , افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت

سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است .
اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش

پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم

سالك گفت : بر شنيدن بي تابم

پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي
9827
نام: گمنام
شهر: عشق آباد
تاریخ: 7/18/2005 5:51:57 AM
کاربر مهمان
  به نام خدایی که عشق را آفرید

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار

مدام خون جگر می خورم ز خوان فراق

****************
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق

ببست گردن صبرم به ریسمان فراغ


لیلای عزیزم قلبم با قلبت پیوندی عمیق دارداما افسوس که بدجور شکسته............

یا قاضی حاجات
9826
نام: ارام
شهر: سلیمانیة-عراق
تاریخ: 7/18/2005 5:37:18 AM
کاربر مهمان
  khaste gan twldet mobarak omedwaram khoshbakht bashy msl freshteha w be hamaya arzwhat brsybawar kn waqty nameat ra khandm az khoshhaly ashk az chshmham gary shod chon dlm barat tang shode bwd
dobare tawalodet mobarak wa khda be hamrat
9825
نام: ارام
شهر: سلیمانیة-عراق
تاریخ: 7/18/2005 5:30:16 AM
کاربر مهمان
  salam azezm khaste gan cheqdr khoshhal shodm gwabm ro dady chon mn az deshab ta hala be fekr shma w gwab shma hastam barat do3ay khoshbakhty meknm omedwarm tasmemy ke megery drst bashad w mogb pashemany dar ayande nashawad wa dobare ba ma tamas dashte bashy
dwst araqy shma aram
9824
نام: بنده ی خدا
شهر: .
تاریخ: 7/18/2005 5:24:14 AM
کاربر مهمان
  بسم الله الرحمن الرحیم

افسونه توام ... مجنونه توام
این عاشقی رو ... مدیونه توام
در خاله توام... دنباله توام
اکه بخوای نخوای ...من ماله توام


اگه ستاره شی هر جا باشی؛ تو رو پیدا میکنم
هر جور شده تو خونه ی قلبت ،خودمو جا می کنم
فریاد از دل؛ فریاد از این دل



افسونه توام مجنونه توام
این عاشقی رو مدیونه توام
در خاله توام دنباله توام
اکه بخوای نخوای من ماله توام

9823
نام: خسته
شهر: انتئار
تاریخ: 7/18/2005 5:19:17 AM
کاربر مهمان
  بسم رب الحسين (ع)
حلاج جان ليلاى مهربان ارام خوبم و زهره نازنينم سلام
ازاينكه به نوشته ام اهميت داديد ممنون خوشحالم كرديد و باعث شديد روحيه ام بهتر شوداما......
حلاج عزيز شما كه خدا را بهتر ميشناسي برايم بنويس كجاي اين حيراني عاقبت بخيري است؟؟؟؟ ايا در شك ماندن وهر روز از خدا دور شدن را خدا براي خودمان ميخواهد ؟؟؟
ارام دوست خوبم من از رحمت خدا نااميد نيستم و به خود كشي هم فکر نمیکنم اما میگم مردن از بیهوده بودن بهتر است نوشتی صبر داشته باشم ولی اگر در بیراهه گمشده غفلت کنه دیگه برای برگشت دیر میشه ودرضمن من میترسم باصبر کردن بعد ازسالهادوباره برسم به همين جاكه الان هستم
زهره جانم من به نصيحت توصيه ويا هر كمكي كه مرا به هدفم نزديك كند نياز دارم وخوشحال ميشوم اگر برايت سخت نيست از يافته هايت بنويسي ايميل خود را نوشتم از ديدن مطالبت خوشحال ميشم حتما تماس بگير
ليلاي غريب قبول خداميخواهدمرا امتحان كند وبه من توجه دارد ولي من درمقابل لطف او كاري انجام ندادم وهمین عذابم میدهد
دوستان با معرفت وباصفا دلهای شما ÷اک است و من با انکه شرمنده خدا هستم به او توکل دارم فقط بدون یک مربی زمینی و با این همه غصه وغربت وتنهایی مانده ام چه کار کنم و از روی ناچاری بود که درددل کردم من خیلی راههارا امتحان کردم حتی اگر بگوییم فقط تقصیر من بوده و سستی ام مرا به اینجا کشاند به هر حال حالا من ماندم ویک دنیای ویران ÷شت سرم ویک دنیای سرگردان روبرويم كه نمي دانم ...
تنهایی من از جنس شعار همه جوانها نیست کاش تا اخر هفته فرجی شوددلم میخواهد زندگی جدیدی را شروع کنم یعنی میشود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
التماس دعا_ ياعلي
<<ابتدا <قبلی 989 988 987 986 985 984 983 982 981 980 979 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=984&mode=print