اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
14372 |
نام:
اکبر
شهر:
اسفنجان
تاریخ:
12/4/2005 1:53:21 PM
کاربر مهمان
|
الهي! آن زمان که غم هاي ناشناخته،
قلب هاي فرسوده ما را مي خراشد،
قطره اي از درياي بي کران لطف خود را بر روي ما بيفشان.
الهي! آتش ها در محبت تو سرد است و همه نعمت ها بي لطف تو درد.
الهي! اگر غافل ار عبادت تو هستيم،کافر بر وجودت نيستم.
الهي! اگر تو را دور مي دانند،نزديکتر از جاني و هرچه نشان مي دهند،برتر از آني.
الهي! تو را مي پرستيم و دل هايمان بر وجودت گواهي مي دهد.
صفايمان ببخش و فلبهايمان را جايگاه وفا کن.
آمين.
|
|
14371 |
نام:
حلاج
شهر:
تبریز
تاریخ:
12/4/2005 1:45:08 PM
کاربر مهمان
|
همواره بخاطر بياور كه در اوجي معين ديگر ابري نيست .
اگر آسمان زندگيت ابريست به اين دليل است كه روحت آنقدر كه بايد بالا نرفته است .
زندگي ، بسيار ساده است .
زندگي ، رقصي ست شادمانه و پر نشاط .
گناه كرده اي اگر بميري و زندگي را كمي شادتر ، كمي زيباتر و كمي دوست داشتني تر نكرده باشي .
زندگي ، خود را در اختيار كساني مي گذارد كه شايسته ي زندگي اند .
اگر زندگي را خوب زيسته باشي ، هنگام مرگ ، غمين نخواهي بود .
لحظه ، لحظه رسيدن به قله زندگي ست .
مرگ ، ديدار با قله است .
هر آنچه را كه آسمان در كف تو مي گذارد ، با زمينيان قسمت كن .
هر آنچه قسمت مي شود ، افزون ميشود .
اين فرصت بخشيدن و عشق ورزيدن ، فرصتي هميشگي نيست .
فرصت محدود و يكه ي زندگي را درياب .
زندگي كن
|
|
14370 |
نام:
پیمان o0v0o
شهر:
بی سرزمین تر از باد
تاریخ:
12/4/2005 1:42:10 PM
کاربر مهمان
|
چنان دل کندم از دنیا
که شکلم شکل تنهایی ست
ببین مرگ من را در خویش
که مرگ من تماشایی ست
مرا در اوج می خواهی
تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز
مرا امروز تماشا کن
در این دنیا که حتی ابر
نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند
تو هم بگذر از این تنها
فقط اسمی به جا مانده
از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی
قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن
چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند
مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند
گمان کردم که هم دردند
شگفتا از عزیزانی
که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی
پل پرواز من بودند
گره افتاده در کارم
...
|
|
14369 |
نام:
حلاج
شهر:
تبریز
تاریخ:
12/4/2005 1:12:09 PM
کاربر مهمان
|
جاودانگي آنسوي مرگ است !
مي توان از مرداب رفت و با آسمان يكي شد ...
بياييد برويم . بياييد . بياييد .
|
|
14368 |
نام:
حسین کیمیا
شهر:
تبریز
تاریخ:
12/4/2005 1:11:53 PM
کاربر مهمان
|
اقا اکبر خستگی چند روزه رااز تنم رها کردی قربانت
سخن مثل زنبور عسل است؛ هم عسل دارد هم نيش..
(یاحق)
|
|
14367 |
نام:
دكتر مسعود اسلاميان
شهر:
اصفهان
تاریخ:
12/4/2005 1:01:00 PM
کاربر مهمان
|
سلام بر گل نرگس
در پشت خاکريزها به اصطلاحاتي برخورد مي کرديم که به قول خودمان تکيه کلام دلاوران روز و پارسايان شب بود. عبارت هاي آشنايي که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادي از اين اصطلاحات و تعبيرات جنگ را با هم مرور مي کنيم.
1- اهل دل:بطعنه و کنايه يعني: شکمو و شکم چران.
کسي از هر چه بگذرد و براي هر چه به اصطلاح کوتاه بيايد، از شکمش (دلش) نمي گذرد. از آنهايي است که وقتي پاي سفره زانو مي زنند، کارشان در خوردن بجايي مي رسد که مي گويند: شهردار بيا منو برادر. همانها که هميشه از دست (شهردار)دلشان پر است! يعني مثل گل و آجر، همينطور لقمه ها را روي هم مي چينند و مي آيند بالا، همه درز و دوزهايش را هم بند کاري مي کنند و راه نفس کشي باقي نميگذارند. خلاصه يعني آن که مثل اهل ذکر، اهل علم و اهل کتاب که در کار خودشان اهلند و اهليت دارند، در کار خودش سرآمد است و صاحب نام.
ايهام در عبارت هم جايي براي دلخوري باقي نمي گذارد، چون بالافاصله گوينده خواهد گفت: مراد اهل دل به معني حقيقي آن است، مگر بد حرفي است؟
2-احمدجاسم ده بالا عروسي دارد:
توپخانه دشمن مزدور دوباره کار مي کند.
فراواني نسبت جاسم به دنبال اسامي نيروهاي بعثي باعث شده بود تا رزمندگان ما، همه اسرايي را که عمليات و مواقع پيشروي مي گرفتند، به همين نام بخوانند، که في الواقع جسيم و هيکل مند هم بودند. تشبيه گلوله باران دشمن به عروسي در ده، از يک طرف کنايه از رغبت تمام دشمن به تجاوز بود که در حال وجد و از خود بيخودي بروز مي داد. و از طرف ديگر تحقير و ناچيز شمردن اين پايکوبي و تنزل آن در محدوديت يک ده را به همراه داشت.
3-عمليات دشمن:
مگسهاي فراوان و پشه هاي لجوجي که به هيچ قيمتي دست بردار نبودند؛ خصوصاً در مناطق جنوب و فصل گرما. هر کجا سرو کله شان پيدا مي شد، بچه ها بشوخي مي گفتند: نيروهاي اطلاعات عمليات دشمن آمدند، مواظب باشيد؛ که تشبيهي بود تحقير آميز و موجب تخفيف اين مزاحمت و تحمل بيشتر و ضمناً انبساط خاطر برادران
4-امانتي را رد کن برود:
با دست بزن به پشت (يا) روي پاي بغل دستي خودت.
وقتي نيروي جديدي به جمع برادران وارد مي شد و طبعاً تا مدتها مي خواست احساس غريبي کند، بچه ها برايش نقشه مي کشيدند. به اين ترتيب که صبر مي کردند تا به بهانه اي مثل غذا خوردن يا جلسه قرآن و امثال آن دور هم جمع بشوند، آنوقت يکي از برادران شروع ميکرد و با دست روي پا يا کمر کسي که کنارش نشسته بود مي زد و مي گفت: امانتي را رد کن برود. و او روي پاي نفر بعد از خودش مي زد و همين طور ادامه پيدا مي کرد تابه نفر مورد نظر برسد؛ آنجا بود که با لبخندي او هم به مجموعه دوستان مي پيوست.
۵-آمپر جبهه:
چيزي که با آن اخلاص و اتصال با خدا را در جبهه اندازه گيري مي کنند. وقتي توجه و توسل به ائمه عليهم به اوج خود – نقطه جوش و خروش – مي رسيد، مي گفتند: آمپر جبهه به 100 رسيده است. (آمپر چسبيد به صد) هم مي گفتند، خصوصاً بعد از زيارت عاشورا که در حال برگشتن به چادرهاي اجتماعي خود بودند.
6- آمپول معنويت:
فرد بسيار مخلص و متقي. کسي که تزريق چند سي سي از اخلاص او کافي است تا به اصطلاح يک (مريض قلبي) را از مرگ حتمي نجات دهد. همه سعي مي کنند با واسطه و بي واسطه از او برخوردار باشند، با او غذا بخورند، راه بروند، مصاحبت داشته باشند، در صف نماز کنار او بايستند، بسترشان را کنار او بيندازند و خلاصه مريض او باشند.
|
|
14366 |
نام:
اکبر
شهر:
اسفنجان
تاریخ:
12/4/2005 12:55:17 PM
کاربر مهمان
|
مردي با خود زمزمه كرد ، خدايا با من حرف بزن.
يك سار شروع به خواندن كرد .
اما مرد نشنيد .
فرياد بر آورد ، خدايا با من حرف بزن آذرخش در آسمان غريد .
اما مرد گوش نكرد .
مرد به اطراف خود نگاه كرد و گفت ، خدايا بگذار تو را ببينم
ستاره اي درخشيد .
اما مرد نديد .
مرد فرياد كشيد ، يك معجزه به من نشان بده . نوزادي متولد شد .
اما مرد توجهي نكرد .
پس مرد در نهايت يأس فرياد زد : خدايا لمس كن و بگذار بدانم كه اينجا حضور داري .
در همين زمان خداوند پايين آمد و مرد را لمس كرد .
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد .
نه مرادم ; نه مريدم ;نه پيامم ; نه سلامم ; نه عليكم; نه سپيدم ; نه
سياهم ; نه چنانم كه تو گوئي ; نه چنينم كه تو خواني ; نه آنگونه كه
گفتند و شنيدي ; نه سماعم ; نه زمينم ; نه به زنجير كسي بسته و نه برده
دينم ; نه سرابم ; نه براي دل تنهائي تو جام شرابم ; نه گرفتار و اسيرم ;
نه حقيرم ; نه فرستاده پيرم ; نه بهر خانقه و مسجد و ميخانه فقيرم ; نه
جهنم ; نه بهشتم ; نه چنين است سرنوشتم ; اين سخن را من از امروز نه
گفتم ; نه نوشتم ; بلكه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ; حقيقت نه برنگ
است و نه بو ; نه به هاي است و نه هو ; نه به اين است و نه او ; نه به
جام است و سبو ; گر به اين نقطه رسيدي به تو سر بسته و در پرده بگويم ;
تا كسي نشنود اين راز گهر بار جهان را ; آنچه گفتند و سرودند ; تو آني ;
خود تو جان جهاني ; گر نهاني و عياني ; تو هماني كه همه عمر بدنبال خودت
نعره زناني ; تو نداني كه خود آن نقطه عشقي ; تو اسرار نهانــــي ; همه
جــــــا تو نه يك جاي ; نه يك پاي ; همه اي ; با همه اي ; هم همه اي ; تو
سكوتي ; تو خود باغ بهشتي; ملكوتي ; تو بخود آمده از فلسفه چون و چرايي ;
بتو سوگند كه اين راز شنيدي و نترسيدي و بيدار شدي ; در همه افلاك خدائي ;
نه كه جزئي ; نه چون آب در اندام سبوئي ; خود اوئي ; بخود آي ; تا بدر
خانه متروكه هر عابد و زاهد ننشيني و بجز روشني و شعشعه پرتو خود هيچ نبيني و
گل و صل نچيني.
به خود آ....
--------------------------------------------------------------------------------
|
|
14365 |
نام:
حسین کیمیا
شهر:
تبریز
تاریخ:
12/4/2005 12:42:11 PM
کاربر مهمان
|
درود و مهر فراوان به همه عزیزان
این سخنان از زبان بزرگان هست من کیستم؟
شکوه دنيوی همچون دايرهای است بر سطح آب که لحظه به لحظه به بزرگی آن افزوده میشود و سپس در نهايت بزرگی هيچ میشود.
(یاحق)
|
|
14364 |
نام:
حسن
شهر:
اردبیت
تاریخ:
12/4/2005 12:24:57 PM
کاربر مهمان
|
امام زمان
|
|
14363 |
نام:
اکبر
شهر:
اسفنجان
تاریخ:
12/4/2005 12:24:07 PM
کاربر مهمان
|
مرد خدا طلب, طلب تا بخدا رسانمش راه بحق نمايمش وزغم خود رهانمش كس بخدا نميرسد تا نرهد زخويشتن من زخودي ستانمش پس بخدا رسانمش مسجد و مسند اي پسر نقش خودي است وا بهل آنكه رهد زخويشتن باز بخو يش خوانمش جان به بهاي غم بده , در يم دل قدم بنه هركه جهد بگو بجه تا ز جهان جهانمش گر بنهد بسر مرا , پاي وفا نگار من جان بحريم كوي او بي سرو پا كشانمش پرده نشين نگار من , فتنه كند بكار من هرچه بجان نشاندم , باز بدل نشاندمش نفس محمدي اگر نـقش محمدي زند سخت بخدمتش ميان بسته و جان فشانمش رنگ دوئي زدوده ام , خود ز خودي ربوده ام آينه ام
بدل هرآن نقش كند من آنمش جان دلم , نه از گلم , عرش خداست اين دلم قاف غناست منزلم ذره ني ام جهانمش
|
|