با من سخن بگو دوکوهه (قسمت اول)
آخرین روز اسفند ١٣٦٧، اندیمشك
اگر بپرسی دوكوهه كجاست، چه جوابی بدهیم؟ بگوییم دوكوهه پادگانی است در
نزدیكی اندیمشك كه بسیجيها را در خود جای ميداد و بعد سكوت كنیم؟ پس كاش
نميپرسیدی كه دوكوهه كجاست، چرا كه جواب گفتن به این سؤال بدین سادگيها ممكن
نیست. كاش تو خود در دوكوهه زیسته بودی كه دیگر نیازی به این سؤال نبود. اگر
آنچنان بود، شاید تو هم امروز با ما به دوكوهه ميآمدی؛ ماهها بعد از ختم جنگ،
روز تحویل سال.
گفتهاند: شرف المكان بالمكین _ اعتبار مكانها به انسانهایی است كه در آنها
زیستهاند _ و چه خوب گفتهاند. دوكوهه پادگانی است در نزدیكی اندیمشك كه
سالهای سال با شهدا زیسته است، با بسیجيها، و همهی سر مطلب در همینجاست.
اگر شهدا نبودند و بسیجيها، آنچه ميماند پادگانی بود درندشت، با زمینهایی
آسفالته، خشك و كم دار و درخت، ساختمانهایی معمولی، كوتاه و بلند، و تیركهایی
كه بر آن پرچم نصب كردهاند. اما دوكوهه سالها با شهدا زیسته است، با
بسیجيها، و از آنها روح گرفته است؛ روحی جاودانه. دوكوهه مغموم است، اما
اشتباه نكنید! او جنگ را دوست ندارد، جمع باصفای بسیجيها را دوست دارد، جمع
شهدا را؛ آرزومند آن عرصهای است كه در آن كرامات باطنی انسانها بروز
ميیابند.
داخل پادگان خالی دوكوهه
یك بار دیگر، سلام دوكوهه.
قطارها دیگر در كنار دوكوهه نميایستند و بسیجيها از آن بیرون نميریزند.
قطارها دوكوهه را فراموش كردهاند و حتی برای سلامی هم نميایستند. بيرحمانه
ميگذرند. اما شهدا انسی دارند با دوكوهه كه مپرس. با ذره ذرهی خاكش، با
زمینش، با دیوارهایش، با ساختمانهایش، با همهی آنچه در چشم ما هیچ نميآید.
ميگویی نه؟ از حوض روبهروی حسینیهی حاج همت باز پرس كه همهی شهدای دوكوهه
با آب آن وضو ساختهاند. در حاشیهی اطراف حوض تابلوهایی هست كه به یاد شهدا
روییدهاند. اما الفت شهدا با این حوض نه فكر كنی كه به سبب تابلوهاست! من چه
بگویم؟ اینها سخنانی نیست كه بتوان گفت. تو خودت باید دریابی. واگرنه، دیگر چه
جای سخن؟
زمین صبحگاه نیز هنوز در جست و جوی رازداران خویش است. اگر زبان خاك را بدانی،
نوحهاش را در فراق آنها خواهی شنید، هر چند او همهی لحظات آنچه را كه دیده
است و شنیده، به خاطر دارد؛ صدای آسمانی شهید گلستانی را گاهِ خواندن دعای
صبحگاه: اللهم اجعل صباحناً صباح الصالحین... نهرهای رحمات خاص حق جاری ميشد و
باغهایی از اشجار بهشتی لا اله الا الله ميرویید و زمین صبحگاه بقعهای ميشد
از بقاع رضوان. آنان كه در دوكوهه زیستهاند طراوت این جنات را در جان خویش
آزمودهاند و هنوز از سكر آن چهار نهر آب و عسل و شیر و شراب سرمستند.
جا دارد كه دوكوهه مزار عشاق باشد، زیارتگاه عشاقی كه از قافلهی شهدا جا
ماندهاند.
ای قدمگاه بسیجيها، ای قدمگاه عاشقترین عاشقان، تو خوب ميدانی كه چه سایهی
بلندی را از كف دادهای. بوسههای تو بر قدمهایی مينشسته است كه استوارتر از
عزم آنان را زمین به یاد ندارد. یادهایت را در خود تجدید كن تا آنجا كه اگر
هزارها سال نیز از این روزها بگذرد، تو را با این نام بشناسند كه قدمگاه
بسیجیان بودهای. شب را به یاد بیاور كه انیس عُشاق است؛ آن شب را، بعد از
عملیات والفجر یك.
شب بعد از عملیات والفجر یك، حسینیهی حاج همت
ای دوكوهه، تو را با خدا چه عهدی بود كه از این كرامت برخوردار شدی و خاك
زمین تو سجدهگاه یاران خمینی شد؟ و حال چه ميكنی، در فراق پیشانيهایشان كه
سبب متصل ارض و سما بود، و آن نجواهای عاشقانه؟
دوكوهه، ميدانم كه چقدر دلتنگی. ميدانم كه دلت ميخواهد باز هم خود را به حبل
دعای شهدا بیاویزی و با نمازشان تا عرش اعلی بالا روی. ميدانم كه چه ميكشی
دوكوهه! عمر تو هزارها سال است و شاید هم میلیونها سال. اما از آن روز كه
انسان بر این خاك زیسته است، آیا جز اصحاب عاشورایی سیدالشهدا كسی را ميشناسی
كه بهتر از شهدای ما خدا را عبادت كرده باشد؟ تو چه كردهای كه سزاوار كرامتی
اینهمه گشتهای كه سجدهگاه یاران خمینی باشی؟ چه پیوندی بوده است میان تو و
كربلا؟ كدام رسول بر خاك تو زیسته است؟ تو كهف اعتكاف كدام عارف بودهای؟ اشك
كدام عزادار حسین بر تو چكیده است؟ چه كردهای دوكوهه؟ با من سخن بگو...
حسینیهات نیز سكوت كرده است و دم بر نميآورد. ما كه ميدانیم: زمان، بستر
جاری عشق است تا انسانها را در خود به خدا برساند و حقیقتِ تمامی آنچه در زمان
حدوث ميیابد باقی است. پس، از حسینیهی حاج همت بخواه كه مهر سكوت از لب
برگیرد و با ما سخن بگوید.
اینجا حرم راز است و پاسداران حریم آن، شهدایند؛ شهدایی كه در آن نماز شب اقامه
كردهاند و با خدا راز گفتهاند؛ شهدایی كه در حسینیه، چشم مكاشفه بر جهان غیب
گشودهاند؛ شهدایی كه همسفران عرشی امام بودهاند و اكنون میزبان او هستند. عمق
وجود من با این سكوت رازآمیز آشناست؛ سكوتی كه در باطن، هزارها فریاد دارد. من
هرگز اجازه نميدهم كه صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردارِ خیبر، قلعهی
قلب مرا نیز فتح كرده است.
شهید همت سخن ميگوید:
«برای اینكه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه، باید اخلاص داشته
باشیم. و برای اینكه ما اخلاص داشته باشیم، سرمایه ميخواد كه از همه چیزمون
بگذریم. و برای اینكه از همه چیزمون بگذریم، باید شبانهروز دلمون و وجودمون و
همه چیزمون با خدا باشه. اینقدر پاك باشیم كه خدا كلاً ازمون راضی باشه. قدم
بر ميداریم، برای رضای خدا. قلم بر ميداریم روی كاغذ، برای رضای خدا. حرف
ميزنیم، برای رضای خدا. شعار ميدیم، برای رضای خدا. ميجنگیم، برای رضای خدا.
همه چی، همه چی، همه چی خاص خدا باشه، كه اگر شد، پیروزی درش هست. چه بكُشیم چه
كشته بشیم، اگه اینچنین بشیم پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شكست معنا نداره
برای ما. چه بكشیم چه كشته بشیم پیروزیم اگه اینچنین باشیم، و خدا غضب خواهد
كرد اگر خدای ناكرده، یك ذره و یك جو هوای نفس در فرماندهان ما، در فرمانده
گردان و گروهان و دسته و یا خدای ناكرده در افراد بسیج ما پیدا بشه و ما حس
كنیم كه امكانات مادی و این جنگافزارها و این آلات، اینها ميتونه كمك كنه به
ما. نه عزیزان، نصرت دست خداست.»
گوش بسپار تا نالههای حاج عباس كریمی را نیز در سوگ شهادت او بشنوی.
شهید حاج عباس كریمی، فرمانده
لشكر ٢٧، ميگوید:
«همت واقعاً برای ما فرمانده بود و برای ما مولا بود. همت عزیزی بود كه از میان
ما هجرت كرد و به دیار عاشقان پیوست. همت عاشق بود و همراه با یاران خود به
دیار عاشقان رو آورد.»
حسینیهی حاج همت قلب دوكوهه بوده است. حیات دوكوهه از اینجا آغاز ميشد و به
همینجا باز ميگشت. وقتی انسان عزادار است، قلب بیش از همه در رنج است و اصلاً
رنج بردن را همهی وجود از قلب ميآموزند. دوكوهه قطعهای از خاك كربلاست، اما
در این میان، حسینیه را قدری دیگر است. كسی ميگفت: كاش حسینیه را زبانی بود تا
با ما بگوید از آن سری كه میان او و كربلاست. گفتم: حسینیه را آن زبان هست، كو
محرم اسرار؟
هر كه ميخواهد ما را بشناسد داستان كربلا را بخواند، اگرچه خواندن داستان را
سودی نیست اگر دل كربلایی نباشد. چه بگوییم در جواب اینكه حسین كیست و كربلا
كدام است؟ چه بگوییم در جواب اینكه چرا داستان كربلا كهنه نميشود؟
از باب استعاره نیست اگر عاشورا را قلب تاریخ گفتهاند. زمان هر سال در محرم
تجدید ميشود و حیات انسان هر بار در سیدالشهدا. نه این حیات دنیایی كه جانوران
نیز از آن برخوردارند؛ حیاتی كه در خور انسان است، حیات طیبه، حیاتی آنسان كه
امام داشت، زیستنی آنسان كه امام زیست.
حسینیهی شهدا نیز اكنون در جست و جوی گمكردهی خویش است. او امام را ندید،
اما یاران امام را دید و از آنان بوی خمینی را شنید، از آنان كه در حقیقتِ
خمینی فانی شدند و از این طریق، بقایشان نیز به بقای او پیوند خورد.
دوكوهه، خاك و آب و در و دیوارهایش، همهی وجودش با این حضور آنهمه انس داشته
است كه اكنون، در این روزهای تنهایی، جایی مغمومتر از آن نميیابی. دوكوهه
مغموم است و در انتظار قیامت. دلش برای شهدا تنگ شده است، برای بسیجيها. همین
جا بود، در همین میدان رو به روی ساختمان گردان مالك. از همینجا بود كه خون
حیات یك بار دیگر در رگهای زمین و زمان ميدوید، همینجا بود كه عاشورا تكرار
ميشد. اما این بار امام حسین غریب و تنها نبود؛ خمینی بود، یاران خمینی هم
بودند. همینجا بود كه عاشورا تكرار ميشد، اما این بار دیگر امام حسین به
شهادت نميرسید؛ بسیجيها بودند، فداییان امام، گردان گُردان، لشكر لشكر. جواد
صراف و اسماعیلزاده هم بودند. باقی شهدا را من نميشناسم، تو بگو. هر جا كه
هستی، هر شهیدی كه ميبینی نام ببر و به فرزندانت بگو كه چهرهی او را به خاطر
بسپارند تا علم خمینی بر زمین نماند. علم خمینی بر زمین نميماند؛ مگر ما
مردهایم ؟
امسال عید هم گروهی از بچهها آمدهاند تا دوكوهه از غصه دق نكند. از جانب آنها
مصطفی مأمور شده است كه با دوكوهه سخن بگوید. مصطفی زبان دوكوهه را خوب
ميداند. ميگوید: «... تو را دوست دارم ای دوكوهه، تو را دوست دارم كه بوی
بهشت ميدهی. تو را دوست دارم كه دامنت برای یك بار هم آلوده نشد. تو را دوست
دارم كه به بودنم هستی دادی. تو را دوست دارم كه تو با حسینم آشنا كردی. تو را
دوست دارم كه زندگی را تو برایم تفسیر كردی.»
اینهمه مغموم مباش دوكوهه. امام رفت، اما راه او باقی است. دیر نیست آن روز كه
روح تو عالم را تسخیر كند و نام تو و خاك تو و پرچمهایت مظهر عدالتخواهی
شوند. دوكوهه، آیا دوست داری كه پادگان یاران امام مهدی نیز باشی؟ پس منتظر
باش!