اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
106132 |
نام:
فاطمه
شهر:
قاین
تاریخ:
3/4/2013 11:39:53 AM
کاربر مهمان
|
سلام سوگندجان التماس دعا زینب چه کسالتی دارن انشالله که زودترخوب بشن قبلا یه نفر بود به نام آرزو از شهر امید خیلی وقته نیستن برای من هم یه جز بزارین ممنون التماس دعا
|
|
106131 |
نام:
روزگار تلخ
شهر:
مرداد سرد
تاریخ:
3/4/2013 11:28:35 AM
کاربر مهمان
|
سلام سوگند جان سلام من را هم به اربابمون برسون و اونجا حتماًبرام دعا کن غریب از شهر تنهایی !ممنون بدک نیستم نفسی می آید و می رود پس شکر امیدوارم سال جدید پایان غمهای همه بچه ها باشد پایان غمها گرفتاری های من و تو هم باشد آقای هود از تبریز تمام شغلها تا زمانی خلاف قانون وشرع نباشند محترمند مهم لقمه نان حلالی است که مرد به خانه می آورد نانش حلال باشد شغلش هرچه بود خوب است یک کارگر باشد معلم باشد رئیس باشد یا یک طلبه باشد آن طلبه هم برای این شغل درس خوانده وزحمت کشیده شما شغلی را انتخاب کردی که با گچ و سیمان سرو کار دارد و او شغلی را انتخاب کرده که با مردم سروکار دارد ایده هر کس برای خودش محترم است اگر همه کچ کار و سیمان کار باشند چه کسی درس بدهد چه کسی به بیمار برسد چه کسی کارهای اداری را انجام دهد؟
|
|
106130 |
نام:
عطیه
شهر:
کربلا
تاریخ:
3/4/2013 11:27:22 AM
کاربر مهمان
|
نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم. قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند! و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد!.
جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام. قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود، به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بيمورد محكوم كرد!.
چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي ميتوان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!. مردك فغان برآورد و با قاضي جدال ميكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد.
قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت توست!. صاحب خر همچنان كه ميدوید فرياد كرد: مرا شكايتي نيست. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر، من از کرهگي دُم نداشت!!!
|
|
106129 |
نام:
کنیز زهرا س
شهر:
کربلا
تاریخ:
3/4/2013 11:18:42 AM
کاربر مهمان
|
یا الله سلام سید سلام دوستان عزیزم باره دوم که خواهش میکنم یه جز از کلام نور به نام این بنده حقیر ثبت کنید.
التماس دعای ناب دارم سوگند جان سلام منم به سرورم برسون بگو آقا عاشقتممممم
|
|
106128 |
نام:
گل یاس
شهر:
غریب
تاریخ:
3/4/2013 11:09:17 AM
کاربر مهمان
|
سوگند از امان از جدایی سلام دوست خوبم خوش بحالت میری کربلا هر جا که رفتی از منم یادی کن برام خیلی دعا کن بچه های حرف دل التماس دعای فراوان دارم
|
|
106127 |
نام:
سوگند
شهر:
امان از جدایی
تاریخ:
3/4/2013 10:33:16 AM
کاربر مهمان
|
سلام دوستان و سلام" نام: صبر،شهر: هفت شهرعشق" شما هم به ایشون سلام برسونید بگید مگه میشه زینب جانمو فراموش کنم .
یا حق
|
|
106126 |
نام:
سید
شهر:
عالم مجردات
تاریخ:
3/4/2013 10:14:51 AM
کاربر مهمان
|
سلام.(»چرا آقا!چراآقا!خودم دیدمش.خودِخودَم دیدمش.به خداخودم"...."من که ندیدم عزیزم کسای دیگه هم ندیدن.[آقای معلم دستش رابه آرامی ونوازش کننان گرفت ودر حالی که بااوبه لطافت صحبت میکردبه من گفت:عزیزمن برورسرکلاسِت.رفتندداخل دفترو......] زنگ تفریح تمام شده بودمن هم طبق معمول ازقبل نقشه داشتم کاری فوق العاده خنده داری را بعدازتخلیه کامل حیاط مدرسه وبدور از چشم ناظم وانتظامات ودانش آموزان دیگروغیره انجام بدهم.که یکدفعه یادم آمدشیرآب نیمه خرابی دستشویی کنار سرویس بهداشت حیاط خلوت مدرسه داردکه خیلی تند سراش بالاوپایین می رفت،که من ودوستان دیگرم گاهی اوقات باآن بازی میکردیم،یکبارهم سریک عروسک راروی آن گذاشتیم که ازدهانش آب بیرون می پاشید.خلاصه اینکه سراغش رفتم.روی سکوی دستشویی که بلندوکشیده ومحکم بودایستادم ولگلدمحکمی به سراش زدم وسراش پَریدوآب فوّاره کشید،چشم شما روزبدنبیند،ازبالای سکوافتادم وخداخواست سالم ماندم ویک لحظه چشمم به پنجره حیاط خلوت،سایه آبی کم رنگ پیراهن آقامعلم بهداشت رَدشد،ولی سیدمحمد همکلاسی من ، کنارحیاط شُکه شده ایستاده بود،سریع دویدورفت،من هم لنگان لنگان میدویدم که بروم یا بازور وتهدید یاهرطوری که شده ازگفتن این قضیه به دیگران جلو گیری کنم که دیدم سید لرزان وشکّه،تندتندبا آقا معلم حرف میزند............ ورفتندداخل دفتر.زنگ آخرمدرسه که خورد ،در راهروآقا معلم مرا دید وگفت:سیدمحمدبیشترازاین ترسیده بودکه خدای نکرده اتفاقی برای شما افتاده باشد).هروقت سرمزارشان میروم به لطافت سنگشان را دست می کشم و می خوانم: شهید جاویدالاثرسیدمحمد ......و شهیدجاویدالاثرسیدابراهیم ..... عملیات کربلای5
|
|
106125 |
نام:
شهید امیر کبیر
شهر:
وطن
تاریخ:
3/4/2013 10:14:21 AM
کاربر مهمان
|
سلام بچه ها چرا همیشه حرف برخلاف عمل هست مثلا تو حرف زدن کم نمییاریم تو عمل بدتر ازهمه هستیم یکی از عللی که مردم نسبت به خیلی چیزی ها سرد میشن همینه ------- فاطمه از تهران خوش اومدید ------ سلام هود از تبریز سلام ما را بر مردم دلاور تبریز برسون
|
|
106124 |
نام:
روزگار تلخ
شهر:
مرداد سرد
تاریخ:
3/4/2013 10:10:11 AM
کاربر مهمان
|
شب رفتنت عزیزم,هرگز از یادم نمیره واسه هرکسی که میگم قصه شو , آتیش میگیره
دل من یه دریا خون بود ,چشم تو یه دنیا تردید آخرین لحظه نگاهت غصه داشت باز ولی خندید
شب رفتنت یه ماهی توی خشکی رفت و جون داد زلزله خیلی دلارو اون شب از غصه تکون داد
غما اون شب شیشه های خونه رو زدن شکستن پا به پام عکسای نازت اومدن تا صبح نشستن
تو چرا از اینجا رفتی تو که مثل قصه هایی گلم از چه چیزی باشه نه بدی نه بی وفایی
شب رفتنت نوشتی شدی قربونی تقدیر نقره ی اشکای من شد دور گردنت یه زنجیر
شب تلخ رفتن تو گلدونامون اشکی بودن قحطی سفیدی ها بود همه انگار مشکی بودن
شب رفتنت که رفتی گفتی دیگه چاره ای نیست دیدم اون بالا ها انگار عکس هیچ ستاره ای نیست
شب رفتن تو یاسا دلمو دلداری دادن اونا عاشقن ولیکن تنها نیستن که زیادن
بارون اون شب دستشو از سر چشمام بر نمی داشت من تا میخواستم ببارم هرکسی میدید نمیذاشت
شب رفتن تو رفتم سراغ تنها نوارت اون که واسه م همه چی بود , آره تنها یادگارت
سرنوشت ما یه میدون , زندگی اما یه بازی پیش اسم ما نوشتن حقته باید ببازی
شب رفتن تو خوندن واسه من همه لالایی یکی میگفت که غریبی یکی میگفت بی وفایی
شب رفتن تو ابرا واسه گریه کم آوردن آشنا ها برای زخم وا شده م مرهم آوردن
شب رفتن تو تسبیح از دست گلدونا افتاد قلب آرزوهام انگار واسه ی همیشه وایساد
شب رفتن تو غربت, جای اونجا , اینجا پیچید دل تو بدون منظور رفت و خوشبختیمو دزدید
شب رفتن تو دیدم یکی از قناری ها مرد فرداش اما دست قسمت اون یکی هم با خودش برد
شب رفتن تو چشمات راست راستی چه برقی داشتن این همه آدم چرا من , پس با من چه فرقی داشتن این همه آدم چرا من , پس با من چه فرقی داشتن
شب رفتنت پاشیدم همه اشکامو تو کوچه قولتو آروم گذاشتم پیش قرآن لب طاقچه
شب رفتنت دلم رفت پیش چشمایی که خیسن پیش شاعرا که دائم از مسافر می نویسن
شب رفتن تو دیدم تا که غم نیاد سراغت هیچ زمون روشن نمیشه واسه ی کسی چراغت
شب رفتن تو دیدم خیلیه غمای شاعر روی شیشه مون نوشتم می مونم به پات مسافر
برو تا همه بدونن , سفرم اینقدا بد نیست واسه گفتن از تو اما هیچکی شاعری بلد نیست
مریم حیدرزاده
این همه آدم چرا من , پس با من چه فرقی داشتن؟ آره بین این همه آدم من انتخاب شدم یه جاهایی هست مثل مسابقه که قراره بین این همه آدم یکی انتخاب شه و همه آرزو می کنن اون یک نفر خودشون باشن اما این مواقع هیچ کس دلش نمی خواد انتخاب بشه یا اگه کسی هست که دلش بخواد انتخاب بشه هیچ وقت انتخاب نمی شه اما من انتخاب شدم بین همه آدمهایی که دور وبرم را گرفته بودن بین همه خوب وبدها من انتخاب شدم خدایا به انتخابت احترام می گذارم چرا که اگر احترام نگذارم ناسپاسم و ناشکر به انتخابت احترام می گذارم اما اجازه بده من هم حرف بزنم و بگویم انتخابت برام خیلی گران بود خیلی سنگین بود الهی من لی غیرک رهایم مکن دستم رابگیر
|
|
106123 |
نام:
جا مانده از راه خدا
شهر:
تهران
تاریخ:
3/4/2013 10:07:28 AM
کاربر مهمان
|
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به تمامی دوستان جدید و قدیمی حرف دل
ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود . یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود ، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش پانزده دلار بود . دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد. مادرش گفت : خوب !! این گردن بند قشنگیه ، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم !! من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره . وقتی به خانه رسیدیم ، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه . ویکتوریا قبول کرد . او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد . بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد . وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت . کودکستان ، بستر خواب ، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت ، تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود ، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود !! پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت . هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت ، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند . یک شب بعد از این که داستان تمام شد ، پدر ویکتوریا گفت : ویکتوریا !! تو من رو دوست داری ؟؟ - اوه ، البته پدر !! خودت می دونی که عاشقتم . - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!! - نه پدر ، اون رو نه !! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم ، اون عروسک قشنگیه ، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی ، قبوله ؟؟ - نه عزیزم !! باشه ، مشکلی نیست . پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت : " شب بخیر عزیزم " هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان ، از ویکتوریا پرسید : - ویکتوریا !! تو من رو دوست داری ؟؟ - اوه ، البته پدر !! خودت می دونی که عاشقتم . - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!! - نه پدر ، گردن بندم رو نه !! اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم ، او موهایش خیلی نرم و لطیفه ، می توانی در باغ با او قدم بزنی ، قبوله ؟؟ - نه عزیزم !! باشه ، مشکلی نیست . و دوباره روی او را بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی" چند روز بعد ، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند ، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد . ویکتوریا گفت : " پدر، بیا این جا " دست خود را به سمت پدرش برد ، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آن جا بود و آن را در دست پدرش گذاشت . پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش ، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد . داخل قوطی ، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود !!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود . او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد . این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام می دهد !! او منتظر می ماند تا ما از چیز
|
|