هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
87642
نام: رضا
شهر: شهر خدا
تاریخ: 2/26/2012 9:29:23 AM
کاربر مهمان
  سلام دیروز بعد عمری کار کردن برای شهدا اینقد دلم گرفته بود میخواستم برم پیش یه نفری که از خدا وشهدا چیزی نمیدونه بهاش درد دل کنم.خاک توسرم.اینقد گنه کارم که روم نمیشه دیگه امسال برم جنوب.آی خدا بخداوندی خودت از گناه خسته شدم.دلم میخاداگه قرار بیشتر از این رو زمین گناه کنم جونمو در راه خودت بگیری.بچها تورو خدا واسی دلم دعا کنید که سر براه بیاد.از شهدا بخواید منو ببخشن و واسم دعا کنن.آبروی شهدا رو با کارام بردم.نمیدونم دیگه چی بگم...
87641
نام: شهاب
شهر: امید به رحمت خدا
تاریخ: 2/26/2012 8:34:58 AM
کاربر مهمان
 
.:: یاحیّ و یا قیّوم ::.



نزدیك عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید كوتاهش می‌كردم مانده بودم معطل توی آن برهوت كه سلمانی از كجا پیدا كنم. تا اینكه خبردار شدم كه یكی از پیرمردهای گردان یك ماشین سلمانی دارد و صلواتی مو‌ها را اصلاح می‌كند.

رفتم سراغش دیدم كسی زیر دستش نیست طمع كردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما كاش نمی‌نشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حركت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می‌پریدم.

ماشین نگو تراكتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می‌كندشان! از بار چهارم هر بار كه از جا می‌پریدم با چشمان پر از اشك سلام می‌كردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفری شد و گفت: تو چت شده سلام می‌كنی؟ یكبار سلام می‌كنند.

گفتم: راستش به پدرم سلام می‌كنم.

پیرمرد دست از كار كشید و با حیرت گفت: چی؟ به پدرت سلام می‌كنی؟ كو پدرت؟

اشك چشمانم را گرفت و گفتم: هر بار كه شما با ماشین تان موهایم را می‌كنید، پدرم جلوی چشمم می‌آید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می‌كنم!

پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه‌ای خرجم كرد و گفت: بشكنه این دست كه نمك نداره...

مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد.

87640
نام: محمدرضا
شهر: قم
تاریخ: 2/26/2012 12:16:30 AM
کاربر مهمان
  سید شبت بخیر
87639
نام: ترنم
شهر: جهرم
تاریخ: 2/25/2012 11:12:11 PM
کاربر مهمان
  سلام دوستان التماس دعا دارم خیلی دلتنگ بودم از دنیا وادمهای دوروبرم خیلی غصه بودو نبودها را میخوردم بازم یاد شهید مهدی مولانیا افتادم یادمه همیشه میخندیدو میگفت دنیا را بیخیال فقط خدا میگن شش ماه پیش هم که شجاعانه جنگیدبازم گفت فقط خدا وقتی جسدش را اوردن راحت خوابیده بود با لبخند انگاری به ما دنیاییها میگفت فقط خدا برای شادی روح این شهید بزرگوار صلوات یادش گرامی
87638
نام: م.سادات اسماعیلی
شهر: کنگو-کینشاسا
تاریخ: 2/25/2012 10:41:00 PM
کاربر مهمان
  هوالعالم
روزی که از تلویزیون خبررو شنیدم و تصویر ملکوتیت رو دیدم از تعجب و حیرت تمام بدنم یخ زد!باورم نمیشد اون آقایی که دیروز تو خواب دیدم و هرچه فکر کردم به خاطر نیاوردمش تو باشی...
من کجا وشهدا کجا؟
تازه هفت روز بود که از سفربازدید مناطق جنگی که به همراه بچه های مدرسمون(دبیرستان مطهره شاهد)رفته بودیم برگشته بودیم
یک سفر عرفانی و بسیار معنوی.چون بچه هایی که همراهمون بودند اکثرا فرزند شهید بودند و محل شهادت پدرانشون رو که میدیدند از خود بیخود میشدند و اشک هممونو در می آوردند.
درست یک روز قبل از شهادتت تو خواب دیدمت که از یک نردبون بلند که پایش رو زمین و انتهاش تو آسمون بود بالا میرفتی منو صدا کردی دنبالت اومدم یه خونه رو نشونم دادی و گفتی تو این خونه دو تا شهید خوابیدن و یه چیزای دیگه هم گفتی اما من متاسفانه به خاطر گذشت سالها از اون خواب فراموششون کردم! در همون موقع بود که آهنگ زیبای شهادت نردبان آسمان بود پخش شد و من قطاری رو دیدم که میگذشت و یک سری افراد رو دیدم که سوار بر اون قطار بودند و گذشتند.
احتمالا بقیه شهدا بودند نمیدونم .
خلاصه فردای اون روز خبر شهادتت رو شنیدم و سالهاست که حسرت نشناختنت قبل از شهادتت رو در دل دارم .بعد از اون خواب برام شدی داداش مرتضی .اگه مراسمی یادبودی برات برپا میکردن سعی میکردم خودمو برسونم.وخلاصه عکستو رو دیوار اتاقم زدمو خیلی کارهای دیگه . الان از اون روزها سالها گذشته و من نمیدونم چرا دیگه تو خوابم نمیای . فقط امیدوارم ازم ناراضی نباشی.
در حال حاضر توی قاره آفریقا زندگی میکنم و دلم برای همتون تنگه تنگه .با اینکه فاصلم زیاده ولی قلبم پیش شماست . توروخدا اگه سر مزار داداش مرتضی رفتید از طرف منم سلام و فاتحه برسونید و بهش بگید باز منو دنبال خودش روی نردبان آسمون بکشونه....
التماس دعا از همه ی همراهان آوینی .آسمانی و پاک باشید یاحق
87637
نام: محسن
شهر: کرج
تاریخ: 2/25/2012 8:56:24 PM
کاربر مهمان
  به نام خدا
سلام علیکم
حرف دل من ازدواج جوانها است . امیدوارم این حرف دل بصورت حرفی در دل بین خودمان بماند . من هم جوانی هستم که آرزوی ازدواج دارم ولی کسی که مناسب روحیات ما باشد پیدا نمی شود و اگر هم پیدا می شود آنها ما را قبول ندارند . خلاصه اینکه بین زمین و آسمان مانده ایم . از شما که این نامه را میخوانی به روح شهدا و خصوصا شهیدی که این سایت نامش با نام آن نورانی شده ما را دعا کنید .
با تشکر از سایت بسیار خوبتان
87636
نام: سیده فاطمه مرتضوی
شهر: تهران
تاریخ: 2/25/2012 7:55:05 PM
کاربر مهمان
  «بسم الرب و الشهدا و الصدیقین»

زندگی زیباست اما شهادت زیبا تر از آن
گردش خون در رگها شیرین است اما ریختن آن پای محبوب شیرین تر...
خدایا من با تمام کوچکیم یک چیزی بیشتر از تو دارم و آن هم خدایی مهربان است که من دارم ولی تو نداری...
خدایی که بعد از دو سال به من اجازه داد که به شهر عشق برم به شهر رویا ها برم به شهر جوان مردی ها برم به شهری که هرشب موقع خواب با من بود ...
من هنوز باور ندارم که به راهیان نور دعوت شدم ...
هنوز باور ندارم که می خوام برم شلمچه ، جزیره ی مجنون ، شرهانی ، دوکوهه ...
خدا خیلی دوست دارم !!!
87635
نام: عبدالزهــرا
شهر: غریبستان
تاریخ: 2/25/2012 7:53:36 PM
کاربر مهمان
  بسم الله السبحان

...

آدمی که می خواهد برود
می رود...
فریاد نمی زند که من دارم می روم؛
آدمی که رفتنش را داد می زند
نمی خواهد برود؛
داد می زند که نگذارند برود
حتی شده در نا خودآگاه...

...

سلام خدا بر سید و تمامی همسنگران با معرفت و با وفایش

...

سید، شما بهتر از همه می دونید که عبدالزهـــرا بی خبر و بی سروصدا دست از همه چی شست و رفت...

سید، رفتم اما، پل ها را نشکستم...اگر الان میبینید همه ی پل ها شکسته، کار من نبوده...

انگار خیلی ها در کمین نشسته بودند تا ویرانی دلم و سوختن کلبه ام رو ببینند که با رفتنم پل ها رو ویران کنند...

....

سید

دلم تنگه نوشتن تو خیمه ی سبزتون بود...خواننده ی خاموش بودن گاهی سخت است و طاقت فرسا...

دوست دارم تا خود اذان صبح بشینم پشت درب خونه اش و هی ضجه بزنم و بهش بگم.......اما.....

سید، دعامون کنید....سخت محتاجیم....

سید، ببخش عبدالزهـــرا رو، خودش خوب میدونه چه دسته گلی به آب داده.... شما دیگه با این نگاهتون بیش از این شرمندگی اش رو به رخ اش نکشید....

سید، دلم رو آروم کنید به استعینوا...

سید دلم فاطمیة مادر رو میخواد...

...

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

التماس دعا
یا زهــــــرا
87634
نام: ایمان
شهر: کلاردشت
تاریخ: 2/25/2012 7:22:42 PM
کاربر مهمان
  از زمانی که مجموعه تلویزیونی شوق پرواز را مشاهده کردم عاشق مردانگی عشق پاک شهید سر لشکر عباس بابایی شده ام روحش شاد باد
87633
نام: رسول
شهر: اصفهان
تاریخ: 2/25/2012 6:29:11 PM
کاربر مهمان
  جوان وباورهاي اخلاقي ودرس آزادگي گرفتن از شهدا ويادگاران
تو غریبی چرا که کمند آنهایی که اینگونه اند و چه بسیارند کسانی چون من که برایشان هاله های ظلمت مانع نفوذ نور تو شده و در گناه سرگردانند
<<ابتدا <قبلی 8770 8769 8768 8767 8766 8765 8764 8763 8762 8761 8760 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=8765&mode=print