هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
102111
نام: مرگ
شهر: مرگ
تاریخ: 1/15/2013 3:52:22 PM
کاربر مهمان
  دردم ازچيست ازكيست ازبيوفايي دنيا ياكمي عقل خودمون به قلبم خنجر زد و رفت. رفتو من موندمو خيالش من موندمو خاطراتش من موندم و يه عمرانتظار وانتظار وانتظار _
خداي من خودت شاهد بودي روزي كه گريه ميكرد كه دوسم داره
خدايا آخرش چي شد با لبخندي گفت برو من رفتم وقلبم آتيش گرفت
خدايامنوببخش
خدايامنوببخش جزاشك پشيموني براي گناه كرده چه بايد كرد؟ راحت گفت برو توبه كن خداياشرمسارم ميدونم دختربدي بودم
ولي
خدا ميخوام دختر خوبي بشم خدايا ميخوام به ايمان قلبي برسم خدا كمكم كن خدايا هدايتم كن به راه راستت _ تو رو به جون عزيزاتون برام دعا كنيد.

************************
مدیریت حرف دل

با عرض سلام و خوشامد به مناسبت ورود شما به حرف دل
فکر می کنم انتخاب نام (مرگ) در ابتدای ورود شما کمی نگران کننده باشد. اگر مشتاق بندگی هستید در این محفل از مشاوره و همراهی دوستان می توانید نهایت استفاده را بکنید.

امیدواریم خداوند عاقبت همه ما را ختم بخیر کند.

ومن الله التوفیق
102110
نام: زلیخا
شهر: یاسوج
تاریخ: 1/15/2013 3:50:56 PM
کاربر مهمان
  اگر روزی محبت کردی بی منت
لذت بردی بی گناه
بخشیدی بدون شرط
بدان آنروز واقعا زندگی کرده ای
یا علی التماس دعا
102109
نام: عاشق شهدا
شهر: شهدا
تاریخ: 1/15/2013 3:49:43 PM
کاربر مهمان
  بنام رب المهدی (عج)

زیباست در دل شب پیش خدا شکستن
چون را عدیده وقت دعا شکستن
از خویش شکوه کردن (یا رب ظلمت نفسی )
فریاد بغضها را در گریه ها شکستن
102108
نام: عاشق شهدا
شهر: شهدا
تاریخ: 1/15/2013 3:38:02 PM
کاربر مهمان
  بنام رب المهدی (عج)

الهی بر این درگاه همه ما نیازمند روزی باشیم که قطره ای از شراب محبت بر دل ما ریزی تا که ما را بر اب و اتش بر هم امیزی


سلام خدمت فاطمه خانم از دهنو اران خواهر خوبم ان شا الله که مقبول درگاه حق قرار گرفته باشد توکل به خدا رو از دست نده امیدوارم و اگر لایق باشم برایت صمیمانه دعا میکنم که در این ماه عزیز حاجت روا بشی ان شا الله فقط توکل به خدا داشته باش در پناه حق باشی
102107
نام: .
شهر: .
تاریخ: 1/15/2013 3:33:03 PM
کاربر مهمان
  سلام
من هر وقت اومدم اینجا همش درد دل خانمایی رو خوندم که آقایی بهش خیانت کرده ورفته دلشو شکسته رفته چرا؟؟؟؟؟؟؟ نمی خوام کسی رو دوست داشته باشم تابعد بفهمم حرفاش دروغه ودلم بشکنه
102106
نام: جان و جوانیم فدای رهبرم
شهر: شهر خدا
تاریخ: 1/15/2013 3:18:57 PM
کاربر مهمان
  مرگ بر دیکتاتور
26دی ماه سالروز فرار شاه خائن از ایران عزیزمون رو به همه ایرانی های پیرو خط ولایت مخصوصا حرف دلی های گل تبریک میگم.



امیدوارم که بتونیم پیرو واقعی راه امام (ره) و شهدا باشیم.
102105
نام: کیوان رونما
شهر: منوجان
تاریخ: 1/15/2013 3:00:17 PM
کاربر مهمان
  سلام آقا حمید از امید به خدا زیاد غصه نخور تنها جایی که پخته میشی وادی عشق هست زیبایی زیادی داره ببخشید میفهمی کی زیبا میشه وقتی جدایی در کار باشه/
عشق باشد خویش هیچ انگاشتن/چون خودی را چون خدا پنداشتن
102104
نام: Hadis
شهر: خوزستان
تاریخ: 1/15/2013 2:51:10 PM
کاربر مهمان
  گاهی دلم میخواد سر به بیابون بذارم..گاهی دلم میخواد چنان فریاد بزنم که صدامو همه بشنوند..

اما اینجا نه بیابونی هست و نه میشه فریاد زد... چون فکرمیکنن دیونه ای..

ارتفاع آسمان خراش های شهرم آسمان دلمو کوتاه میکنه..

دیگه افق نگاه من دور دست نیست..آخره همین کوچه پایان نگاه منتظر منه..

خوش به حال مجنون که صحرایی داشت..یا فرهاد که کوهی داشت..

چقد تازگی داره برام روزهایی که به امید اومدن کسی دلخوش نیستم و شب هایی که از نیومدنش دلگیر نمیشم...بی کسی هم عالمی داره...

من تو این شهر دلم به هیچ جا بند نیست..مجبورم با تیشه دیوار دلم و افکارمو تخریب کنم...

سرمو میون صفحه ها بذارم و خودمو میون کلمات پنهون کنم..هیچ کس حرف منو نمیفهمه یا شاید من حرف اونارو....

ادعا میکنن که نوشته ها تاثیر گذار ترند.. باشه ....

من هم مینویسم..مینویسم از یه دل که شکسته ..دله شکسته میون خودش هزاران راز داره..

دل شکستن یکی از شغل های محبوب مردم شده...هر چقدر سعی کردم شبیهشون بشم نشد که نشد...
102103
نام: شيدا
شهر: مشهد
تاریخ: 1/15/2013 2:50:30 PM
کاربر مهمان
  سلام به خانماوآقايون حرف دلي واقعا دست همه تون درد نكنه من بدليل ارشدم نميتونم همش درارتباط باشم فقط آخرشبا متناي شماعزيزانو مي خونم و ازش لذت مي برم واقعا ممنون
102102
نام: جا مانده از راه خدا
شهر: تهران
تاریخ: 1/15/2013 2:28:20 PM
کاربر مهمان
  به نام خداوند یکتا و بخشنده مهربان

سلام به تمامی دوستان خوبم


سال های نه چندان دور زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد در یکی از غارهای منطقه زندگی می کرد .

در آن دوره منطقه مورد نظر فقط یک قصبه مرزی بود که اهالی ‌اش را راهزنان گریزان از عدالت ، قاچاقچی‌ها ، روسپی‌ها ، ماجراجویانی که در جست و جوی همدست به این جا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند .

شرورترین آنها مردی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیات‌های گزافی بر کشاورزان تحمیل می کرد ، کشاورزانی که هنوز اصرار داشتند شرافتمندانه زندگی کنند.

یک روز ساون ( قدیس معروف ) از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد .

آحاب خندید و گفت : نمی دانی من قاتل ام ؟؟
تاکنون سر آدم‌های زیادی را در زمین هام بریده‎ام ؟؟ البته که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد ؟؟

ساون پاسخ داد : می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم .
آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می داد .

چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد .
تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست ، کمی گپ زدند.

آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت .
جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت.

ساون پیش از این که بخوابد چند لحظه او را تماشا کرد آنوقت چشم هاش را بست و خوابید آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد .
صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشک ریزان کنار خود دید ، جریان را پرسید .

آحاب جواب داد: نه از من ترسیدی و نه درباره‌ام قضاوت کردی .
اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند و به من اعتماد کرد ، اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم ، و به نیازمندان پناه بدهم .
تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم ، پس من هم چنین کردم .

می گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند ، هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه آحاب ،
آحاب شروع کرده بود به تیز کردن خنجرش .

از آن جا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است .

تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد پس پرسید :
اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا می آمد . می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست ؟؟

قدیس جواب داد : نه . اما می توانم خودم را مهار کنم.

آحاب دوباره پرسید : و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری ولی در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی . می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی ؟؟

قدیس گفت : نه . اما می‌توانم خودم را مهار کنم .

آحاب دوباره پرسید : اگر دو برادر سراغت بیایند ، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند .
می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی ؟؟
قدیس پاسخ داد: هر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم .

می گویند این گفتگو مهم ترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان به خدا بیاورد .


در پناه خدا باشید .

یا حق


<<ابتدا <قبلی 10217 10216 10215 10214 10213 10212 10211 10210 10209 10208 10207 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=10212&mode=print