هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
83532
نام: سعید
شهر: تهران
تاریخ: 10/2/2011 6:55:30 AM
کاربر مهمان
  سلام امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات
شهدا را فراموش نکنیم و مهمتر از شهدا خودمان رو فراموش نکنیم که به کجا داریم میرویم چون اونها که دارن در آن دنیا رو روزیشون رو میخورن حواسمون به خودمون باشه جوانان عزیزو راهش هم توسل به ائمه اطهار است یادمون باشه شهدا چون به راه ائمه عمل کردند شهید شدند. ومن الله توفیق عبدی من عبدنا
83531
نام: سعید
شهر: تهران
تاریخ: 10/2/2011 12:05:07 AM
کاربر مهمان
  مدیر مسئول عزیز فقط سخنانی که از گل و بلبل جبهه نوشته میشه رو تو سایتتون میگذارید پس انتقادها چی میشه یه نفر که دل سوخته اتفاقات مملکته تو سایت شما جایی نداره؟!!! میتونید جوابتون رو برام ایمیل کنید
83530
نام: باران
شهر: هر جا خدا هست
تاریخ: 10/1/2011 11:30:41 PM
کاربر مهمان
  اگر بندگانم می دانستند که چقدر دوستشان دارم ، هر آینه از شوق جان می باختند :_(

عشق چیست ؟
شاید مرهمی بر دلهای خسته ، خسته از بی کسی ، خسته از روزگار ، خسته از روزهای انتظار

عاشق کیست؟
شیرین است یا فرهاد؟ خسرو است یا شیرین؟ لیلی است یا مجنون ؟ نه.

عاشق منم ، کسی که از خودش به خاطر معشوق گذشت ، بی هیچ چشمداشتی ، بی هیچ درخواستی ، و بی هیچ مزدی

مزدم چه بود؟
عشق؟ نه! درک متقابل؟ نه! تنفر فرد مقابل؟شاید به ظاهر ، اما باطنا نه!
مزد من آرامشیست که همیشگیست، وجدانیست که آسوده ست، لبخندیست که بر لبان معشوقم هست، عشقیست که در دل به دیگری دارد، محبتیست که دریافت می کند هرچند از دیگری...

آری

من معامله با خدای خویش کردم

پس

پیروز میدانم....
83529
نام: رها
شهر: تهران
تاریخ: 10/1/2011 11:06:36 PM
کاربر مهمان
  اسمان فرصت پروازبلنداست قصداین است که تاچه اندازه کبوترباشی
83528
نام: سارا
شهر: شکوفه های سیب
تاریخ: 10/1/2011 10:49:07 PM
کاربر مهمان
  قلبم از گناه سیاهه سیاه شده تورو خدا برام دعاکنید تورو خدا
83527
نام: شهاب
شهر: امید به رحمت خدا
تاریخ: 10/1/2011 10:11:57 PM
کاربر مهمان
  .:: یا الله ::.


کجایید ای شهیدان خدایی؟!


پشت میدون مین زمینگیر شده بودیم ، چند نفر داوطلب شدن با رفتن روی مین معبر باز کن.

یکیشون چند قدم که رفت ، برگشت ، فکر کردیم ترسیده! ...

پوتیناشو داد به همرزمش گفت تازه از تدارکات گردان گرفتم ، حیفه ، بیت الماله ، ... پابرهنه رفت! ...


راستی با سه هزار میلیارد نه ، اجازه بدید با عدد بنویسم:

۳۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ میلیارد تومن چند تا پوتین می شه خرید؟!


*نتیجه ی اخلاقی: سکوت ما خیانت به خون تمامی شهدای انقلاب شکوهمند اسلامی است.


83526
نام: مسافر
شهر: معلوم نیست
تاریخ: 10/1/2011 9:34:45 PM
کاربر مهمان
  سلام به رسم ادب به رسم وفا

استاد شهاب عزیز لطفا جز ۲۰ و ۱۴ رو به نام من ثبت کنید



-چرا اینجوری نگام میکنی؟
چجوری نگات میکنم مگه؟

-انگار کار بدی کردم!
نه

-یا انگار کاری کردم که نباید میکردم!
نه

-پس چرا اینجوری نگام میکنی؟
...

-(سکوت)
اینجوری نگات میکنم چون دلم برات تنگ شده بود، هنوزم بعداز این همه مدت جنس حرفاتو میشناسم و از این بابت خوشحالم
هیچ فرقی برام نمیکنه به چ اسمی یا تو چ جایی
من تنهام هیچ جایی هم نمیخوام برم همین جام حرفات به دلم نشسته و خوشحالم که خوشحالی که خوشحالم کردی
من هنوزم همونم

-؟!
اره من هنوزم دوستت دارم و تنهام

-نشدنیه بابا چجوری بگم چجوری بهت حالی کنم، دست بردار ازم نکن این کارو دوباره شروع نکن توروخدا



هیجوقت برام تموم نشدی که بخوای شروع بشی . تا ابد دوستت دارم

یاعلی یا هیچکس
83525
نام: مسافر
شهر: معلوم نیست
تاریخ: 10/1/2011 9:12:31 PM
کاربر مهمان
  سلام به رسم ادب به رسم وفا
روزی روزگاری شاهزاده جوانی بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست شاهزاده جوان را بکشد اما تحت تاثیر جوانی او و افکار و عقایدش قرار گرفت.
از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. شاهزاده جوان یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟!!
این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای شاهزاده جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.
شاهزاده جوان به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار...
او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، شاهزاده جوان فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیر ندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از شاهزاده جوان خواست تا با دستمزدش موافقت کند.
جادوگر پیر می خواست که با نزدیکترین دوست شاهزاده جوان و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!
شاهزاده جوان از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگر پیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد.
شاهزاده هرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و او را مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش ، از این پیشنهاد باخبر شد و با او صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان دوستش نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سوال را داد.
پاسخ جادوگر این بود: زنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند !
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان شاهزاده جوان به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد.
پادشاه همسایه، آزادی شاهزاده جوان را به وی هدیه کرد و دوست شاهزاده و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک میشد و دوست شاهزاده خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. او شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که تو با من به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتار کرده بودی، از این به بعد نیمی از شبانه روز می توانم خودم را زیبا کنم و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشم.
سپس جادوگر از وی پرسید: کدامیک را ترجیح می دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن؟
مرد جوان در مخمصه ای که گیر افتاده...
83524
نام: مهتاب
شهر: تبریز
تاریخ: 10/1/2011 8:34:33 PM
کاربر مهمان
  چگونه می توان رویای تخیلی از فکر بیرون کرد ودیگر به ان فکر نکرد؟
83523
نام: دختر ایران _ریحانه
شهر: تبریز
تاریخ: 10/1/2011 6:17:14 PM
کاربر مهمان
  دختری که پدرش در سفراست/دائما گوشه چشمش به دراست
هرصدایی که زدر می آید / به خیالش که پدر می آید...



تقدیم به فرزند۴ساله ی شهید ناصرصفری:زهرا
تاریخ شهادت:۵/۳/۱۳۸۷ _سلماس
<<ابتدا <قبلی 8359 8358 8357 8356 8355 8354 8353 8352 8351 8350 8349 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=8354&mode=print