هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
85802
نام: محتاج و نيازمند دعا ، گرفتار و حاجتمند
شهر: تهران
تاریخ: 12/25/2011 10:20:26 AM
کاربر مهمان
  دو خط موازى زاییـده شدند.. پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازى چشمشــان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند.

خط اولى گفت: ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی ‏از هیجان لـرزید. خط اولـی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ‎ .‎

من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت‎.‎

خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه اى.. حتماً زندگی خوشی خواهیـم داشت‎.‎


در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمی‌رسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند‎.‎

دو خط موازی لرزیدند. به همدیگر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه‎ .‎

خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتماً یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره ‏زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی ‏آرام گرفت. و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط ‏شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشت‌ها ‏گذشتند.. از صحراهای سوزان.. از کوههای بلند.. از دره های عمیق.. ‏از دریاها.. از شهرهای شلوغ‎..

سالها گذشت..
و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است. هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن ناامیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم.. جمع نقیضین محــال است‎.‎

و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید.. دو خط موازی او را هم ترک کردند. ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏‏آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند. خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکنم. و آنها به راهشان ادامه دادند‎.‎

یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد.خط ‏اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم‎.‎

خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی ‏گفت:در آن بوم نقاشی حتماً آرامش خواهیم یافت. آن دو وارد دشت شـدند.. روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش.. نقاش فکری کرد و...
85801
نام: احسان ابراهیمی
شهر: جهرم
تاریخ: 12/25/2011 10:17:26 AM
کاربر مهمان
  ( ……کرکس نشد طوطی)
رنگ سبز از ديرباز نشان تقدس و معنويت و ائمه اطهار(ع) بوده است اما در انتخابات اخير رياست‌جمهوري و ايام پس از آن به بازيچه عده‌اي خاص تبديل شد، بازيچه برخي از كساني كه نه تنها به مقدسات اعتقادي نداشتند، بلكه بارها به آنها توهين كرده بودند؛ افرادي مثل اعضاي گروهك تروريستي منافقين، گوگوش، اكبر گنجي و .

مقصود آن نيست كه هركس رنگ سبز به همراه دارد يا بر دست خود بسته، منحرف يا خدايي نكرده بي‌ناموس است اما اين شعر اين نكته را متذكر مي‌شود كه اين رنگ نه تنها متعلق به گروهي كه اخيرا مدعي تصاحب آن بوده، نيست بلكه روزي اين رنگ از دست افراد لاابالي و جاسوس و برخي بي‌ناموس‌هايي كه هيچ اعتقادي به مقدسات ندارند، باز خواهد شد و به صاحبان اصيل خود باز خواهد گشت كه الحمدلله اين كار در حال انجام است ...

دادم ز کف چندی تو را با آه و با افسوسها
رفتی به یغما ناگهان با خدعه سالوسها

ای رنگ خوب و نازنین گشتی چرا چندی عجین
با جلبک و گلسنگها با حمله ویروسها

کرکس نشد طوطی اگر پرهای خود رنگی کند
راهی ندارد این دغل در حلقه طاووسها

فردا به رقص و جنبشی بر گنبد مینای دل
افتاده ای امروز اگر بر چهره جاسوسها

این رنگ احیا می شود، شیاد رسوا می شود
می خشکد این مردابها در پیش اقیانوسها

بنگر نقاب ننگ را، لبخند پر نیرنگ را
بر چهره شیادها بر روی اختاپوسها

این روزها آید به سر، بیرق شوی بار دگر
گر اجنبی بندد تو را با حیله بر ناقوسها


احسان ابراهیمی

85800
نام: عطیه
شهر: کربلا
تاریخ: 12/25/2011 8:08:08 AM
کاربر مهمان
  باسلام وصلوات برمحمد وآل محمد ودرودوسلام بردوستان واهالی حرف دل

شاه عباس و علما

آورده اند روزی میرداماد و شیخ بهائی همراه شاه عباس در خارج از شهر حرکت می کردند و در آن حال میرداماد از نظر جسمی بدن چاق و سنگینی داشته است، بر خلاف او شیخ بهائی بدن لاغر و سبکی داشته است. به همین جهت میرداماد عقب تر حرکت می کرده ولی شیخ بهائی با سرعت راه می رفته است.

شاه عباس پیش میرداماد رفته و گفت: آیا نگاه نمی کنی که شیخ بهایی جلو حرکت می کند و چگونه تند رفته و رعایت وقار و متانت را نمی کند.

میرداماد در جواب گفت: شیخ بهایی به این علت تند حرکت می کند که اسبش از اینکه شخصیتی مثل شیخ بر او سوار است مسرور بوده و گویا می خواهد پرواز کند.

شاه عباس بعد از شنیدن این مطلب پیش شیخ بهایی رفته و گفت: آیا نمی بینی که چگونه چاقی میرداماد باعث شده اسب او با کندی حرکت کند و به سختی راه می رود؛ در حالیکه عالم باید مثل شما لاغر باشد؛ شیخ بهایی گفت: این که اسب او کند حرکت می کند علتش آن است که اسب او عاجز است عالمی را حمل کند که کوهها نمی توانند او را از صلابت و سختی حمل نمایند.

شاه عباس متوجه شد چقدر این دو عالم صادق و خالص هستند.



برگرفته از کتاب داستانهایی از زندگی علما

محمد تقی صرفی
باتوجه به زیادی متن خاطرات همزمان شهید حسن مقدم میتوانید به آدرس ذیل مراجعه وادامه مطلب رامطالعه بفرمائیدhttp://sorooshdel.blogfa.com
85799
نام: یقین
شهر: انتظار
تاریخ: 12/25/2011 6:51:37 AM
کاربر مهمان
  یامهدی اگرازمنتظرانت بودیم چون دیده نرگس نگرانت بودیم

کاش بیایدوهمه دلتنگیهایمان باآمدنش دیگرسرابی بیش نباشد


اری کاش بیاید برای فرجش دعاکنیم هرچندکه خودرالایق بردعاکردنش

نیزندانیم
85798
نام: میثم تمار
شهر: تبریز
تاریخ: 12/25/2011 1:42:13 AM
کاربر مهمان
  در این خاک دراین خاک در این مزرعه ی پاک


بجز مهر بجز عشق دگر هیچ مکارید
85797
نام: سمیرا
شهر: تبریز
تاریخ: 12/25/2011 12:36:57 AM
کاربر مهمان
  بهشتم رابه سیبی داد برباد عجب ادم فروشی بود عشقت






سعی کن هیچوقت عاشق نشی
85796
نام: دیانا
شهر: تبریز
تاریخ: 12/25/2011 12:31:00 AM
کاربر مهمان
  تعجب عشق دران است که ان اغوشی ارامت میکند که دلت رابه درد اورده است
85795
نام: مهسا
شهر: اراک
تاریخ: 12/25/2011 12:17:44 AM
کاربر مهمان
  یا رقیه
ای سوال بزرگ تاریخ!!!
بعد از گذشت این همه قرن آیا آبله پاهایت خوب شده است؟؟...
85794
نام: تنها
شهر: دل
تاریخ: 12/24/2011 11:08:25 PM
کاربر مهمان
  اي كاش لحظه اي مي شد كه مي اومدي و همه دردهارو دوا مي كردي . آقاجون ديگه خسته شدم دلم مي خواد بيايي و بگي عدالت يعني چيي؟ دلم ميخواد بيايي و بگي كه ما تنها نيسيم . ميگن آدمايي كه هيچ كس رو ندارند خدا همه چيزشونه پس چرا اينهمه غصه و درد يعني ديگه خدا هم دوسمون نداره كه اين همه غصه دلم مي خواد بيايي و بگي كه ما كيي هستيم خسته شدم از اين انتظار از اينكه بهترين دوست ندارم خسته ام خسته

پس كي مي آيي؟
85793
نام: آزاده رمادی
شهر: تهران
تاریخ: 12/24/2011 11:00:32 PM
کاربر مهمان
  برادری که میخواهی دارای فرزند بشوی من هم مثل تو بوذم آزاده
فقط با خدا باش که امتحان الهی است وازاو بخواه وانفاق وکار های نیک وخیر انجام بده وبه آدرس تهران خیابان فرمانیه حدود۱۰۰متر مانده به پاسداران تقریبا روبرو تالارفرمانیه مجتمع ناباروری کوثرمراجعه کن زیر نظر خانم گلشیرازی میتونی از۱۱۸ تلفن مرکز را بگیری نا امید نشو موفق باشی
<<ابتدا <قبلی 8586 8585 8584 8583 8582 8581 8580 8579 8578 8577 8576 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=8581&mode=print