اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
95112 |
نام:
اکرم
شهر:
مشهد
تاریخ:
9/13/2012 11:14:31 PM
کاربر مهمان
|
سلام،اززندگی خیلی خسته شده ام.اکه خودکشی حروم نبودتاحالاهزاربارانجام داده بودم.امروز اگه بمیرم بهتراز فرداست. به هیچ کدام ازآرزوهام نمی رسم. انگار خداصدامونمی شنوه.دلم خیلی گرفته، دوس دارم گریه کنم ولی اشکی ندارم بریزم
|
|
95111 |
نام:
جوادآذرکیش
شهر:
باخرز
تاریخ:
9/13/2012 8:18:00 PM
کاربر مهمان
|
به نام خدا سلام برشهیدان خدایا من شهیدان رادوست دارم خدایا ماراباشهداهمراه کن فقط می توانم بگویم شهداشرمندایم
|
|
95110 |
نام:
ماهرخ
شهر:
خرابات
تاریخ:
9/13/2012 8:13:38 PM
کاربر مهمان
|
سلام، می دونی من خدا رو چه جوری تصور می کنم؟ عظمتی که توی عرشه و گاه و بیگاه به مخلوقاتش می خنده! آی می خنده...
|
|
95109 |
نام:
عاشق
شهر:
دلها
تاریخ:
9/13/2012 6:39:30 PM
کاربر مهمان
|
بهترین چیز توسل به شهداءهست.محتاج دعاء
|
|
95108 |
نام:
یلدا
شهر:
خاک
تاریخ:
9/13/2012 6:08:20 PM
کاربر مهمان
|
سلام.
|
|
95107 |
نام:
رحیم
شهر:
پورها
تاریخ:
9/13/2012 6:06:24 PM
کاربر مهمان
|
سلام جوابم رو بده.منتظرم
|
|
95106 |
نام:
جا مانده از راه خدا
شهر:
تهران
تاریخ:
9/13/2012 5:13:27 PM
کاربر مهمان
|
به نام خداوند یکتا
سلام
به تک تک دوستان خوبم
دوست خوبم کربلا از مهم نیست
ببخشید که جواب سوال شما کمی با تاخیر می دهم . من برخی از مطالب خودم را از نوشته کتاب ها و برخی دیگر را از اینترنت دریافت می کنم .
در پناه خدا باشید.
یاحق
|
|
95105 |
نام:
علی
شهر:
بهشت
تاریخ:
9/13/2012 5:12:04 PM
کاربر مهمان
|
خدایا کی میشه امام زمان ظهور کنه همه از این همه غم و غصه راحت شیم.التماس دعا
|
|
95104 |
نام:
جا مانده از راه خدا
شهر:
تهران
تاریخ:
9/13/2012 4:23:10 PM
کاربر مهمان
|
به نام خداوند یکتا
سلام به تک تک دوستان خوبم
انّا أرسلنـك بالحقّ بشيراً و نذيراً و لاتُسئَلُ عن أصحـب الجحيم اى پيامبر ، تو را به حق فرستاديم كه مردم را به نعمت بهشت جاويد مژده دهى و از عذاب جهنم بترسانى و تو مسئول كافران كه به راه جهنم رفتند ، نيستى . بقره ، آيه 119
خداوند چه درد بزرگی را برای ما کنار گذاشتی ؟؟ چگونه در زمانی که فرزند آخرین نور هدایت از سوی تو هنوز نیامده است ، ما باید شاهد توهین به شخصیت بزرگ تنها کسی باشیم که تو خود او را برای نجات تک تک بندگانت در عالم هستی فرستادی . خدای به درد ما برس . و مهدی فاطمه ( ع ) را برسان .
جوانی از یهودیان مدینه بود که همواره به نزد پیامبر میآمد ، به طوری که با پیامبر مأنوس شده بود . گاهی پیامبر او را برای انجام کارهای خود مأمور میکرد و گاهی هم نامههایش را به او میداد تا بنویسد . چند روزی بود که پیامبر او را ندیده بود . از اصحاب سراغش را گرفت . یکی از اصحاب گفت : دیروز او را در حالی دیدم که گویی آخرین روزهای زندگیاش را سپری میکند . پیامبر با تنی چند از اصحاب به دیدار او شتافت . جوان با چشمان بسته و بدنی نحیف در حالی که رمقی برایش باقی نمانده بود، در بستر بیماری آرمید بود . حالش به قدری بد بود که دیگر قدرت سخن گفتن نداشت . جواب هیچ کس حتی پدرش را هم نمیداد . همه گرداگرد بسترش حلقه زده و در انتظار کلام پیامبر بودند. پیامبر آن جوان را با اسم صدا زدند . در صدای پیامبر برکتی بود که هرگاه کسی را صدا میزند ، پاسخ میشنید . ناگاه جوان چشمانش را برروی پیامبر گشود و در میان تعجب افراد گفت : بله ، یا رسول اللّه !! نگاهها به سوی پیامبر برگشت و خیره ماند . پیامبر از او دلجویی کرد و سپس خطاب به او گفت : شهادتین را بگو و اسلام اختیار کن . جوان یهودی با شنیدن این سخنان ابتدا به پدرش که درکنار بسترش نشسته بود ، نگاهی کرد . با مشاهده سکوت پدر پلک هایش را بر هم گذاشت و از حال رفت . پیامبر پس از لحظاتی دوباره تقاضای خود را تکرار کرد . باز نگاه پسر با نگاه پدر تلاقی نمود . چون رضایت را در چهره پدر ندید ، دوباره دیده برهم نهاد . برای سوّمین بار پیامبر از او خواست تا شهادتین را برزبان جاری کند و مسلمان شود . پسر که اصرار را در کلام حبیب خدا میدید ، باز نگاه ملتمسانه خود را برچهره پدر دوخت . پدر که این بار گویی انقلاب درونی فرزندش را یافته بود ، در پاسخ نگاه سراسر طلب فرزندش گفت : پسر اختیار با توست . اگر میخواهی بگو و اگر نمیخواهی نگو . با شنیدن این سخن ، برق شوق در دیدگان جوان جهید . بغض گلویش را گرفت و قطرههای اشک برگونه نحیفش غلطید و بعد ، شهادتین را برزبان جاری کرد . نفس در سینهها حبس شده بود و تنها نگاه اصحاب بود که با یک دیگر سخن میگفت . لحظهای از این خلوت شکوهمند و روحانی نگذشته بود که جوان جان به جان آفرین تسلیم کرد . پیامبر فوری از پدرش خواست اتاق را ترک کند و آنها را تنها بگذارد . سپس رو به اصحاب کرد و گفت : او را غسل داده ، کفن کنید و به مسجد بیاورید تا برجنازهاش نماز بگزارم . صحنه عجیبی بود ، همه شگفت زده شده بودند و از خود میپرسیدند : راستی چه رازی در پافشاری پیامبر براسلام آوردن این جوان یهودی نهفته بود ؟؟ با این که او آخرین لحظات عمرش را میگذراند ، چرا پیامبر این قدر اصرار میورزید تا وی مسلمان شود ؟؟ آیا آن جوان پس از مسلمان شدن میتوانست انبوه نامههای بی پاسخ پیامبر را بنویسد ؟؟ در جبهههای نبرد با کفار و مشرکین می توانست برای مسلمانان اف
|
|
95103 |
نام:
زينب سلامات
شهر:
اصفهان
تاریخ:
9/13/2012 3:59:03 PM
کاربر مهمان
|
سلام خدمت مري از شهركرد انشاالله خدا تو رو بخشيده هس ولي خجالت نكش و باش حرف بزن اينطوري دلت اروم ميشه خدا بهترين دوست ما ادما هس پس بش بگو كاش بات قهر نمي كردم و از كارم پشيمونم خيلي راحت حرفات بش بگو و دلت خالي كن باور كن اون هم مشتاقه حرفات بشنوه البته اون از دل ما ادما خبر داره و بدون اينكه حرف بزنيم ولي باش حرف بزن اون شنونده خوبي هس تو رو راه درست نشانت ميده، راستين غريبم خوبي من از ديشب تا الان نتونستم بيام به اينجا سر بزنم دلم برا حرفات تنگ شده
|
|