هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
117202
نام: غریب
شهر: تنهایی
تاریخ: 9/8/2013 10:29:01 AM
کاربر مهمان
  سلام به همگی

سلام زحل عزیز انشالله که شوهرت به خودش بیاد ودست از کارایی که ناراحتت میکنه برداره وقتی به زندگی های مشترک نگاه میکنی یا خیانت مرد رو میبینی ویا زن
یادتونه اردیبهشت گفتم برادر نامزدم فوت شد؟ولی بهتون نگفتم چطور فوت شد قبل از اینکه بگمتون ازتون میخوام که دعا کنید دستشون رو بشه وخونش پایمال نشه

گاهی فکر میکنم که راحت شد که رفت از این زن وزندگی وفرزندان راحت شد خواهراشم گاهی با چشم گریون همین حرفو میگن
جوونی بود قد بلند وچهار شانه وخوش تیپ ولی زنش نسبت به خودش اینطور نبود هر کسی میدیدش میگفت چقد زن مظلومی داره حقم داشتن این فکر بکنند مثل من وخانوادم وخانوادش که نبودند بدونن زنش چطوریهوبفهمند اینطوریم که فکر میکنند نیست یادمه یک سری مریض بود ومدتی توخونه بود یک روز زنش ودخترش که 12 یا 13سالش هست اومدن خونمون مادرش با کمال پرویی گفت دخترم به باباش گفته بابا میخوایی خوب شی خوب شو میخوای بمیری بمیر دیگه خستمون کردی در صورتی که دویا سه هفته ای نمیشد توخونه بود
اینو که شنیدم اتیش گرفتم طرفدار مادرشون وخانواده مادرشون بودن فقط. در صورتی که باباش چه از نظر محبت وچه از نظر مالی واسشون کم نگذاشت همیشه خردش میکرد .روز تشیع جنازش دخترش میگفت بابا میدونستم انقد زود میری بهت بی احترامی نمیکردم وقدرتو میدونستم ولی دیگه فایده نداشت حرفاش .همون موقع که خبرفوتش اومدومادرم رفته بود خونش گفته بودن خود کشی کرده ولی بعد دوسه روز متوجه شدیم که کشتنش حالا کی الله واعلم. بماند برای عذاب دادن شوهرش دست به چه کارهایی میزد با وجودی که شوهر داشت ولی دنبال......که فقط باعث عذاب شوهرش بشه تااینکه دیروز چیزی فهمیدم که مغزم هنگ کرد وبا خودم گفتم خوب شد که رفتی ودیگه این چیزهارو نمیبینی ونمیشنوی که عذاب بکشی وبه خاطر مرد بودن وغرور داشتن نتونی به کسی بگی وتوخودت بریزی که دیدم خواهرش با چشمان اشکبار گفت خوب شد که رفت وراحت شد .ولی وقتی دل تنگت میشیم چی باید بیاییم کنار سنگت وعکستو که میبینم اتیش میگیرم ومیگیم واقعا زیرخاکی تورو خداپاشو قد علم کن وبخند گاهی میگم خوبه که رفتی

با خواهراش ک حرف میزنیم میگیم کاش جدامیشد از زنش ولی فقط به خاطر بچه هاش هیچ وقت حاضر نشد طلاقش بده و خداییش اندازه ای که زنش بهش بی توجهی میکرد وبی محبتی اون اینطور نکرد
دوستان ازتون میخوام دعا کنید مشخص بشه کی کشتتش
117201
نام: حورا
شهر: نور
تاریخ: 9/8/2013 9:08:46 AM
کاربر مهمان
  یوسف می دانست تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا حتی به سوی درهای بسته هم دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد...... "اگرتمام درهای دنیا هم به رویت بسته بود. بدو. چون خدای تو و یوسف یکیست"

















و
117200
نام: دلشکسته دلسوخته
شهر: تهران
تاریخ: 9/8/2013 8:41:03 AM
کاربر مهمان
  دوست خوبم
خواهر تمام شهیدان از هویزه
ممنون از اینکه به یادم بودی و برایم دعا کردی
واقعا خوشحالم کردی
ممنون
117199
نام: نسترن
شهر: تهران
تاریخ: 9/8/2013 8:40:07 AM
کاربر مهمان
  سلام دلم ازاين دنيا كه آدما همه به فكر خودشونن گرفته هيچ كس از دل ديگري خبر نداره من از وقتي معني زندگي رو فهميدم سختي كشيدم ولي بازم خداياااا شكرت دلم ميخواد يه بار اقلي روحاني روببينم كلي حرف براش دارم
117198
نام: اسماء زهرا
شهر: بیت الشهدا
تاریخ: 9/8/2013 8:36:35 AM
کاربر مهمان
 

/// زینب خانم (دختر شهید)از تهران:

سلام خواهر عزیزم ... من هر روز میام اینجا
اما خبری از شما نیست...
کجایی؟
اگه هستی حرف بزن... از حال مامان بگو خوبن خداروشکر؟
خودت خوبی؟
بیا از بابای خوبت بگو برامون...
از خودت بگو... از زینب ...
دلت هوای بابا رو داره؟
دوست داری بیاد بخوابت؟
فدای قلب مهربونت ... شما زینب بمون... دختر خوب و صبور بابایی بمون...
دعا میکنم زود زود بیاد بخوابت ...هر چند خواب رویاست و بابا واقعیتا با شماست...


این شعر در وصف زینب کبری(س) پیشکش شما نازنین زینب گل...

دلش دریای صدها کهکشان صبر
غمش طوفان صدها آسمان ابر

دو چشم از گریه همچون ابر خسته
ز دست صبر ِزینب، صبر خسته

صدایش رنگ و بویی آشنا داشت
طنین ِموج آیات خدا داشت

زبانش ذوالفقاری صیقلی بود
صدا، آیینه ی صوت علی بود

چه گوشی می کند باور شنیدن؟
خروشی این چنین مردانه از زن

به این پرسش نخواهد داد پاسخ
مگر اندیشه ی اهل تناسخ :

حلول روح او، درجسم زینب
علی دیگری با اسم زینب

زنی عاشق، زنی اینگونه عاشق
زنی، پیغمبر ِقرآن ناطق

زنی، خون خدایی را پیامبر
زن و پیغمبری ؟ الله اکبر!
(شاعر:امین پور)

117197
نام: سوگند
شهر: امان از جدایی
تاریخ: 9/8/2013 8:06:37 AM
کاربر مهمان
 


السلام علیک یا بقیه الله ...




مهدی جان !

ای کاش می دانستم چشمان پاک کدامین خاک حضور سبز تو را به تماشا نشسته است و بر نرمی قدم هایت بوسه می زند ...






" بر جمال نورانی اش صلوات "
117196
نام: عبدالله نادم
شهر: زمین
تاریخ: 9/8/2013 7:21:27 AM
کاربر مهمان
  حرف هاي خداوند با من بنده

يک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هيچ گاه به خاطر دروغ هايم مرا تنبيه نکرد.

مي توانست، اما رسوايم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد.

هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه اي آوردم پذيرفت.

هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.

اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هايش را شنيدم اما نپذيرفتم.

چشم هايم را بستم تا خدا را نبينم و گوش هايم را نيز، تا صداي خدا را نشنوم.

من از خدا گريختم بي خبر از آن که خدا با من و در من بود.

مي خواستم کاخ آرزوهايم را آن طور که دلم مي خواهد بسازم

نه آن گونه که خدا مي خواهد. به همين دليل اغلب ساخته هايم ويران شد

و زير خروارها آوار بلا و مصيبت ماندم. من زير ويرانه هاي زندگي دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هيچ کس فريادم را نشنيد و هيچ کس ياريم نکرد. دانستم که نابودي ام حتمي است.

با شرمندگي فرياد زدم خدايا اگر مرا نجات دهي، اگر ويرانه هاي زندگي ام را آباد کني با تو پيمان مي بندم هر چه بگويي همان را انجام دهم. خدايا! نجاتم بده که تمام استخوان هايم زير آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسي بود که حرف هايم را باور کرد ومرا پذيرفت. نمي دانم چگونه اما در کمترين مدت خدا نجاتم داد. از زير آوار زندگي بيرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خداي عزيز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمايم.
خدا گفت: هيچ، فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.

گفتم: خدايا عشقت را بپذيرفتم و از اين لحظه عاشقت هستم. سپس بي آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رويايي زندگي ام ادامه دادم.

اوايل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست مي کردم و خدا فوري برايم مهيا مي کرد. از درون خوشحال نبودم.

نمي شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بي توجه باشم. از طرفي نمي خواستم در ساختن کاخ آرزوهاي زندگي ام از خدا نظر بخواهم زيرا سليقه خدا را نمي پسنديدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چيزي در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک مي کند و من از زحمت عشق و عاشقي به خدا راحت مي شوم.

پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا اين که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حين کار اگر چيزي لازم داشتم از

رهگذراني که از کنارم رد مي شدند درخواست کمک مي کردم.

عده اي که خدا را مي ديدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ايستاده بود نگاه مي کردند و سري به نشانه تاسف تکان داده و مي گذشتند. اما عده اي ديگر که جز سنگ هاي طلايي قصرم چيزي نمي ديدند به کمکم آمدند تا آنها نيز بهره اي ببرند. در پايان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجري زهرآلود بر قلب زندگي ام فرو کردند.

همه اندوخته هايم را يک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمي بر زمين افتادم و فرار آنها را تماشا کردم.

آنها به سرعت از من گريختند همان طور که من از خدا گريختم. هر چه فرياد زدم صدايم را نشنيدند همان طور که من صداي خدا را نشنيدم.

من که از همه جا نااميد شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدايا! ديدي چگونه مرا غارت کردند و گريختند. انتقام مرا از آنها بگير و کمکم کن که برخيزم.

خدا گفت: تو خود آنها را به زندگي ات فرا خواندي. از کساني کمک خواستي که محتاج تر از هر کسي به کمک بودند.

گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غير تو روي آوردم و سزاوار اين تنبيه هستم. اينک با تو پيمان مي بندم که اگر دستم را بگيري و بلندم کني هر چه گويي همان کنم. دي
117195
نام: مصطفی
شهر: کرمان
تاریخ: 9/8/2013 6:36:57 AM
کاربر مهمان
  سلام خدای مهربان دوستت دارم خیلی حالم بده.این روزها بخاطر بدهکاری سنگینی که دارم حالم بده خدایا کمکم کن اگه خدا یا تو هم دست یاری رو ازم بگیری داغون میشم میرم زندان.ترسم بخاطر تنهایی زنم و بچه چهار ماهه ام است نمیدونم چکار کنم خدا یا فقط کمکم کن.
117194
نام: نور الهدی
شهر: تهران
تاریخ: 9/8/2013 3:51:10 AM
کاربر مهمان
  سلام علیکم
دلم میخواهد که الان در طلائیه باشم .میدانید هیچ کجای دنیا منطقه نمیشود .جایی که هنوز فریاد یا زهرا و یا حسین بچه های ما به گوش میرسد.خدای من ای کاش میشد فقط به اندازه ی سلام زیارت عاشورا در محضر شهدا می بودم .
بارالها با تمام وجودم از تو میخواهم که در جبهه ی علم و جهاد علمی مرا و تمام جوانان سرزمینم را در برابر امام مهدی عجل الله تعالی رو سفید بگردانی و کمکم کن تا با نیت خالص در راهت قدرم بردارم تا خون شهیدان پایمال نشود و مرا پیرو ولایت و راه شهدا قرار بده.
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر وجعلنا من خیر انصاره و اعوانه وامستشهدین بین یدیه
التماس دعا
117193
نام: سمیه
شهر: تهران
تاریخ: 9/8/2013 2:17:47 AM
کاربر مهمان
  سلام بچه ها...من دفعه اولمه که دارم کامنت میزارم..ب خدا خیلی دلم گرفته.خیلی داغونم.خیلی مشکل دارم ولی دیگه صبرو تحمل ندارم...احساس میکنم دیگه خدا دوستم نداره..دیگه به حرفام گوش نمیده..خیلی شرایطم بد شده.خیلی دارم اذیت میشم.
تورو خدا واسم دعا کنید و از خدا بخایید که حاجتمو بده
<<ابتدا <قبلی 11726 11725 11724 11723 11722 11721 11720 11719 11718 11717 11716 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=11721&mode=print