هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
15282
نام: دوست
شهر: تهران
تاریخ: 12/27/2005 7:56:25 AM
کاربر مهمان
  به قاليباف شهردار تهران بگيد چرا وام ازدواج را قطع كردي خوب شد رئيس جمهور نشدي وگرنه مردم رو بیچاره میکردی

برنامه شبهای برره قسمت : بودجه بخشداری
مختص شهرداری تهران بوده و قالیباف
15281
نام: صائب تبریزی
شهر: اصفهان
تاریخ: 12/27/2005 7:54:47 AM
کاربر مهمان
  چون گل ز ساده لوحي، در خواب ناز بوديم
اشک وداع شبنم، بيدار کرد ما را

نخل ما را ثمرى نيست بجز گرد ملال
طعمه ى خاک شود هر که فشاند ما را

اگر غفلت نهان در سنگ خارا مي کند ما را
جوانمردست درد عشق، پيدا مي کند ما را

ز چشم بد، خدا آن چشم ميگون را نگه دارد!
که در هر گردشى مست تماشا مي کند ما را

به ماه مصر ز يک پيرهن مضايقه کرد
چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟

چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش
ز باده شد غم و اندوه بيشتر ما را

چنان به فکر تو در خويشتن فرو رفتيم
که خشک شد چو سبو دست زير سر ما را

فغان کز پوچ مغزى چون جرس در وادى امکان
سرآمد عمر در فرياد بي فريادرس مارا

تا مي توان گرفتن، اى دلبران به گردن
در دست و پا مريزيد، خون حلال ما را

که مي آيد به سر وقت دل ما جز پريشاني؟
که مي پرسد بغير از سيل، راه منزل ما را؟

ندارد مزرع ما حاصلى غير از تهيدستى
توان در چشم مورى کرد خرمن حاصل ما را

نسيم صبح از تاراج گلزار که مي آيد؟
که مرغان کاسه ى دريوزه کردند آشيانها را

عشق در کار دل سرگشته ى ما عاجزست
بحر نتواند گشودن عقده ى گرداب را

طاعت زهاد را مي بود اگر کيفيتى
مهر مي زد بر دهن خميازه ى محراب را

اى گل که موج خنده ات از سرگذشته است
آماده باش گريه ى تلخ گلاب را

دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
مشرق ديگر بود خورشيد عالمتاب را

چشم دلسوزى مدار از همرهان روز سياه
کز سکندر، خضر مي نوشد نهانى آب را

ضيافتى که در آنجا توانگران باشند
شکنجه اى است فقيران بي بضاعت را

درين زمان که عقيم است جمله صحبتها
کناره گير و غنيمت شمار عزلت را

به دشوارى زليخا داد از کف دامن يوسف
به آسانى من از کف چون دهم دامان فرصت را؟









15280
نام: ناشناس
شهر: غریبستان
تاریخ: 12/27/2005 7:51:03 AM
کاربر مهمان
  سلام -

امروزم بی اختیارم !!!

*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*

چند روزى است كه هوايت ابرى است؛ آفتابى نشده‏اى. نه خودت را نشانم داده‏اى، نه چشم‏هاى دلربايت را.
چشم‏هاى قشنگى كه وقتى گردِ شيميايى گرفت، زيباتر شد. به رنگ آسمان درآمد و عكس همه درياها توى آن افتاد. ديگر ناز و كرشمه هم ندارى. ديگر لب‏هايت را نشانم نمى‏دهى تا شربت خنده‏هاى شكرريزت را بنوشم؛ اقلاً يـك بار ديگر، اقلاً يـك ناز و غمزه ديگر. يك جمله كوتاه ديگر... اما نه، من به اين‏ها راضى نيستم. بايد دوباره بيايى و ستاره بارانم كنى. ستاره‏هايى كه روى شانه زخمى‏ات هستند. ستاره‏هايى كه به جاى قطار فشنگ، دور كمرت بسته شده‏اند. آنها را باز كنى و بپاشى روى سرم. با دو بالى كه تو به من دادى، همان دو بال سفيد و نرم كه روى دست‏هايم چسباندى. بپرم، بال بال بزنم، و ستاره‏هاى ريز، به سر و رويم بچسبند!
انصافت را شكر، مؤمن! دست مريزاد! پس كجايى؟ نكند رفته‏اى عيادت. عيادت يـك تازه وارد آسمانى ديگر از گذرگاه زمين. رفته‏اى تا اشك‏هاى تازه او را ببوسى. رفته‏اى تا خون گرمش را ببويى!
امروز سالهاست كه از آن روزى كه اولين نامه‏ات به دستم رسيد، مى‏گذرد. يادت هست از فكه برايم نوشته بودى: « اينجا بهشت عاشقان است. اين جا روى خاكريزهايش گل شقايق شكفته است. بر سفره دشت‏هايش صدها شهيد، مثل صدها سرو و سپيدار قد برافراشته‏اند. دريغ كه ما هنوز نشسته‏ايم. اين جا درد، دواىِ دل دلداده‏هاست. اينجا داغ، مرهم سينه‏هاى سوخته است. غريبى، همه عاشقان را هلا ك كرده. همه را... كجايى آقا كه بى قرارت هستيم!»
دوباره برايم نوشتى. دوباره بند دلم به خاطر جمله‏هايت بريد. دوباره سرم پر شد از صداى گنجشك. گنجشك‏هايى كه با جيك جيك بلندشان گريه مى‏كردند، نوحه مى‏خواندند، سينه مى‏زدند.
امروز، روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب را جيره بندى كرده‏ايم. نان را جيره‏بندى كرده‏ايم. عطش، همه را هلا ك كرده؛ همه را، جز شهيدانى كه حالا كنار هم در انتهاى كانال خوابيده‏اند. آن‏ها ديگر تشنه نيستند. آن‏ها از دست ساقى عزيزى آب خورده‏اند. آبى كه مزه آب كوثر مى‏دهد...!
دست مريزاد مؤمن! مى‏خواهى دوباره نامه‏هايت را رو كنم و به آواز بيفتم. مى‏خواهى بزنم به دستگاه شور.بروم به حال و هواى غريبى و براى در و ديوار گرفته خانه بنالم. مى‏دانى كه باز هم هوس نوشتن دارم. نوشتن دل نوشته به تو. مى‏خواهم بنويسم:
سلام! چطورى مؤمن خدا؟ چه خبر از كوچه باغتان؟ چطورند بچه‏هاى گردان تشنگان؟ نكند دوباره بال‏هايشان را باز كرده‏اند و رفته‏اند به ديدن سيد الشهدا (عليه‏السلام). رفته‏اند به پابوسى‏اش. رفته‏اند تا از ميوه‏هاى لذيذ درخت‏هاى باغش، سرمست بشوند. رفته‏اند تا از حوض كوثر خانه‏شان، شراب بنوشند. رفته‏اند تا از آبشارِ نقره‏اى پشت بامشان سُر بخوردند و بيفتند توى دامن حوض كوثر. لابد تو هم با آن‏ها رفته‏اى! مگر نه؟
اما دل نوشته، دواى اين درد نيست. دواى اين دلِ گرفته نيست، براى تويى كه پرنده آفريده شدى، براى تويى كه هنوز همه قصه تشنگى‏ات، دلم را مى‏سوزاند. مى‏دانم كه الان سيراب شده‏اى. مى‏دانم كنار چشمه‏اى و دارى دلت را در تن شفاف آن مى‏شويى، اما هنوز خاطره آواز تشنگى‏ات، بلند است. هنوز خاطره تشنگى بچه‏هاى گردانتان از يادها نرفته است. هنوز هم دارم مى‏شنوم كه يكى از پشت بى‏سيم فرياد مى‏كشد: «بچه‏هاى تشنه لب آب نمى‏خواهند. آب نفرستيد برايمان. لب تشنه جنگيدن لذت ديگرى دارد. نقل و نبات بفرستيد. پس كو كب
15279
نام: ناشناس
شهر: غریبستان
تاریخ: 12/27/2005 7:49:28 AM
کاربر مهمان
  سلام -

امروزم بی اختیارم !!!

*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*

چند روزى است كه هوايت ابرى است؛ آفتابى نشده‏اى. نه خودت را نشانم داده‏اى، نه چشم‏هاى دلربايت را.
چشم‏هاى قشنگى كه وقتى گردِ شيميايى گرفت، زيباتر شد. به رنگ آسمان درآمد و عكس همه درياها توى آن افتاد. ديگر ناز و كرشمه هم ندارى. ديگر لب‏هايت را نشانم نمى‏دهى تا شربت خنده‏هاى شكرريزت را بنوشم؛ اقلاً يـك بار ديگر، اقلاً يـك ناز و غمزه ديگر. يك جمله كوتاه ديگر... اما نه، من به اين‏ها راضى نيستم. بايد دوباره بيايى و ستاره بارانم كنى. ستاره‏هايى كه روى شانه زخمى‏ات هستند. ستاره‏هايى كه به جاى قطار فشنگ، دور كمرت بسته شده‏اند. آنها را باز كنى و بپاشى روى سرم. با دو بالى كه تو به من دادى، همان دو بال سفيد و نرم كه روى دست‏هايم چسباندى. بپرم، بال بال بزنم، و ستاره‏هاى ريز، به سر و رويم بچسبند!
انصافت را شكر، مؤمن! دست مريزاد! پس كجايى؟ نكند رفته‏اى عيادت. عيادت يـك تازه وارد آسمانى ديگر از گذرگاه زمين. رفته‏اى تا اشك‏هاى تازه او را ببوسى. رفته‏اى تا خون گرمش را ببويى!
امروز سالهاست كه از آن روزى كه اولين نامه‏ات به دستم رسيد، مى‏گذرد. يادت هست از فكه برايم نوشته بودى: « اينجا بهشت عاشقان است. اين جا روى خاكريزهايش گل شقايق شكفته است. بر سفره دشت‏هايش صدها شهيد، مثل صدها سرو و سپيدار قد برافراشته‏اند. دريغ كه ما هنوز نشسته‏ايم. اين جا درد، دواىِ دل دلداده‏هاست. اينجا داغ، مرهم سينه‏هاى سوخته است. غريبى، همه عاشقان را هلا ك كرده. همه را... كجايى آقا كه بى قرارت هستيم!»
دوباره برايم نوشتى. دوباره بند دلم به خاطر جمله‏هايت بريد. دوباره سرم پر شد از صداى گنجشك. گنجشك‏هايى كه با جيك جيك بلندشان گريه مى‏كردند، نوحه مى‏خواندند، سينه مى‏زدند.
امروز، روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب را جيره بندى كرده‏ايم. نان را جيره‏بندى كرده‏ايم. عطش، همه را هلا ك كرده؛ همه را، جز شهيدانى كه حالا كنار هم در انتهاى كانال خوابيده‏اند. آن‏ها ديگر تشنه نيستند. آن‏ها از دست ساقى عزيزى آب خورده‏اند. آبى كه مزه آب كوثر مى‏دهد...!
دست مريزاد مؤمن! مى‏خواهى دوباره نامه‏هايت را رو كنم و به آواز بيفتم. مى‏خواهى بزنم به دستگاه شور.بروم به حال و هواى غريبى و براى در و ديوار گرفته خانه بنالم. مى‏دانى كه باز هم هوس نوشتن دارم. نوشتن دل نوشته به تو. مى‏خواهم بنويسم:
سلام! چطورى مؤمن خدا؟ چه خبر از كوچه باغتان؟ چطورند بچه‏هاى گردان تشنگان؟ نكند دوباره بال‏هايشان را باز كرده‏اند و رفته‏اند به ديدن سيد الشهدا (عليه‏السلام). رفته‏اند به پابوسى‏اش. رفته‏اند تا از ميوه‏هاى لذيذ درخت‏هاى باغش، سرمست بشوند. رفته‏اند تا از حوض كوثر خانه‏شان، شراب بنوشند. رفته‏اند تا از آبشارِ نقره‏اى پشت بامشان سُر بخوردند و بيفتند توى دامن حوض كوثر. لابد تو هم با آن‏ها رفته‏اى! مگر نه؟
اما دل نوشته، دواى اين درد نيست. دواى اين دلِ گرفته نيست، براى تويى كه پرنده آفريده شدى، براى تويى كه هنوز همه قصه تشنگى‏ات، دلم را مى‏سوزاند. مى‏دانم كه الان سيراب شده‏اى. مى‏دانم كنار چشمه‏اى و دارى دلت را در تن شفاف آن مى‏شويى، اما هنوز خاطره آواز تشنگى‏ات، بلند است. هنوز خاطره تشنگى بچه‏هاى گردانتان از يادها نرفته است. هنوز هم دارم مى‏شنوم كه يكى از پشت بى‏سيم فرياد مى‏كشد: «بچه‏هاى تشنه لب آب نمى‏خواهند. آب نفرستيد برايمان. لب تشنه جنگيدن لذت ديگرى دارد. نقل و نبات بفرستيد. پس كو كب
15278
نام: نمی دانم
شهر: اسمون
تاریخ: 12/27/2005 7:28:25 AM
کاربر مهمان
  : میلاد عیسی مسیح مبارک
بر زمين گنج ميندوزيد جايي که بيد وزنگ زيان ميرسانند و دزدان نقاب ميزنند و سرقت مي کنند بلکه گنج خود را در اسمان بيندوزيد انجا که زنگ و بيد اسيب نميزند و دزدان سرقت نميکنند زيرا همه جا گنج توست دل تو نيز در انجا خواهد بود چشم چراغ بدن است اگر چشمت سالم باشد تمام وجودت روشن خواهد بود اما اگر چشمت فاسد باشد تمام وجودت را ظلمت فرا خواهد گرفت انجيل متي
15277
نام: تنها
شهر: تهران
تاریخ: 12/27/2005 7:13:28 AM
کاربر مهمان
  دارم دیونه میشم از دست دلم. خیلی خوبی کردم در حقش سرشو انداخت رفت. ما یه دوست بودیم. کارم شده گریه... نیاز به کمک دارم نمی تونم فراموشش کنم با اینکه خیلی بدی کرده در حقم.
15276
نام: رضا
شهر: امیدیه
تاریخ: 12/27/2005 6:55:11 AM
کاربر مهمان
  این وبلاگ منه
www.mosalmane-kamel.blogfa.com
خوشحال می شم از وبلاگم دیدن کنید
15275
نام: سحر
شهر: لنگرود
تاریخ: 12/27/2005 6:29:47 AM
کاربر مهمان
  من کسی را دوست دارم او هم مرادوست دارد اما پشتیبان نداریم تو چیکار می کنی؟
15274
نام: علی
شهر: تهران
تاریخ: 12/27/2005 5:47:18 AM
کاربر مهمان
  استفاده کردیم آقای مسعود اسلامیان...
اینها را از کجا برای ما نوشتید؟
15273
نام: نمی دانم
شهر: اسمون
تاریخ: 12/27/2005 5:46:12 AM
کاربر مهمان
  چه کنم با دل تنها
چه کنم با غم دل
چه کنم با این درد
دل من ای دل من
<<ابتدا <قبلی 1534 1533 1532 1531 1530 1529 1528 1527 1526 1525 1524 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=1529&mode=print