هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
11412
نام: سید
شهر: میبد
تاریخ: 9/8/2005 4:23:28 AM
کاربر مهمان
  خدایا ما را به فراموشی از یاد امام عصر (عج)مبتلا مفرما وروحیه انتظار را از یادمان مبر وما را دارای باور و اعتقادی محکم به ان حضرت فرما
11411
نام: ترانه
شهر: نا کجا آباد
تاریخ: 9/8/2005 3:55:27 AM
کاربر مهمان
  سلام
آقای بیقرار غریب
تورا خدا برای من خیلی دعا کنید
11410
نام: محمدرضا
شهر: شهرضا
تاریخ: 9/8/2005 3:35:34 AM
کاربر مهمان
  ايا در صورت ادامه تحصيل با اصل توكل بر خدا ميتوانم رييس جمهور كشورم شوم
11409
نام: سید محمد حسین
شهر: تهران
تاریخ: 9/8/2005 3:21:23 AM
کاربر مهمان
  از ماه پرسیدند: آیا زیباتر از روی تو، چهره ای را خدا آفریده ؟

چهره اش گلگون شد و گفت: آیا عباس ابن علی را دیده ای ؟



از ادب پرسیدند: چگونه می توان تو را شناخت ؟

گفت: از او که خود را از او شناختم ؟



از شجاعت پرسیدند: آیا تا به حال مغلوب شده ای ؟

به خاک افتاد و گفت: من که باشم که مغلوب یل ام البنین نباشم.



از عشق پرسیدند: دل در گرو که داری ؟

سر به زیر انداخت و با خجالت گفت: او که عاشق ترین است... دیوانه عباسم.



از بهشت پرسیدند: از خاک تو والاتر چیست ؟

گفت: آن خاکی که سرمه چشمم می کنم... خاک کربلا.



از باران پرسیدند: تو لطافت و پاکی را از که داری ؟

گفت: از لبهای خشکیده سقای کربلاا.



از غیرت پرسیدند: کمال تو چیست ؟

گفت: از آنکه لقب ابوفاضلم.



از مهربانی پرسیدند: مهربان تر از تو کیست ؟

آهی کشید و گفت: ای کاش جای بچه های کاروان کربلا بودم و همراه عمو.



از مردانگی پرسیدند: مردانگی را چه می دانی؟

گفت: عباس بودن.



از لبخند پرسیدند: زیباترین چیزی که دیدی چه بود؟

گفت: آن لحضه که اربابم حسین(ع) با دیدن برادر مرا غرق شور و شعف کرد.

....



و خوشا به حال ما که عباس(ع) داریم.

به نقل از وبلاگ بچه های قلم

11408
نام: زاهد احمدزاده
شهر: آ.غربی
تاریخ: 9/8/2005 3:14:41 AM
کاربر مهمان
  با سلام
واقعا از مطالب استفاده کردم.
11407
نام: گمنام
شهر: عشق آباد
تاریخ: 9/8/2005 3:05:24 AM
کاربر مهمان
 
به نام مهر بان ترين مهربانان


خوشا دردي كه درمانش تو باشي

خوشا راهي كه پايانش تو باشي........

*******************

خوشا چشمي كه رخسار تو بيند

خوشا آن دل كه سلطانش تو باشي

*******************


الله اكبر

سبحان الله

الحمدالله

لا اله الا الله


اللهم صلي علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم


*********************


يا ارحم الراحمين
11406
نام: گنهکار
شهر: همدان
تاریخ: 9/8/2005 2:50:59 AM
کاربر مهمان
  بسم الرب المهدی
عاشقان مهدی امروز روز ولادت امام عشق امام معرفت امام صفا وامام همه مردم عالم من چند وقتی است که در این سایت می ایم و حرف های شما خوبان را می خوانم از رفقای این جا خوشم امد که همه بی ریا امدند و حرف های خود را بدون ریا می زنند من هم دوست دارم مثل شما باشم اما احساس می کنم خیلی از شما دور تر هستم برایم دعا کنید خیلی مشکلات داره زندگی کردن تو این دنیا از نوشتهی مست وصال هم خیلی خوشم اومد اما نمیدانم ایشمن هم مثل من از دوست خیر ندیدند یا منظور دیگری دارند
اللهم عجل لولیک الفرج
11405
نام: مست وصال
شهر: تهران
تاریخ: 9/8/2005 1:50:50 AM
کاربر مهمان
  "پیچ هر جاده را که رد کنی ، شمعی به تو خواهند داد. هر شمع تو را یک گام به او نزدیک تر می کند. یا بمان و بپذیر شب و سیاهی ات را ، یا برو ، زیرا شمعی به تو خواهند داد."

این ها را آن رهنورد به من گفت که چهل سال بود صدایش را می شنیدم. خودش را اما نمی دیدم.
رفتم و بی قراری توشه ام بود.
رفتم و چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم.
رفتم و چه سخت است وقتی دست هایت بیکارند و چشم هایت تعطیل.
رفتم و پیچ اولین جاده ا که رد کردم، شمعی به من دادند. شمعی دردناک، که تا استخوانم را سوزاند.
آن رهنورد گفته بود که شمعی به تو می دهند اما نگفته بود که شمع را در تنت فرو می کنند.
شمع را هرگز به دستم ندادند . شمع را در گوشتم ،در خونم ، در استخوانم فرو کردند.
*
جاده در پس جاده. پیچ در پیچ. پشت یک پیچ ، شیطان بود و پشت یک پیچ ، فرشته. پشت یک پیچ، شک بود و پشت یک پیچ ، یقین. پشت یک ییچ ، کفر و پشت یک پیچ ، ایمان.
و هی شمع و شمع و شمع. بهای هر شمع چرا این همه سنگین بود. به ازای هر وجب روشنایی ، چرا این همه درد.
درد من اما همه از شمعی نبود که در تنم فرو می رفت، دردم از دوستانی بود که دوستم نداشتند.
راه که افتادیم هزار نفر بودیم، هزار دوست. اما پیچ هر جاده را که پشت سر گذاشتم، برگشتم و دیدم که دوستم نیست، که دوستم ، دشمن صدایم می کند. و هر بار گریستم و گفتم شمع نمی خواهم ، راه و پیچ و جاده نمی خواهم. دوستانم را می خواهم، دوستانم...
هر بار اما رهنورد می گفت: جلوتر برو. کسی می تواند جلوتر برود که طاقت بی دوستی را داشته باشد. شجاعت دشمن خوانده شدن!
این یکی از هزار اصل رفتن است.
**
پیچ در پیچ . جاده در جاده. شمع در شمع.
هزار جاده مانده است و هزاران پیچ. تنم پر از شمع است، شمع ها آب می شوند.و از تنم خون و موم می چکد.
دیگر برای برگشت دیر است. جاده تاریک است و شب سیاه. و من مسافری شمع آجین، که هیچ کس دوستش ندارد ...
11404
نام: دل سوخته
شهر: بی معرفتا
تاریخ: 9/8/2005 1:40:47 AM
کاربر مهمان
  این برای باره دومه که اومد تو زندگیم اون نامرد با احساساته من بازی کرد مگه نمی گن خدا جای حق نشسته پس چرا اون که با احساساته یه نفر دو بار بازی کرد الان داره خوش می گذرونه و من.... اون چه طوری به خودش اجازه داد که دوباره بیاد تو زندگی من و آخرش اون طوری کنه خدا چرا جوابه کاراشو نمی دی پس کو عدالت من که اونو نمی بخشم همیشه منتظرم تا روزی عذاب کشیدنشو ببینم
11403
نام: سید محمد حسین
شهر: تهران
تاریخ: 9/8/2005 1:00:23 AM
کاربر مهمان
  می رفت. خیلی تند و با عجله می رفت. می بارید. رگبار شدیدی می بارید. مرد یقه های بارانی سرمه ای اش را به سمت بالا کشید و سرش را در گریبانش فرو برد. به سرعت از خیابان خیس گذشت. صدایی آمد. زمین را نگاه کرد. کیف پولش روی زمین افتاده بود. خم شد تا برش دارد. چشمش به آن سوی خیابان افتاد. دخترکی ۶ ساله زیر باران، گوشه ی پیاده رو، مچاله شده بود و خوابش برده بود. مدتی او را نگاه کرد. چکید. اشک از چشمان مرد به روی انبوه آب باران روی زمین چکید. کیف پولش را برداشت و به آن سوی خیابان رفت. به سمت دخترک رفت. رفت تا ندای دلش را پاسخ گوید. وقتی به دخترک رسید، دید پاهای برهنه ی دخترک از شدت سرما بی جان شده اند. دوباره چکید. اشکی دوباره از چشمانش چکید. اینبار بر روی انشگتان پای دخترک چکید. بارانی اش را درآورد. با اینکه کاملاً رویش خیس بود ولی داخلش گرم از محبت و حس انسانی بود که هنوز انسان بود. وقتی بارانی را روی دختر انداخت، خیلی آهسته گفت، بابا... دخترک گفت بابا...
و مرد رفت. و با خود فکر می کرد که چه خدای زیبایی دارم ولی باران شدید تر شد و مرد خیس تر می شد. آخر خدا می خواست باران رحمت و مغفرتش را بیشتر به مرد برساند...
<<ابتدا <قبلی 1147 1146 1145 1144 1143 1142 1141 1140 1139 1138 1137 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=1142&mode=print