هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
73042
نام: فریده
شهر: کرمان
تاریخ: 1/26/2010 7:45:52 PM
کاربر مهمان
  امروز برای شهدا وقت نداریم /ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم/ با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است /ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم.یا علی
73041
نام: شهاب
شهر: امید به رحمت خدا
تاریخ: 1/26/2010 6:28:12 PM
کاربر مهمان
 
.:: يَا رَبِّ ::.


شعري جديد و بسيار زيبا از آقا ، مقام معظّم رهبري حضرت آيت الله العظمي ، آقا سيّد علي حسيني خامنه اي(حَفِظَهُمُ الله)


*مناجات ناشنوايان


ما خيل بندگانيم ، ما را تو مي‌شناسي

هر چند بي زبانيم ، ما را تو مي‌شناسي


ويرانه‌ ايم و در دل گنجي ز راز داريم

با آنکه بي‌نشانيم ، ما را تو مي‌شناسي


با هر کسي نگوئيم ، راز خموشي‌خويش

بيگانه با کسانيم ، ما را تو مي‌شناسي


آئينه‌ايم و هر چند ، لب بسته‌ايم از خلق

بس رازها که دانيم ، ما را تو مي شناسي


از قيل و قال بستند ، گوش و زبان ما را

فارغ از اين و آنيم ، ما را تو مي‌شناسي


از ظنّ خويش هر کس ، از ما فَسانه‌ها گفت

چون ناي بي‌زبانيم ، ما را تو مي‌شناسي


در ما صفاي طفلي ، نفسُرد از هياهو

گلزار بي‌خزانيم ، ما را تو مي‌‌شناسي


آئينه‌سان برابر ، گوئيم هر چه گوئيم

يکرو و يک زبانيم ما را تو مي‌شناسي


خطّ نگه نويسد ، حال درون ما را

در چشم خود نهانيم ، ما را تو مي‌شناسي


لب بسته چون حکيمان ، سر خوش چو کودکانيم

هم پير و هم جوانيم ، ما را تو مي‌‌شناسي


با دُرد و صاف گيتي ، گه سرخوش است گه غم

ما دُرد غم کشانيم ، ما را تو مي‌‌شناسي


از وادي‌ خموشي ، راهي به نيکروزي است

ما روزبه از آنيم ، ما را تو مي‌‌شناسي


کس راز غير ، از ما ، نشنيد بس *امين*ايم

بهر کسان امانيم ، ما را تو مي‌شناسي


* * *


وبلاگ شهداي گمنام

http://www.bmz14.parsiblog.com


* * *


* اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم وَ فَرَجَنَا بِهِم *


73040
نام: امید
شهر: جلفا
تاریخ: 1/26/2010 4:47:08 PM
کاربر مهمان
  من عاشقم ولی کار ندارم که ازدواج کنم کمکم کنید لطفا.اجرتان با خدا
73039
نام: بوی سیب
شهر: مطلع الفجر
تاریخ: 1/26/2010 4:03:25 PM
کاربر مهمان
  مانعى در مسير

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند!



سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.



آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!


هر مانعى = فرصتی

******* ******* ******* ******* ******* *******



سومين درس مهم - هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد




در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.


پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت: ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد: بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به اينکه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت

پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.


خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت...



پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت..



هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!


يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!

******* ******* ******* ******* *******


اشتباه فرشتگان



درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده مي شود. پس از اندك زماني دادِ شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد: جاسوس مي فرستيد به جهنم؟!

-از روزي كه اين آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و عرصه را به من تنگ کرده است.

سخن درويش اين چنين بود:

با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به جهنم افتادي، شيطان تو را به بهشت باز گرداند.
73038
نام: باران
شهر: دوست دارم کربــلا باشه
تاریخ: 1/26/2010 3:31:19 PM
کاربر مهمان
  السلام علیک یا صاحب الزمان (عج)

سلام به همگی
چه فرقی میکنه ی بزرگوار سلام-خوشحالم از اینکه دوباره توفیق نصیبتون شد به حاجی سر بزنید-دلمون برای یا علی و یا فاطمه هاتون تنگ شده بود.التماس دعا-یاعلی

سبکبار گرامی سلام و عرض ادب.انشاءا... تا ظهور آقامون فضای حرف دل از صلوات های نابتون خالی نمونه-التماس دعا-یاعلی

دعا کنیم دلامون دست نخورده بمونه برای خودش
یازهـــــــــــــــــــــــــــــــــرا
73037
نام: بوی سیب
شهر: مطلع الفجر
تاریخ: 1/26/2010 2:32:03 PM
کاربر مهمان
  مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید.

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!



وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!


******* ******* ******* ******* ******* *******


یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد...

-آهای، آقا پسر!


پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟

-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

-آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
73036
نام: بنده ی خدا
شهر: جزیره ی مجنون
تاریخ: 1/26/2010 12:56:58 PM
کاربر مهمان
  جواب آقای هاشمی از اسکاتلند

برادر عزیز شما فقط یه زحمت بکشید

عدد خسارت دوران جنگ را تقسیم بر دلار هفت تومان بفرمایید

عدد خسارتی رو هم که بقول شما دکتر احمدی نژاد به کشور وارد کرده رو هم تقسیم بر دلار ۹۵۰ تومان بکنید

و از مقایسه ی به این سادگی کمی خجالت بکشید و به دروغ با اعداد بازی نکنید


یا علی مددی
73035
نام: سجاد
شهر: تهران
تاریخ: 1/26/2010 12:26:48 PM
کاربر مهمان
  راویان اخبار و طوطیان شکر شکن خبر آوردند که شیخناالاستاذ، اعظم الفقهاء و المجتهدین، سیدالاعتماد الملیTحامی المستضعفان و المحرومین الوطنی و غیر الوطنی من الکرباسچی الی العطاءالله و العمادالدینTپناه خرقه‌پوشان و صوفی‌مسلکان پس از چند صباحی از سفر به دیار قزوین که اشک شوق آن وصال شیرین هنوز بر چهره آن مردمیان رخ‌نمایی می‌کندT از پرده برون شد و با حشم و خدم به راه افتاد تا که اجلاسیه جماعتی که خود را اصلاح‌اندیش می‌خوانند با مقدم خویش گلباران ساخته و شمع محفل آنان را فروغی دوچندان بخشد.
آن محفل به پایان رسید و شیخ ما نیز از درون به برون شد تا که رهسپار عمارتش شود اما این پسرکان و دخترکان علاف و فضول که امروزه آنان را خبرنگار همی نامند فرصت را غنیمت شمرده تا از کلام گهربارش توشه‌ای برگیرند و از برای مطبوعه‌شان به سوغات برند.
یکی در آن بین پرسید: ای شیخ، چه می‌گویی از بهر محمود که اکنون ردای ریاست جمهور را که فقط برازنده وجود نازنین شماست برتن کرده و بر مردمیان حکمرانی می‌کند؟ ما را پندی ده و از گمراهی به در آر، آیا حکم او نافذ است یا که غصب صدارت شما کرده و باید از تخت به زیر آید؟ شیخ با نگاهی عاقل اندر سفیه به آن پسرک بگفت: ای فرزند، بدان گرچه من به زمین و زمان معترضم و از برای تغییر همه چیز و همه‌کس آمده‌ام اما بدانید که در هفت اقلیم مرا تندیس راستگویی همی شناسند. بدانید و بشنوید و هرکه را بی‌خبر است از بی‌خبری به درآرید که شیخ مهدی کروبی فرزند احمد با سوابق روشن که همگان دانند محمود را در جایگاه حکمرانی به رسمیت می‌شناسد.
آن جماعت علاف که از فرط تعجب چشم‌هایشان عن قریب از حدقه خارج می شد گفتند: اما ای شیخ، مگر تو نبودی که گفتی محمود تقلب کرده است و آرای میلیون‌ها پارسی زبان که چهارسال در انتظار ایستاده بودند تا روز موعود فرا رسد و بر صندوق‌ها هجوم برند تا رقیب شما به کما رود؟ مگر تو نبودی که گفتی او حق تو را غصب کرده است. ای شیخ، مگر تو نبودی که گفتی او و یارانش چشم دیدن تو را ندارند و حتی حاضر نیستند تو را در رقابت بین 4 نفر، نفر آخر اعلام کنند و جایگاه تو را پس از آرای باطله قرار داده‌اند؟ مگر تو همان نیستی که هرگاه چون عیسای مسیح بر سر مزار کشتگان حاضر می‌شدی به یکباره جان می‌گرفتند و پس از چند روز خبر می‌رسید که فلانی زنده است و مرگی در کار نبوده؟ مگر تو نبودی که گفتی اگر به _دیار فانی_‌ات نیز بفرستند نخواهند توانست از راه راستی که انتخاب کرده‌ای برگردانندت؟ ای شیخ، بازگو این راز بزرگ را برای ما تا که مجنون نشده‌ایم.
شیخ با نگاهی عاقل اندر سفیه برآن پسرکان و دخترکان گفت: خموش‌ای نابخردان! از چه سخن می‌گویید و این تهمت‌ها را به که می‌بندید؟ از این اراجیفی که گفتید من چیزی به خاطر ندارم اما همین را بدانید که من مهدی کروبی‌ام با سوابق روشن!
73034
نام: چه فرقی میکنه
شهر: هیچ جا
تاریخ: 1/26/2010 11:40:35 AM
کاربر مهمان
  سلام بزرگواران
سلام و سپاس به همه دوستانی که مجال بردن نامشان نیست ولی به بنده لطف دارن و داشتن و با پیغام و تماس و به صورت های مختلف بنده را شرمنده خود نمودند .

مدتی به دلایل مختلف محروم بودم از حضور و فیض بردن از کلمات و حرفهای پر از معنویت شما
انشاالله که در پناه حضرت حق و زیر سایه سید بزرگوار روزگار پر از رحمت را بگذرانید.

ختم زیارت اربعین را برای بنده حقیر هم ثبت بفرمائید
انشاالله توفیق باشد و در اسرع وقت در خدمت دوستان بزرگوار باشم.

خشنودی قلب نازنین حضرت ولی عصر (عج) و سلامتی رهبر انقلاب صلوات ختم بفرمائید

یا علی و یا فاطمه
73033
نام: علي
شهر: كرج
تاریخ: 1/26/2010 11:27:51 AM
کاربر مهمان
  شعر موسي وشعبان
<<ابتدا <قبلی 7310 7309 7308 7307 7306 7305 7304 7303 7302 7301 7300 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=7305&mode=print