اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
17292 |
نام:
غریب زمین
شهر:
تهران
تاریخ:
2/20/2006 9:18:31 AM
کاربر مهمان
|
زمانه بد زمانه ای شده همه تنهاهستند همه بوی گند زمین را میدهند ای کاش فریاد رس ما زودتر بیاید
|
|
17291 |
نام:
حامد
شهر:
اهواز
تاریخ:
2/20/2006 9:18:03 AM
کاربر مهمان
|
« اتوبوس می آمد» / داستانی از « حسين نوش آذر»
اتوبوس مي آمد
فصل 1
دست راست زن از دسته صندلي چرخدار بيرون افتاده بود و مثل آونگ يك ساعت قديمي تاب مي خورد. پيرمرد از ساعتي پيش صندلي چرخدار را از جايي در ال اتت El Atat به طرف تنها ايستگاه اتوبوس مي راند. در همه اين مدت به سايه اش و به سايه زن كه جزيي بود از سايه صندلي چرخدار فكر مي كرد. تا كي سايه ما زمين را سياه مي كند؟
.
صندلي چرخدار سنگين بود. صداي زن مي آمد که انگار مي ناليد.
زن گفت: من درد
پيرمرد گفت: طوري نيست مي رسيم.
زن گفته بود: تشنه م. يك جرعه آب.
پيرمرد گفت: چي گفتي عزيزم؟
زن گفت: من درد
پيرمرد گفت: طوري نيست. مي رسيم.
و با خود فكر كرد: آدم مگر مي شود از درد اينقدر چاق بشود؟
تا ايستگاه راهي نبود. اگر صندلي چرخدار تا اين حد سنگين نبود، شايد مي توانستند خود را به موقع به اتوبوس برسانند.
زمين از سايه آنها خط مي خورد. اگر مي شد، پيرمرد چشمهاش را مي بست و خيال مي كرد در ساحل درياست. از اينجا تا دريا راهي نيست. فقط پاي رهوار مي خواهد. دريا براي مردن خوب جاييست.
يك قدم كه برمي داشتند، انگار دو قدم از ايستگاه دور مي شدند. پيرمرد به ساعتش نگاه كرد. ساعتش خوابيده بود.
زن مي ناليد. آن طور كه او يك ور نشسته بود، معلوم بود مي نالد.
فصل2
در ايستگاه اتوبوس يك مرد غريبه به انتظار ايستاده بود. پيرمرد صندلي چرخدار را برد تا كنار نيمكت. ترمز صندلي را بست. نشست روي نيمكت. لبه كلاهش را تا روي ابروها پايين كشيد. سرش را تكيه داد به ديواره شيشه اي ايستگاه و همينطور به خيابان خيره شد.
در خيابان آمد و شد نبود. خورشيد ايستاده بود بالاي آسمان. دانه هاي عرق از پيشاني پيرمرد مي جوشيد.
پيرمرد به ساعتش نگاه كرد. ساعتش خوابيده بود. مثل زن كه انگار خوابيده بود، يا خودش را به خواب زده بود. گفت: ساعت چنده آقا؟
غريبه جواب نداد. شايد خوش نداشت جواب بدهد. شايد زبان نمي فهميد.
پيرمرد گفت: ساعتم رو زنم به من هديه داده بود ـ خيلي سال پيش. تعطيل كه مي كردم، هميشه يك ربع دير مي رسيدم به ايستگاه اتوبوس. وقتي مي رسيدم اتوبوس رفته بود. زنم اين ساعت رو واسه م خريد، يك ربع جلو كشيدش كه به موقع به اتوبوس برسم.
غريبه جواب نداد. شايد اصلا خوش نداشت به حرف هاي پيرمرد گوش بدهد. پيرمرد از نو به ساعتش نگاه كرد. زن خوابيده بود. يك لحظه خيال برش داشت. اما وقتي به قفسه سينه زن دقيق شد، خيالش جمع شد كه زن هنوز نفس مي كشد. گفت: ساعت چنده آقا؟
جوابي نشنيد.
گفت: مريض احواله. چند ساله زمين گيره. بيست سالم بود آقا. زن داشتم. دو تا بچه داشتم. زنم يه روز از خونه بيرونم كرد. همچه روزي بود گمونم. من بودم و لباس هاي تنم و يه چمدون در مملكتي كه مملكت من نبود. خودم رو رسوندم به اينجا. همين موقع هاي روز بود گمونم. در خيابونا هيچ كس نبود. انگار اصلن هيچ كس در دنيا نبود. كسي هم نبود كه ازش بشه پرسيد مهمونخونه اينجاها كجا هست. خدايي بود كه بختم گفت و در يه خونه رو زدم. معلوم شد اونجا يه مهمونخونه س. صاحبخونه مادر همين خانم بود كه بعدها زنم شد. جوون بود اون موقع ها. پاي رهوار داشت. خوشگل بود. از شوهر اولش يك دختر داشت.
غريبه يك جور احمقانه يي لبخند مي زد. فصل فساد بود. هر چي از فروشگاه هاي زنجيره اي كنار دريا مي خريدند زود فاسد مي شد. ايكاش تا دريا راهي نبود. ايكاش با همين اتوبوسي كه
|
|
17290 |
نام:
رزا
شهر:
تهران
تاریخ:
2/20/2006 8:52:14 AM
کاربر مهمان
|
می خوام بدونم تا کجا باید این همه زجر بگشم
|
|
17289 |
نام:
باران
شهر:
زمین
تاریخ:
2/20/2006 8:24:47 AM
کاربر مهمان
|
سلام به همگی
بلبل عاشق تو عمر خواه که اخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر اید
اقای کاظمی
از نماز شب به چی رسیدی؟
|
|
17288 |
نام:
خروش!
شهر:
همين دور و برا
تاریخ:
2/20/2006 8:23:09 AM
کاربر مهمان
|
ســـــورنااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
|
|
17287 |
نام:
عبدالزهرا
شهر:
بهشت حضرت زهرا
تاریخ:
2/20/2006 7:51:07 AM
کاربر مهمان
|
دلم برای خودم می سوزه، زمان را به راحتی از دست می دهم و هیچ پیشرفتی نکرده ام.
|
|
17286 |
نام:
علی
شهر:
شیراز
تاریخ:
2/20/2006 7:13:04 AM
کاربر مهمان
|
بسم الله الرحمن الرحیم –به ایمل من-( (e-mail یک مقاله از یک فرد ناشناخته ارژانتینی که برای من ناشناخته بود ارسال شده بود نویسنده یک جوان 35 ساله کارشناس گیاه شناسی و داشجوی دانشگاه بود که با کمک دوستش به یک مرکز کوهستانی برای تحقیق بروی گیاهان وافت های ان رفته بودنددر ان منطقه فقط چند نفر سرخپوست محلی زندگی میکردند که مایحتاج انهارا تهیه میکردند تحقیقات بروی حلقه سرخی که روی درختچه جلب توجه کرد وقتیکه به اسرار ان پی بردند شگفتیهای ان اثبات کار خداوند را میکردبا رها براساس روش امریکایی ها ازمون وخطا را تکرار کردند درمورد دیگر تحقیقات هم از طریق خطا وازمون عمل میکردند چون اکثریت اساتید دانشگاه نحصیل کرده امریکا هستند فقط روش ازمون وخطا را قبول دارند طبق برنامه معین به کپر بومیان رفتند سابه بانی که طبق ارمون وخطا ساخته شده بود زیر باران بسیار تند بخوبی ایستادگی میکرد روزنامه ودیگر مایحتاج راگرفتند رادیو بزرگی درخورجین متورسیکلت جلب توجه انهاراکرد راذیو بخوبی کار میکرد ما اخبار راشنیدیم فرد بومی گفت این رادیو را از طریق یک دفترچه راهنما تعمیرات وازمون وخطا درست میکنم ایشان ورفیق اش علاوه بر اثبات خداوند 25 اصل مذهبی دیگر راکشف کردند به دانشگاه بزگشتند تحقیات ایشان نمره بالای گرفت بطوریکه تحقیقات را در راهروهای مخصوص روی دیوار نصب کردند وقتیکه با خانم استاد درباره تحقیقات درباره خداوند بحث شد ایشان فرمودند امریکایی ها معتقد هستند مداوم باید در باره خداوند ازمایش ازمون وخطا تکرار شود انها فهمیدندامریکایی ها میخواهند مسئله خداوند رادر پله ازمون وخطا نگهدارند انها تحقیقات خود را درباره خداوند به همه روزنامه ها ومجلات حتی مجلات تخصصی مذهبی ارسال کردند وهچکدام انرا چاپ نکردند خودشان با بودجه کمی داشتند روی زرورق بسیار نازک چاپ کرده وپخش نمودندو بهتر دیدند که درابنترنت براساس تصادفی بین افراد توزیع کنند که شانسی هم یکی من بودم درضمن یاداور شوم که روزنامه:" کریستین ساینس منیتور:" هم سیاست پرگماتیستی را دارد یدک میکشد نه سیاست ایدولژیکی انجیلیراکه انهم بر اساس ازمون وخطا است وفقط منافع غرب را لحاظ میکند
|
|
17285 |
نام:
محمود رسولی احمدی
شهر:
مهاباد
تاریخ:
2/20/2006 7:08:44 AM
کاربر مهمان
|
زندگانی حضرت ایوب
|
|
17284 |
نام:
رضا
شهر:
کویر
تاریخ:
2/20/2006 7:03:17 AM
کاربر مهمان
|
سلام
@@@
نقل است که: «حضرت داوود (ع) در حال عبور از بياباني، مورچه اي را ديد که مرتب کارش اين بود که از تپه اي بزرگ، خاک برمي دارد و به جاي ديگري مي ريزد. از خداوند خواست که از راز اين کار آگاه شود... مورچه به سخن آمد: « معشوقي دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاک هاي آن تپه ، در اين محل قرار داده است! حضرت فرمود: با اين جثه ي کوچک، تو تا کي مي تواني خاک هاي اين تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کني، و آيا عمر تو کفايت خواهد کرد؟ مورچه گفت: «همه ي اين ها را مي دانم، ولي خوشم که اگر در راه اين کار بميرم به عشق محبوبم مرده ام!!»
التماس دعا
|
|
17283 |
نام:
جامونده
شهر:
تهران
تاریخ:
2/20/2006 7:02:56 AM
کاربر مهمان
|
سلام رفقا
هولو كاست افسانه است
موفق باشيد
|
|