مدرسه عشق *
قسمت اول: ایمان
نخلستانهای جزیرهی مینو اینبار قدمگاه یاسوجيهاست؛ عشایر پرصلابتی كه
حیاتشان در یك هجرت مدام معنا گرفته است، همسفران همیشگی بهار، كه اگرچه زمان
آنان را لاجرم به خوشنشینی و روستانشینی كشیده باشد، تنشان مانده است اما
روحشان هنوز سكنا نگرفته، همسفر بهار است؛ آزادگی كوهستانهای بلند را دارد و
وسعت دشتهای فراخ را. مهاجر، دل به ماندن نسپرده است و حیات دنیا را سفری
ميبیند كوتاه، از مبداء تولد تا مقصد مرگ، و اینچنین، به حقیقت عالم نزدیكتر
است.
او هم جوان است، اما جوانی را محمل غفلتزدگی نكرده است. آنسان كه مقابل تو
ایستاده، با آن جراحت عمیق در دست راست و خستگی توصیفناپذیر كسی كه پهنای
اروندرود را با دست چپ شنا كرده باشد، اما اشتیاق روح، او را از خویشتن كنده
است و با تو نه از درد و خستگی، كه از عشق ميگوید.
بسیجی خود را در نسبت میان مبداء و معاد ميبیند و انتظار موعود، و با این
انتظار، هویت تاریخی انسان را باز یافته است و خود را از روزمرگی و غفلت ملازم
با آن رهانده. او آسایش تن را قربانی كمال روح كرده است و خود را نه در روز و
ماه و سال و شهر و كوچه و خیابان، كه در فاصلهی میان مبداء و موعود تاریخ باز
شناخته است.
قسمت دوم: قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري
شلمچه گرم است، به گرمای كربلا، و لفظ «گرم» هرگز به گرمای كربلا نیست؛ شلمچه
از گرم هم گرمتر است. آفتاب تشنه است، سایه هم تشنه است، و در آن گرما حتی یخ
هم تشنه است. سایهای نیست كه تنها را پناه دهد و اگر هم باشد، تو خود را به
سایه مسپار، مبادا رخوت بر جانت غلبه كند، رخوت تابستانی سایبانهای كویری.
چشمها ميسوزد، پلكها سنگین است، و روح خوش دارد كه تن را در این گرما
واگذارد و خود به عالم خواب بگریزد. عالم خواب گرم نیست، و تشنگی را نیز در
آنجا راهی نیست.
در آن گرما اگر كسی از تو باز پرسد كه چرا آنهمه را رها كردهای _ سایهی سقف
خانهها را، خنكای بادهای مصنوعی را، آبهایی به سردی تگرگ را، بستر نرم را،
پناه پرمهر اهل خانه را، مأمن مصفای محبت مادر را، شیرینزبانی بچههای كوچك را
_ و این آوارگی را به جان خریدهای، چه پاسخ خواهی داد؟ اگر امتیازات متعارف از
میان برخیزد، دیگر جز عشق چیست كه آدمها را به هم پیوند ميدهد؟ در این ملجأ
عشاق شرط قبول تنها عشق است و اگر این شرط را داشته باشی، دیگر چه تفاوتی
ميكند كه آهنگر باشی یا زرگر؟ یكی هم زرگر بود، اما طلای حقیقی را در وجود
بسیجيها یافته بود و همهی افتخار را در چاكری آنها، دوختن چارقشان و شانه
كردن سرشان، و جز جهاد در راه خدا كدام افتخار بالاتر از خدمتگزاری مجاهدین؟
قسمت سوم: همگی در جنگ
در یكی از پایگاههای كمك به جبهه جمعی از زنها مشغول گرفتن منافذ
لباسهاي ضد شیمیایياند.
هنگام جنگ تنها بسیجيها در جنگ نبودند؛ با یك بسیجی همهی خانوادهاش درگیر
جنگ ميشوند: مادران و خواهران و همسران و فرزندان. اما جنگ چه دوستداشتنی
ميشود وقتی امام بدان فرمان دهد. وقتی سر به فرمان عشق بگذاری، چه صفایی
ميیابد جنگ، چه سهل ميشود دشواريها و چه شیرین ميشود تلخيها، و از آن
فراتر، حتی از آن پس شیرینی و فراغت، هر چه هست، در دشواريهای راه حق است و
حیات جاودان در از جان گذشتن.
فضا از بوی چسب آمونیاك آكنده بود و نفس چه دشوار بر ميآمد و فرو ميشد، اما
مگر نه اینكه اجتماع مؤمنین بوستانهایی از بهشت رضوان است؟ بگذار دنیا زندان
مؤمن باشد و بهشت كافر. عشاق از امید بهشت و خوف دوزخ گذشتهاند و خدا را با
عشق ميپرستند. شم ظاهر بوی آمونیاك ميشنود، اما شم باطن از بوی عطر شهدا
سرمست است. شم ظاهر را همه دارند، اما شم باطنی روح با عشق و ایمان بارور
ميشود.
همسر شهید پیشكار ميگوید: «من كار در اینجارو نسبت به خونه ارجح ميدونم كه
جان كلام امامرو در رأس بودن مسئلهی جنگ ميدونم، یعنی اینكه وقتی در رأس
همهی مسائل قرار گرفت، خونه و زندگی همانطور كه برای همسران ما ارزش دنیوی
نداشت، برای ما هم نداره و برای بچههای ما هم نداره.»
همسر شهید پیشكار این سخن را دو سال قبل گفته است. امروز او ميگوید: اماما،
حكم حكم توست. ما حقیقت دین را در ولایت شناختهایم، اگرنه، جنگ كه فينفسه
دوستداشتنی نیست. دشمنان دین نیز نینگارند كه ما دل به فراغت سپردهایم و دست
از مبارزه یكسره برداشتهایم؛ سرِ ما در گرو فرمان عشق است كه اگر بفرماید جنگ،
جنگ، و اگر بفرماید صلح، صلح.
تنها آنكس كه ذائقهی روحش با لذات بهشتی آشنا باشد ميداند كه این خواهران و
مادران و همسران بسیجيها را چه غایتی بدین حسینیه كشانده است. اینجا كه جز رنج
و زحمت چیزی خیر نميشود. جنگ نیز علی الظاهر جز درد و رنج و دشواری و مرگ چیزی
ندارد. اما وقتی سر به فرمان عشق بگذاری، آتش بر تو گلستان ميشود.
چه صفایی ميیابد جنگ وقتی امام بدان فرمان دهد؛ چه سهل ميشود دشواريها و چه
شیرین ميشود تلخيها، و از آن فراتر، حتی از آن پس شیرینی و فراغت، هر چه هست،
در دشواريهای راه حق است و حیات جاودان در از جان گذشتن. بسیج مدرسهی عشق است
و كودكان ما در این مدرسه درسی ميآموزند كه در هیچ مكتبی نميتوان آموخت.
واحد خواهران پایگاه مقداد، قسمت آموزش اسلحه
زن را با اسلحه شاید چندان تناسبی نباشد؛ زن مظهر لطف و مهربانی و حیات است و
اسلحه مظهر قهر و شدت و مرگ. اما آنگاه كه جهان یكسره در سیطرهی حاكمیت
بندگان شیطان است، باید كه مؤمنین لطف و قهر و رحم و شدت و زندگی و مرگ را با
هم جمع كنند. بسیجی خود را در نسبت میان مبدأ و معاد ميبیند و انتظار موعود، و
با این انتظار، هویت تاریخی انسان را باز ميیابد. او آسایش تن را قربانی كمال
روح ميكند و خود را نه در روز و ماه و سال و شهر و كوچه و خیابان، كه در
فاصلهی میان مبدأ و موعود تاریخ باز ميشناسد و برای مبارزات فردا آماده
ميشود.
پی نوشت ها:
*این برنامه شامل سه قسمت است: «ایمان»، «قدر زر زرگر شناسد قدر
گوهر گوهری» و «همگی در جنگ».