هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
112752
نام: عکس شهدا
شهر: عکسهای شهدا
تاریخ: 6/17/2013 8:10:07 AM
کاربر مهمان
 
بسم ربّ الشّهداء و الصدیقین

نامه ی سمیه ی کردستان ایران، شهید ناهید فاتحی کرجو به مادرش

مادر عزیزتر از جانم سلام
می دانم ... می دانم که بخاطر من اذیت و آزار و زخم زبان ها شنیدی! مردم عادی گفتند دامادت ضد انقلاب بوده، پس دخترت هم ضد انقلاب است! ضد انقلاب ها گفتند دخترت جاسوس سپاه است و نامزد خودش را لو داده تا اعدام شود! چه روزهای سختی را بخاطر من سپری کردی! و سخت تر زمانی بود که متوجه شدی ضد انقلاب دختر شانزده ساله ات را به اسیری برده ...
خوب می دانم که عشق مادری ات مسبّب همه ی این سختی هاست ... مرا ببخش مادر! مرا ببخش که باعث شدم در سرمای کردستان با وجودی که باردار بودی، مدت ها با سختی دنبال من بگردی ... اما این تو بودی که به من آموختی که در مقابل ظلم ستمگران سکوت نکنم، خودت به من آموختی که همچون جدّت صدیّقه ی طاهره فاطمه ی زهرا سلام الله علیها از حریم ولایت دفاع کنم و ذره ای سستی نکنم.
مادر نبودی ببینی چگونه دخترت را شکنجه کردند برای اینکه یک جمله توهین به رهبر و مقتدایش حضرت امام خمینی کند!
آه مادر! موهای سرم را تراشیدند و مرا در روستا گرداندند، کوته فکران بی دین فکر میکردند که با این کار من را تحقیر میکنند و به خواسته شان عمل می کنم. ولی آنها نمی دانستند که دفاع از حریم ولایت افتخار من است. این تو بودی که به من آموخته بودی عزّتم را به دنیای پوشالی آنها نفروشم.
تمام ناخن های دست و پایم را کشیدند و شکنجه ام دادند، امّا ذره ای از اعتقادم عقب نشینی نکردم و بیش از پیش عاشق ولی امرم شدم و بخاطر حراست از حریم ولایت همه ی شکنجه ها و زخم ها را به جان خریدم.
گودالی حفر کردند و بدن نیمه جان مرا داخل گودال انداختند و تا آخرین لحظه که خاک بر صورتم می ریختند اصرار داشتند که به رهبرم توهین کنم تا نجات یابم، ولی من رهایی را در شهادت یافتم. آری مادر من زنده به گور شدم تا به همه ثابت کنم که من همیشه زنده هستم!
مادر! ای اسوه ی صبر و ایمان هر چه دارم از تو دارم. اگر نبود دامن پاک تو ای مادر! هرگز مقام شهادت را درک نمی کردم. به دختران امروز بگو که زهرا گونه زندگی کنند تا زینب ها پرورش دهند ... اگر نبود زینب! چگونه قیام کربلا زنده می ماند! چگونه بعد از 1400 سال من به این مرتبه از بندگی می رسیدم!
مادر! شنیده ام که امروز بعضی ها روی خون من راه می روند! یادشان رفته که تو با وجود عشق مادری ات سختی ها را تحمل کردی و دخترت را فدای انقلاب کردی، تا آنها در آرامش باشند. یا شاید اصلا به یاد نمی آورند!
مادر سیّده ام! به آنها بگو که این آرامش را مدیون خون شهدا هستند! بگو که با حفظ عفّت خود خون ما را زنده نگه می دارند.
به مادران امروز بگو که جدایی از دخترت چقدر برایت سخت بوده! آنها که بدن کبود و زخمی دخترشان را ندیده اند! آنها که نمی دانند اسارت دختر برای یک مادر چقدر دردناک است! تو باید به آنها یادآور شوی مادر! به دخترانشان بگو که بدانند این آرامشی که دارند از کجا آمده!
دستان خسته ات را می بوسم مادرم ...
و من الله التوفیق
112751
نام: محتاج دعا
شهر: تهران
تاریخ: 6/17/2013 8:04:44 AM
کاربر مهمان
  با سلام و عرض ادب به همه بچه های خوب حرف دل، ببخشید در ادامه حرفام قبل از اینکه خانم صبر بزرگوار بخوان جواب تند و تیز و شلاقیشون بدن باید یه چیزای دیگه بگم که همه عزیزان یه طرفه به قاضی نرفته باشن...همه حرفهائی رو که گفتم شاید بصورت خیلی خیلی چکیده و خلاصه شده بود که دوستان خوبم مجال خوندن داشته باشن...قصد به چالش کشیدن فکر و اندیشه و عقاید کسی رو ندارم ، خانم بسیار عزیزی بنام خاک از شهر ایثار توی حرف دل بودن که من ازشون خیلی چیزا یاد گرفتم از جمله صبر و مفهوم توکل... حالا هم خیلی صبورتر از اون روزام... فقط اینکه می بینم بعضی ها خیلی مدعی تفکر و استدلال درست توی شرایط بحرانی هستند دوست دارم بدونم بحران از دیدگاهشون چیه و اگه توی اون شرایط قرار بگیرن چکار میکنن...؟!واما همسر من ظاهرا مرد خیلی خوبیه اگر چه من در سخت ترین شرایط زندگی خودم و در حالیکه ایشون خیلی عاشقانه وارد زندگی من شدن زندگیمونو شروع کردیم...اگه بگم شناخت نداشتم دروغ گفتم چون که تردیدم برای این ازدواج شناخت و برداشت دقیقی بود که در همون روزهای اول بهش رسیدم...ولی چون خیلی خیلی جوان بودم و جوونها خیلی کمتر با عقل و منطق تصمیم میگرن و اگر هم مدعی باشن که عاقلانه دارن فکر میکنن قطعا هیجان و التهابات دوران جوانی هم در تصمیم شون مؤثره تا جائی که بزرگترین و تاریخی ترین انقلابها و دگرگونیهای دنیا با سرمایه گذاری روی همین احساسات و التهابات جوونها پی ریزی میشه...بنابراین با اینکه متوجه شدم همسرم مرد بسیار سست عنصر ، متوهم و خیال پردازیه، با اینکه فهمیدم دروغگو و تابع احساسه ولی فکر کردم که این توانائی رو دارم که درستش کنم و در واقع به توانائیها و... خودم غره شدم و فکر کردم میتونم اصلاحش کنم... اون مهربون بود ، ولی متظاهر بود ،ظاهراً خیلی نجیب بود ولی متأسفانه خیلی تابع هوای نفس بود ! بیش از حد ! با هرکسی که اهل هنر و شعر و موسیقی بود برخورد میکرد دوست داشت وانمود کنه که اهل عاشقیته و وانمود میکرد که عاشقش شده...! یعنی در واقع انگار که عشق مثلا کفشه که تو هر فصلی یه مدلشو بپوشی... موضوع خیانت کردنشو کم کم فهمیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم...تااینکه خیلی علنی شد...مدام تو زندگی دروغ میگفت...تعهد و مسئولیتی نداشت بعنوان یه مرد تو زندگی...مدام ازاین شاخه به اون شاخه میپرید و ریسک و کار و دست به یه کارهائی میزد که حتی یه بجه که هیچی از اقتصاد سرش نمیشد میفهمید که پایانش شکسته...اما من تمام این مدت سعی میکردم بهش اعتماد به نفس بدم ، مشورت میدادم میگفتم اشتباهه وقتی قبول نمیکرد کمکش میکردم براش دعا میکردم شرایط زندگی رو برای موفقیتش مهیا میکردم...میگفتم حالا که شروع کردی دیگه نگران اینور نباش تمام هم و غمتو بذار برای رسیدن به هدفی که شروع کردی...غافل از اینکه آقا وسط این هیری ویری عاشق شده بود و توی اون محیط و اون کار فقط داشت هرزگی میکرد...البته ظاهر بسیار فریبنده و موجهی داشت...یکی از خانمهائی که باهاش کار میکرد و اولین بار منو دید و یه چند ساعتی باهاش بودم بعد از چند روز زنگ زد و گریه کرد و حلالیت خواست که قبل از اینکه منو ببینه همسرم برای اینکه با اون رابطه برقرار کنه چه دروغهائی که در مورد من بهش نگفته بود...بگذریم اما مسئله مهم اینه که من با شناختی که از روحیات خودم دارم مطمئنم نه میتونم از بچه هام دل بکنم چون بسیار بسیار عاطفی و حساس هستم نسبت به اون طفل معصوما و نه اینکه با توجه به پیشینه وسوابق بدشانسی و مشکلات متعددی که از بچگی باهاش دست و پنجه نرم کردم نه اهل ازدواج مجدد...!بنابرای
112750
نام: م
شهر: ساوه- علیشار
تاریخ: 6/17/2013 8:03:24 AM
کاربر مهمان
  اللهم اجعلنی من اعوانه و انصاره و السابقین الی ارادته و المستشهدین بین یدیه. اللهم عجل لولیک الفرج.
112749
نام: نردبانی سوی خدا
شهر: شهر خدا
تاریخ: 6/17/2013 7:28:15 AM
کاربر مهمان
  بسم الله الرحمن الرحیم

ورود امام زمان اکیدا ممنوع...
یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند



هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند



لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود...



برای عروس مهم بود كه چه كسانی حتما در عروسی اش باشند



از اينكه داییش سفر بود و به عروسی نمي رسيد دلخور بود



کاش می آمد ...



خيلی از كارت ها مخصوص بودند. مثلا فلان دوست و فلان رئيس ...



خودش کارتها را می برد با همسرش! سفارش هم ميكرد كه حتما بيايند



اگر نیایید دلخور میشوم



دلش مي خواست عروسی اش بهترين باشد. همه باشند و خوش بگذرانند



تدارک هم ديده بود



آهنگ و ارکست هم حتما بايد باشند، خوش نمی گذرد بدون آنها!!!؟





بهترین تالار شهر را آذین بسته ام



چند تا از دوستانم که خوب میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود



آخر شوخی نبود که. شب عروسی بود





همان شبی که هزار شب نمیشود



همان شبی که همه به هم محرمند



همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمام مردان شهر محرم میشود



این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم



همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست



آهان یادم آمد. این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید



همان شبی که داماد هم آرایش میکند. همه و همه آمدند حتی دایی و



اما ..................... کاش امام زمانمان "عج" بود





حق پدری دارد بر ما...





مگر می شود او نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟





عروس برایش كارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود.



به تالار كه رسيد سر در تالار نوشته بودند:







(ورود امام زمان"عج" اكيدا ممنوع!)





دورترها ايستاد و گفت: دخترم عروسيت مبارک!





ولی اي كاش كاری ميكردی تا من هم می توانستم بيایم...



مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید



(آخه امامان پدر معنوی ما هستن)



دخترم من آمدم اما ...



گوشه ای نشست و دست به دعا برداشت



و برای خوشبختی دختر دعا کرد

برگرفته از:http://geyam.blogfa.com/


+ نوشته شده در ساعت 22:15 توسط خادم
112748
نام: عکس شهدا
شهر: عکسهای شهدا
تاریخ: 6/17/2013 7:26:33 AM
کاربر مهمان
  باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز




قصه ی غصه که در دولت یار آخر شد!!!!!!!!!!
112747
نام: نردبانی سوی خدا
شهر: شهر خدا
تاریخ: 6/17/2013 7:25:23 AM
کاربر مهمان
  روايت تنها بازمانده "کانال کمیل"
"عشقلعی بخشی" از بازماندگان "عملیات والفجر مقدماتی" در "كانال کمیل" برای روایتگری عازم این یادمان شد.

به گزارش ايسنا، بخشی در سال ۱۳۶۱ در «عملیات والفجر مقدماتی» حضور داشت. وی که از تیپ محمد رسول الله(ص) به فرماندهی شهيدحاج ابراهیم همت به منطقه اعزام شده بود، پس از شکست حصر پنج روزه کانال توسط «گردان حنظله» به بیمارستان کلانتری اندیمشک منتقل و از آنجا به همراه پیکرهای شهداء به مشهد منتقل می‌شود.
بخشی، امسال و بعد از بازگشت از سفر عمره بدون توقف، برای روایتگری راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
وي به بخشی از خاطراتش اشاره کرد و گفت: زمانی که توسط نیروهای بعثی، تیر خلاص خوردم همانجا به علی بن موسی الرضا(ع) متوسل شدم. بعد از این که همراه پیکرهای شهداء به مشهد فرستاده شدم، پیکرها در فرودگاه شهید هاشمی‌نژاد توسط پزشکان مورد معاینه قرار گرفت و مشخص شد که من شهيد نشده‌ام. آن جا ۱۱ روز در اغما بودم.
عشقعلی بخشی از جانبازان دفاع مقدس بوده و از ناحیه چشم تنها چند درصد بینایی دارد
112746
نام: نردبانی سوی خدا
شهر: شهر خدا
تاریخ: 6/17/2013 7:24:15 AM
کاربر مهمان
  دو روز مانده بود به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و

تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روز

های بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سكوت كرد.به پر و پای فرشته و

انسان پیچید، خدا سكوت كرد.كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و

گریست و به سجاده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: عزیزم اما یك روز دیگر را هم از

دست دادی تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی.تنها یك روز دیگر باقیست . بیا

و لااقل این یك روز را زندگی كن لا به لای هق هقش گفت : اما با یك روز...با یك روز چه كار

می توان كرد؟...خدا گفت: آن كس كه لذت یك روز زیستن را تجربه كند، گویی هزار سال

زیسته است و آن كه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به كارش نمی آید. و آن گاه سهم

یك روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی كن. او مات و مبهوت به زندگی

نگاه كرد كه در گودی دستانش می درخشید.اما می ترسید كه حركت كند، می ترسید راه

برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد.قدری ایستاد...بعد با خودش گفت: وقتی

فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار از این یك مشت زندگی استفاده

كنم. آن وقت شروع به دویدن كرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی

را بویید و چنان به وجد آمد كه دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی

خورشید بگذارد. می تواند... . او در آن روز آسمان خراشی بنا نكرد، زمینی را مالك نشد،

مقامی را به دست نیاورد اما... اما در همان یك روز دست بر پوست درخت كشید، روی چمن

خوابید، كفش دوزكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابر ها را دید و به آن هایی كه نمی

شناختنش سلام كرد و برای آن هایی كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان یك

روز آشتی كرد و خندید و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور كرد و

تمام شد .

او همان یك روز زندگی كرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او در گذشت، كسی كه هزار سال زیسته بود...

112745
نام: نردبانی سوی خدا
شهر: شهر خدا
تاریخ: 6/17/2013 7:18:26 AM
کاربر مهمان
  سنگ تراشی به خدایش میگفت : خدایا از سنگ تراشی خسته شده ام زیرا در برابر همه ضعیف است ای کاش من همانند دریایی پر طلاطم بودم

خداوند اورا دریا کرد

مرد مسرور از حالش شد پس از مدتی دید که آبش توسط خورشید بخار میشود پس گفت خورشید از دریا قویتر است من هم میخواهم خورشید شوم و به آرزویش رسید

او خورشید بودو بر جهانی میتابید

که ناگهان ابری آمد و جلوی تابشش را گرف مرد گفت : خدایا ابر هم که از خورشید و دریا قویتر است پس من هم میخواهم ابر شوم

و خداوند اورا ابری زیبا کرد..او در اوج بود و جهان را مینوردید

اما به کوهی برخورد کرد و کوه مانع ادامه راهش شد پس دوباره از خدایش خواست تا کوهی استوار و بلند شود

و خداوند اورا کوهی استوار کرد ...

مرد خوشحال بود که دیگر هیچ چیز اورا نابود نمیکند و همیشه استوار است .. در روزی احساس دردی در وجودش کرد،اطراف را نگاهی کرد ... سنگ تراشی را دید که وجوده اورا با چکشی خورد میکرد .

112744
نام: نردبانی سوی خدا
شهر: شهر خدا
تاریخ: 6/17/2013 7:15:39 AM
کاربر مهمان
  لبیک یا خامنه ای
بسم الله الرحمن الرجیم
جواد عنایتی، یک بسیجی از اهالی کاشان، در بهار سال 1363 هجری شمسی، تصمیم می گیرد به فرمان الهی در سوره تحریم عمل کند و این تصمیم خود را این گونه مکتوب می کند:این جانب جواد عنایتی در روز یکشنبه، تاریخ 9 /2/ 63 در ساعت 5/5 بعد از ظهر توبه کردم و از این تاریخ به بعد هرگز دنبال گناه نمی روم.

او حدود دو سال و نه ماه بعد طی عملیات کربلای ۵ در شلمچه مزد خود را دریافت می کند و بال در بال فرشتگان می گشاید.

112743
نام: از طرف...
شهر:
تاریخ: 6/17/2013 6:56:28 AM
کاربر مهمان
  بنام مطلق ازلي
زندگي يك بازي دردآوراست
زندگي يك اول بي آخر است
زندگي كرديم و باختيم
كاخ خود را روي درياساختيم
لمس بايد كرد اين اندوه را
به كمر بايد كشيد اين كوه را
زندگي را با همين غمها خوش است
با همين كم و بيش ها خوش است
زندگي كرديم و شاكي نيستيم
بر زمين خورديم و خاكي نيستيم ...
شاعره: خانم ا.م از تبريز
<<ابتدا <قبلی 11281 11280 11279 11278 11277 11276 11275 11274 11273 11272 11271 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=11276&mode=print