اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
83422 |
نام:
شهاب موسوی
شهر:
تهران
تاریخ:
9/27/2011 2:24:59 PM
کاربر مهمان
|
امیدوارم در همه مراحل زندگی موفق و پیروز باشید و به انچه از خدا میخواهید دست یابید انشاالله
|
|
83421 |
نام:
عطيه
شهر:
تهران
تاریخ:
9/27/2011 2:19:45 PM
کاربر مهمان
|
باسلام مجدد.قسمت دوم
خلاصه به اينها دلداري دادم و ساكتشان كردم. در همين حين ديدم دو نفر از پاسدارها با هم صحبت مي كنند و درباره من و محمد رضا حرف مي زنند. شنيدم كه مي گويند روحيه اش خوب است. خلاصه ساك محمد رضا دادند و خدا مي داند ما با چه حالي به روستا برگشتيم. وقتي رسيديم ديديم همه اهل روستا و فاميل در خانه ما جمع شده اند. براي محمد رضا مراسم گرفتيم.
چند وقت بعد حميد رضا آمد و گفت؛ مي خواهد به جبهه برود. گفتم لااقل صبركن سال برادرت بگذرد. گفت: من بعد از چهلم او مي روم آنقدر در جبهه مي مانم تا جنازه محمد رضا را پيدا كنم و بياورم.
حميد رضا هم راهي جبهه شد و سال 63 يعني حدود يك سال بعد، مانند برادرش مفقود شد. هر وقت كسي در مي زد مادر منتظر آمدن خبري از حميدرضا و محمدرضا بود. پيكر حميدرضا پس از 10 سال و محمدرضا پس از 13 سال بازگشت. محمد رضا موقع شهادت 21 ساله بود و حميد رضا 17 سال داشت. وقتي پيكر محمدرضا آمد، شكي نداشتم كه اين پيكر خودش است و نشانه ها و خواب هايي كه ديدم جاي شك و شبهه اي باقي نمي گذاشت.
حميدرضا سال 73 بازگشت. مادر به همراه پسرش مجيد قبل از تشييع به سپاه دامغان مي روند تا بقاياي پيكر را ببينند. مادر دودل است و مي گويد؛ اين حميدرضا نيست! مجيد مي گويد؛ اين حرف را نگو. خودش است و شناسايي شده است.
ما برگشتيم و به كسي هم چيزي نگفتم. شب در خواب ديدم محمدرضا مي گويد: مادر جان! فرض كن اين هم برادر ماست. برايش مادري كن. من هم گفتم چشم، برايش مادري مي كنم و او برايم با تو و حميدرضا فرقي نمي كند.
اين ماجرا سال ها بين مجيد و مادرش مي ماند و كسي از آن خبردار نمي شود.
پيامي از ورامين
سال 1378 پيرزني سيده به نام صديقه جناني در ورامين دچار مشكلي مي شود. يكي از فرزندانش دچار بيماري سختي مي شود. پيرزن براي دعا و زيارت به امام زاده جعفر مي رود و بعد از زيارت امام زاده به سراغ آرامگاه پنج شهيد گمنام در محوطه
مي رود و مشغول فاتحه خواني مي شود. صديقه سادات وقتي دستش را روي خاك وسطي مي گذارد، ارتباطي خاص با آن شهيد برقرار مي كند. شروع به درددل كرده و به او متوسل مي شود.
بهتر است بقيه ماجرا را از زبان خودش بشنويم:
بعد از اين توسل، همان شب خوابي عجيب ديدم. خواب ديدم در خانه را مي زنند. رفتم پشت در و گفتم؛ شما كي هستي؟ با كي كار داري؟ گفت؛ با خودت كار دارم سيده خانم.
گفتم اجازه بده بروم چادرم را سرم كنم و بيايم در را باز كنم. چادرم را پوشيدم آمدم در را باز كردم. ديدم يك جوان با لباس بسيجي است. سلام و احوال پرسي كردم و تعارفش كردم بيايد خانه اما تا وسط حياط بيشتر نيامد. گفت: مي خواهم پيام مرا به مادرم برساني.
گفتم: من كه مادرت را نمي شناسم. خودت را هم نمي شناسم. چطور پيام تو را به مادرت را برسانم؟
گفت: مي شناسي، اگر نمي شناختي پيش شما نمي آمدم. اسم مادر من شكر و پدرم مش عباس است. خانه مان هم روستاي عبدالله آباد در دامغان است.اين را كه گفت؛ احساس لرز و سرما كردم. گفتم بله مي شناسمشان. چشم، پيغامت را مي رسانم. گفت: قسم بخور كه مي رساني. گفتم؛ به جدم زهرا فردا صبح پيغامت را به مادرت مي رسانم.
گفت: وقتي شما سر خاك من آمدي و دستت را گذاشتي روي خاكم، قبر من پر از نور شد. به مادرم بگو من اينجا هستم تا اگر مي خواهد سر خاك من بيايد، بداند. مادرم چشم انتظار من است.
وقتي قسم خوردم و گفتم پيغامت را مي رسانم، خوشحال شد و خنديد. د
|
|
83420 |
نام:
ابوالفضل آقای
شهر:
تهران
تاریخ:
9/27/2011 2:03:12 PM
کاربر مهمان
|
آنجا که حسين (ع) در صحنه است،اگر در صحنه نباشي، هرکجا ميخواهي باش!!!
چه ايستاده در نماز! چه نشسته در شراب! هر دو يکيست....
|
|
83419 |
نام:
sara
شهر:
qarib
تاریخ:
9/27/2011 1:39:00 PM
کاربر مهمان
|
salam dostan bad az 3sal
Jenabe shahab baradare gerami shaiad man yadeton byam man hamon madari hastam ka arezoy haj ra dashtam ba pesaram vali nashod ba pesaram beram vali ba hamsaram 2sal pish raftim vaqean bi marefat shode bodam ka in ja naiomadam vali bazi vaqta sar mizadam. hala mara dar khatm qoran sharik mkonyd? baram dua konind
|
|
83418 |
نام:
عطیه
شهر:
تهران
تاریخ:
9/27/2011 12:36:23 PM
کاربر مهمان
|
باسلام وصلوات برمحمد وآل محمد ودرود وسلام بردوستان واهالی حرف دل
دلم براتون یه ذره شده بود .حال همگی خوبه .امیدوارم همتون خوب وخوش وسرحال باشید ودعاهای حقیر درمورد تک تک تون به هدف اجابت برسد.
قسمت اول :
شهيد گمنامي كه براي مادرش پيغام فرستاد
پاي حرف هاي مادر شهيدان محمدرضا و حميدرضا منشي زاده
محسن مسعودي
همه شنيده ايم كه شهيدان زنده اند و شايد تا كنون ماجراهايي نيز در اين مورد شنيده و يا ديده باشيد. آنچه مي خوانيد نمونه اي از اين ماجراهاي تاريخي است. بهتر است بيشتر از اين حاشيه نرويم و ماجرا را از زبان خانم شكر اويس قرني مادر شهيدان حميدرضا و محمدرضا منشي زاده- پي بگيريم. خانم اويس قرني هنوز هم ساكن روستاي عبدالله آباد در حاشيه كوير دامغان است.
يك روز پسرم محمد رضا رفت سپاه دامغان و وقتي برگشت گفت: مي خواهم بروم جبهه.
گفتم: الان بابات مريضه. گفت: خداي اينجا و آنجا يكي است و من هر جا باشم، اگر قرار باشد اتفاقي بيفتد، خواهد افتاد. غروب بود. با پدرش و فاميل ها خداحافظي كرد. برخي از فاميل ها مي گفتند نگذار برود، پدرش مريض است. من هم مي گفتم: نه! بالاخره خودم هستم و از شوهرم مراقبت مي كنم.
محمد رضا گفت: تو خيلي مادر خوبي هستي كه به من نمي گويي نرو جبهه.
قبل از رفتنش گفت؛ مادر خواب ديدم وسط اتاق خوابيده ام و ناگهان تبديل به كبوتر شدم و به آسمان رفتم. گفتم: تعبير خوابت خيلي خوب است و ان شاء الله صحيح و سالم برمي گردي.
بعد گفتم؛ خدا رو شكر فرمانده شده اي و اين بار زودتر برمي گردي. محمد رضا در جوابم گفت: اتفاقاً اين بار مسئوليتم خيلي بيشتر است و بايد ديرتر از همه برگردم و تا وقتي حتي يكي از بچه ها در منطقه هست، من نخواهم آمد.
غروب و نزديك اذان بود كه محمد رضا براي آخرين بار به جبهه رفت. چند وقت بعد از عمليات بعضي از همرزمانش آمدند و بعضي هم كه شهيد شده بودند، پيكرشان آمد اما از محمد رضا خبري نشد و هر كس چيزي مي گفت. بعضي ها مي گفتند او را ديده اند و سالم است و بعضي ها هم خبر از شهادتش مي دادند. البته كسي مستقيم به ما چيزي نمي گفت و ما از اين طرف و آن طرف مي شنيديم.
پدرش گفت: من كه پاي رفتن ندارم و نمي توانم بروم شهر خبر بگيرم. تو برو شهر و از سپاه خبري بگير.
چند بار با بچه كوچك رفتم شهر و سراغش را گرفتم اما چيزي نمي گفتند و نااميد برمي گشتم. مي گفتم اگر بچه ام شهيد شده لااقل ساك وسايلش را به من بدهيد. مي گفتند نگران نباش، محمد رضا طوري نشده و سالم است.
يك بار نيمه هاي شب ديدم دلم طاقت نمي آورد. بلند شدم و خودم را با هر زحمتي بود به دامغان رساندم و رفتم تعاون سپاه. چند زن ديگر هم آنجا نشسته بودند و گريه و ناله مي كردند. يكي مي گفت بچه ام اسير شده و آن يكي مي گفت بچه ام شهيد شده است. گفتم؛ پسرم وقتي مي خواست برود گفت ممكن است من شهيد، مفقود، مجروح و يا اسير بشوم. اينها راهشان را خودشان را انتخاب كردند و اگر شهيد هم شده باشند براي ما افتخار است
|
|
83417 |
نام:
اناعبدک الضعیف
شهر:
الارض الله
تاریخ:
9/27/2011 12:21:48 PM
کاربر مهمان
|
سلام
.........
زیارتتون قبول درگاه حق بنده های خوب خدا...
لطفا در نوبت جدید ختم قران برای من جز ۲۵ و۳۰رو منظور بفرمایید.
تشکر
.........
یا ستارالعیوب
اللهم صل علی محمد و ال محمدوعجل فرجهم
یا ثارالله یا سیدالشهداء یا اباعبدالله الحسین ادرکنی
و اشفع لنا عند الله ...
|
|
83416 |
نام:
بوی سیب
شهر:
مطلع الفجر
تاریخ:
9/27/2011 11:59:47 AM
کاربر مهمان
|
الحمدلله علی کل حال
زير نور ماه
با دقت نوك كفش را كه سوراخ شده بود دوخت. يكبار ديگر با خوشحالي به پيراهن تنش كه كنار كفش ها پيدا كرده بود نگاه كرد، انگار براي او دوخته بودند.
از فرط خستگي كنار گوني اش كه لبريز از خرده كاغذ بود نشست و با اشتها مشغول خوردن ساندويجي شد كه در راه مهمانش كرده بودند.
چشمش به قرص زيباي ماه افتاد، براي اولين بار مهتاب آرامش خوش آيندي به او داد.
گويا امشب همه چيز بر وفق مرادش بود و زباله جمع كن با خود گفت: كاش همه شب ها مثل امشب بود.
|
|
83415 |
نام:
خاک
شهر:
ایثار
تاریخ:
9/27/2011 11:56:25 AM
کاربر مهمان
|
به نام خدا
هفته ی دفاع مقدس داره تموم میشه و متأسفانه صدا و سیمای ما خاطره ی شهدا رو موکول میکنه به ۳۱ شهریور ۱۳۹۱
چند شب پیش که آقای حاتمی کیا تو برنامه ی پارک ملت اومده بودن، خیلی شاکی بودن از سختگیری هایی تو زمینه ی ساخت فیلم های جنگی وجود داره........یکی به من بگه چرا تو مملکت اسلامی ما.....فقط به بسیجی تراش سخت میگیرن؟......چرا باید فیلم کاملا بی محتوای پوپک و مش ماشا... راحت مجوز بگیره اونوقت واسه یه سکانس فیلم جنگی ۶۰ نفر با سلیقه های مختلف نظر بدن؟
من واقعا دلم از این چیزا میگیره
خدایا همه ی ما رو به راه راست هدایت بفرما....
التماس دعا
یا علی
|
|
83414 |
نام:
شهاب
شهر:
امید به رحمت خدا
تاریخ:
9/27/2011 11:48:06 AM
کاربر مهمان
|
.:: بِسمِ اللهِ الرَّحمــنِ الرَّحِیـــمِ ::.
به نام خداوند بخشاینده ی بخشایشگر
إِنَّ هَـذَا القُرآنَ یَهدِی لِلَّتِی هِیَ أَقوَمُ ؛
همانا این قرآن به راه و آئینى که مستقیم ترین و صاف ترین و پابرجاترین آئین هاست هدایت مى کند. (سوره ی مبارکه ی اسراء آیه شریفه ی نهم)
امام زمان (عج) فرمودند:
از خدا بترسید و تسلیم ما شوید و کارها را به ما واگذارید ، برماست که شما را از سرچشمه سیراب برگردانیم چنان که بردن شما به سرچشمه از ما بود . بحارالانوار ج۵۳ ص ۱۷۹
*.*.* ختم قــــرآن کــــریم همراه با تدبّــــر در آیات الهــــی حرف دل _ نوبت دهـــم *.*.*
{این دوره به نیّت و برای سلامتی و تعجیل در ظهور روح بهاران ، نشانه حکومت مستضعفان و صالحان بر روی زمین ، حضرت حجة ابن الحسن المهدی(عجّل الله تعالی فرجه)}
*جزء اوّل:
*جزء دوم:
*جزء سوم:
*جزء چهارم:
*جزء پنجم:
*جزء ششم:
*جزء هفتم:
*جزء هشتم:
*جزء نهم:
*جزء دهم:
*جزء یازدهم:
*جزء دوازدهم:
*جزء سیزدهم:
*جزء چهاردهم:
*جزء پانزدهم:
*جزء شانزدهم:
*جزء هفدهم:
*جزء هجدهم:
*جزء نوزدهم:
*جزء بیستم:
*جزء بیست و یکم: خاک گرامی از شهر ایثار (سلام و درود ، ان شاء الله زیارت با معرفت نصیبتون بشه.)
*جزء بیست و دوم: خاک گرامی از شهر ایثار
*جزء بیست و سوم:
*جزء بیست و چهارم:
*جزء بیست و پنجم:
*جزء بیست و ششم:
*جزء بیست و هفتم:
*جزء بیست و هشتم:
*جزء بیست و نهم:
*جزء سی ام:
*خوبان حرف دلی ضمن مشارکت همراه با تدبّر در ختم آیات الهی می توانید همانند نوبت های قبل برای خود و نزدیکانتان درخواست ثبت جزء بفرمایید.
*در صورت اتمام این دوره نام درخواست کنندگان باقیمانده در دوره های بعدی ثبت خواهد شد.
*زمان قرائت جزءهای ثبت شده هر چه سریعتر باشد بهتر است و مهلت مشخّصی ندارد.
* * *
اَللّــهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّـــکَ الفَــرَجَ.
اَللّــهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـــدٍ وَآلِ مُحَمَّـــدٍ وَ عَجِّــل فَرَجَــهُم وَ فَرَجَنَــابِهِــم.
|
|
83413 |
نام:
شهره
شهر:
تنهایی
تاریخ:
9/27/2011 11:45:07 AM
کاربر مهمان
|
سلام مهربانان.
شهید سید مرتضی آوینی:
زندگی زیباست
اما شهادت از آن زیباتر
سلامت تن زیباست
اما پرنده عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند
و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند
و مگر نه آنکه از پسـر آدم عهدی ازلی ستاندهاند
که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد
و مگر نه آنکه خانه تن راه فرسودگی میپیماید تا خانه روح آباد شود
و مگر این عاشق بیقرار را در این سفینه سرگردان آسمانی که کره زمین باشد
برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده اند؟
و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد جز کرمهایی فربه و تنپرور برمیآید؟
ای شهید ،
ای آنکه که بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشستهای دستی برآر
و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز ازین منجلاب بیرون کش
منبع:baleparidan.blogfa.com
یا فتاح. التماس دعا
|
|