اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
124022 |
نام:
سعید پورفولادی
شهر:
رودان
تاریخ:
3/24/2014 7:15:41 PM
تاریخ ثبت نام: 3/22/2014
|
ای که دیدار تو رویای شب تار من است
یک نگاه تو طبیب دل بیمار من است
گر به دادم نرسی می روم از دست، بیا
نامت آرامش این قلب گرفتار من است
همه جا بخشش و احسان و کرم کار تو است
کاسه لیسیِ درِ خانۀ تو کار من است
|
|
124021 |
نام:
شهر:
تاریخ:
3/24/2014 5:37:55 PM
کاربر مهمان
|
مولاااااااااااااااااااااااااااا
416458
416458
416458
416458
416458
416458
416458
416458
416458
416458
416458
416458
416458
416458
416458
416458
التماس دعاي فرج
|
|
124020 |
نام:
شهر:
تاریخ:
3/24/2014 5:34:55 PM
کاربر مهمان
|
وقتی نگارم آمد آنگه ببار، باران
در انتظار یارم ، دستی بدار باران
وقتی نگارم آمد آنگه ببار، باران
در زیر نارون ها چشمم به در پریشان جانم به لب رسیده، از انتظار، باران
در این دیار غربت مردم ز درد و محنت با یار دارم امشب، قول و قرار، باران
می ترسم او نیاید، سازد تو را بهانه امشب مبار، بر من، منت گذار باران
از وقت وعده او بگذشته اندکی هم ز آن رو در التهابم، دیوانه وار، باران
صبر و تحمل من، شهره بود به عالم هرگز به لب نیارم، شکوه ز یار، باران
مهر و محبتی کن، بر من که چون همایون در مقدم تو شعری سازم نثار، باران
در انتظار یارم ، دستی بدار باران
وقتی نگارم آمد آنگه ببار، باران
دلتنگي وفراق در پنجشنبه نوزدهم اردیبهشت 1387 توسط مجنون مهدی(عج
|
|
124019 |
نام:
شهر:
تاریخ:
3/24/2014 5:32:12 PM
کاربر مهمان
|
دارم سخنى با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز... در انتظار یارم ، دستی بدار باران وقتی نگارم آمد آنگه ببار، باران در زیر نارون ها چشمم به در پریشان جانم به لب رسیده، از انتظار، باران در این دیار غربت مردم ز درد و محنت با یار دارم امشب، قول و قرار، باران می ترسم او نیاید، سازد تو را بهانه امشب مبار، بر من، منت گذار باران از وقت وعده او بگذشته اندکی هم ز آن رو در التهابم، دیوانه وار، باران صبر و تحمل من، شهره بود به عالم هرگز به لب نیارم، شکوه ز یار، باران مهر و محبتی کن، بر من که چون همایون در مقدم تو شعری سازم نثار، باران در انتظار یارم ، دستی بدار باران وقتی نگارم آمد آنگه ببار، باران اگر وعده دیدار، هنگام مرگ است، بیا که وقت آن رسیده است. بیا و ببین که اشک انتظار، دامن شب را پر از شکوفه هاى آرزومند نسیم کرده است. تنها نه رنگ من، که رنگ شب از این همه غمهاى پریشان پرید. از عمر، زمانى کمتر از پژمردن گل در هواى پاییزى مانده است; بیا! اى یگانه ترین رازى که در رگهاى «بودن» می جوشى، معماى ما را که تهمت افسانه بر پیشانى دارد، بگشا! . ما انتظار دستهایى را مى کشیم که نوازشگرى را نسیم از او آموخت; ماه و خورشید به اشارت وى بالا و پایین مى روند و روز و شب، تفسیر پشت و روى آن اند. ما وعده دیدار مردى را به دل داده ایم که مرگ و حیات، در دو سوى او به خدمت ایستاده اند. ما با تو بودن را گرچه نیافتیم، بى تو بودن را نیز برنتافتیم. اى تمام آرزوهاى من! کاش یکى از آرزوهاى تو ما بودیم. اى نگاهت چشمه آیات حسن! باغ سبز عشق را میوه اى شیرین تر از یاد تو نیست. آیینه خورشید، آه تو را تاب ندارد پیش اشراق تو در پایان اوج، بس ستاره و خورشید که پایین مى ریزند. چشم آرزو را سرمه اى شفابخش تر از خاک سهله و سامرا نیست. هنوز درخت موسى به « اناالله » ایستاده است، آیا کفشهاى غیبت را از پا در نمى آورى؟ هنوز نفس رحمان در مدینه سرگردان است، آیا برخاک یمن، غبارى از گرد راه نمى افشانى؟ هنوز کور ، لال و کر بسیارند، مسیح ظهور را به مداوا نمى فرستى؟ هنوز گریه اقبال را تا خنده خوشایندى، راه بسیار است، خضر را فرمان نمى دهى؟ هنوز در شوره زار یاس، نشانى از جنگل امید را مى توان کاوید، ایوب را دانه و داس نمى دهى؟ هنوز در میان گردابهاى گمراهى، موجى از بانگ نجابت بلند است، نوح را برکشتى نمى نشانى؟ از نشیب دره ها به کوهستان گریختن چه سود؟ از گریه به خنده پرداختن چرا؟ ما را که دستى نمى نوازد، نگاهى نمى خواند، لبهایى نمى جنبد، چرا دست افشانیم؟ که را نگهبان باشیم؟ چه را آرزومندى کنیم؟ اى آخرین اشک از چشمه فیض خدا! اولین بهانه ما براى بودن، تویى. آخرین یادگار ما براى بازماندگان، انتظار تو است. کمترین هزینه مرگ، در لحظه هاى غیبت آلود ما است. بیا و ببین که دیگر بها و بهانه اى براى «بودن» و امید را سرودن نداریم. ظلمت تردید را آفتاب تویى; سرهاى افسرده را باده ناب تویى; محرومان زمین را رحمت بى حساب تویى; خانه امید را باب تویى; برآتش هر ناله دلسوخته، آب تویى! اى شادى خاطر اندوه گزاران! مزار عاشقان تو از لاله پوشیده است و جز سواران دشت انتظار، کسى در خاک آنان بوسه نمى کارد. دل گرمسوز ما را به نسیم آشنایى دریاب که فردا سوختگانى دگردارى و امروز آتش فراق در جان ما گرفته است. از آن گاه که صحراى عشق، گرد خیمه تو پاس مى دهد، کوه و دره و هامون یکى شده است و همه در پى صحرا، به نوبت صف زده اند. اى اندک و بسیار من! بسى حرف و حدیث هست، و گفتن نمى ت
|
|
124018 |
نام:
شهر:
تاریخ:
3/24/2014 5:31:13 PM
کاربر مهمان
|
ای کاش بشود فاتح مرگ بود... اين روزها دلم گرفته وعجيب بغض كرده...يادياران سفركرده دراين روزها بخير...روزي كه پدربه ديدار پسررفت... قرار نبود صبحی را بی یاد تو آغاز کنم....قرارنبود روزي را بي نام الهم عجل لوليك الفرج آغازكنم... قرار نبود شب جمعه ای سوره اسراء را نخوانده صبح کنم ... قرار نبود جمعه ای بی سلام وندبه بر تو غروب شود... قرار نبود شبي نماز تو را نخوانده بگذارم و ... قرارنبود هرهفته سرقرارمان را درسه شنبه هاي اجابت ترك كنم... قرار نبود!... قلب بی باک که گرفتار تردید نمی شود! هر چه ناامیدی هست همه به خود خویشتن است ... آن روزهایی که از آمدنش می ترسیدم گويا درراه است و هر چیزی که حتي تصورش هم مرا ناتوان می کند... چقدر کم طعم شیرین فاتح بودن راچشیدم در این دنیا همیشه مغلوب و شکست خورده حتی در برابر مرگ! مرگي كه شايد همين نزديكيهاست!! ای کاش بشود فاتح مرگ بود....که چه لذتی دارد.... همه رنج انسان درین است که عاشق می شود و دیگر نمی شود زندگی کرد نمی شود زندگی کرد با این تضادهایی که عمر می خواهد برای درک آن که آن هم از دست می رود... عشق هیچ معیار و ملاکی ندارد درعین اینکه خود راه است هیچ آسودگی ندارد در عین اینکه خود آرامش است هیچ دردی ندارد در عین اینکه خود سوختن است هیچ فاصله ای ندارد در عین اینکه خود دوریست هیچ پایانی ندارد در حالی خود وصل است... همان لحظه که احساس می کنی نزدیک ترینی به معشوقت می توانی همان لحظه دورترین باشی نسبت به او بايد اعمالت رابسنجي...بايد اشك چشمت رابسنجي وبه اعماق دلت سري بزني ببيني دلت درفراقش مي شكند وبايادش قطره اشكي ازچشمانت مي غلطديانه؟ مولای من دیگر هیچ قول و قراری نمی گذارم هیچ عهدی نمی بندم راه راستی که می خواستم در آن باشم هم دیگر بار تحمل ایستادن های مرا ندارد مولا بدان که تا آخرین لحظه زندگیم دوستت دارم اگر صحت حرفم را هم بخواهی جانی دارم که با وجود این همه درد و رنج بی ارزش ترین است به زیر خاك پاهایت که نثارت می کنم ولی از من از عهد و پیمانمان نپرس که هر چه کردم نشد...سست ايمانم وضعيف وفقط اين دل سوخته وچند قطره اشكي كه همه دارايي من است به جهت دلتنگ وعشق به شما دراين روزهاي سخت وجان فرساي روزگار وچشماني كه منتظرند....خدا خود می داند همه امیدم به اوست ولی من از خود ناامیدم و منتظر سرنوشت... مولاي من ! بايد به ارتفاع دل شما اقتدا کنم تا اضطراب بي کسي ام را دوا کنم من وسعتي شبيه كويري شكستــهام بايد براي بارش اين شب ابري دعا کنم امن يجيب يک دل خسته به سوي شماست بايد دوباره نام شما را صدا کنم تا دل نوشتن داشته باشم: اغثني يا صاحب الزمان(عج)...ادركني يا صاحب الزمان(عج) التماس دعاي فرج دلتنگي وفراق در سه شنبه سوم آبان 1390 توسط مجنون مهدی(عج)
|
|
124017 |
نام:
شهر:
تاریخ:
3/24/2014 5:30:25 PM
کاربر مهمان
|
سلام علي آل ياسين...... سلام علي آل ياسين...... اين روزهابيش ازبيش حزن واندوه مراگرفته وبغضهايم درگلو رسوب كرده اند وآسمان نيز با من هم نوا شده گه مي بارد وگه خاموش ميشود وابرها رخ سيه مي نمايندتا ماتمشان را به رخ عالم بكشند.... دلم گرفته،.... به آسمان خیره شده ام، باران می بارد و آن بالا انگار تو ایستاده ای که دلت شکسته تر از دل شکسته ی همه ی ماست... قطره ها ي باران همه از تو می گویند، اما من تاب شنیدن زمزمه ی همه ی آنها را ندارم.... اما شانه های صبور تو همه ی این غمها را تاب آورده است. ... حالا دیگر دلم نگرفته، دلم شکسته و من با همان دل شکسته زیر همان قطره های باران دستهایم را رو به خدا می برم که: خدایا! تنهایی و دلتنگی و غربت و بی کسیم فدای تنهایی، غربت و دلتنگی فرزند فاطمه(ع). به وعده ای که به او داده ای عمل فرما و ظهورش را امضا نما.... الهم عجل لولیک الفرج التماس دعای فرج
دلتنگي وفراق در سه شنبه بیست و هفتم فروردین 1392 توسط مجنون
|
|
124016 |
نام:
شهر:
تاریخ:
3/24/2014 5:29:32 PM
کاربر مهمان
|
رخصت بده آقا...دل هواي حرم دردانه حسين(ع)برده قرارم... رخصت بده آقا... سلام بر تو كه دلشكستگان را پناهی و دلهای شكسته در كنار تو به آرامش میرسند، چشمهای ابری در حریم تو بارانی و دریای پر تلاطم دلهای طوفانی با نسیم دلنواز روی تو از طغیان باز میمانند، كشتیهای آرزوی آرزومندان به امید ساحل كوی تو كناره میگیرند. ای آرزوی آرزوها، این پرده را بردار از او، مستان سلامت میكنند،.... وقتی كه به راه عشق مینگری، در مییابی كه جز او رهگذری به آن كوچه باغها قدم نگذاشته است كه عطر بر و رویش را این گونه عطر افشانی كرده و آرزومندان رویش را به آن كوچه باغها روانه ساخته، دل خستگان روی تو خود در حیرانند و سرگردانیكه سراغ تو را از كدامین دشت و دیار جستجو كنند تا بلكه عطش آن درون پرالتهاب نفس خود را لحظهای فرو بنشانند. مگر نه این است كه میگویند چشمان ما هر روزی امام زمان(عج) خود را میبیند و اگر هر چشمی روزی امام زمانش(عج) را نبیند نابینای معرفتی خواهد شد. پس چه بیوفایند این دیدگانی كه با دیدههای خود به روی امام زمان(عج) خود مینگرد، اما دوست خود را از میان این همه كثرت آدم نما نمیتواند تشخیص بدهد. سزاوار این دیدگان در این است كه بر شرمگینی خود مدام اشك بریزد تا اینكه به این وسیله بتواند زنگار دل بشوید و آن چراغ تابان و نقطه نورانی را روشن بسازد.
از این دیدگان خود شرمگینم ای دوست كه روی تو را هر روز میبیند و باز تو را نمیشناسد. دلم چون پرندهای خسته بال تا ناكجاآباد دیارت را جستجو می كند و به دنبال نشانی سراغ از بینشانها میگیرد.
دیدگانم از ورای پرده نازك اشك تماشای روی تو نشسته و چهره را برای قدمگاه تو آبیاری میكند ... تا پرده از روی آن چهره تابناك براندازی و انتظار هزاره را به پایان ببری ای عزیزدلها... عزیز بی قرینه چندروزیست که دلم هوای کوی یار کرده... رخصت ده آقا...رخصت ده چندروزی ازغربت دردانه جدت حسین (ع)ذکرگویم وزنگار ازدیده ودل بشویم... التماس دعای فرج دلتنگي وفراق در شنبه سی ام بهمن 1389 توسط مجنون مهدی(عج)
|
|
124015 |
نام:
قاسم شاهيني
شهر:
گرگان
تاریخ:
3/24/2014 4:22:11 PM
کاربر مهمان
|
آري بهار با غم زهرا خزان شده است داغي به باغ سينه گلها نهان شده است نوروز در عزاي فاطمه مشكي بپوش و بعد با شيعيان بگو وقت امتحان شده است يا علي
|
|
124014 |
نام:
شهر:
تاریخ:
3/24/2014 3:43:21 PM
کاربر مهمان
|
نامهای به دوست...
سلام مهدی جان،...
حال همهٔ ما خوب است. ملالی نیست جز دوری تو که طاقت ما را طاق کرده. میدانم، دوباره شروع کردم. میدانم که هنوز مهیا برای پذیرایی و استقبال از تو نیستم... نه طاق نصرتی، نه چراغانی، نه فرشی، حتی دریغ از یک میوه و شیرینی، هیچ کار برایت نکردیم... باور کن که اینقدر از اصل خود دور شده ایم، که اگر هم بیایی گمان نکنم که دیگر بشناسیمت.... چه کنیم که با اینکه حال پختگان را نمیدانیم ولی باز دیوانه دیدارت هستیم. دیگر سایه طوبی و دل جویی حور و لب حوض هم به ما افاغه نمیکند و الف قامتت بد جور بر این لوح سیاه حک شده است. پس بگذار از اول دوباره برایت بنویسم. سلام مهدی جان، حال همهٔ ما خوب است ولی تو بشنو و باور مکن چون دلها همه خون است. می دانی چندروزاست که رفته ای؟ ۴۱۴۴۵۷روز می شود که نیستی....دیگربس نیست؟طاقتمان سرآمده....
یادم هست که همیشه پا برهنه و بدون کفش راه میرفتی. میگفتی تو این وادی بدون خارو خس که کسی کفش نمیخواهد. تازه این راه را با پای دل میروند نه با پای جسم؛ ولی باز برات بگویم که من هنوز کفشهایم را دو دستی چسبیده ام، حتی تازگیها یک جفت اضافه هم خریدم که مبادا کفشهای قدیمی سوراخ شده و خاری پای راه نرفته مرا بگزد.... چرا اینقدر تعجیل برای رفتن داشتی؟ چرا دفعه ی قبل که آمدی زود از پیش ما رفتی؟ نمیدانم چرا همیشه کوله بارت آمده رفتن بود؟ مهدی جان، ما که قدم رفتن نداریم لااقل تو کمی بیشتر پیش ما میماندی.... میدانم، خواستهام بی جاست. من باید پا به راه شوم، ولی چه کنم که هنوز دست و دلم یکی نیست، پی کار نمیرود... راستی شنیدم که ماه تا قمر روی تو را نبیند افطار نمیکند... میگفتن هر شب از دیدن تو هلهله راه میاندازد. با دیدن تو افطار را سحر کرده و جایش را به تو میدهد... آه، مهدی جان، میدانم که اون از من به تو عاشق تر است.
سحر است و سحری را خوردیم، نان و پنیر و خرما و یک کاسه تگری عاشقی. فرصتی نیست، دمی مانده به صبح، به طلوع معراج، به عروج خورشید.... وقت کم داریم و اعمال بسیار، ملتمس دعا ایم....دعای فرج رازمزمه می کنیم... از شوق دیدن تو بشقابی به سر سفر گذاشتیم که اگر به ناگاه از در در آمدی فی البداهه بگوییم بسم الله.... مهدی جان، یادم هست که در رمضان همه چیز مهدی روزه دار بود: قالبش، قلبش، روحش، نفسش. کاش میتوانستم برایت بگویم که این دل نا شکیب چقدر برایت بی قراری میکند. آه، که حتی فکر کردن به آن نیز قلبم رامیلرزاند. آره، درست حدس زدی، هنوز قلبم لرزان است. من که مثل تو نیستم که قلبم از قالبم بزرگتر باشد. من که مثل تو نیستم که تمام وجودم قلب باشد.... هیچ وقت درست نشناختمت. ... هروقت میخواستی خود را معرفی کنی میگفتی اسم من اسم اوست، صفت من صفت اوست، فعل من فعل اوست، ذات من ذات اوست.... تعجب نکن که هنوز نه مهدی را شناختهام و نه خدای مهدی را.... ای کاش میدانستم که چه سان با او سخن میگویی. هر گاه خواستم با او حرف بزنم در مییافتم که دارم با خودم حرف میزنم. چقدر دلتنگ آن دیدگانت هستم که تا ته دنیا آبی است... از مرگ هنوز هم میترسم، خوشا به حال تو که حنای مرگ برایت بی رنگ است.... از همهٔ رنگ ها گذشته ای، دیگه نه سفیدی میشناسی، نه سبزی، نه سرخی، نه سیاهی.... خودت عین بودنی ... پنجهٔ علمت در پنجرهٔ ایمانت قفل شده است. کاش من هم میتوانستم قبل از اینکه بمیرم، بمیرم. بسیار تولد برای جسمم گرفتم
|
|
124013 |
نام:
شاپرک
شهر:
خدا
تاریخ:
3/24/2014 2:03:30 PM
کاربر مهمان
|
سلام بچه ها-عیدتون مبارک من تا 2 سال پیش هردقیقه میومدم ب این سایت سر میزدم همه حرف دلامو مینوشتم خیلی خیلی ناراحت بودم اون موقع بیکار بودم،قیافه خوبی هم نداشتم همش مورد تمسخر قرار میگرفتم از اونجایی ک خدا خواست در یک آزمون استخدامی بانک شرکت کردم و قبول شدم در حال حاضر مشغول بکار هستم این کارمو ازدعاهای بچه های همین سایت دارم امیدوارم همتون عاقبت بخیر بشین-بیاین در حق هم دعا کنیم مطمئن باشین مستجابه اما حرف دلم تو سال جدید با شما اینه ک دعام کنید یکی از همکارام داره در حقم نامردی میکنه و زیرآبم و میزنه با وجود اینکه همش مشغول کارکردنمو اونا از زیر کار درمیرن(خدا خودش میدونه) خواهش میکنم برای موفقیتم دعا کنید
|
|