هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
73552
نام: پروانه
شهر: ایران
تاریخ: 2/22/2010 7:31:55 PM
کاربر مهمان
  خیلی باحال و با مرام و .... هستید خدا خیرتون بده خدا خیرتون بده
73551
نام: .
شهر: تهران
تاریخ: 2/22/2010 3:52:46 PM
کاربر مهمان
  سلام به شهید اوینی مهربون
سلام به دوستای گرامی ، نفسیه ، شهاب ، یاس سفید ، ساراخانمها ، فیروزه ، معراج ، خوشبخت انشااله و همه و همه که الان از شدت ناراحتی یادم نیست
دلم خیلی گرفته ، مشکلات بدجوری احاطه کردنم، دیگه نمیدونم چی کار کنم ، افسرده شدم ، بدجوری احساس روزمرگی می کنم ، احساس پوچی می کنم ، از همه کس و همه چیز خسته شدم تنها دلخوشیم همینه که بیام اینجا و حرفاتونو بخونم ، اصلا باورم نمی شه من با اون همه انرژی ونشاطی که داشتم حالا چرا اینطوری شدم ، همه بهم فشار میارن ، کارم درست نمیشه ، وای خدای من کمکم کن ، به دادم برس ، بچه ها تو رو خدا دعام کنید ، راستی خانم ایمان گرامی خیلی وقته که دیگه چیزی نمی نویسند ، چرا؟ امیدامید امید شما کجائید چرا بچه های قدیمی دیگه نمی نویسند ؟ هر روزم مثل روز قبله ، حتی ارادمو برای تغییر از دست دادم میدونید چرا ، چون به هر کاری دست می زنم و دعا می کنم درست نمی شه ، با اینکه نا امیدی کار شیطانه ، اما من دیگه از همه چیز ناامید شدم. همه به زور تحملم می کنند ، همش طعنه ، همش توهین ، مثلا همین چندوقت پیش پدرم جلوی مهمانها چنان جملات رکیکی بهم گفت که دوست داشتم بمیرم ، برادرم هم مثل پدرم ، اینقدر غصه توی دلم هست که نگو ، حتی یه دوست صمیمی هم ندارم که حرفامو بهش بگم اخه از دوستم هم همیشه ضربه خوردم .
بچه ها برام دعا کنید .
73550
نام: سارا
شهر: از تهران
تاریخ: 2/22/2010 2:15:34 PM
کاربر مهمان
  برای عشقم می نویسم...

زندگی مثل دوچرخه سواری
نویسنده : ساحل - ساعت ٩:٤٧ ‎ق.ظ روز ۱۳۸۸/۱٠/٢۱


زندگی کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌کند تا بعداً تک تک آنها را به‌رخم بکشد.

به این ترتیب، خداوند می خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولی نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتی.

ولی بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعی بود که حس کردم زندگی کردن مثل دوچرخه سواری است، آن هم دوچرخه سواری در یک جاده ناهموار!اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب می‌زد. آن روزها که من رکاب می زدم و او کمکم می ‌کرد، تقریباً راه را می ‌دانستم، اما رکاب زدن دائمی، در جاده‌ای قابل پیش بینی کسلم می کرد، چون همیشه کوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا می کردم.

یادم نمی ‌آید کی بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب می‌زدم. حالا دیگر زندگی کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبی داشت.

او مسیرهای دلپذیر و میانبرهای اصلی را در کوه ها و لبه پرتگاه ها می شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداکثر سرعت براند، او مرا در جاده‌های خطرناک و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش می برد، و من غرق سعادت می شدم. گاهی نگران می شدم و می‌پرسیدم، «داری منو کجا می بری» او می‌خندید و جوابم را نمی ‌داد و من حس می ‌کردم دارم کم کم به او اعتماد می‌کنم.بزودی زندگی کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایی پر از ماجراهای رنگارنگ شدم. هنگامی که می ‌گفتم، «دارم می ‌ترسم» بر می ‌گشت و دستم را می ‌گرفت. او مرا به آدم‌هایی معرفى کرد که هدایایی را به من می‌دادند که به آنها نیاز داشتم.هدایایی چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانی. آنها به من توشه سفر می ‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.و ما باز رفتیم و رفتیم..

حالا هدیه ها خیلی زیاد شده بودند و خداوند گفت: همه‌شان را ببخش. بار زیادی هستند. خیلی سنگین‌اند!و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمی که سر راهمان قرار می‌گرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت می ‌کنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود.

او همه رمز و راز های دوچرخه سواری را بلد بود. او می ‌دانست چطور از پیچ‌های خطرناک بگذرد، از جاهای مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند..

من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم.

این طوری وقتی چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت می ‌بردم و وقتی چشم‌هایم را می ‌بستم، نسیم خنکی صورتم را نوازش می ‌داد.

هر وقت در زندگی احساس می ‌کنم که دیگر نمی توانم ادامه بدهم، او لبخند می ‌زند وآرام می ‌گوید فقط رکاب بزن....
73549
نام: sara
شهر: az tehran
تاریخ: 2/22/2010 1:59:34 PM
کاربر مهمان
  sooreye baghareh:

بسم الله الرحمن الرحیم:

الذین یومنون بلغیب و یوقیمون الصلات و مما رزقناهم ینفقون(۲)

همان کسانیکه به غیب ایمان دارند و نماز بر پا میدارند و از آنچه روزیشان داده‌‌یم انفاق میکنند.

در این آیه صفات متقین مشخص میشه...و اینکه متقین به لحاظ فطرت سالم خود افق دیدشون محدود نیست و ایمان دارن که عالمی برتر از این دنیا وجود داره....در واقع رسالت قرآن همینه که انسانهارو از تنگ نظیری و قشری فکر کردن نجات بده...و ضمنا به اونها متذکر بشه که رشد اونها متوقف به این عالم محدود نیست و برای اتصال به عالم نامحدود نیاز به رازو نیاز و بر پا کردن نماز و بذلو بخشش و انفاق دارند تا این دو وسیله یعنی‌ نماز و انفاق هر دو بتوانند به انسان کمک کنند تا او از عالم خاکی کنده شده و بتواند با عالم غیب ارتباط برقرار کند. نماز که توجه به خداست و انفاق که توجه به خلق میباشد هردو مایه رشد و هدایت ما به سوی آخرت هستند و اگر شخصی‌ مدعی ایمان هست ولی‌ این دو کار رو انجام نمیده حقیقتاً باید به ایمانش شک کرد..

والذین یومنون به ما انزل من قبلک و بلاخرت هم یوقنون(۳)

و همان کسانیکه به آنچه بر تو نازل شده و آنچه پیش از تو فرستاده یقین دارند و همانها به آخرت یقین دارند.

یکی‌ دیگه از خصلتهای متقین این هست که تعصب بیهوده ندارن و نزول تمام انبیا رو جز رحمت خداوند میدونن و این رحمت رو منحصر به یه نسل و یا عصر خاصی‌ نمیدونن...و اینکه دراینجا فرموده به آخرت یقین دارند دلیلش اینه که ایمان داشتن با یقین داشتن فرق میکنه...گاهی‌ ما فقط ایمان داریم اینه که از بعضی‌ مسائل غافل میشیم اما وقتی‌ یقین پیدا کردیم محاله که غفلت پیدا کنیم...

اگر به طور دقیق مفهوم یقین و ایمان را بررسی کنیم خواهیم دید این دو با همدیگه فرق دارن... یقین در برابر شک و تردیده... کسی که یقین به چیزی داره یعنی صددرصد اونرو درست میدونه و به هیچ وجه احتمال خلاف آن را نمیده ولی ایمان در برابر کفره و به اون احساس قلبی گفته میشه که بعد از شناخت حاصل خدا میشه. شاید بشه گفت یقین، اون درجه بالای ایمانه که دیگه تردیدی دراون راه نمییابه...

بنابر این با توجه به این دو آیه ما متوجه میشیم که متقین باید این پنج صفت رو داشته باشن تا بتونن از راهنمایی‌های قرآن بهره گرفته و رشد کنن...در اصل این پنج صفت پیش شرط بهره گیری از قرآن میباشد...
73548
نام: YAS8454
شهر:
تاریخ: 2/22/2010 1:26:24 PM
کاربر مهمان
  http://www.salavaat.com/form.asp
73547
نام: گم شده
شهر: تبریز
تاریخ: 2/22/2010 1:06:18 PM
کاربر مهمان
  هوالحق
سلام گلهای قشنگ باغ آوینی
دلم گرفته.یه روز که از بی کسی داشتم دق می کردم. داداش یکی ازدوستام زنگ زد و پیگیری همون کاری شد که کلی منو بهم ریخته بود.
با اشک دست به آسمون بلند کردم و از خدا خواستم یه همسر مثل اون رو نصیبم کنه. تا حدی می شناختمشون.
خودش رو نمی خواستم یکی مثل اون رو. مردی تو زندگیم نبود .همسر جوانم فوت کرده بود و بابا نداشتم. عمو دایی و داداش هم که هیچ.
برا بردن ماشین به تعمیر گاه باید بارییس اداره ام می رفتم. اون روز هم تصادف کرده بود و ماشین داغون باید می رفت صافکاری و من هم هیچی پول نداشتم. رییسم خدا ازش راضی باشه خیلی پشتیبانی ام می کرد. اما دیگه داشتم ازش خجالت می کشیدم.
چند هفته گذشت و بعدش فهمیدم این داداش دوستم سال ها بود که دوستم داشت و الان هم از من خواستگاری کرده.
همه خلقش خوبه. همه شرایطش عالیه. امااز لحاظ ظاهری... . دعام کنید درست تصمیم بگیرم و هدیه ای که خدا دوباره بهم می خواد بده رو پس نزنم.
یا حق
73546
نام: باران
شهر: مشهد
تاریخ: 2/22/2010 12:16:44 PM
کاربر مهمان
  روزگاری است همه عرض بدن میخواهند// همه ازدوست فقط چشم و دهن میخواهند//دیو هستند ولی مثل پری می پوشند//گرگهایی که لباس پدری می پوشند//انچه دیدند به مقیاس نظرمی سنجند//عشق ها را همه با دور کمر می سنجند// خب طبیعی ست که یکروزه به پایان برسد//عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد

ای کاش دلم پنجره ای دیگر داشت//ای کاش خدا فقط شقایق می کاشت//ای کاش یکی می امدوغمهارا//از قلب اهالی زمین برمی داشت

آنچه میخواهیم نیستیم و آنچه هستیم نمیخواهیم ٬ آنچه دوست داریم نداریم و آنچه داریم دوست نداریم ٬ و عجیب است هنوز امیدوار به فردائی روشن هستیم . . .

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند-ستایش کردم ، گفتند خرافات است-عاشق شدم ، گفتند دروغ است-گریستم گفتند بهانه است-خندیدم ،گفتند دیوانه است-دنیا را نگه دارید میخواهم پیاده شوم

اگر مي دانستي چه قدر دوستت دارم هيچ گاه براي آمدنت باران را بهانه نمي کردي رنگين کمان من

اللهم عجل لولیک الفرج
73545
نام: غزاله
شهر: کرج
تاریخ: 2/22/2010 11:47:56 AM
کاربر مهمان
  یا رزاق


چند وقت پیش هم دیده بودمش ... توی میدان بهارستان. وقتی داشتم چند قطعه عکس تهران قدیم را می دیدم.

صدایش در گوشم پیچید. سرم را برگرداندم. مثل ابر بهاری گریه می کرد. چشمام به نگاهش گره خورد ...

انگار غیرت مردونه اش گل کرد، صدایش را پایین تر آورد و آستین لباسش را بالا آورد و چشم هایش را
پوشاند .... نگاهم به وزنه جلوی پایش خیره ماند، رویم را برگرداندم و مثلاً خودم را سرگرم کردم،
زیرچشمی حواسم به افرادی بود که از کنارش رد می شدند. مردها بیخیال تر از آن بودند که متوجه صدای
گریه اش باشند. یکی دو زن که رد شدند با نگاه دنبالش کردند. صدایش بلندتر شده بود. خواستم جلو بروم که، یکی زودتر از من رسید.
کمی دورتر ایستادم. خانم جلو آمد و گفت: پسرم چی شده؟؟؟
ـ از ظهر هیچی کار نکردم ...

زن خندید، کیفش را روی زمین گذاشت و رفت روی وزنه، عیبی نداره پسرم بیا منو وزن کن ...

چشم های پسرک درخشید، چشم هایش تند تند دنبال عقربه ها می دوید، 72، خانم 72 کیلو ...

اسکناس صد تومانی را که از زن گرفت، دنبال پول خرد گشت تا بقیه اش را بدهد، زن دستی روی سر پسرک

کشید و گفت: بگیر پسرم، قربون اون غیرتت ... پول سیده ... برکت داره ....

پسرک پول را گرفت، بوسید، روی چشم هایش گذاشت و زن رفت ... مشتری ها یکی یکی می آمدند، مرد چاق پرخوری که لک چربی نهار ظهر روی بلیزش مانده بود، پسر جوانی که باقی مانده سمبوسه در دستهایش بود، دختربچه ای که بهانه وزن کردن به سر داشت، مرد لاغری که بیماری سالها ریشه اش را می سوزاند،دختران جوانی که نگران چاقی بودند و ...
............
............

سلام خواهران عزیز و بسیار نازنینم
چه خوب میشد اگه همه ما از کنار اتفاقات کنارمون ساده نگذریم / ممکنه روزی بیاد که از کنار ما هم ساده بگذرند ....

مستدام باشید و بر قرار تا فرصتی دیگر بدرود
73544
نام: TNewMoon
شهر: الیگودرز
تاریخ: 2/22/2010 11:34:52 AM
کاربر مهمان
  کاش میشد فقط مال خدا بود.
دیشب برای چندلحظه خیلی احساس غربت کردم.
ای خدا کاش میشد سرنوشت آدم را از سر نوشت،که دیگر انسان نشود...
73543
نام: سارا
شهر: مشهد
تاریخ: 2/22/2010 8:50:41 AM
کاربر مهمان
  حالم خیلی بده-نمیدونم چی کارکنم.حرف دلم توی این کادرجا نمی گیره
<<ابتدا <قبلی 7361 7360 7359 7358 7357 7356 7355 7354 7353 7352 7351 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=7356&mode=print