شهری در آسمان (قسمت پنجم)
خرمشهر شقایقی خونرنگ است كه داغ جنگ بر سینه دارد... داغ شهادت. ویرانههای
شهر را قفسی درهمشكسته بدان كه راه به آزادی پرندگانِ روح گشوده است تا بال در
فضای شهر آسمانی خرمشهر باز كنند. زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است.
سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند كه در باغ نهاده باشند.
و مگر نه آنكه گردنها را باریك آفریدهاند تا در مقتل كربلای عشق آسانتر
بریده شوند؟ و مگر نه آنكه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند كه حسین را از سر
خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنكه خانهی تن راه فرسودگی میپیماید
تا خانهی روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینهی سرگردان
آسمانی، كه كرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؟ و مگر
از درون این خاك اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز كرمهایی فربه و تنپرور بر
میآید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این
پنجرههای كوچك كه به كوچههایی بنبست باز میشوند نمیتوان جست، بهتر آنكه
پرندهی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی
كه مقصد را در كوچ میبیند، از ویرانی لانهاش نمیهراسد.
سید صالح خاطراتی از مجید خیاطزاده تعریف میكند.
زندگی زیباست، اما از مجید خیاطزاده بازپرس كه زندگی چیست. اگر قبرستان جایی
است كه مردگان را در آن به خاك سپردهاند، پس ما قبرستاننشینان عادات و
روزمرگیها را كی راهی به معنای زندگی هست؟ اگر مقصد پرواز است، قفس ویران
بهتر. پرستویی كه مقصد را در كوچ مییابد از ویرانی لانهاش نمیهراسد...
سید صالح موسوی نمیتوانست شهادت مجید را ببیند و ندید. خبر شهادت او را در
پِرشِن هتل آبادان به سید صالح رساندند... اما تو میدانی كه هر تعلقی، هر چند
بزرگ، در برابر آن تعلق ذاتی كه جان را به صاحب جان پیوند میدهد كوچك است.
پیكر مجید را برادرش رضا غسل داد كه اكنون خود او نیز به قبیلهی كربلاییان
الحاق یافته است.
محل قبلی كتابخانهی امام صادق و منزل شهید جهانآرا
اینجا زمزمی از نور پدید آمده است... و در اطراف آن قبیلهای مسكن گزیدهاند
كه نور میخورند و نور میآشامند. زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور
میرسد كه از ازل تا ابد را فرا گرفته است و بر جزایر همیشهسبز آن، جاودانان
حكومت دارند.
این نامها كه بر زبان ما میگذرند، تنها كلماتی نگاشته بر شناسنامههایی كه بر
آن مهر «باطل شد» خورده است، نیستند. ما جز با صورتی موهوم از عوالم رازآمیز
مجردات سر و كار نداریم و از درون همین اوهامِ سرابمانند نیز تلاش میكنیم تا
روزنی به غیب جهان بگشاییم. و توفیق این تلاش جز اندكی بیش نیست.
پروانههای عاشق نور بال در نفس گلهایی میگشایند كه بر كرانهی سبز این
چشمهها رستهاند. و نور در این عالم، هر چه هست، از آن نورالانوار تابیده است
كه ظاهرتر و پنهانتر از او نیست. و مگر جز پروانگان كه پروای سوختن ندارند،
دیگران را نیز این شایستگی هست كه معرفت نور را به جان بیازمایند؟ و مگر برای
آنان كه لذت این سوختن را چشیدهاند، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی
چیزی هست؟
كتابخانهی مسجد امام جعفر صادق بر تقوا اساس گرفته بود و این است زمزم نور، و
اینانند
قبیلهی نورخواران و نورآشامان. و قوام این عالم اگر هست در اینان است واگرنه،
باور كنید كه خاك ساكنان خویش را بهیكباره فرو میبلعید. مسجد جامع خرمشهر قلب
شهر بود كه میتپید و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز كه خرمشهر
به اشغال متجاوزان در آمد و مدافعان ناگزیر شدند كه به آن سوی شط خرمشهر كوچ
كنند، باز هم مسجد جامع مظهر همهی آن آرزویی بود كه جز در بازپسگیری شهر بر
آورده نمیشد. مسجد جامع، همهی خرمشهر بود.
خرمشهر از همان آغاز خونینشهر شده بود. خرمشهر خونینشهر شده بود تا طلعت
حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزمآوران و بسیجیانِ غرقهدرخون ظاهر شود. و مگر
آن طلعت را جز از منظر این آفاق میتوان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با
مظلومیت به شهادت رسیدند و پیكرهاشان زیر شنی تانكهای شیطان تكهتكه شد و به
آب و باد و خاك و آتش پیوست. اما... راز خون آشكار شد. راز خون را جز شهدا در
نمییابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب
شیرینتر است و نگو شیرینتر، بگو بسیار بسیار شیرینتر است. راز خون در آنجاست
كه همهی حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همهی حیات و از ترك این
وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیشترین از آن كسی است كه دست به دشوارترین عمل
بزند. راز خون در آنجاست كه محبوب، خود را به كسی میبخشد كه این راز را
دریابد. و آن كس كه لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و
افسردگی هیچ نمییابد.
آنان را كه از مرگ میترسند از كربلا میرانند. مردانِ مرد، جنگاوران عرصهی
جهادند كه راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویهی آتش جستهاند. آنان ترس را
مغلوب كردهاند تا فتوت آشكار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد. و مؤانسان
حقیقت آنانند كه ره به سرچشمهی فنا جُستهاند.
آنان را كه از مرگ میترسند از كربلا میرانند. وقتی كار آنهمه دشوار شد كه
ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود كه شبی عاشورایی بر پا شود و
كربلاییان پای در آزمونی دشوار بگذارند...
كربلا مستقر عشاق است و شهید سیدمحمدعلی جهانآرا چنین كرد تا جز شایستگان كسی
در آن كربلا استقرار نیابد. شایستگان آنانند كه قلبشان را عشق تا آنجا انباشته
است كه ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند؛ حكمرانان جزایر
سرسبز اقیانوس بیانتهای نورِ نور كه پرتوی از آن همهی كهكشانهای آسمان دوم
را روشنی بخشیده است.
ای شهید، ای آن كه بر كرانهی ازلی و ابدی وجود بر نشستهای، دستی بر آر و ما
قبرستاننشینانِ عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون كش.