هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
78412
نام: بهار
شهر: اصفهان
تاریخ: 1/8/2011 3:34:41 PM
کاربر مهمان
  سلام من بعد چند سال مرد مورد علاقمو پیدا کردم ولی چکنم که ازش دورم اون شیراز و من اصفهان

خوشحالم چون اون هست وغمگین چون کنارم نیست

اسمش ایمان 35 سال داره و برام بهترین بوده

برام دعا کنید بعد این همه سال انتظار به ارزوم برسم . خالصانه دوستش دارم مثل 1مادر که فرزندشو دوست داره
78411
نام: فاطمه نیک فر
شهر: شهرستان جهرم
تاریخ: 1/8/2011 12:38:07 PM
کاربر مهمان
  باعرض سلام
من ازشما بسیار متشکرم و هر روز شمارا دعا می کنم زیرا من مداح اهل بیت (ع) هستم و شما کار ما مداحان را راحت کرده اید اجرتان با اهل بیت
78410
نام: باران
شهر: آسمان
تاریخ: 1/8/2011 12:08:09 PM
کاربر مهمان
  سلام به اهالي حرف دل
با عرض معذرت اين چند وقت سرم خيلي شلوغ بود نتونستم بنويسم ولي امروز با يه داستان آموزنده اومدم
اين داستان داستان حضرت موسي ع است.اميدوارم شماهم همون برداشتي رو بكنيد كه من كردم
آخه من يه آدم سست عنصر تا سختي بهم ميفته مشكلاتم زياد ميشه احساس ميكنم خدا سرش شلوغ شده خدا با من غرق كناه كاري نداره به خاطر همين كه دعام مستجاب نميشه ولي غافل ازاينكه خدا جاي ديكه جوابمو ميده جاي ديكه لطف شو بهم نشون ميده
كر خدا زحكمت ببندد دري زرحمت كشايد دره ديكري
به كفته امام صادق ع:ايمان هركس كفه ترازوي اوست هركه ايمانش بيشتر امتحانش سختر است فقط خداست كه ميتونه مارو ازين امتحانات سخت نجات بده ياالرحم راحمين رحم كن.

مادر موسى عليه السلام طبق الهام الهى ، تصميم گرفت كودكش را به دريا بيفكند. به طور محرمانه سراغ يك نفر نجار مصرى كه از فرعونيان بود آمد و از او درخواست يك صندوقچه كرد. نجار كفت : صندوقچه را براى جه مى خواهى ؟ يوكابد كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود، كفت : (( من از بنى اسرائيل ، نوزاد پسرى دارم ، مى خواهم نوزادم را در آن مخفى نمايم . ))
نجار مصرى تا اين سخن را شنيد، تصميم كرفت اين خبر را به جلادان برساند. به سراغ آنها رفت ولى آنچنان وحشتى عظيم بر قلبش مسلط شد كه زبانش از سخن گفتن باز ايستاد. مى خواست با اشاره دست ، مطلب را بازگو كند كه مامورين از اين حركات او چنين برداشت كردند كه اين آدم اهل مسخره و ديوانه است ، لذا او را زدند و از آنجا بيرون نمودند.
او وقتى كه حالت عادى خود را باز يافت ، بار ديگر براى گزارش نزد جلادان رفت . دوباره مانند اول زبانش گرفت . اين بار موضوع سه بار تكرار شد. او وقتى كه به حال عادى بازگشت ، فهميد كه در اين موضوع يك راز الهى نهفته است . در اين موقع صندوق را ساخته ، تحويل مادر موسى عليه السلام داد
مادر موسى عليه السلام نوزاد خود را داخل آن صندوق نهاد و در صبحگاهى كه خلوت بود، كنار رود نيل آمد و آن را داخل رود نيل انداخت و امواج ، آن صندوق را با خود برد. اين لحظه براى مادر موسى ، لحظه بسيار حساس و پر هيجان بود. اكر لطف الهى نبود مادر فرياد مى كشيد و از فراق نور ديده اش جيغ مى زد، كه در نتيجه جاسوسان متوجه مى شدند. ولى خطاب آمد: (( و لا تخافى و لا تحزنى ... )) (نترس و محزون نباش ! ما موسى را به تو بر مى كردانيم در اينجا قلب مادر آرام كرفت .
...............................................
مادر موسى جو موسى را به نيل
در فكند از كفته رب خليل
خود ز ساحل با حسرت نكاه
كفت كاى فرزند خرد بى كناه
كر فراموشت كند لطف خداى
جون رهى زين كشتى بى ناخداى
وحى آمد كاين جه فكر باطل است
رهرو ما اينك اندر منزل است
ما گرفتيم آنكه را انداختى
دست حق را دبدى و نشناختى
سطح آب از كاهوارش خوشتر است
دايه اش سيلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغيان مى كنند
آنچه مى گوييم ما آن مى كنند
به كه بركردى به ما بسباريش
كى تو از ما دوستر مى داريش
................................................

واقعا خدا همه جا حضورداره و از اسرار دل انسان باخبر. چند وقته بيش سوره حديد رو كه ميخوندم به يكي از آيه هاش كه رسيدم خيلي برام جالب بود نوشته شده بود اي مردم همانا خدا كنار شماست واز اسرار دلتان باخبر است .همينكه ميگن عالم محضر خداست در محضر خدا معصيت نكنيد يعني اينكه خدا ناظر اعمال توست،جه طور جرات ميكني جلوي معبود
78409
نام: سید احسان جواهری
شهر: تهران
تاریخ: 1/8/2011 11:21:54 AM
کاربر مهمان
  سلام دوستان حرف دلی گرامی، صبح شنبتون به خیر و شادی انشا الله
سلام توکل به خدای گرامی خوشحالم که مطالبم مفیده ، نه متاسفانه فعلا مدتیه که دیگه تدریس نمی کنم ولی واقعا دلم برا تدریس مجدد تنگ شده.......

اگر مختارید كه بین حق به جانب بودن و مهربانی یكی را انتخاب كنید، مهربانی را انتخاب كنید.
خدا یارتون
78408
نام: شکراله
شهر: شهادت
تاریخ: 1/8/2011 11:21:37 AM
کاربر مهمان
  در گمنامی هم مشترکیم ای شهید
تو پلاکت را گم کرده ای و من هویتم را
التماس دعا
78407
نام: محمد الف
شهر: تهران
تاریخ: 1/8/2011 11:15:31 AM
کاربر مهمان
  به نام خدا
سلام من هرچند وقت یه بار عاشق آسید مرتضی می شم.
واقعا آوینی گل است.
جمله ی آخر:
خدا شمارا حفظ کند و نگهدارد.
78406
نام: عطیه
شهر: تهران
تاریخ: 1/8/2011 10:30:16 AM
کاربر مهمان
  باسلام وعرض ادب خدمت تمامی دوستان واهالی حرف دل ازسوگند عزیز برای مطالب زیباوداستانهای آموزنده تون تشکر می کنم خیلی خوب متشکرم.دیده ازشهرامام رضا ع التماس دعای مخصوص دارم .
به همه كوزه‌هاي شكسته!
يك سقا در هند، دو كوزه بزرگ داشت كه هركدام از آنها را از يك سر ميله‌اي آويزان مي‌كرد و روي شانه‌هايش مي‌گذاشت. در يكي از كوزه‌ها شكافي وجود داشت و بنابراين درحالي كه كوزه سالم، هميشه حداكثر مقدار آب ممكن را از رودخانه به خانه ارباب مي‌رساند، كوزه شكسته تنها نصف اين مقدار را حمل مي‌كرد.
براي مدت دو سال، اين كار هر روز ادامه داشت. سقا فقط يك كوزه و نيم آب را به خانه ارباب مي‌رساند. كوزه سالم به موفقيت خودش افتخار مي‌كرد، موفقيت در رسيدن به هدفي كه به منظور آن ساخته شده بود.
ما كوزه شكسته بيچاره از نقص خود شرمنده بود و از اينكه تنها مي‌توانست نيمي از كار خود را انجام دهد. ناراحت بود. بعد از دو سال، روزي در كنار رودخانه، كوزه شكسته به سقا گفت: من از خودم شرمنده‌ام و مي‌خواهم از تو معذرتخواهي كنم. سقا پرسيد: چه مي‌گويي؟ از چه چيزي شرمنده هستي؟ كوزه گفت: در اين دو سال گذشته من تنها توانسته‌ام نيمي از كاري را كه بايد، انجام دهم. چون شكافي كه در من وجود داشت، باعث نشتي آب در راه بازگشت به خانه ارباب مي‌شد. به‌خاطر ترك‌هاي من، تو مجبور شدي اين همه تلاش كني ولي بازهم به نتيجه مطلوب نرسيدي.

سقا دلش براي كوزه شكسته سوخت و با همدردي گفت: از تو مي‌خواهم در مسير بازگشت به خانه ارباب، به گلهاي زيباي كنار راه توجه كني.

در حين بالا رفتن از تپه، كوزه شكسته، خورشيد را نگاه كرد. اما در پايان راه بازهم احساس ناراحتي مي‌كرد. چون ديد كه بازهم نيمي از آب، نشت كرده‌است. براي همين دوباره از صاحبش عذرخواهي كرد. سقا گفت: من از شكاف‌هاي تو خبر داشتم و از آنها استفاده كردم. من در كناره راه، گلهايي كاشتم كه هر روز وقتي از رودخانه برمي‌گشتيم، تو به آنها آب داده‌اي. براي مدت دو سال، من با اين گلها، خانه اربابم را تزئين كرده‌ام. بي‌وجود تو، خانه ارباب نمي‌توانست اين قدر زيبا باشد.

78405
نام: محمد >>>ح
شهر: مشهد
تاریخ: 1/8/2011 10:19:01 AM
کاربر مهمان
  سلام دوستان خيلي قديمي .سلام سيد مرتضي
به من كمك كنيد كه خيلي دارم. در اين گرداب فرو ميرم.
78404
نام: سوگند
شهر: امان از جدایی
تاریخ: 1/8/2011 8:26:36 AM
کاربر مهمان
  سلام دوستان
امیدوارم که در پناه حق هفته خوب و خوشی را در پیش داشته باشین.

حضرت سلیمان
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید....
مورچه گفت : ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفریداو نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم .
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

همه رو بخدای مهربون سپردم
78403
نام: ساحل
شهر: غم
تاریخ: 1/8/2011 3:44:12 AM
کاربر مهمان
  سلام به همه حرف دلای گل،دلم خیلی گرفته از همه دوروبریام دور شدم احساس میکنم خدا هم دیگه دوستم نداره.حس پوچی دارم..میگن سرنوشت ادما مثل یه سکه دو رو داره یه طرفش خوشیه شادیه خوشبختیه و اون طرف دیگش غمه غصه بدبختیه...من طرفه سختشو یجورایی گذروندم حالا منتظرم خدا روی خوششو بهم نشون بده.به کی بد کردم؟؟که این شد روزگارم...توی زندگیم دست هیچ کسو در نکردم حتی اگه گرفتنه دستش به ضررم تموم میشد فقط اون لحظه به این فکر میکردم که حتما نیاز داره که داره خودشو جلوی من کوچیک میکنه و کمک میخواد به این فکر میکردم خدا جواب منو یه روزی یه جایی میده اما الان که به شدت نیاز دارم هیچ کس نیست دستمو بگیره نمیدونم چرا خدا داره فقط نگاه میکنه....میگن با هر دستی که بدی با همون دست میگیری پس کو....کو جواب محبتام...تو رو خدا برام دعا کنین
از همتون التماس دعا دارم
لاحول ولا قوته الا ب الله ال علی عظیم
<<ابتدا <قبلی 7847 7846 7845 7844 7843 7842 7841 7840 7839 7838 7837 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=7842&mode=print