هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
100322
نام: شهاب
شهر: تهران
تاریخ: 12/21/2012 6:51:36 PM
کاربر مهمان
 
 السلام علیک یابقیه الله فی الارض * سلام— یک سوال؟ چطور می توانم نرم افزار اعراب گذاری هوشمند را تهیه کنم
{بدون اتصال به اینترنت استفاده کنم} تشکر ازهمه ی خوبان
100321
نام: دلشکشته از همتون
شهر: .......
تاریخ: 12/21/2012 6:45:00 PM
کاربر مهمان
  سلام خدمت شما جناب خروش من میخوام با شما در رابطه یه مسئله ای صحبت کنم خواهش میکنم خیلی واجبه خیلی؛ این مسئله خیلی حیاتیس بحث ابرو یه مومنه اگه پیگیری نکنین اون دنیا پیش خدا نمیتونید جوابگو باشینا من باید باشما صحبت کنم
100320
نام: محسن
شهر:
تاریخ: 12/21/2012 5:59:35 PM
کاربر مهمان
  سلام و عرض ادب

آقای سیف الدوله من یه مشکلی دارم گفتم به شما بگم یکم راهنماییم کنید من یه دخترو دوست دارم اما بابا دختره رضایت نمیده و راضی به ازدواج ما نیست و دیروز هم بهم گفت که دیگه مزاحمش نشم اما من یه جورایی به دلم افتاد که تو این کار عقب نشکم به خاطر همین گفتم یه استخاره بگیرم که شما زحمتشو کشیدین و عالی اومد گفتم اگه جواب استخاره خوب اومد از راه دیگه وارد شم و با پدر ایشون صحبت کنم میخواستم لطف کنید یه کم منو راهنمایی کنید که چه کاری انجام بدم که پدر ایشون راضی بشن با توجه به اینکخ هم من و هم اون دختر خانم همدیگرو دوست داریم ممنون میشم راهنمایی کنید با تشکر
100319
نام: صبا
شهر: خرمشهر
تاریخ: 12/21/2012 4:44:59 PM
کاربر مهمان
  سلام بچه هاي حرف دل دلم خيلي براي اينجا وشما دوستان خوبم تنگ شده بود يه مشكلي برام پيش امده كه تاحالا با اون درگيرم خواهش ميكنم برام دعا كنيد زودتر حل بشه
اقا شهاب گرامي انشاالله سلامت وپايدا ر باشي لطف كنيد برام ٢جزء قران ثبت بفرماييد
100318
نام: شهاب
شهر: تهران
تاریخ: 12/21/2012 4:19:39 PM
کاربر مهمان
  السلام علیک یابقیه الله فی الارض*سلام.یک جزء برایم مشخص کنید متشکرم

{خداوند توفیقات بیشتری به شما بدهد( آقاشهاب :رحمت خدا)}
100317
نام: گل
شهر: شیراز
تاریخ: 12/21/2012 3:57:55 PM
کاربر مهمان
  khob bood
100316
نام: دلشکشته از همتون
شهر: .......
تاریخ: 12/21/2012 3:54:15 PM
کاربر مهمان
  سلام اقا سیف الدوله یه استخاره برام میگیرین این بار دوم هست درخواست میکنم ممنون میشم
100315
نام: بهار
شهر: تهران
تاریخ: 12/21/2012 3:36:18 PM
کاربر مهمان
  اقای حسین از خرم اباد فکر نمیکنم این مثئله فقط تو تهران باشه
100314
نام: گمنام
شهر: کاشکی کربلا
تاریخ: 12/21/2012 3:29:13 PM
کاربر مهمان
  بسم رب الحسین ع

السلام علیک یا صاحب الزمان عج

سلام به همه بزرگواران

خسته نباشید خروش بزرگوار خیلی زیبا نوشتید از بزرگواران قدیمی و جدید...

100313
نام: دلشکسته
شهر: غریب
تاریخ: 12/21/2012 3:28:12 PM
کاربر مهمان
  سلام من که خندم گرفت حالا شما رو نمیدونم داستان رو بخونید منظورمو متوجه میشید۰۰۰
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
جنازه‌ای که سر و صدا می کرد

عبدالحسین رضایی یکی از نیروهای بهشت زهرا می گوید: سال ها راننده آمبولانس بودم. یک روز رفته بودم سطح شهر که جنازه ای را به بهشت زهرا(س) منتقل کنم. خیلی برای تشییع معطلم کردند و ما را این طرف و آن طرف بردند. چندین بار جنازه را از توی ماشین درآوردند و تشییع کردند و دوباره گذاشتن توی ماشین. نزدیک ظهر بود که رضایت دادند جنازه را به بهشت زهرا(س) منتقل کنیم.

در مسیر اتوبان صالح آباد داشتم رانندگی می کردم. حواسم به جلو بود که یکباره شنیدم از کابین عقب با مشت محکم می کوبند به شیشه پشت سرم. خودم نفهمیدم چطور و با ترس و عدم تعادل توقف کردم. وقتی ماشین ایستاد شنیدم یکی فریاد می زنه باز کن! باز کن! اول تصمیم گرفتم فرار کنم ولی بعد از چند ثانیه خودم را جمع و جور کردم و دستگیره را برداشتم و با وحشت آرام آرام رفتم به سمت کابین عقب و با فاصله و ترس زیاد درب عقب ماشین را باز کردم.

دیدم جنازه سر جای خودش آرام و راحت خوابیده. یکباره جوانی لاغر اندام که از ترس رنگش پریده بود چالاک پرید پائین! پابه فرار گذاشت. به سمت بیابان فقط می دوید، انگار در مسابقه دو سرعت شرکت کرده بود. کمی که رفت ایستاد! برگشت به پشت سرش نگاه کرد. با اینکه خیلی دور شده بود، آهسته و با شرمندگی برگشت. در حالی که به شدت عصبانی بودم ولی خنده ام هم گرفته بود. گفتم: آخه تو این عقب چیکار می کردی؟ نگفتی من سکته می کنم؟ مگه نمی دونی سوار شدن عقب ماشین حمل جنازه ممنوعه؟ می خوای منو از نون خوردن بندازی؟ خلاصه اینکه گویا این جوان توی یکی از آن دفعه ها که جنازه را برای تشییع پیاده کرده بودن یواشکی پریده بود بالا و من متوجه نشده بودم. برای اینکه تنبیه بشه گفت: حالا تا بهشت زهرا(س) پیاده بیا تا حالت جا بیاد...!

<<ابتدا <قبلی 10038 10037 10036 10035 10034 10033 10032 10031 10030 10029 10028 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=10033&mode=print