مقالات سید شهیدان اهل قلم

 

چرا روشنفكران مورد اتهام هستند؟(1)

مراد از تهاجم فرهنگی چیست؟ و چرا این روزهاست که این تعبیر بر سر زبان ها می افتد؟ در شیوه ی پژوهش، رسم است که در این گونه موارد به ریشه ی لغات و سابقه ی تاریخی استعمال آن و موضوعاتی دیگر از این قبیل رجوع می کنند و مثلاً از «فرهنگ جهانگیری» نقل می کنند که فرهنگ و فرهنج با فتح اول شش معنی دارد: دانش، ادب، عقل، کتاب لغت فارسی، نام مادر کیکاووس و نام شاخ درختی را گویند که بخوابانند و روی آن خاک ریزند تا ریشه دهد! (2) از «برهان قاطع» کشف می شود که:

«فرهنگ… کاریز آب را نیز گفته اند چه «دهن فرهنگ» جایی را می گویند از کاریز که آب بر روی زمین آید.» (3)

و بعد، از لغت نامه های دیگر پیدا می شود که «فرهیختن» و «فرهنگ» به یک معناست و هر دو به معنای «کشیدن» و یا «برکشیدن» است و تعلیم و تربیت و ادب کردن؛ و به مثابه شاهد مثال این شعر از خاقانی که:

کشتی آرزو در این دریا

نفکند هیچ صاحب فرهنگ

و بعد هم در ریشه ی «تهاجم» بحث می شود و سخنانی شبیه به آنچه گفته شد و بعد هم حرفهایی در نسبت این دو کلمه با یکدیگر و بالاخره اقتضا و شان صدور این تعبیر و تاریخچه ی آن.

نمی خواهم بگویم که با این شیوه ی پژوهش نمی توان راه به جایی برد. اگرچه باز هم کتمان نمی کنم که چندان ایمانی به این شیوه از پژوهش ندارم. دست کم باید اذعان داشت که محصول این جست و جوها چیزی نیست مگر گردآوری همه ی آنچه در این باره گفته شده است ــ و البته این هم چیز کمی نیست. اما بر این گردآوری دو انتقاد وارد است:

یکی آنکه این گردآوری به خودی خود حاصل هیچ تجربه ی نفسانی و درونی نیست. کلمه ی «نفسانی» را به معنای اخلاقی آن که مذموم نیز هست به کار نبرده ام؛ مرادم این است که این گردآوری محصول وصول به حقیقت نیست و شخصی که این فیش ها را گرد می آورد، به مجرد این گردآوری، به حقیقت فرهنگ ــ که در اینجا موضوع مورد پژوهش ماست ــ راه نمی یابد. مفهوم این دو کلمه ی «تحقیق» و «پژوهش» از اینجاست که از یکدیگر جدا می شود که اولی مقتضای تحقق درونی و یا تجربه ی نفسانی و وصول به حقیقت است و دیگری صرف گردآوری است و یا حصول مرتبه ی دیگری از علم که با این شیوه ی پژوهش میسور است. اولی وصول است و دومی حصول، اگرچه حصول نیز بی وصول ممکن نیست.

اشکال دومی که بر این شیوه ی پژوهش وارد می شود آن است که این شیوه ی پژوهش تنها در صورتی به نتیجه می رسد که در باب موضوع مورد پژوهش ما دیگران به کفایت بحث کرده باشند، یعنی این شیوه تنها در صورتی کارآیی داردکه موضوع مورد پژوهش ما بداهتاً پدید نیامده و دارای سابقه ی تاریخی باشد. اگر موضوعی بدیع که دارای بداهت است و ناگاه پدید آمده است مورد پژوهش باشد، این شیوه که بر گردآوری سخنان پیشینیان متکی است فایده ای نخواهد داشت، چرا که هیچکس پیش از این درباره ی آن سخنی نگفته است.

موضوع مورد بحث ما، یعنی تهاجم فرهنگی، چنین موضوعی است. لفظ «تهاجم فرهنگی» بی سابقه است ــ حتی اگر حقیقت آن بی سابقه نباشد ــ و حداکثر آن است که ما مباحثی را که در این یکی دو سال اخیر در این باره نگارش یافته و یا بر زبانها رفته است گردآوری کنیم و رابطه ای بین آنها بیابیم.

تعبیر «تهاجم فرهنگی» تعبیری است متعلق به سالهای پس از قبول قطعنامه ی 598 و اتمام جنگ، و به عبارت روشن تر این تعبیر بدیع که بصورتی کاملاً خودبخودی ابداع شده، بر این حکم منطقی استوار است که «دشمن ما، هر که هست، پس از اتمام جنگ در جبهه های نبرد نظامی، روی به حیله ای دیگر آورده و جبهه ای فرهنگی برای نبرد با انقلاب اسلامی گشوده است.» با صرف نظر از اینکه این جبهه در کجا گشوده شده است و سلاح دشمن چیست و چگونه هجوم می برد و سوالهای دیگری که دربرابر این حکم پیش می آید ، این حکم منطقی بر چند پیش فرض مبتنی است:

- یکی آنکه جنگ پایان نگرفته، چرا که صور ممکن جنگ ما با دشمن تنها منحصر در نبرد نظامی نیست.

- دیگر آنکه دشمن ماهم فقط همان نیست که علی الظاهر در جبهه های نبرد نظامی رو در روی ما بود.

- و سوم آنکه غایت دشمنان ما از آغاز کردن جنگ، مبارزه با انقلاب اسلامی است و بنابر این، صدام و ارتش بعث، در حقیقت امر، شمشیری بدست آمریکا بودند که دشمن اصلی ماست.

ابداع تعبیر «تهاجم فرهنگی» ، همانطور که گفتم، بر این سه پیش فرض مبتنی است و بنابر این، برای پژوهش و جستجو در صحت و سقم آن باید به سراغ این سه پیش فرض رفت و درباره ی آنها به بحث پرداخت.

پس باز هم تکرار می کنم که این تعبیر«تهاجم فرهنگی» تعبیری متعلق به سالهای پس از اتمام جنگ است و کاملاً در ارتباط با تحلیلهای ما از جنگ هشت ساله معنا پیدا می کند نه چیز دیگر، و بنابر این ، خواه ناخواه اگر کسی معتقد است که صدام حسین جنگ هشت ساله را برای کشور گشایی و سوء استفاده از عدم ثباتی که ایران انقلابی در مرحله ی انتقال از نظام پیشین به یک وضع تازه به آن دچار است برای طرح دیگر باره ی اختلافات مرزی بین ایران و عراق آغاز کرده، بدون تردید چنین کسی نمی تواند تعبیر تهاجم فرهنگی را، آنهم دو سال بعد از اتمام جنگ، دریابد. یا اگر کسی معتقد است که جنگ فقط می تواند صورتی نظامی داشته باشد، چنین کسی نمی تواند این تعبیر را بپذیرد.

انقلاب اسلامی واقعه ای است بدیع که هیچ نظیری در دنیای جدید ندارد. هر واقعه ای خواه نا خواه منشاء و مبدئی دارد. و غایاتی که بدون درک آنها هرگز نمی توان به حقیقت آن واقعه پی برد. منشاء و مبداء و مرجع این انقلاب و همینطور غایت آن ، حکومت مدینه در صدر اول است و اگر این حقیقت را قبول نکنیم، از درک ماهیت انقلاب اسلامی عاجز خواهیم ماند.

در اینکه دنیای جدید، مشخصاً با غایات دینی شکل نگرفته است تردیدی نیست. مولوی می گوید:

گر نبودی میل و امید ثمر

کی نشاندی باغبان بیخ شجر؟

پس به معنی آن شجر از میوه زاد

گر به صورت از شجر بودش ولاد

و یا در جایی دیگر:

چون که مقصود از شجر آمد ثمر

پس ثمر اول بود، آخر شجر

میوه ی این درخت نشان می دهد که اصل درخت با چه غایتی کاشته شده است. بشر امروز از این تمدن چه برداشت کرده است؟ اگر امید ثمر نبود، کی باغبان ریشه ی درخت را در خاک می نشاند؟ پس در عالم معنا درخت از میوه زاییده شده است. اگر چه در عالم صورت میوه از درخت زندگی گرفته است.اگر نگوییم که دنیای جدید در تضاد با دین و دینداری تطور و تکامل یافته است، اینقدر هست که اتخاذ این غایت، یعنی تصرف در طبیعت به قصد تمتع هر چه بیشتر، مستلزم انصراف و روی گرداندن از غایات دینی است و این واقعیتی است که خواه نا خواه در ملازمه با دنیای جدید قرار دارد. ممکن است که ما امروز به دشواری بسیار بتوانیم این دو را با یکدیگر جمع کنیم. در عالم نظر، دینداری با تصرف محدود در طبیعت به قصد برخورداری از نعمات آن منافاتی ندارد و هرچه در عالم نظر درست باشد لاجرم در عالم عمل نیز به واقعیت خواهد پیوست. اما در آنچه در غرب روی داده است این نیست.

سر آنکه نماز را به سوی قبله ای خاص قرار داده اند، علیرغم آن که فَاَینَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجهُ اللهِ (4) و علیرغم آنکه حقیقت دین که مظهریت یافتن نسبت به وجه الله باشد جهت خاصی ندارد، آن است که نفس توجه به سوی جهتی خاص لازمه ی انصراف وجه خاصی ندارد، آن است که نفس توجه به سوی جهتی خاص لازمه ی انصراف وجه از جهات دیگر است. از ذاتیات این عالم امکان یکی هم آن است که روی آوردن به چیزی خاص مستلزم انصراف از جهات دیگر است. باید دید که قبله ی تمدن امروز و به تبع آن قبله ی بشر امروز کجاست. دنیای جدید، یعنی دنیایی که بعد از قرون میانه بنا شده، در تضاد مستقیم با دین و دینداری به اینجا نرسیده است. اومانیسم جز برای آنان که با حقیقت فلسفه آشنا هستند در تضاد با دینداری قرار نمی گیرند، چنان که بسیاری از متفکران مسلمان ایرانی نیز در قرن اخیر به علت عدم آشنایی با حقیقت فلسفه تسلیم چنین اشتباهی شده اند و اومانیسم را به « آدمیت»، «انسان گرایی» و حتی «آداب دانی» ترجمه کرده اند و این معادل ها به خودی خود بر این قضاوت نظری و هماهنگ بنا شده اند که اومانیسم با دینداری قابل جمع است و حتی چه بسا درصدد اثبات این معنا برمی آمدند که اندیشه ی اومانیسم پیش از آنکه در جهان غرب مطرح شود، از ضروریات تفکر اسلامی است.

چنین نیست. انسان قبله ی بشر جدید است و آن هم نه آن انسانی که ما می شناسیم. این انسانی که قبله ی دنیای جدید است تعریفی متناسب با همین تفکرنیز دارد. او حیوانی است بسیار پیچیده، صاحب عقل معاش و ثمره ی خودروی سیر تطور طبیعی انواع. اما انسان در تفکر دینی خلیفة الله و در صورت کامل خویش وجه الله است. خداوند اگر فرشتگان را امر به سجده می کند بر آدم، همین آدم است؛ آدم به مثابه خلیفة الله و وجه الله، نه انسانی که علی الاصاله بوزینه ای است با مغزی پیچیده تر که توان سخن گفتن نیز دارد. در میان غربی ها کسی که من دیده ام صراحتآً این دو مفهوم را از یکدیگر جدا می کند آلدوس هاکسلی است در کتاب «بوزینه و ذات». او معتقد است که غایات را در دنیای جدید، بوزینه ها، یعنی همین انسانهای مسخ شده، تعیین می کنند و انسانها در خدمت این بوزینه ها هستند. این نگاه در معارف دینی ریشه دار است. حقیقت ذاتی بشر همان فطرت حنیف و حقیقت جویی است که پیامبران برای تجدید میثاق آن برگزیده می شوند.

دنیای جدید بر مبنای دیگری تطور یافته است. انسان جدیدی که بعد از رنسانس پیدا آمده است در تقابل میان عقل و جزوی و دل، جسم و روح، ماده و معنا، کم و کیف، زمین و آسمان، و خود و خدا،… جانب عقل جزوی، ماده، کمیت، جسم، زمین و خود را گرفته است و این توجه مستلزم انصراف وجه از روح و معنا و کیفیت و آسمان و خداست. مسئله اینجاست که انسانهایی چنین، پیش از این نیز بر کره ی زمین زیسته اند، اما این بار بشر در حیثیت جمعی هبوط کرده است. شیطان و فرشته تعابیری صرفاً ادبی نیستند، اینها حقایقی هستند که حدود سلبی و یا ثبوتی حقیقت ذاتی انسان یا ماهیت او را معین می دارند. انسان حقیقی نه فرشته است، نه شیطان و نه حیوان…

داستان«دکتر فاوستوس» (5) فقط یک اثر زیبای ادبی نیست؛ فروختن روح به شیطان به معنای دور شدن از ذات انسانی و هبوط بر زمین رذالت ها و شیطنتی است که در تقابل و تضاد با آن ذات انسانی تعین پیدا کرده است. حیوان نیز چنین است؛ حیوانات صورتهای مسخ شده ی بشری هستند. فرشته نیز صورت دیگری از این عدول از ذات حقیقی انسانی است. اینکه در داستان آفرینش، شیطان پیش از اظهار شیطنت در صف فرشتگان جای دارد، اشاره به همین حقیقت دارد. نمی خواهم واقعیت وجود شیاطین و فرشتگان را انکار کنم، خیر، بلکه می خواهم دری به معنای تاویلی این تعابیر باز کنم تا معلوم شود که وقتی سخن از هبوط بشر در حیثیت جمعی خویش به میان می آوریم مرادمان چیست.

همان طور که عرض شد، دنیای جدید در تضاد مستقیم با دین و دینداری و فی المثل با رویکرد به شیطان پرستی آغاز نشده است. آنچه که تحلیل این وضع را دشوار می سازد نیز این است که دنیای جدید با انصراف وجه از حقیقت، اما نه در تضاد مستقیم با آن، شکل گرفته است. دنیای جدید محصول فلسفه است. چنین به نظر می آید که وقوع هر واقعه ی تاریخی با ظهور ایدئولوژی ها و یا نحله های فلسفی متناسبی همراه بوده است که شرایط را برای وقوع وقایع تاریخی آماده می ساخته اند.

بسیار شگفت آور است که فی المثل لیبرالیسم می تواند صورتهای مختلف فلسفی، اقتصادی، سیاسی و غیر آن داشته باشد و یا فی المثل دموکراسی ــ اعم از صور لیبرالیستی و یا سوسیالیستی آن ــ اگر درست مورد تامل قرار گیرد همان اومانیسم است که صورتی سیاسی یافته است. توجه به یکایک این مباحث از حوصله ی این مقال بیرون است، اما آنچه از این مقدمه منظور نظر داشتم آن است که از میوه ی درخت تمدن جدید می توان به حقیقت آن و غایتش پی برد:

چون که مقصود از شجر آمد ثمر

پس ثمر اول بود، آخر شجر

انسان جدید در تقابل میان عقل جزوی و دل، جانب عقل جزوی را گرفته است و این او را به راسیونالیسم افراطی و انکار وحی کشانده است. بشر جدید به هر علت که تعین پیدا کرده باشد، در تقابل میان جسم و روح به جسم اصالت بخشیده و این امر او را به انکار روح مجرد رسانده است. بشر جدید در مقابل میان ماده و معنا جانب ماده را گرفته و این او را به ماتریالیسم و انکار عالم معنا و معنویت کشانده است. بشر جدید در تقابل میان کمیت و کیفیت به اصالت کمیت باور آورده است و این او را از عالم کیفیات و بواطن غفلت بخشیده است.

بشر جدید در تقابل میان زمین و آسمان جانب زمین را گرفته است و این کار او را به انکار آسمان کشانده و اثبات زمین و هرچه زمینی است. بشر جدید در تقابل میان خود و خدا جانب خود را گرفته است و این کار او را به پرستش انسان کشانده است و بالاخره می بینیم که این گزینش، خواه نا خواه، کار او را به انکار دین و دینداری کشانده است، منتها این انکار ازلحاظ نظری و علمی به گونه ای آنچنان نظام یافته و توجیه پذیرفته انجام می شود كه از آن تضاد مستقیم با دینداری دریافت نمی شود، چرا كه بشر جدید ناگزیر در تقابل میان صداقت و ریا نیز جانب ریاكاری را خواهد گرفت و تسری این انتخاب در حیطه های مختلف حیات انسانی كار را به دیپلماسی ریاكارانه، سیاست های ریاكارانه ی اقتصادی، روابط ریاكارانه ی اجتماعی، توجیه روانشناسانه ی ریاكاری و مذهب زدایی ریاكارانه خواهد كشید.

آنگاه كار جهان به آنجا می كشد كه با پرهیز از صراحت، قلدران جهان منویات خود را در پس احكام پارادوكسیكال و متناقض می پوشانند: به اسم صلح اقدام به جنگ می كنند؛ به اسم آزادی و دموكراسی، استبداد پنهان بنا می كنند؛ به اسم علم، جهل را گسترش می دهند؛ به اسم عقل توصیه به جنون می كنند؛ به اسم عدم تعلق مردم را به بردگی نفس اماره می خوانند؛ به اسم عرفان سحر و جادو را توجیه می كنند؛ به اسم هنر بی هنری را اشاعه می دهند، و بالاخره به اسم مذهب با دینداری مبارزه می كنند. این حكم علی الظاهر منطقی كه در اعلامیه ی جهانی حقوق بشر گنجانده اند كه« بشر آزاد است هر دینی را اختیار كند.» یعنی بشر آزاد است كه روی به بی دینی بیاورد، و این جزء دوم كه در درون ان حكم ظاهری پنهان است غایت و نتیجه ی مطلوبی است كه از آن مراد كرده اند، اما ریاكاری نظام یافته، قانونمند و توجیه فلسفی پذیرفته چنین حكم می كند كه از صراحت پرهیز شود.

غرب یك واقعیت است، واقعیتی كه وجود دارد. چه موجود كلی را حقیقی بدانیم و یا اعتباری، چه میان اعتبارات و حقایق نسبتی ثابت قائل باشیم و یا خیر... ماورای همه ی این مباحث نظری، غرب وجود دارد و واقعیت یافته است و هیچ تمدن دیگری در سراسر جهان وجود ندارد. همه ی تمدن های پیشین به نحوی و در مرتبه ای مستهلك و مستحیل در این واقعیت شده اند. غرب وجود دارد و علی رغم همه ی اختلافاتی كه میان آمریكا و اروپا وجود دارد، از موجودیت و كلیتی واحد نیز برخوردار است. حتی كسانی كه این گونه مفاهیم كلی را اعتباری می دانند از به كار بردن این لفظ گریزی ندارند و خود به خود وضع این لفظ دلالت برآن دارد كه در برابر آن مدلولی واقعی و عینی هست كه ما برای اشاره به آن ناگزیر از وضع لفظ هستیم. غرب وجود و واقعیت دارد و دارای صفاتی ذاتی و عرضی نیز هست. تجاوزگری از صفات ذاتی این موجود واقعی است، چرا كه بقای خود را در نفی دیگران می بیند.

تمدن غرب با نگاهی سوداگرانه و ریاضی به عالم نظر می كند و همین تحلیل ریاضی و هندسی عالم است كه قدرت تصرف در آن را به او بخشیده است. اگر بشر جدید خلاف نظر ارسطو كه اشرف علوم را بی غرض ترین و بی سود ترین علوم می دانست، با این غرض كه مالك عالم شود( آنچنان كه دكارت می گفت با علم باید آدمی مالك شود) و یا با این غرض كه قدرت یابد ( آن سان كه فرانسیس بیكن (6) می گفت علم باید بشر را به قدرت برساند) پای در راه علوم تجربی نمی گذاشت، تمدن جدید نیز بوجود نمی آمد. پس، از ثمر این درخت به غایات و حقیقت ذاتی آن می توان پی برد.

و اما رنسانس با رجوع به تمدن یونان و روم و تفكر متفكران یونان و روم و حتی با استمداد از رب النوع اساطیری آنان همچون زئوس (7) و پرومته (8) و اطلس (9) و... تطور و تكامل یافت. نظام های سیاسی دنیای جدید نیز با رجوع به همین مرجع، یعنی دموكراسی دولت-شهرهای یونان و علی الخصوص دولت-شهر آتن شكل گرفت.

ولی انقلاب اسلامی با رجوع به این مرجع ظهور نیافته است و با دنیای جدید، یعنی دنیای پس از رنسانس، نسبتی ایجابی ندارد. این انقلاب از تفكری سرچشمه گرفته است كه نه بر راسیونالیسم بلكه بر وحی مبتنی است. از لحاظ تاریخی نیز مرجع این انقلاب نه تمدن یونان و روم بلكه حكومت مدینه در آغاز هجرت پیامبر خدا از مكه به مدینه است.

آیا كسی هست كه این احكام را انكار كند؟ آیا انقلاب اسلامی ثمره ی تلاش ها و مبارزات سیاسی روشنفكران ماتریالیست، ناسیونالیست و... است؟ خیر، مسلماً خیر. كسی نمی تواند انكار كند كه این انقلاب اسلامی در رابطه ی بین مردم مسلمان و مرجع روحانیشان، یعنی امام، شكل گرفته است. روشنفكران- با صرف نظر از اختلافاتی كه میان ما در تفسیر این لفظ وجود دارد- در این میانه حضوری فعال نداشته اند و البته تلاش های فرهنگی بزرگانی چون شریعتی و جلال و بعضی دیگر در آماده كردن شرایط برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی بی تاثیر نبوده است، اما همه ی این تلاش ها و مبارزات در ذیل حضور بی بدیل و بی نظیر مرجعی روحانی كه وجود خود را در نسبت با سنت پیامبر و ائمه معصومین معنا می كرد موثر واقع می شود،‌نه در كنار آن.

انقلاب اسلامی اصولاً بیرون از عالم فرهنگی دنیای جدید وقوع یافته است و فارغ از معیارها،‌ ارزشها، نسبت ها و مفاهیم و اصول دنیای جدید. به همین علت است كه غربی ها انسانهایی چنین را «بنیادگرا» می خوانند، چرا كه اصلاً این انقلاب از لحاظ ایجابی در امتداد سیر تطور تاریخی دنیای جدید قرار ندارد و اصولاً با رجوع به حكومت مدینه در هزار و چهارصد سال پیش شكل گرفته است. خواه نا خواه واقعیت وجودی این انقلاب، چه ابراز شود و چه ابراز نشود، در تضاد با تمامی مبانی نظری و عملی دنیای جدید، اعم از اومانیسم، راسیونالیسم، لیبرالیسم، ماتریالیسم، سكولاریسم، سیانتیسم، نظریه ی ترقی، لیبرال یا سوسیال دموكراسی و غیره... قرار دارد. اینكه می گویم« در تضاد با دموكراسی»، نباید كسی را به این شبهه دچار كند كه این سخن با سخنان بزرگان ما و از جمله حضرت آیت الله خامنه ای تفاوت دارد. دموكراسی حكومت مردم است و با صرف نظر از اینكه اصلاً چنین مفهومی واقعی است و یا موهوم، ولایت فقیه حكومت مردم نیست- اگرچه فقیه منتخب مردم است و با او بیعت كرده اند- بلكه ولایت فقیه، حاكمیت فقیه و یا فقها هم نیست، چرا كه اصلاً این وظیفه به فقیه تفویض می شود تا او حكم خدا را اجرا كند و نه اراده و اختیار خودكامه ی خویش را.

بنده با توجه به كمی وقت قصد ندارم كه در اینجا اثبات كنم كه ولایت فقیه تنها صورت ممكن برای تاسیس حكومت اسلامی در دنیای جدید است، اما باید این نكته را ذكر كنم كه ولایت فقیه خود به خود بر این احكام منطقی استوار است كه:

ــ حقیقت جهان ثابت و واحد است.

ــ این حقیقت از طریق قرآن و آخرین پیامبر خدا نزول یافته است.

ــ امكان وصول و دستیابی به حقیقت از طریق تحقیق و تفقه وجود دارد.

ــ فقیه كسی است كه قدرت استدراك این حقایق را از طریق تفقه و تحقیق در كتاب خدا و سنت پیامبر و معصومین و عقل و اجماع داراست.

... و اما حالا، بعد از این مقدمات، می توانیم یك بار دیگر به موضوع سخن كه تهاجم فرهنگی است باز گردیم:

با ظهور انقلاب اسلامی، دنیای غرب درصدد برآمد كه این حادثه و واقعه ی بدیع را از میان بردارد. آمریكا مظهر تام همه ی آن صفاتی است كه می توان آن را «امپراتوری اقتصاد» نامید، تا هنگامی كه این قدرت برای آمریكا پابرجاست كه سیطره ی دلار بر اقتصاد جهانی وجود دارد. اگر سیطره ی دلار از میان برود و مثلاً ین جای آن را بگیرد، قدرت آمریكا هم، به مثابه مظهر تام دنیای غرب، از دریافت حقیقت انقلاب اسلامی عاجز است و حتی در آغاز پیروزی انقلاب خطری كه از جانب آن نسبت به خویش متصور می دید بسیار كوچكتر از آن خطری بود كه امروز احساس می كند. جنگ تحمیلی به این علت بود كه آغاز شد و باز هم به همین علت بود كه طولانی شد.

پس منظور از «تهاجم» فی المثل هجوم غربی ها به سواحل آفریقا برای برده كردن سیاهان و به كار گرفتن آنان در مزارع اروپا و آمریكا و یا سفر ویلیام دارسی (10) به ایران نیست. تعبیر «تهاجم» با صراحت تمام به واكنش دنیای غرب در برابر انقلاب اسلامی رجوع داردو مراد از افزودن صفت«فرهنگی» به این لفظ نیز همان است كه در آغاز این مقال به آن اشاره كردم: اینكه بعد از اتمام جنگ و شكست غرب در دستیابی كامل به اهداف خویش، ناگزیر صورت نبرد تغییر پیدا كرد و دنیای غرب به این نتیجه رسید كه تنها راه از بین بردن انقلاب اسلامی-كه وجهه جهانی یافته است و روز به روز توسعه ی بیشتری می یابد- آن است كه موریانه ها از درون، به اساس فرهنگ انقلاب و اركان آن حمله ور شوند.

با صرف نظر از آنكه غرب اكنون گرگ پیری است كه مرگ خویش را نزدیك می بیند و قبل از همه، خود اوست كه به این واقعیت رسیده و مساعی ریاكارانه و سبعانه اش در این سالها نیز اشاره به همین حقیقت دارد، همواره تجربه ی تاریخی در ایران و سراسر جهان نشان داده است كه دنیای غرب در عصر استعمار نو، اقوام دیگر را همواره از طریق روشنفكران آن اقوام و از درون تسخیر كرده است و این سخنی است كه بسیاری از روشنفكران ایرانی و غیر ایرانی همچون شریعتی و جلال آل احمد، فانون (11) و غیره به آن توجه یافته اند. رسانه ی ویدئو، ماهواره، كتاب ها، و نشریات فارسی داخلی و خارجی و... عرصه ای بود كه این تهاجم فرهنگی در آن شكل گرفت. بسیار ساده انگارانه است اگر همه ی تلاش های مزورانه ای را كه در این سه چهار ساله ی بعد از اتمام جنگ در داخل و خارج از كشور انجام گرفته است به « تبادل فرهنگی » تعبیر كنیم.

این تهاجم فرهنگی اگرچه صورت توطئه دارد، اما بدون تردید نه آنچنان است كه بتوان بر وابستگی مستقیم همه ی روشنفكرانی كه مخالف انقلاب اسلامی هستند حكم كرد. چنین نیست. روشنفكری حقیقتی دارد كه در هیچ كجا جز دنیای غرب تعین نمی یابد. اما به هر تقدیر، جامعه ی روشنفكری اصولاً‌غرب گراست و با تفكر غرب زده می اندیشد و حتی اگر روی به دینداری بیاورد به شدت در معرض التقاط قرار دارد. روشنفكر به مفهوم « ولایت » اعتقادی ندارد، چرا كه به دموكراسی غربی ایمان آورده است. او مومن به شریعت علمی است و با احكام ساده و متعارف و عوام زده ی علوم تجربی و انسانی می اندیشد و با پشتوانه ی چنین تفكری، دین و دینداری خرافه ای بیش نیست. بنا بر این تفكر، عصر دین سپری شده و عصر علم فرا رسیده است و علما و متدولوژیست ها نه تنها جای انبیا بلكه جای فلاسفه را نیز گرفته اند... بنابر این، چه بسا كه روشنفكران یك قوم با رویكرد به ظاهر ریاكارانه ی دموكراسی غربی و شیفتگی مجنون وار نسبت به دستاوردهای شگفت انگیز تكنولوژی، تبلیغ تفكر غربی و اشاعه ی آن را نوعی مبارزه ی ارزشمند بینگارند و به این اعتبار، به هویت و استقلال خود پشت كنند. اگر در مسئله ی تهاجم فرهنگی هم باز روشنفكران مورد اتهام هستند از همین جاست.

البته فرهنگ مردم ما فرهنگ مكتوب نیست و این واقعیت را نباید همچون یك ارزش و یا یك ضد ارزش-به قول امروزی ها-نگریست. این واقعیتی است كه وجود دارد و به این آسانی ها قابل تغییر نیست. فرهنگ یك قوم نسبتی آنچنان عمیق با تاریخ، اسطوره ها و خاطرات ازلی آن قوم دارد كه مگر از طریق تحولات تاریخی و بسیار بطیء و آن هم در جهاتی خاص، قابل تغییر نیست. بنابر این، تلاش هایی كه از طریق كتاب ها و مطبوعات در جهت مبارزه با فرهنگ انقلاب انجام گرفته هباءً منثورا (12) ست. البته بسیاری از مرزهای اجتماعی بعد از انقلاب درهم شكسته است و نزدیك شدن حوزه های علوم قدیم و دانشگاه ها به یكدیگر و راه یافتن جماعتی عظیم از مردمان به اصطلاح فرودست به دانشگاه ها، رفته رفته در طول یك نسل ظرایط فرهنگی تازه ای را برای كشور، حداقل در شهرهای بزرگ، به ارمغان خواهد آورد. نفوذ از طریق فرهنگ ویدئو می تواند كارآیی بیش تری داشته باشد كه آن هم به عللی كه محل بحث آنها در اینجا نیست نمی تواند جایگاه لازم را در میان مردم پیدا كند.

و اما دو نكته باقی می ماند كه ذكر آن ها در اینجا ضروری است:

یكی آنكه این مباحث به هیچ وجه نباید مستمسكی بشود برای سلب آزادی های مشروع و قانونی فرهنگی. نباید هركسی به خود این اجازه را بدهد كه اسلام را بنا بر عقل محدود خویش و اعتبارات آن تحلیل و تفسیر كند.

و دیگر این كه این تقابل كه میان فرهنگ انقلاب اسلامی و فرهنگ غرب وجود دارد، در شرایط طبیعی می تواند اسباب شكوفایی و كمال تفكر دینی را فراهم آورد و عرصه ای باشد برای یك تجربه ی تاریخی كه بعد از چهارده قرن یك بار دیگر ــ بعد از حكومت ده ساله ی مدینه ــ تكرار شود. مسلم است كه علوم جدید نمی توانند ایجاباً به كمال معرفت دینی مددی برسانند، اما این تقابل كه از آن سخن رفت می تواند زمینه ای برای فعلیت یافتن و ظهور تام و تمام حقیقت دین فراهم آورد، آن سان كه شب در برابر ستارگان. این تقابل ما را ورزیده می كند و حقیقت دین را، چه در مقام نظر و چه در مقام عمل، به منصه ی ظهور و نزول در عالم تفصیل می كشاند و نردبان تعالی فرهنگ اسلام واقع می شود.

منبع:کتاب رستاخیز جان صفحه ی 65

برچسب های مرتبط:فرهنگ،تمدن غرب،انقلاب اسلامی،روشنفکران،تهاجم فرهنگی

پی نوشت ها

1- بخشی از سخنرانی شهید در نمایشگاه بین المللی کتاب، 22 اردیبهشت سال 1371

2- رجوع شود به فرهنگ جهانگیری، حسین انجو شیرازی، ص 1088

3- برهان قاطع، ج3، ص1481

4- سوره بقره، آیه 115

5- شخصیت افسانه ای نمایشنامه معروف گوته،«فاوست»، که پیش از آن در نمایشنامه ای از کریستوفر مارلو با نام «داستان تراژیک دکتر فاوستوس» ظاهر شده بود.

6- فیلسوف انگلیسی(1626- 1561)

7- سرکرده خدایان، حاکم آسمان ها و پدر سایر خدایان و قهرمان فانی یونان باستان

8- یک «تایتان» که آتش را از اُلمپ ربود و بشر بخشید.

9- یک «تایتان» که زئوس او را محکوم کرد آسمان ها را بر دوش گیرد.یک «تایتان» که آتش را از اُلمپ ربود و بشر بخشید.

10- سرمایه دار استرالیایی که در سال 1319 ه.ق امتیاز نفت ایران را به مدت شصت سال از دولت وقت گرفت.

11- روان شناس و متفکر اجتماعی فرانسوی، عضو نهضت آزادی بخش الجزایر.

12- تعبیری است قرآنی به معنای «غبار پراکنده» برگرفته از آیه 23 سوره فرقان.

Logo
https://old.aviny.com/article/aviny/Chapters/chera_roshanfekran_etteham.aspx?mode=print