هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
15462
نام: خروش!
شهر: همين دور و برا
تاریخ: 12/31/2005 10:05:39 AM
کاربر مهمان
 
ســـيمرغ قاف ، پيمان عزيز و عبدالله عراقي!

خيلي وقته كه افتخار ملاقاتتون را نداريم. ما نگرانيم. حداقل خبر سلامتيتون را بديد.
حالا كه با شما دست يا علي داديم ديگه نمي تونيم بي تفاوت باشيم.
حضرت عباسي شما ديگه آتيشمون نزنيد.منتظريم..


شــــهيد گمنام و باز مانده عزيز ، سـلام

ارادت مخصــــــــــــــوص خروش را بپذيريد...
15461
نام: امين
شهر: رفسنجان
تاریخ: 12/31/2005 9:55:49 AM
کاربر مهمان
  ارام اكه هنوز اقوامت را در نوق نيافتي فاميل و اسمشونو بكو تا برات بيابمشون
15460
نام: بازمانده
شهر: متولد تهران
تاریخ: 12/31/2005 9:51:27 AM
کاربر مهمان
  با سلام به همه بچه های قعله شهید اوینی
ناشناس عزیز من لایق این محبتها نیستم ، من اینرو حقیقتا میگم واسه همین است که از جاموندم دلخرم،اگر رفته بوذم پاک شده بودم ، حالا که موندم الوده این دنیا شدم.نوشته های شما وعزیزان دیگرشهید گمنام ، عبدالفاطمه ، سورنا ، گمشده ، بی قرار ، حسین اقای گل ، و همه همه مرحم روح رخمی من است.
شهید گمنام ما رو بردی به اون روزها ، اوایل جنگ حدود 17 سالم بود ، با تعدادی از بچه ها که اکثرشان بعدها شهید شدند از تهران رفتیم جنوب ، به هر قرارگاهی که رفتیم گفتند باید برگردید تهران سازماندهی بشین وانها شما را اعزام میکنند ، رفتیم دوکوهه ، انها هم همین را گفتند یکی از بچه ها گفت حاجی یکاری بکن گفت نمیشه گفت بابا ما حداقل میتونیم جارو کنیم پوکه ها را جمع کنیم .......نشد و ما برگشتیم و چند ماه بعد اعزام شدیم ،انجا اولین بار بود که با دوکوهه اشنا شدم ، همان روزها مرتب هواپیما های دشمن بمب بارون میکردند و چند قطار رو از جمله قطار ما رو هم زدند.
سورنای عزیز اول خیلی خوشخال شدم که بعد اینهمه سال از شلمچه خبری.......ولی بعد دلم گرفت که شلمچه هم مانند بعضی از ارزشهای دیگرد به تاریخ سپرده شده.میخوام یک خاطره تعریف کنم اگر حافظه ام یاری کنه.برویم به اون روزها امروز یک ماهی میشه که از امیدیه به این خط امدهایم ، یک خاکریز خیای بلندی که یکطرفش ارتشیها ونصف دیگرش دست بسیجی هاست روبرو تا چشم کار میکنه دشت خشکه گلوله های توب مرتب دور و بر ما اصابت میکنه ، بچه ها میگن از اینجا تا عین خوش راهی نیست
فرمانده بکسی مرخصی نمیده یک خبرهایه وقتی ازش پرسبدم که میتونم یک روز به اهواز بزم وتلفنی به تهران بزنم ؟گفت اگر قراره کسی بره تلفن کنه اون منم چون بچه ام چند ماهی بدنیا امده و من هنوز ندیدمش ،دیگه ساکت شدم .هر دو سه روزی یک نامه مینویسم وهمش دلداری میدم که جایم خوبه ،به همه خبر دادن امشب عملیاته اماده باشید.
کوله پشتی را اماده کردم حدود سیصد تا فشنگ مفاطی وصیعت نامه.....رو لباسها وتنم همه جا نوشتم ....اعزامی از تهران .....تیپ همیشه پیروز محمدرسول الله ،گردان وگروهان ویک شماره تلفن.تفنگم را روزها میزنم زیر پتو ومیرم زیرش که از افتاب تیز در امان باشم ،تفنگ را تمیز و اماده کردم ،چهار نارنجک و چهار خشاب پر ......
همینطوری نشسته خوابم برد،حدود سه شب این جریان ادامه داشت ،وامشب شب چهارم که اماده شدیم ولی امشب فرق داره ،پتو ها رو به داخل وانتی انداختیم وبه یک خط پشت سر هم راه افتادیم الان در همان دشت روبرو هستیم و تعداد منور ها زیاد شده و مجبوریم تا خاموش شدنشان بنشینیم که دیده نشویم و باز .....
اگر موافقیت ادامه بدم
15459
نام: خروش!
شهر: همين دور و برا
تاریخ: 12/31/2005 9:50:12 AM
کاربر مهمان
 
ســـــورناي گل ، ســـــــلام

مگه خودت نگفتي كه اسمتو جزو ديوونه ها بنويسم؟ خُب اين تازه قدم اول ديوونگيه عزيز.
مي دونم از وقتي كه اومدم اينجا، حرف دل يه روز خوش نديده. مي دونم خروش جــوّ آرومي را كه داشتيد با اين حرفهاي چي مي گن صدتايه غازش بهم ريخته. ولي خُب چاره چيه حالا كه قبول كرديد كنارتون بمونم بايد تحملم كنيد. من تا از اين امامزاده!! حاجت نگيرم از اينجا تكون نمي خورم.
سورناي عزيز! مي گم تو هم اگه بخواهي، بعضي وقتها دست ما را از پشت مي بندي ها. بقول دوستم ناشناس اگه خمپاره ۱۲۰ صاف مي زدي تو قلب ما كه نهتر بود.
يه كم كوتاه بيا ديوونه!!!
ما در كنار اين حرفها كه مي بيني كلي خنده و شادي هم داريم . فكر كردي همش گريه مي كنيم و بقول حسين يك استخر پر از اشك داريم؟؟
(( منتظرم كه اين بار برق شادي نگاهت را در دل نوشته ات ببينم.))
ارادتمـــــــــــــــــــــــــــــــندت خروش
15458
نام: مسافر
شهر: مسافرخانه
تاریخ: 12/31/2005 9:43:10 AM
کاربر مهمان
  امروز به قدری دلم پر است که می خواهم فریاد بکشم ولی حیف که موقعیتش رو ندارم . دلم میخواهد با صدای بلند با خدا درد دل کنم در کوه در بیابان در دشت.......تنها چاره ای که دیدم همین سایت بود بلکه کمی خالی شوم.

خدایا اگر امتحان سختی می کنی مرا اول صبرش را بهم بده تا لب به شکایت نگشایم...

*الهی رضم به رضائک*تسلیمم لامرک**

بین تمام آرزوهایی که دارم با تمام سختیهای دنیوی اول صاحبم را میخواهم..

به خوبها سرمیزنی مگه بدا دل ندارن

یه سرم به ما بزن ای خوب خوبها آقاجون

*****یا ابا صالح المهدی ادرکنی ******مسافر**

15457
نام: سپهر
شهر: یزد
تاریخ: 12/31/2005 9:43:02 AM
کاربر مهمان
  سایتتون خوبه ولی وقتشو بیشتر کنین
15456
نام: خورشيد غروب
شهر: شرق ايران
تاریخ: 12/31/2005 9:17:28 AM
کاربر مهمان
  اي كاش سه مورد در دنيا وجود نداشت 1 درو 2غرور عشق تا كسي به خاطر عشق اؤ روي غرور دروغ نمي كفت 3
15455
نام: خروش!
شهر: همين دور و برا
تاریخ: 12/31/2005 9:16:42 AM
کاربر مهمان
  ناشناس عزيز غريبستان من! سلام

دوست دارم بگي كه خروش را بخشيده اي!

اين صدام نامرد... كه اينهمه توپ و خمپاره و.... ريخت رو سر ما، حالا نمي بيني كه بعضي آقايون از پشت بعضي تريبون ها حرف از بخشش اون مي زنن؟؟!!
اگه اينجور باشه ما كه بقول خودت يك خمپاره ۱۲۰ بيشتر نزديم كه قابل بخشش نباشه.. (ولش كن بقول آقاي دكتر، وارد معقولات نشيم!!.)

ناشناس گُلم ؛ دوستت دارم با مرام...
15454
نام: امين
شهر: رفسنجان
تاریخ: 12/31/2005 9:05:06 AM
کاربر مهمان
  اي كاش باشم و اون روزو ببينم
15453
نام: مصطفی
شهر: قم
تاریخ: 12/31/2005 9:03:20 AM
کاربر مهمان
  سلام

با عرض خسته نباسید به تمام کسانی که زحمت کشیده اند و این سایت های عالی را روبهراه نموده اند انشاالله اجرتون با اقا ابا عبدالله
<<ابتدا <قبلی 1552 1551 1550 1549 1548 1547 1546 1545 1544 1543 1542 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=1547&mode=print