هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
91742
نام: مريم
شهر: شهريار
تاریخ: 6/30/2012 6:05:31 PM
کاربر مهمان
  سلام دلم خيلىگرفته,ازهمتون التماس دعادارم.
91741
نام: میثم سامنی
شهر: تهران
تاریخ: 6/30/2012 5:38:17 PM
کاربر مهمان
  بسم الله النور

پرسید: راه کدام است؟
گفتم: به کجا؟
گفت: به منزلگه دوست.
گفتم: تو مگر فاصله ای می بینی
بین تو و آنکس که دلت خانه اوست؟

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه
واحفظ قائدنا امامنا الخامنه ای (مدظله)
یا علی
(مهاجر)
91740
نام: کوثر2
شهر: مشهدمقدس
تاریخ: 6/30/2012 5:09:47 PM
کاربر مهمان
  بادلای پاکتون شما رو قسم میدم برام دعاکنید
91739
نام: امیدوار به رحمت خدا
شهر: همدان
تاریخ: 6/30/2012 5:01:06 PM
کاربر مهمان
  چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش. مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: این قدر پرچانگی نکن. اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.
91738
نام: امیدوار به رحمت خدا
شهر:
تاریخ: 6/30/2012 5:00:29 PM
کاربر مهمان
  چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.
91737
نام: اوا معتمد
شهر: هرجا که مهدی هست
تاریخ: 6/30/2012 4:05:01 PM
کاربر مهمان
  زندگی مرد یخ فروشی است که وقتی از او میپرسندفروختی؟
پاسخ میدهد نخریدند ولی تمام شد.
91736
نام: الناز
شهر: تهران
تاریخ: 6/30/2012 2:15:38 PM
کاربر مهمان
  خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
پس اگر مقصد را نه این جا، در زیر سقف های دل تنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه هایی بن بست باز می شوند نمی توان جست، بهتر آن که پرنده روح دل در قفس نبندد،

.

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر،

.

پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند، از ویرانی لانه اش نمی هراسد
نمیدونم کی؟کجا و چطور؟شناختمت !!!نه نه اسمتو شنیدم !ولی به دلم نشستی....بودی ..خیلی نزدیک!
من 1 از گمشده های همین امروزم!سرو لباسم شبیه شما نیست!روحم فکرم و قرارم ......!!
نمیدونم چرا!!؟ولی خیلی دوستت دارم سید.....
91735
نام: جامانده از راه خدا
شهر: تهران
تاریخ: 6/30/2012 1:39:57 PM
کاربر مهمان
  به نام پرودگار عالم

سلام

به تمامی دوستان جدید و قدیمی حرف دل



دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی می ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت تمام نگاه می کرد .

بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم .

دخترک دوباره به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت : یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت صد نفر زخم بشه تا ...

و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت : نه ...

خدا نکنه ...


اصلآ کفش نمی خوام .



کاش همیشه ، قبل از اینکه به فکر آرزو های خودمان باشیم لحظه ای نیز ، هم که شده برای آرزو های دیگران دعا کنیم .


درپناه خداباشید


یاحق
91734
نام: جامانده از راه خدا
شهر: تهران
تاریخ: 6/30/2012 1:32:25 PM
کاربر مهمان
  به نام خداوند مهربان و کریم


سلام


به تک تک دوستان خوبم در سایت حرف دل



می وزد عطر بهشتی ************ ازگلستان ولایت
ماه لیلا جلوه گر شد ************ درشبستان ولایت
غنچه ی لیلا شکوفا ************ شد به گلزار حسینی
می زند لبخند شادی ************ گل به بستان ولایت
حیدر ثانی بیامد ************ یا نبی رخ می نماید
اکبر زیبای لیلا ************ پرده از چهره گشاید
روی او روی محمد ************ بوی او بوی محمد
خلق او خلق عظیم ************ و خوی او خوی محمد
لاله لیلا علی جان ************ مقدمت بادا مبارک
وسف طاها علی جان ************ مقدمت بادا مبارک


میلاد بهترین و رشیدترین جوان عالم حضرت علی اکبر ( ع ) و روز جوان بر همه جوانان حسینی وار و مومن در سراسر عالم هستی مبارک باد.

و انشاا.... بهترین جوانان عالم و خوش بو ترین گل محمدی ، مهدی فاطمه (ع ) در صبح میلادشان ، با ظهور خود ، عیدی تمامی عالم هستی و عاشقان ولایت را می دهند.

درپناه خداباشید

یاحق
91733
نام: خاک
شهر: ایثار
تاریخ: 6/30/2012 12:29:19 PM
کاربر مهمان
  به نام خدا

سلام به همه دوستان حرف دلی و به اون دلای پاک و باصفاشون ܓ✿

این روزای قشنگ ماه شعبان رو بهتون تبریک میگم

امیدوارم که درد هممون با ظهور مولامون دوا بشه

بچه ها ، دیگه دلم نمی گیره ... دارم نگرانش میشم...

کسی درمونشو بلد نیست؟

ღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღ

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

و چه خوش تر انکه مرغی زقفس پریده باشد

پر و بــــال ما شکستند و در قفس گشودند

چه رها،چه بسته،مرغی که پرش شکسته باشد

ღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღღ

التماس دعا

یا علی
<<ابتدا <قبلی 9180 9179 9178 9177 9176 9175 9174 9173 9172 9171 9170 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=9175&mode=print