اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
14632 |
نام:
کالیفرنیا
شهر:
لس آنجلس
تاریخ:
12/10/2005 8:01:46 AM
کاربر مهمان
|
دیگر سلام نمی کنم
سلام
نمی توانم بنویسم می نوسم ام
کلید back space در اين صفحه كليد اضافي است .
همه رو پاك مي كنه
كاشكي زندگيهاي ما ي كليد back space داشت
عزيزان .......
|
|
14631 |
نام:
مسعود اسلاميان
شهر:
اصفهان
تاریخ:
12/10/2005 7:59:16 AM
کاربر مهمان
|
غروب پنجشنبه بود. نم نم باران غبار راه را از سر و روى زائران مزار شهدا مى شست. در رؤياى آن روزها بودم كه خود را بر مزار مصطفى يافتم، خواهر كوچكش همراه مادرش با دسته گلى مزارش را مزين كرده بودند. با ديدن خواهرش به ياد صحبتهايى افتادم كه مصطفى در فاو برايم گفته بود؟ آن روزها دهها روز در مقابل پاتك عراقيها ايستاده بوديم. آن روز صبح بعد از جواب پاتك دشمن بود كه مصطفى كيف جيبى اش را بيرون آورد و عكس خواهر كوچكش را نشانم داد و گفت: جعفر اين محدثه است. خواهر كوچكم پنج ساله است. نماز رو كامل بلده. ميانه صحبتهاى مصطفى بود كه آتش تهيه سنگين دشمن بر روى مواضع ما خبر از يك پاتك جديد رو مى داد. تانكهاى عراقى از روبروى ما شروع به حركت كردند. آر.پى.جى زنها به سرعت در مواضع مخصوصشان قرار گرفتند تا در زمان مناسب به شكار تانكهاى عراقى بپردازند. من و مصطفى پشت تيربار آمده بوديم تا دشمن نزديك بشه. مصطفى مشغول جاى گذارى نوارهاى تيربار بود، پرسيدم: مصطفى اين چندمين پاتك عراقيهاست؟ گفت: فكر كنم نهمى نه دهمين گفتم: اين يكى رو هم جواب مى دهيم مگه نه! گفت: مطمئن باش، اگه صدتا پاتك ديگه هم بزند جوابشو ميديم؟ بعد از اينكه نوارگذارى تيرباررو تمام كرد. قرآن توجيبى اش رو درآورد و مشغول خواندن شد. گفتم: مصطفى وقتى رفتى پشت جبهه چى كار مى كنى؟ گفت : مى رم جواب پاتك دشمن رو بدم. با انفجار گلوله تانك دشمن قسمتى از خاكريز ما را به هوا برد حرف ما هم قطع شد و گرد و غبار اطراف ما را فراگرفت. بعد از چند لحظه اى گفتم: مصطفى منظورم اين بود كه از جبهه به خونه رفتى چه كار مى كنى؟ باز هم جواب داد: ميرم جواب پاتك رو بدم! منظورش را نمى فهميدم. در اين فكرها بودم كه فرياد يكى از بچه هاى خاكريز ما كه مى گفت: بعثيها رسيدن، منو به خودم آورد. خودم رو از سنگر تيربار بالا كشيدم. صداى شنى تانكها لحظه به لحظه نزديكتر مى شد. نيروهاى بعثى پشت تانكها قرار داشتند. از فرمانده گردان پيام رسيد كه تا دستور شليك داده نشده، كسى حق تيراندازى ندارد، نارنجكهاى داخل جعبه رو بيرون آوردم و روى لبه سنگر گذاشتم. اسلحه ام را آماده كردم تا در موقع ضرورى از آن استفاده كنم. مصطفى آرام مشغول خواندن قرآن بود كه پيك گردان خبر آماده بودن را براى درگيرى با دشمن را آورد. مصطفى قرآن را در جيبش گذاشت و روى تيربار مستقر شد و رو به من گفت: آيه و ما رميت را فراموش نكن. با فرمان آتش آرپى جى زنها از كمين بيرون آمدند و تانكهاى بعثى را هدف قرار دادند. تيربار مصطفى عراقيهاى فرارى را درو مى كرد و نقش زمين مى ساخت. در شروع نبرد دهها تانك عراقى منهدم شد و گارد مخصوص رياست جمهورى هم كه به دنبال اين تيپ مكانيزه عمل كرده بود با تلفات زياد عقب نشينى كردند. چند ساعتى از درگيرى نگذشته بود كه بار ديگر آرامش نه چندان پايدار منطقه عملياتى را در برگرفت. از بچه هاى ما چند نفرى شهيد شدند و زخمى هاى ما را جهت مداوا به پشت خط بردند. مصطفى از من چند قبضه فشنگ خواست كه برايش آوردم و بعد مشغول تعويض نوارها شد. اكبر دوستمان دوتا كمپوت داخل سنگر ما انداخت. صدايش كردم آمد داخل سنگر. گفتم: اكبرچه كار مى كنى؟ گفت: كار تدارك الآن مشترى اش زيادتره مگه نه! با لبخندى حرفهايش را تأييد كردم. ادامه داد: بچه ها خسته اند. گفتم تا آتيش سنگين نشده نفرى يك كمپوت بهشون بده تا لبى تر كنند. گفتم: راستى اكبر از بچه هاى گردان چه خبر؟ گفت: چندتايى شون شهيدشدن از بچه هاى ما هم رسول و حسن هم جزوشونن. باورم نمى شد حسن شهيد شده باشد، با تعجب پرسيدم فرمانده گروهان شهيد شده. اكبر اون كه
|
|
14630 |
نام:
esmaelo
شهر:
tehran
تاریخ:
12/10/2005 7:37:17 AM
کاربر مهمان
|
dar bareye shahid alamalhoda az koja mitonam etelaat be dast biyarem ba tashakor az zahamate shoma.
|
|
14629 |
نام:
سیّد ابوالفضل هاشمی
شهر:
تهران
تاریخ:
12/10/2005 7:17:09 AM
کاربر مهمان
|
شهادت عشقی نامتصور است که در کالبد دنیا نمی گنجد و شهدا عاشقانی که دنیا رها ساخته و آخرت را می جویند . بدرود .
|
|
14628 |
نام:
مجتبی طاهریان
شهر:
شهرکرد
تاریخ:
12/10/2005 6:50:05 AM
کاربر مهمان
|
مردن حقه
اما اگه زودتر بیاد برای من بهتره
|
|
14627 |
نام:
مهدی چیت ساز پور
شهر:
تهرانی مقیم اهواز
تاریخ:
12/10/2005 5:52:40 AM
کاربر مهمان
|
سایت خیلی با حالی دارید ، چند وقت یکبار روحم را باآن تازه می کنم . سید مرتضی را تا یکی دو سال قبل نمی شناختم. الان خیلی با کتاب های موسسه تان مشغولم.
مجموعه اینک شوکران را ادامه دهید . فکر نمیکنم رسالتی مهمتر از انتقال پیام جانبازان در دروه کنونی موجود باشد. دوست دارم در آینده وارد موسسه تان بشوم و با شما کار کنم . توصیه می کنم به نشریه سوره مرتبط باشید و کارهاتان را یک جوری به هم نزدیک کنید ، سوره تنها نشریه ای است که دیده ام رسالت انقلابی اش را خوب شناخته است . دولت دکتر احمدی نژاد به کار های فکری و فرهنگی عمیقتان بیش از پیش نیاز مند است . نمی دانم شاید درد دلهایم دارند زیادی نامربوط می شوند. دوست دارم با شما همکاری کنم . هم آثارتان را،هم حرفهایتان را برایم بفرستید:
مهدی چیت ساز پور
یکی از همدرد های عصر پر درد شما
|
|
14626 |
نام:
را...........
شهر:
کربلا
تاریخ:
12/10/2005 5:28:24 AM
کاربر مهمان
|
به نام خدا
یادمان باشد که ما خون داده ایم
صد هزاران مرد مجنون داده ایم
|
|
14625 |
نام:
سید محمد حسین
شهر:
تهران
تاریخ:
12/10/2005 5:17:12 AM
کاربر مهمان
|
روزي يك مرد ثروتمند، پسر كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند، چقدر فقير هستند.
آن دو يك شبانه روز در خانه محقر يك روستايي مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالي بود پدر!
پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه كردي؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر يادگرفتي؟
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا.
ما در حياطمان فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد.
ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند.
حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود، اما باغ آنها بي انتهاست!
با شنيدن حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود.
پسر بچه اضافه كرد:متشكرم پدر، تو به من نشان دادي كه ما چقدر فقير هستيم!
|
|
14624 |
نام:
سید مهرداد سیدین
شهر:
زاهدان
تاریخ:
12/10/2005 5:13:20 AM
کاربر مهمان
|
امروز جوانان ما بیش از هر چیز به درک مفهوم مرگ بر آمریکا نیاز دارد.
|
|
14623 |
نام:
ناشناس
شهر:
غریبستان
تاریخ:
12/10/2005 4:58:30 AM
کاربر مهمان
|
سلام
کاش میشد عشق را تکثیر کرد
دانه های عشق را تفسیر کرد
کاش میشد از پی هفت قوس نور
لحظه های عشق را تصویر کرد
کاش میشد بال پروازی گشود
تا سرای عاشقی پرواز کرد
*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/*/**/*/*/*/*/
خوشا به سعادت دوستانی که در تهران نبودند تاشبای غربت و حیرت ما رو ببینند و خوشا به حال ما که باورمون شد هنوز باب شهادت بازه به وسعت همه مهربونی خدا
خدایا همه اونایی که عاشقانه ترو دوست دارند و منتظر پیک شادی سرای مهربونی تو هستند رو از نسیم شهادت بی نصیب نگذار
خدایا به همه ما صبر جمیل عنایت بفرما
یا علی
|
|