هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
13492
نام: باران
شهر: زمین
تاریخ: 11/16/2005 5:52:30 AM
کاربر مهمان
  سلام
اصلا من کاری به کسی ندارم
شما باشین با عشق های پاکتون
درضمن چیز های مثل باهاش بودم ما روگرفتن ،بیگناه بودیم و...اصلا ارزش نوشتن داره؟
فقط امید وارم همه به ازرو هاشون برسن
اونایی که همش میگید دلتون گرفته خب ما چه کار کنیم .امید وارم دلتون باز بشه؟
اهای مشهدی ها از جانب ما نایبو زیارت باشید .خیلی ممنونم
خدا نگهدار همه
13491
نام: مهری
شهر: سیرجان
تاریخ: 11/16/2005 5:08:32 AM
کاربر مهمان
  چادری می خواهم بهر احیای نماز - چادری را که دو چشم هرکس دیدنش نتواند- من نماز خود را نه به مسجد نه به خانه نه به هر جای دگر نگذارم- من به محراب دلم خواهم رفت - سر سجاده عشقی پروسع- سجده شکر و نیازی پر درد - بر معشوق به جا می آرم
13490
نام: سید محمد حسین
شهر: تهران
تاریخ: 11/16/2005 4:50:52 AM
کاربر مهمان
  ناشناس دستت طلا. خداییش دلم رو صفایی خاص دادی. خدا خیرت بده. واسه ی حبیب منم دعا کنید. این حبیب که می گم خیلی سالاره. خیلی بهش مدیونم.
13489
نام: امین
شهر: تبریز
تاریخ: 11/16/2005 4:14:40 AM
کاربر مهمان
  خیلی سعی کردم نگم امانمیشه : تنهایی بهتر از گدایی محبت است......
13488
نام: ناشناس
شهر: غریبستان
تاریخ: 11/16/2005 3:58:08 AM
کاربر مهمان
  ادامه دلگویه .......

اين بار مى‏خواهم بيايى و دوباره از سر بگيرى. دوباره از ابتدا تعريف كنى. از وقتى كه قمقمه‏ها خالى شدند. از لحظه‏هايى كه از آسمان آتش باريد و لب‏هايتان نمـك بست. بگويى كه يـك گردان، ابوالفضلِ تشنه لب، چند روز در محاصره بودند. يـك گردان حبيب و مسلم و عون و على اكبر (عليه‏السلام)، سوز عطش گرفتند. اما هيچ كس نفهميد، جز خدا. هيچ كس تشنگى‏شان را حس نكرد، جز آسمان، زمين، فرشته‏ها و جز قمقمه‏هاى خالى و خشكيده‏شان. باران گلوله بود كه روى خط مى‏ريخت و سوز عطش بود كه بر لب‏هاى تر ك خورده مى‏وزيد. همه، عشق كربلا به سرشان بود. عشق حسين (عليه‏السلام)، عشق بى‏آبى و عشق تشنه جان سپردن. مثل حسين (عليه‏السلام)، مثل عباس (عليه‏السلام) و مثل همه هفتاد و دو آتشفشان نينوا.
بيا و باز هم يـك دهن سير حرف بزن. خاطره بگو و راز تشنگى سيصد بسيجى گردانتان را فاش كن. مى‏خواهم بنويسم. مى‏خواهم بنويسم كه كسى از تشنگى بچه‏هاى گردان شما چيزى نگفت، و حرفى ننوشت. كسى از قمقمه‏هاى خالى‏شان عكس نگرفت. كسى براى لب‏هاى خشكيده‏شان فيلم نساخت. كسى به خاطر چشم‏هاى خسته‏شان شعر نگفت و كسى در وصف بلور اشك‏هايشان، نجوا نكرد. دلم مى‏خواهد دوباره نرم نرم، لحظه به لحظه و جزء به جزء از خط اول خاكريز تا خط آخر آسمان، يـك دل نوشته بنويسم. دل نوشته‏اى كه خود نيز تشنه است. تشنه تو، تشنه حرف‏هاى تو و ديدنت!
امشب اگر به خوابم نياى، شال سبزت را دوباره نشانم ندهى، باز عطر بارانم نكنى، من از خواب مى‏پرم. وحشت دنيا به قلبم چنگ مى‏اندازد. مى‏ترسم تو را از ياد ببرم. تو را دوست شهيدم! تو و يـك گردان شهيد تشنه لب را! يـك گردان شهيد تشنه، تشنه تشنه...



کاش میشد عشق را تکثیر کرد
دانه های عشق را تفسیر کرد
کاش میشد از پی هفته قوس نور
لحظه های عشق را تصویر کرد


یا علی
13487
نام: فاطمه
شهر: مشهد
تاریخ: 11/16/2005 3:57:00 AM
کاربر مهمان
  دلم ابری است چشمهایم بارانی وقلبم آکنده از دلتنگی
13486
نام: ناشناس
شهر: غریبستان
تاریخ: 11/16/2005 3:27:32 AM
کاربر مهمان
  دلگویه .....


چند روزى است كه هوايت ابرى است؛ آفتابى نشده‏اى. نه خودت را نشانم داده‏اى، نه چشم‏هاى دلربايت را.
چشم‏هاى قشنگى كه وقتى گردِ شيميايى گرفت، زيباتر شد. به رنگ آسمان درآمد و عكس همه درياها توى آن افتاد. ديگر ناز و كرشمه هم ندارى. ديگر لب‏هايت را نشانم نمى‏دهى تا شربت خنده‏هاى شكرريزت را بنوشم؛ اقلاً يـك بار ديگر، اقلاً يـك ناز و غمزه ديگر. يك جمله كوتاه ديگر... اما نه، من به اين‏ها راضى نيستم. بايد دوباره بيايى و ستاره بارانم كنى. ستاره‏هايى كه روى شانه زخمى‏ات هستند. ستاره‏هايى كه به جاى قطار فشنگ، دور كمرت بسته شده‏اند. آنها را باز كنى و بپاشى روى سرم. با دو بالى كه تو به من دادى، همان دو بال سفيد و نرم كه روى دست‏هايم چسباندى. بپرم، بال بال بزنم، و ستاره‏هاى ريز، به سر و رويم بچسبند!
انصافت را شكر، مؤمن! دست مريزاد! پس كجايى؟ نكند رفته‏اى عيادت. عيادت يـك تازه وارد آسمانى ديگر از گذرگاه زمين. رفته‏اى تا اشك‏هاى تازه او را ببوسى. رفته‏اى تا خون گرمش را ببويى!
امروز سالهاست كه از آن روزى كه اولين نامه‏ات به دستم رسيد، مى‏گذرد. يادت هست از فكه برايم نوشته بودى: « اينجا بهشت عاشقان است. اين جا روى خاكريزهايش گل شقايق شكفته است. بر سفره دشت‏هايش صدها شهيد، مثل صدها سرو و سپيدار قد برافراشته‏اند. دريغ كه ما هنوز نشسته‏ايم. اين جا درد، دواىِ دل دلداده‏هاست. اينجا داغ، مرهم سينه‏هاى سوخته است. غريبى، همه عاشقان را هلا ك كرده. همه را... كجايى آقا كه بى قرارت هستيم!»
دوباره برايم نوشتى. دوباره بند دلم به خاطر جمله‏هايت بريد. دوباره سرم پر شد از صداى گنجشك. گنجشك‏هايى كه با جيك جيك بلندشان گريه مى‏كردند، نوحه مى‏خواندند، سينه مى‏زدند.
امروز، روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب را جيره بندى كرده‏ايم. نان را جيره‏بندى كرده‏ايم. عطش، همه را هلا ك كرده؛ همه را، جز شهيدانى كه حالا كنار هم در انتهاى كانال خوابيده‏اند. آن‏ها ديگر تشنه نيستند. آن‏ها از دست ساقى عزيزى آب خورده‏اند. آبى كه مزه آب كوثر مى‏دهد...!
دست مريزاد مؤمن! مى‏خواهى دوباره نامه‏هايت را رو كنم و به آواز بيفتم. مى‏خواهى بزنم به دستگاه شور.بروم به حال و هواى غريبى و براى در و ديوار گرفته خانه بنالم. مى‏دانى كه باز هم هوس نوشتن دارم. نوشتن دل نوشته به تو. مى‏خواهم بنويسم:
سلام! چطورى مؤمن خدا؟ چه خبر از كوچه باغتان؟ چطورند بچه‏هاى گردان تشنگان؟ نكند دوباره بال‏هايشان را باز كرده‏اند و رفته‏اند به ديدن سيد الشهدا (عليه‏السلام). رفته‏اند به پابوسى‏اش. رفته‏اند تا از ميوه‏هاى لذيذ درخت‏هاى باغش، سرمست بشوند. رفته‏اند تا از حوض كوثر خانه‏شان، شراب بنوشند. رفته‏اند تا از آبشارِ نقره‏اى پشت بامشان سُر بخوردند و بيفتند توى دامن حوض كوثر. لابد تو هم با آن‏ها رفته‏اى! مگر نه؟
اما دل نوشته، دواى اين درد نيست. دواى اين دلِ گرفته نيست، براى تويى كه پرنده آفريده شدى، براى تويى كه هنوز همه قصه تشنگى‏ات، دلم را مى‏سوزاند. مى‏دانم كه الان سيراب شده‏اى. مى‏دانم كنار چشمه‏اى و دارى دلت را در تن شفاف آن مى‏شويى، اما هنوز خاطره آواز تشنگى‏ات، بلند است. هنوز خاطره تشنگى بچه‏هاى گردانتان از يادها نرفته است. هنوز هم دارم مى‏شنوم كه يكى از پشت بى‏سيم فرياد مى‏كشد: «بچه‏هاى تشنه لب آب نمى‏خواهند. آب نفرستيد برايمان. لب تشنه جنگيدن لذت ديگرى دارد. نقل و نبات بفرستيد. پس كو كبوترهايتان؟»

ادامه دارد ..........
13485
نام: آدین
شهر: خیال
تاریخ: 11/16/2005 3:11:18 AM
کاربر مهمان
  " به نام خالق یکتا "

می خواهم اهل دل باشم !!!

اما از حرف تا عمل ...؟

می خواهم پرواز کنم !!!

اما از زمین تا بی کران ...؟

می خواهم با تو باشم !!!

اما از جسم تا جان ...؟


*** اللهم عجل لولیک الفرج *** ( الهی آمین)
13484
نام: لیلا
شهر: تهران
تاریخ: 11/16/2005 2:56:43 AM
کاربر مهمان
  هیچ حرف دگری نیست که باتوبزنم .تونمی فهمی اندوه مرا چه بگویم به توای رفته زدست شده ام ازمستی چشمان تو مست شده ام سنگ برست مرگ بر آن که دلش را به دل سنگ توبست تو نمی فهمی اندوه مرا
13483
نام: حامد همایون
شهر: تبریز
تاریخ: 11/16/2005 2:52:38 AM
کاربر مهمان
  نامرد ندان مرا که مردرا به تو خوب تعریف نکرده اند.
<<ابتدا <قبلی 1355 1354 1353 1352 1351 1350 1349 1348 1347 1346 1345 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=1350&mode=print