هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
139112
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 2/25/2018 10:29:40 AM
کاربر مهمان
  دانمارک و سوئد در قرن هفده میلادی درگیر جنگ دامنه داری با یکدیگر بودند.

در یکی از این جنگ ها و پس از عقب نشینی سوئدی ها، یکی از سربازان دانمارکی که جراحت مختصری برداشته بود احساس تشنگی کرد. وقتی دست به قمقه برد تا آب بنوشد، صدایی ضعیف به گوشش رسید. این صدای یک سرباز مجروح سوئدی بود که تقاضای آب می کرد.

سرباز دانمارکی به سویش رفت، کنارش زانو زد تا از آب قمقمۀ خود به او بدهد. درست در همین لحظه سرباز سوئدی به روی سرباز دانمارکی شلیک کرد. گلوله مختصر خراشی در شانه اش ایجاد کرد. او گفت: می خواستم به تو آب بدهم ولی تو خواستی مرا به قتل برسانی. آیا پاداش من این بود؟
من قصد داشتم تمام آب قمقمه را به تو بدهم. ولی حالا که این کار را کردی فقط نصف آن را به تو می دهم.

یکی از افسران ارتش دانمارک که از نزدیک شاهد این ماجرا بود پادشاه دانمارک را از آنچه دیده بود آگاه ساخت. پادشاه، سرباز را به حضور طلبید.

- چرا نیمی از آب قمقمه ی خود را به دشمنی دادی که قصد کشتن تو را داشت؟
سرباز پاسخ داد: هر چند او قصد جان مرا کرده بود ولی به هر حال، انسانی مجروح بود و انسانیت به من حکم می کرد که به یک فرد تشنه و مجروح آب برسانم.

پادشاه گفت: تو لایق آن هستی که سردار ارتش من باشی.

نکته: با هرکس مطابق شأن خود رفتار کن نه شأن مخاطبت. این اصل که با هر کس مطابق آنچه او عمل کرده رفتار کنید، شما را تبدیل به یک اثرپذیر مطلق و بی اراده می کند.

📙 به دنیا آمده ایم تا آن را تغییر دهیم
*******************
احتمالا کتاب «قلعه ی حیوانات» نوشته «جورج اورول» را خوانده ايد

ماجرای این کتاب، داستان حیوانات یک مزرعه علیه اربابِ زورگوست. حیوانات دست به دستِ هم میدهند و ارباب و خانواده اش را از مزرعه بیرون میکنند و خود مدیریت مزرعه را به دست میگیرند.

اولین کار آنها پس از پیروزيشان تنظیم عهد نامه ایست که طبق آن همه ی حیوانات با هم برابرند و هیچکس حق ندارد خود را ارباب و مالک دیگران بداند، اما چیزی نمیگذرد که خوکی که مدیریت مزرعه را به دست گرفته است، آرام آرام عهدنامه را تغییر میدهد و برای خود و اطرافیانش حقوق و امتیازات ویژه ای وضع میکند، در این میان، اسبی در این مزرعه زندگی میکند به نام «باکستر» که به لحاظ خوش خلقی، صبوری و پشتکار، مورد احترام همه ی حیوانات است. اسب سمبل و نماد نجابت است.

حیوانات از او میخواهند کمکشان کند تا در مورد شرایط جدید تصمیم بگیرند اما «باکستر» سخت مشغول کار است و به اطرافش توجه ای ندارد. شعار او این است: «من کار میکنم!» و احساس میکند که باید کار خود را به بهترین شکل انجام دهد و کاری به کار چیز دیگری نداشته باشد.
گرچه «باکستر» میتوانست از اتفاق وحشتناکی که در «قلعه ی حیوانات» رخ میداد جلوگیری کند، چنان سرش به کارش گرم بود که فقط هنگامی از «تغییرات» باخبر شد که خوک حاکم، او را به یک سلاخ فروخت.

اولویت بندی از مهمترین مهارتهای زندگیست. شما هر چقدر زیبا ویولن بنوازید، در یک قایق در حال غرق شدن، ویولن نواختن در اولویت قرار ندارد. شما هرچقدر کشاورز قابلی باشید، در یک مزرعه ی در حال سوختن، سم پاشی و آفت زدایی در اولویت قرار ندارد.
139111
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 2/24/2018 10:40:10 PM
کاربر مهمان
  همسرت را گاهی همچون دخترکِ کوچکِ خانه ی پِدریش دوست بدار ...
گاهی دَستان پوسته پوسته شده از مایع ظرفشویی‌اش را در دستانت بگیر و به او بگو برای همیشه سُکان دارِ قلبت باقی خواهند ماند،
گاهی به او بگو هر چینِ صورتش را که از زندگیِ مشترکتان به ارث برده دوست داری،
گاهی همسرت را دقیقاً مثل اولین نگاه عاشِقیت نگاه کن،
تمامِ زنانِ دنیا دلخوشی میخواهند هرچند کوچک اما محکم ،
برخورد شما با همسرتان، مشخص میکند شما پادشاهی هستید که در خانه ملکه‌ای دارید
یا یک آدم پیرِ بی حوصله که با یک کنیز زندگی میکند ..
تمام زنانِ دنیا میتوانند اَمن ترین قصر دنیا را بسازند به شرطی که شما مهربان ترین پادشاهِ قصرشان باشید.👑🏰❤️
139110
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 2/24/2018 10:07:24 PM
کاربر مهمان
  لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !
از گرما می نالیم.
از سرما فرار می کنیم.
در جمع، از شلوغی کلافه می شویم
و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم...

تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصير غروب جمعه است و بس!

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ:
ﻣﺪﺭﺳﻪ.. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ..
ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ!
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ...
************
5 اسفند *روز مهندس مبارک*
139109
نام: محمدجواد
شهر: کلاله
تاریخ: 2/23/2018 10:02:14 PM
کاربر مهمان
  من یکی از دوستانم را دوست دارم و دلم میخواد که اونم منو دوست داشته باشه خیلی خیلی زیااااد ولی من محبتی از سمت اون نمیبینم
139108
نام: سارا حجازی
شهر:
تاریخ: 2/23/2018 3:48:04 PM
کاربر مهمان
  خانوم بهار
متاسفم که شما خودت با اینکه خانوم هستی انتظار داری طبیعی ترین حق یه زن که حضور فعال و موثر توی جامعشه رو ازش بگیرن.
اینگونه راه حل های سطحی که خانومه بشینه خونه بشوره
بپزه حتی به درد قبایل ناکجا آباد هم نمیخوره.
چرا نمیگین مردا خوب تربیت بشن که جامعه اینجوری نشه؟؟!!
139107
نام: سوگند
شهر: امان از جدایی
تاریخ: 2/21/2018 10:46:16 AM
کاربر مهمان
 


یا فاطمه ی علی ...
139106
نام: سحر
شهر: شیراز
تاریخ: 2/21/2018 10:17:06 AM
کاربر مهمان
  سلام ...فقط اومدم بگم برام دعا کنین کل زندگیم بهم ریخته...دو ساله دارم با استرس زندگی میکنم با حال خوش صبح ها بیدار میشم و بعد از زیر زمین برام مشکل درست میشه ....تو رو خدا دعا کنین شرایطم درست شه دیگه دارم صبوریمو از دست میدم ...
التماس دعا
یا مهدی ادرکنی
139105
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 2/20/2018 2:05:00 PM
کاربر مهمان
  ❣️فاطمه زهرا سلام الله علیها فرمود:

🔷بهترین زنان کسانی هستند که نه آنها مردان را و نه مردان آنها را ببینند.

👌خانم باید همه زیباییش رو خرج شوهرش کنه

*************
(مگه چنین چیزی میشه، حالا اگه توی اجتماع نباشی و خودنمایی نکنی و به شوهرت خیانت نکنی و آرایش از صورتت نریزه که نمیشه، تا جایی که من میدونم و از این مردم میشنوم به چنین خانمهایی میگن عقب مانده همین حرفها رو زدین که وضع جامعمون شده این، اینهمه طلاق و خیانت و فساد شده، مردهامون که غیرت نداشته باشن وضعمون از این بهتر نمیشه)

البته نظر مردم محترمه اما بهتر نیست یه نگاهی به خودمون بندازیم و ببینیم آیا از چنین زندگی کردنمون راضی هستیم، آیا واقعا از ته دل احساس خوشبختی میکنیم، بعضی از مردم عقلشون به چشمشونه اگه قرار باشه با حرف مردم زندگی کنیم که نمیشه، تو خودت باش برای خودت زندگی کن، ساده باش لااقل وقتی شب سرتو میزاری زمین که بخوابی دلت آرومه و عذاب وجدانی نداری، خیالت راحته که به بیراهه نرفتی، اونقدر حس خوبیه وقتی هیچ گناهی نداری و پیش خدا شرمنده نیستی، خیلی ها آرزوی داشتنه یه لحظه حس خوب تو رو دارن، باور کن.

هر طوری هم که باشی مردم حرفی برای گفتن دارن.
پس به خاطر حرف مردم خودتو تغییر نده، خود سادت باشی خیلی بهتره تا برای خودت و مردم نقش بازی کنی.
139104
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 2/19/2018 9:59:22 PM
کاربر مهمان
  زهرانین آدی شیعیه عزّت یارادیب دی

اللّه بیز ایچون سایهٔ رحمت یارادیب دی

دوقّوزفلکی٬یدّی گویی خلق ایدن اللّه

زهرا خانیما مهریه جَنّت یارادیب دی

شهادت حضرت فاطمه تسلیت 🙏
139103
نام: بهار
شهر: ارومیه
تاریخ: 2/19/2018 8:31:28 PM
کاربر مهمان
  حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟

گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا!
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!

این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است!
<<ابتدا <قبلی 13917 13916 13915 13914 13913 13912 13911 13910 13909 13908 13907 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=13912&mode=print