هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
17272
نام: ۱
شهر: ۱
تاریخ: 2/20/2006 1:49:09 AM
کاربر مهمان
  سر من يا دل من گر شکند عيبي نيست
تاري از موي سر تو بشکسته مباد
17271
نام: ياري دهنده
شهر: رشت
تاریخ: 2/20/2006 1:43:28 AM
کاربر مهمان
  سلام خيلي دلم گرفته خدا خودش ميدونه سر چه دو راهي قرار گرفتم و هلال تموم مشكلات خودش همه چيزو سپردم دست خودت خدا جون كمكم كن نياز دارم
17270
نام: محبوب
شهر: زير آسمون خدا
تاریخ: 2/20/2006 1:37:22 AM
کاربر مهمان
  سلام عزيزاي دل
با همه هم دردم بيش از حد تصور كه خودم مبتلاي دردم.
التماس دعا
يا زهرا
17269
نام: عبدالفاطمه
شهر: همین نزدیکی
تاریخ: 2/20/2006 1:06:30 AM
کاربر مهمان
  به نام مهربانترين مهربانان
سلام حرف دلي ها
جواب سلام واجبه ها!!!!
خداي من! دلتنگم! دلتنگ روزهايي كه بيايند و من راهي دياري شوم كه يكبار براي هميشه عاشق شدم! عاشق! ديوانه شدم و تاكنون در خم اين عاشقي گرفتارم!! حيران و سرمست شدم! دوكوهه السلام اي خانه ي عشق..................
مهربان خداي من! شب زير بارون، تنهاي تنها،حس بدرقه ي يه نگاه سبز، نواي جنت ياران سفر كرده، ...دره ي عرفان و يه نفر مثل عبدالرضا و يه رفيق مثل ناشناس! اشك هايي كه بارون رو همراهي مي كردن و يه دنيا شرم و يه حسينيه دعا و يه صداي عجيب استغاثه ........ اي خدااااااااااااااااااااااااااااا فرياد حسرتم رو مي شنوي!؟
اله من! يادمه اولين بار با هزار التماس راهي شدم، بهم گفتن بايد نماز شب!!!! خون بشم تا دعوتم كنن! چه روزهاي پرالتهابي!(ولي عبدالفاطمه حتي تفسير" يا ايها المزمل، قم اليل الّا قليلا " را هم نمي داند!)
يادمه! زل مي زدم به قاب عكس نزديك پنجره و ازش مي خواستم خودش دعوتم كنه! اي خدا! نزديك بود باهاش قهر كنم! كه گفتن عبدالفاطمه جاي يه بنده خدايي مي توني بري!
يا ربّ! هر لحظه داشتم از خويش نااميد مي شدم ، نشسته بودم با خودم حساب كتاب مي كردم كه چرا دعوت نشدم، برا خودم برنامه ي تنبيهي و اصلاحي نوشته بودم!
خداي من! خداي من! منتظرم، اين بار با يه حس ديگه و يه نگاه ديگه و يه معرفت ديگه! باورم كن خداي من! بگذار باور كنم كه يك قدم به تو نزديكتر از قبل شده ام، بگذار باورم شود كه ............
عبدالفاطمه! چه مي كني با اين دل پاره پاره!؟؟
اگه لايق باشي رفتني هستي.
اي نقطه چين ها باز هم به دنبال هم خطي رسم كنيد و بگذاريدحرف ها در دل نقطه هايت محفوظ باشند كه در بيرون آسيب پذيرند!!!
اي مهربان! هر چه درد است در اين نقطه هاست! درياب كه بي قرارم عزيز!
خداي من! سيلي عزيزي... برايم سنگين امد و نزديك است كه زمين گيرم كند!!! آخه بامرام، درسته گفتم اگه به حريم حرمت بزرگي و مهربونيت تعدي كردم مرا ميهمان يه سيلي بكن و ملاحظه ي همكلامي نداشته باش! ولي نه اينگونه!!!
عزيز! خودت مي دوني كه شما رو مي گم و اين روزها در انتظار گذاشتي ام! مي دوني كه بارها از شما خواستم اگه بي حرمتي به ساحت برادري چون شما كردم راحت يه سيلي نصيبم كنيد ولي نه اينگونه دردناك!!! رواست عبدالفاطمه اينگونه تنبيه شود!؟؟؟؟
تنها از غریبستان!چی بگم عزیز!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا!! خدایا! همون طور که فکر می کردم شد! می بینی ای دل غافل!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برادر! بی قرار! روزگار که با آدم بد تا کنه چاره ای نداره جز اینکه بشینه پای دردای همدیگه!
..... در پناه خداي بزرگ- يا زهرا(س)
17268
نام:
شهر:
تاریخ: 2/19/2006 11:18:06 PM
کاربر مهمان
 
17267
نام: رهگذر و آشناي قديمي
شهر: اهل ايرانم من
تاریخ: 2/19/2006 10:45:04 PM
کاربر مهمان
  اگر مشكل بزرگي داري
نگو واي خدايا من مشكل بزرگي دارم
بلكه بگو
هي مشكل
من خداي بزرگي دارم




شما را به خدا دعا كنيد همه را
و من را
17266
نام: سارا
شهر: تبریز
تاریخ: 2/19/2006 4:40:34 PM
کاربر مهمان
  تقصیر دلم نیست نگاهت زیباست
17265
نام: تنها
شهر: غریبستان
تاریخ: 2/19/2006 4:24:36 PM
کاربر مهمان
  با سلام به همه بچه ها ی همدل سایت.همدلی هاتون خیلی قشنگه. نمی گم اصلا ولی کم پیدا می شه این همدلیها.
حرف دل سایت شده برام بهترین پناهگاه.هر روز سر می زنم حتی اگه چیزی ننویسم پیامهای قشنگ عبدالفاطمه عاشق و خروش پر غوغا و دلتنگ عزیز از کربلاو بی قرار بیدل و حسین کیمیای مجنونو ناشناس مهربون که همشهریم هستم باهاشون...رومی خونم و جون می گیرم بعدم یه فال حافظ می گیرم و می رم.بماند که این حافظم تازگیا با ما سر ناسازگاری دارد.فقط می گه صبر صبر صبر... آخه یکی نیست بهش بگه بابا تو حافظ بودی ما که اون دلای قشنگ و دریایی رو نداریم که جرعه جرعه این زهر صبر رو بنوشیمو تازه این اشعار عاشقانه رو در وصف آن زیبا رو بگیم. حساب ما هم با حافظ باشه اون دنیا....


راستی من جریان علیرضا جان از ساری رو نفهمیدم.یهو چی شد ایشون دلشون برای اشک های سلسله هخامنشیان تنگ شده؟ شوخی کردم به دل نگیر....ولی خداییش کلی خندیدم.شاید فلسفه اش همین بوده.

اجالتا دیگه سرتونو درد نمی یارمو شب بخیر می گم.

مهدی یار همتون
من حقیر رو هم دعا کنید خدا هدایتم کنه.

العجل یا مولای یا صاحب الزمان

17264
نام: دلتنگ کربلا
شهر: دور از کربلا
تاریخ: 2/19/2006 3:47:13 PM
کاربر مهمان
  عقل دیوانه شد
ان سلسله مشکین کو
دل زما گوشه گرفت
ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می
جمله مهیاست ولی
والله عیش بی یار مهیا نشود
یار کجاست
****
امروز یکی از مسجدیا قضیه کربلا رفتنشو برام تعریف کرد فقط حسرت خوردم داشتیم بنر بین الحرمین رو از جلو محراب ور می داشتیم گفت : قربون امام حسین سال پیش این موقع ما کربلا بودیم .با تعجب گفتم مگه شما کربلا بودید. اخه از ش ذهنیت خوبی نداشتم چون پسرهایش اهل مسجدو نماز نیستن و خلافهای پسرهاشو خودم دیدم هر وقت با من صحبت می کرد از کافه سوسن که تو لاله زاره که مقابل مغازه پدرم بود می گفت و خلاصش بگم که تو ذهنم می گفتم این از این ادمهایی که جونی هر کاری خواسته کرده پسراشم مثل خودشن اخر عمری اومده در خونه خدا جریان کربلا رفتنش از این قراره:
گفت ی بنده خدایی از ما پول قرض خواست ما گفتیم زن وبچه داره بهش کمک کردیم این در جواب بما گفت ان شاالله ی بار می برمت کربلا از این جریان ۱هفته ۲ هفته ۱ ماه ۲ ماه گذششت از طرف خبری نشد پیش خودم گفتم ما که پولو به تو قرض داده بودیم توقعی هم در مقابلش نداشتیم چرا بیخود به ما گفتی می برمت کربلا ما دیگه بی خیال موضوع شدیم که یک روز به ما زنگ زد گفت فلانی از گلپایگان دارن می رن کربلا فلانی هم داره می بره اگه می خوای بری کربلا زود خودتو برسون گفتم اخر سال معلوم نیست ببینم کارا درست می شه یا نه خلاصه کارا همه انگار که بخواد خودش درستشه دیدم رفتنیم ی مختصری لباس ورداشتمو با پسرم تا ترمینال اورد مارو ترمینال سوار ولو شدیم راه افتادیم گلپایگان اونجا که رسیدیم ما هم که جایی رو بلد نبودیمگفتی اینجا که شهر کوچیکیه ی تاکسی در بست می گریم تا اینا رو پیدا کنیم به تاکسی گفتیم ما رو ببر تو شهر بگردون. رسیدیم دمه ی پارک به راننده گفتیم اقا اینا چرا اینجا جمع شدن راننده گفت می خوان برن کربلا .همون جا پیاده شدیم رفتیم دنبال این رفیق رفیقمون می گشتیم که ÷یداش شد و خودمو معرفی کردم و اونهم ما رو شناخت گفتم که می خوام بیام کربلا اونم گفت رو چشمم می ریم ان شالله ونزدیکای صبح رسیدیم مرز مهران ی سه ساعت ÷یاده رویو رسیدیم به کربلا اونجا که رسیدم دم در ورودی حرم امام حسین اول گفتم خدا خیلی ممنون ازت هزار مرتبه شکرت که منو اینجا اوردی اینجا ماجرا که رسید دلش طاقت نیورد گفت : من اخه تو خواب دیده بودم که اومدم کربلا خواب دیدم از این قرار که تو خواب سواره چیزی شدم که پنج نفر سوارش بودن به من تعارف کردن گفتن بیا بالا گفتم کجا گفتن بیا سوال نکن بعد متوجه شدم که انگار داریم رو هوا حرکت می کنه دوباره پرسیدم کجا داریم میریم گفت داریم میریم کربلا من گفتم وایسین من نه شناسنامه دارم نه پاسپورت گفتن با ماکه هستی هیچ کدوم از اینا رو نمی خواد رسیدیم کربلا شروع کردم زیارت کردن یک نفر اومد پیشم گفت : هفتادو دو تن رو زیارت کردی گفتم نه منو برد جایی که انگار هزارتا لامپ پراژکتور روشن بود اونجا شش تا شش تا بدن بی سر کنار هم دیگه بود زیارتمو کردم گفت فلان جا فلان جا رو زیارت کردی گفتم بله گفت خوب یک جای دیگه مونده رفتیم سر یک قبر دیگر که هشتاد سانت از زمین بالاتر بود گفتم قبر کیه گفت سوال نکن الان متوجه می شی .یک دفعه نوری دیدم از اسمان امد و جلوی سنگ قبر نوشت
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا
برگشت به من گفت هر کاری با ما داشتین به این اقا بگو ایشون به ما می گه
خیلی چیزای دیگه گفت که جاش نیست ولی یک کلمش اتیشم زد گفت باید با هاشون صاف باشی رو راست باشی خلاصه سرتو
17263
نام: بی قرار
شهر: تهران
تاریخ: 2/19/2006 3:17:26 PM
کاربر مهمان
  سلام!
۱.برادر عزیزم آقای اسلامیان و ... از ...!
خدا خیرتون بده که بچه ها رو راهنمایی می کنید.
امیدوارم همیشه همراه حرف دل باشید.
۲.ناشناس عزیز و عبدالفاطمه ی بزرگوار!
خوب با همدیگه درددل می کنید ها...(شوخی کردم)
در ضمن فقط برای همدیگه دعا نکنید...برای ما هم دعا بفرمایید.
۳.خروش عزیز!
زبان دعا رو برگزیدی برادر...............
داداش کوچیکتون بی قرار

<<ابتدا <قبلی 1733 1732 1731 1730 1729 1728 1727 1726 1725 1724 1723 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=1728&mode=print